جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده کتاب آخرت | IMAN_IZADDOOST

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط imamizaddoost با نام کتاب آخرت | IMAN_IZADDOOST ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 718 بازدید, 16 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع کتاب آخرت | IMAN_IZADDOOST
نویسنده موضوع imamizaddoost
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط imamizaddoost
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
پارت نهم

ساعت 10 صبح بود.
آرش از این سر به آن سر اتاق می رفت و مدام زیر لب با خودش می گفت:
- پس کجاست؟!
یلدا با نگرانی به او نگاه می کرد. آنا، صورتش را به یلدا نزدیک کرد و به آرامی پرسید:
- چی شده؟!
یلدا، همان طور که به آرش نگاه می کرد، جواب داد:
- هر چی به پدرش زنگ میزنه، جواب نمیده!
آنا با بیخیالی گفت:
- این که نگرانی نداره. کار همیشگیشه.
یلدا دوباره نگاهش معطوف آرش شد.
- میگه تا حالا سابقه نداشته باباش، جواب تلفنش و نده.
آنا از این حرف تعجب کرد. او فکر می کرد که رفتار پولاد با آرش، همانند رفتارش با بقیه است. اما خبر نداشت که پولاد آرش را چون جانش دوست می داشت. آنا که خودش هم کمی نگرانی داشت، پیش آرش رفت و به آرامی به او گفت:
- نگران پدرت نباش. میرم یه سری بهش بزنم. تو مواظب یلدا باش.
آرش با نگرانی گفت:
- مامان تا حالا نشده بود بابا جواب نده. مطمئنم یه اتفاقی براش افتاده.
آنا با اطمینان گفت:
- بابات هیچ چیزش نمیشه. من مطمئنم.
سپس آنا از خانه بیرون رفت و راه خانه پولاد را در پیش گرفت. او به
خانه ی پولاد رسید و متوجه همه چیز شد. با نگرانی به اورژانس زنگ زد و آنها پولاد را به بیمارستان رساندند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
پارت دهم

پولاد داخل اتاق بیمارستان، روی تخت دراز کشیده و ملافه سفید رنگی روی
صورت او کشیده شده بود. آنا با چشمان قرمز و باد کرده،روی یکی از صندلی های داخل اتاق نشسته بود. هنوز خبر مرگ پولاد را به آرش نداده بود. هرگز فکرش را هم نمی کرد که این اندازه، پولاد را دوست داشته باشد. درست است که از هم جدا شدند،اما او همیشه عاشق پولاد بوده و می ماند. چیزی نمانده بود تا دوباره اشک هایش سرازیر شود که اتفاق عجیبی افتاد. پولاد به یکباره، نفس بلندی کشید و روی تخت نشست. آنا شوک زده در جایش مانده بود. پولاد ملافه را از روی صورتش کنار زد. زخم گلویش را با بانداژ بسته بودند. آنا تنها یک کلمه زمزمه کرد:
- پولاد؟!
پولاد نگاه پُر محبتی به آنا انداخت و زمزمه کرد:
- ممنونم که نجاتم دادی!
آنا از خود، بیخود شد و خودش را در آغوش پولاد انداخت. پولاد او را سفت در آغوش گرفت و بوسید. او حالا قدر زندگی را، بیشتر می دانست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
پارت یازدهم

نگاه پولاد به شماره ناشناس داخل گوشی اش افتاد. این شماره، متعلق به اکبر عباسی بود. پولاد امیدوار بود که دیر نشده باشد.
با آن شماره تماس گرفت:
- بله؟!
- اکبر عباسی؟!
- خودمم. کارِتون چیه؟!
- پولاد علوی هستم.
اکبر یکه خورد!
- این چه شوخی مسخره ایه؟!
پولاد بی مقدمه پرسید:
- زنتو کُشتی؟!
اکبر برآشفت. این چه کسی بود که خودش را پولاد معرفی می کرد و می دانست که او می خواهد همسرش را بُکشد؟!
- تو کی هستی؟!
- منو نمی شناسی؟! دیشب توی گلوم چاقو فرو کردی!
اکبر چیزی نگفت و سکوت کرد. پولاد ماجرای مردن و زنده شدنش را برای اکبر تعریف کرد.
اکبر پرسید:
- الآن می خوای با من چیکار کنی؟! تحویل پلیس بدی؟!
- زنتو کُشتی؟!
- نه.
- تو دیگه به من بدهی نداری. به جبران خسارتی هم که به خانومت، خورده، دوست دارم یه چیزی بهت بدم. می دونم که چیزی رو درست نمی کنه،ولی خواهش میکنم ازم قبول کن. پولاد مبلغ قابل توجهی پول به عنوان
عذرخواهی به اکبر پرداخت. اکبر خوشحال از لطف خداوند نسبت به خودش، خدا رو شکر کرد و همه چیز را برای همسرش تعریف کرد و همسرش هم با شادمانی، خدا رو سپاس گفت. پولاد انسان دیگری شده بود.
بدهی تمام کسانی که از او نزول گرفته بودند، بخشیده و به همه ی آنان
مبلغی پرداخت شد. بدین ترتیب، گناهان پولاد پاک شد و حال، پولاد همچون نوزادی تازه متولد شده، به زندگی اش ادامه داد. او تمام اشتباهاتش را جبران می کرد و آنا هم او را در این راه یاری می داد. چون به وجود پولاد ایمان داشت و می دانست که پولاد انسان دیگری شده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
پارت دوازدهم

در یکی از بیمارستان های مرکز تهران، جوانی در بخش ICU بستری شده
بود. این جوان 1 ماه بود که مرگ مغزی شده بود. نام این بیمار... میکائیل محمدی بود! کارکنان بیمارستان، مشغول جدا کردن دستگاه ها، از وی بودند.
پولاد پشت شیشه ایستاده و به آنها نگاه می کرد. کنار پولاد، دکتر معالج میکائیل، ایستاده بود.
- با کامیون تصادف کرد. هیچ همراهی هم نداشت. دو هفته قبل، مرگ مغزی شد. ولی چون همراه نداشت، بلاتکلیف مونده بود. به زور رئیس بیمارستان و راضی کردم تا دستگاه ها رو ازش جدا نکنند. گفتم شاید یه معجزه ای بشه. یا همراهی پیدا کنه.
پولاد از دکتر تشکر کرد و گفت:
- وقتی تو برزخ بودم، اون کمکم کرد. بعدش هم ازم خواست من این طوری کمکش کنم. مثل اینکه عجله داشت زودتر به اون دنیا بره.
دکتر لبخندی زد. داستان زنده شدن پولاد را شنیده بود. پولاد 5 ساعت را در عالم برزخ گذرانده بود. میکائیل در لحظه بازگشت پولاد به دنیا، به او گفت:
- کتاب آخرت تو، سیاهه! اما تو این فرصت و داری تا سفیدش کنی!
سپس ماجرای تصادف خودش را برای پولاد تعریف کرد و از او خواست که
به بیمارستان برود و از دکتر بخواهد تا دستگاه ها را جدا کنند. حالا پولاد به عهد خود وفا کرده بود. کتاب آخرتش، هم چون میکائیل، سفید شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
پارت سیزدهم

پولاد و آنا، بر روی نیمکتی در بام تهران نشسته بودند. پولاد لحظه شماری می کرد تا این لحظه فرا برسد. و حالا فرا رسیده بود.
- همه چیز و درست کردم. دیگه به کسی دِینی ندارم و نزول رو هم کنار گذاشتم. توبه کردم.
آنا با مهربانی به او نگاه کرد و پرسید:
- الآن شغلت چیه؟!
پولاد به چشمان آنا نگاه کرد.
- صادرات و واردات. شرکتم زیاد بزرگ نیست. ولی خب چیزی که من
می خوام و داره.
آنا کنجکاو شد:
- تو چی می خوای؟!
پولاد لبخندی زد:
- درآمد حلال. این چیزیه که من می خوام.
آنا لبخندی زد و سر بر شانه ی پولاد گذاشت. پولاد دستان او را، میان دستان خود گرفت.
- خواستم پاک بشم، بعد ازت یه چیزی بخوام.
آنا زمزمه کرد:
- چی؟!
پولاد سرش به سر آنا تکیه داد و زمزمه وار پرسید:
- با من ازدواج می کنی؟!
آنا به افق نگاه کرد و گفت:
- عاشقتم پولاد من!
پولاد لبخندی زد و پیشانی آنا را بوسید.
- منم عاشقتم آنای من!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
پارت چهاردهم

پولاد، آنا و بچه ها، به رستورانی رفته و به عنوان یک خانواده، غذا
می خوردند. حالا آنها یک خانواده خوشبخت بودند. خانواده ای خوشبخت و خوشحال. آرش و یلدا، هر دو کم سن و سال بودند. اما قرار بود چند سال بعد، با هم ازدواج کنند و تشکیل خانواده بدهند. این پیشنهاد مشترک پولاد و آنا بود که حسابی به مذاق بچه ها، خوش آمده بود. پیشنهادی که از سر پختگی افکار پدر و مادرشان بود. پولاد و آنا ازدواج کرده بودند و مثل جان از بچه هایشان، مراقبت می کردند.
 
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
(پارت پایانی)

پارت پانزدهم

پولاد خم شد و دست بر سنگ قبر گذاشت و فاتحه ای خواند. این مزار، متعلق به میکائیل بود. او بهترین دوست پولاد بود و صد ها و هزار ها بار حیف که دوستی شان، زیاد طول نکشید.
- پولاد؟!
پولاد با تعجب برگشت و پشت سرش میکائیل را دید. میکائیل، لباس یک دست سفید پوشیده بود و گویی نوری از او ساطع می شد.
پولاد با تعجب پرسید:
- میکائیل؟!
میکائیل لبخندی زد و گفت:
- حالا کتاب آخرت هر دومون، سفید شد! ممنونم.
پولاد نیز زمزمه کرد:
- منم ممنونم.
سپس یکدیگر را در آغوش کشیدند. و بعد از آن میکائیل به سمت آسمان رفت. پولاد هم لبخندی زد و خدا رو شکر گفت.


پایان

00:00

1400/06/11
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین