- Jan
- 956
- 3,349
- مدالها
- 2
معرفی کتاب راز درختها
کتاب راز درختها اثری زیبا و لطیف، نوشتهی اریک فن و تری فن، درباره باغبانی است که شبانه و مخفیانه درختان شهر را به شکلهای زیبا و خارقالعادهای در میآورد و همین اتفاق کنجکاوی پسر کوچکی را که در یتیمخانه شهر زندگی میکند، برمیانگیزد. این کتاب در زمینهی ادبیات کودک و نوجوان صاحب افتخارات فراوانی شده است.
موضوع کتاب راز درختها چیست؟
در یتیمخانه گریم لاچ پسر کوچک و تنهایی به نام ویلیام زندگی میکند. یک روز صبح ویلیام و دیگر اهالی شهر متوجه میشوند درخت بزرگی که جلوی یتیمخانه بود، شبیه یک جغد زیبا و خردمند شده است. ویلیام از دیدن جغد درختی بسیار خوشحال و شگفتزده میشود. هر روز صبح ویلیام و اهالی با با یک درخت جدید که به شکل خاصی در آمده غافلگیر میشوند. یک روز یک خرگوش و روز دیگر یک اژدها. یک شب که ویلیام در خیابانهای شهر مشغول پرسه زدن است متوجه میشود کسی که این زیبایی و شور را با درختهای زیبا و متنوع به شهر آورده است یک باغبان شبگرد است. ویلیام به دنبال باغبان به پارک شهر میرود. آنها با کمک هم تا صبح به درختان شکلهای زیبا میبخشند و بعد از آن مرد باغبان میرود. ویلیام از خواب که بیدار میشود متوجه یک هدیه از طرف باغبان میشود...
کتاب راز درختها مناسب چه کسانی است؟
متن این کتاب بسیار ساده و روان است و بخش اعظم داستان به وسیله تصاویر کتاب روایت میشود. خواندن این کتاب تصویری مناسب کودکان 3 تا 8 ساله است. آنها با مشاهده تصاویر کتاب نسبت به تغییر فصلها و واکنشهای طبیعت به آن آگاهی پیدا میکنند.
در بخشی از کتاب کلاغ سرخ میخوانیم:
پسرها و دخترها مثل خفاشهای رهاشده از بند، با تاجهای پریان و شنلهای پرزرقوبرق با عجله روی صحنه میدوند. من و جیکوب را نمیبینند. پردهها بالا میروند و تماشاچیها توی سالن تاریک پچپچ میکنند. حسی غریزی بهم میگوید سرم را بدزدم و چهاردستوپا بخزم زیر پردههای کناری، اما به خودم یادآوری میکنم که تماشاچیهای آنجا واقعی نیستند. اینجا، این مکان و این زمان همهشان متعلق به آن شبح و خاطراتش است.
بقیهی چیزها هم چیدمان صحنهاند.
دوربین را بالا میبرم و به خودم زحمت نمیدهم از توی منظرهیاب نگاه کنم چون تَرَک خورده. سریع چندتا عکس میگیرم، با اینکه میدانم آخرش فقط سایهای از هرچه اینجاست توی فیلم میافتد. یککم بیشتر از حد عادی و کمی کمتر از حقیقت.
جیکوب با حسرت زمزمه میکند: «فکرش رو بکن که میتونستیم بریم کافهتریا و مثل آدمهای عادی ناهارمون رو بخوریم.»
در جوابش زمزمه میکنم: «تو که چیزی نمیتونی بخوری، من هم که روح میبینم.» و پردهی دوم نمایش هم دارد شروع میشود. پریها توی جنگلی مصنوعی دور ملکهشان جمع میشوند.
صحنه، پلهای بالای سر و وسایل را بادقت برانداز میکنم و دنبال منشأ آتش میگردم. شاید برای همین است که به اینجور جاها کشیده میشوم. اشباح هم به دلیلی همه جا میپلکند. شاید اگر کسی حقیقتِ اتفاقی را که افتاده بفهمد یا اگر من حقیقت را بفهمم، آنها به آرامش برسند و بروند.
جیکوب زیر لب میگوید: «به این سادگی نیست که.»
توی سرم بهش میپَرم: «منظورت چیه؟»
همین که دهانش را باز میکند تا جواب بدهد، سروکلهی پسری پیدا میشود، با قدی کوتاه، صورتی رنگپریده و موهای پرپشتِ سیاه و فرفری. میدانم که خودش است؛ همان شبح... حسی این را بهم میگوید؛ حسی شبیه اینکه زمین شیب برمیدارد سمتش.
کتاب راز درختها اثری زیبا و لطیف، نوشتهی اریک فن و تری فن، درباره باغبانی است که شبانه و مخفیانه درختان شهر را به شکلهای زیبا و خارقالعادهای در میآورد و همین اتفاق کنجکاوی پسر کوچکی را که در یتیمخانه شهر زندگی میکند، برمیانگیزد. این کتاب در زمینهی ادبیات کودک و نوجوان صاحب افتخارات فراوانی شده است.
موضوع کتاب راز درختها چیست؟
در یتیمخانه گریم لاچ پسر کوچک و تنهایی به نام ویلیام زندگی میکند. یک روز صبح ویلیام و دیگر اهالی شهر متوجه میشوند درخت بزرگی که جلوی یتیمخانه بود، شبیه یک جغد زیبا و خردمند شده است. ویلیام از دیدن جغد درختی بسیار خوشحال و شگفتزده میشود. هر روز صبح ویلیام و اهالی با با یک درخت جدید که به شکل خاصی در آمده غافلگیر میشوند. یک روز یک خرگوش و روز دیگر یک اژدها. یک شب که ویلیام در خیابانهای شهر مشغول پرسه زدن است متوجه میشود کسی که این زیبایی و شور را با درختهای زیبا و متنوع به شهر آورده است یک باغبان شبگرد است. ویلیام به دنبال باغبان به پارک شهر میرود. آنها با کمک هم تا صبح به درختان شکلهای زیبا میبخشند و بعد از آن مرد باغبان میرود. ویلیام از خواب که بیدار میشود متوجه یک هدیه از طرف باغبان میشود...
کتاب راز درختها مناسب چه کسانی است؟
متن این کتاب بسیار ساده و روان است و بخش اعظم داستان به وسیله تصاویر کتاب روایت میشود. خواندن این کتاب تصویری مناسب کودکان 3 تا 8 ساله است. آنها با مشاهده تصاویر کتاب نسبت به تغییر فصلها و واکنشهای طبیعت به آن آگاهی پیدا میکنند.
در بخشی از کتاب کلاغ سرخ میخوانیم:
پسرها و دخترها مثل خفاشهای رهاشده از بند، با تاجهای پریان و شنلهای پرزرقوبرق با عجله روی صحنه میدوند. من و جیکوب را نمیبینند. پردهها بالا میروند و تماشاچیها توی سالن تاریک پچپچ میکنند. حسی غریزی بهم میگوید سرم را بدزدم و چهاردستوپا بخزم زیر پردههای کناری، اما به خودم یادآوری میکنم که تماشاچیهای آنجا واقعی نیستند. اینجا، این مکان و این زمان همهشان متعلق به آن شبح و خاطراتش است.
بقیهی چیزها هم چیدمان صحنهاند.
دوربین را بالا میبرم و به خودم زحمت نمیدهم از توی منظرهیاب نگاه کنم چون تَرَک خورده. سریع چندتا عکس میگیرم، با اینکه میدانم آخرش فقط سایهای از هرچه اینجاست توی فیلم میافتد. یککم بیشتر از حد عادی و کمی کمتر از حقیقت.
جیکوب با حسرت زمزمه میکند: «فکرش رو بکن که میتونستیم بریم کافهتریا و مثل آدمهای عادی ناهارمون رو بخوریم.»
در جوابش زمزمه میکنم: «تو که چیزی نمیتونی بخوری، من هم که روح میبینم.» و پردهی دوم نمایش هم دارد شروع میشود. پریها توی جنگلی مصنوعی دور ملکهشان جمع میشوند.
صحنه، پلهای بالای سر و وسایل را بادقت برانداز میکنم و دنبال منشأ آتش میگردم. شاید برای همین است که به اینجور جاها کشیده میشوم. اشباح هم به دلیلی همه جا میپلکند. شاید اگر کسی حقیقتِ اتفاقی را که افتاده بفهمد یا اگر من حقیقت را بفهمم، آنها به آرامش برسند و بروند.
جیکوب زیر لب میگوید: «به این سادگی نیست که.»
توی سرم بهش میپَرم: «منظورت چیه؟»
همین که دهانش را باز میکند تا جواب بدهد، سروکلهی پسری پیدا میشود، با قدی کوتاه، صورتی رنگپریده و موهای پرپشتِ سیاه و فرفری. میدانم که خودش است؛ همان شبح... حسی این را بهم میگوید؛ حسی شبیه اینکه زمین شیب برمیدارد سمتش.