
کد کتاب : | 13448 |
شابک : | 978-9643692940 |
قطع : | رقعی |
تعداد صفحه : | 128 |
سال انتشار شمسی : | 1399 |
نوع جلد : | شومیز |
سری چاپ : | 3 |
زودترین زمان ارسال : | 7 فروردین |
تکنیکی ترین رمان جایزه ی ادبی فردا 1386
رمان تقدیری جایزه ی ادبی واو 1386
معرفی کتاب:
جوانی سبک سر که از سربازی فرار کرده، عاشق دختری می شود که او خواستگار دیگری هم دارد. تلاشش را می کند ولی به ثمر نمی نشیند و آن دختر نصیب حریف می شود. این تقریبا همه داستان رمان اول محمد طلوعی است. « قربانی باد موافق» از آن دست کتاب هایی است که باید بیشتر روی نثرش متمرکز بود و از آن لذت برد. دعواهای درون خانوادگی پسر با پدر و مادرش و همچنین با رقیبش «مترس»، پسر صمصام از نقاط قوت این رمان است. حالا جوان سرخورده از عشقی ناکام به انزلی می رود تا به پیش آمد روزگار وردست طبیب آندره باشد؛ آن هم در بلبشوی حضور متفقین و روس ها در رشت می ماند و باز تنهاتر از گذشته از وطن خود هجرت می کند.
سرگشتی و دوگانگی شخصیت ها آن هم در فضای به شدت به هم ریخته و سیاسی شمال کشور، رشت، در زمان جنگ جهانی دوم به نویسنده کمک کرده تا رمانی با انسجام بهتر و نثری سرکش و رام نشده بیافریند.
در این رمان هیچ شخصیتی مستقل نیست و هر کدام با شریک و هم زادی دیگر معنا پیدا می کند.
بیوگرافی نویسنده:
طلوعی متولد ۲۱ اردیبهشت ۱۳۵۸ در رشت است. او دانش آموختهٔ سینما از دانشگاه سوره و ادبیات نمایشی از پردیس هنرهای زیبای دانشگاه تهران است. اولین مجموعه شعر خود را با عنوان خاطرات بندباز در ۱۳۸۲ منتشر کرد. نخستین رمان او، قربانی باد موافق در سال ۱۳۸۶ منتشر و برندهٔ پنجمین جایزه ادبی «واو» یا رمان متفاوت سال و همچنین نامزد هشتمین جایزه کتاب سال شهید حبیب غنیپور گردید. در اسفند ۱۳۹۱ نیز مجموعه داستان «من ژانت نیستم» برندهٔ دوازدهمین جایزه ادبی گلشیری شد. طلوعی از اعضای...
قسمتهایی از کتاب:
نمی دانستی. تب داشتی، هذیانی که تو را به در خانه اش رسانده بود یادت نیست؛ یا نخواستی به خاطر بسپری. وقتی به هوش آمدی روی تخت خواب طبیب بودی و او نبود. از ساختمان بیرون آمدی و پریدی پشت کامیونی که می گذشت. نمی دانستی کجا می رود… راه بین انزلی تا رشت یادت نمی آمد و مگر روس ها گشت نداشتند که پیدایت کنند یا شاید اصلا به خانه طبیب برنگشته بودی.
دیگر شبیه عاقله مردها شده ای که نمی خواهی تعجبی نشان بدهی، سیگارت را خاموش می کنی و سر تکان می د هی. « آقا جان چطوره؟ زنده س؟» یادت نمی آید پیرمرد را با خط های تازه کنده صورتش کجا دیده ای، باز سر تکان می دهی، داغی استکان را در مشت می گیری و از بالای عینک نگاه می کنی.