جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کرنسیا] اثر «روژینا مرادی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط rozhina.m با نام [کرنسیا] اثر «روژینا مرادی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 313 بازدید, 8 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کرنسیا] اثر «روژینا مرادی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع rozhina.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

rozhina.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
9
47
مدال‌ها
2
نام رمان: کرنسیا
نویسنده: روژینا مرادی
عضو گپ ۷
ژانر: تخیلی، فانتزی، معمایی
خلاصه:
آیوِر آندریف، کارگردان تکتاز و غیر قابل تسخیری که حرفه‌اش ساخت و اجرای سناریوهای غیر طبیعی مرتبط با مرگ است؛ اما سناریوی جدیدش چیزی فراتر از همه‌ی این‌هاست، نوعی پارادوکسِ تولد برای مرگ!
حقیقتِ خون، در لابه‌لای کلمات گمشده‌ی فیلم‌نامه خفته است و با پیدا شدن تکه‌های خونین پازل، اسرار عجیبی به باورها تحمیل می‌شود.
در پشت پرده‌ی سکانس‌های مرگ‌بار یک سناریو چه رازی نهفته است؟
 
آخرین ویرایش:

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,274
مدال‌ها
12

1687776450037 (1).png
"بسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
●پرسش و پاسخ تایپ رمان●

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
●درست نویسی_ اموزشات اجباری●

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.
شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
●درخواست نقد توسط کاربران●

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
●درخواست جلد●

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
●درخواست تیزر●

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
●درخواست نقد شورا●

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
●درخواست تگ●

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
●اعلام پایان●

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|​
 
موضوع نویسنده

rozhina.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
9
47
مدال‌ها
2
مقدمه:
سلام...
این صدایی که می‌شنوید متعلق به یک آدم مرده است که قلب ندا.. چشم باز می‌کنم و ادامه‌ی جمله‌ام را از یاد می‌برم، چرا همه‌چیز قرمز است؟
گیج پلک می‌زنم، کجا بودم؟ آها، بله؛ یادم آمد.
دستم را روی قلبم می‌گذارم و تپشی حس نمی‌کنم، چه می‌خواستم بگویم؟ فکر کنم دچار فراموشی شده‌ام!
می‌خندم و خون از انتهای دندان‌های نیشم چکه می‌کند.
واژه‌ای پیدا نمی‌کنم تا با آن داستانم را شروع کنم، اصلا شروع این قصه از کجا بود؟
ردِ خون را روی لب‌هایم دنبال می‌کنم و در انتهای آن به یک صدای زخمی و خش‌دار می‌رسم:
- تو متعلق به منی!
چرا، یادم آمد! شروع من از این‌جا بود، شروعی که با یک فاجعه آغاز شد، یک تملکِ خونین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

rozhina.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
9
47
مدال‌ها
2
به‌نام‌هفت‌اَفلاک🪐>>
1_Part#

"دانای‌کُل"
ستاره‌های خاموش شده‌ی شب در تاریکی آسمان پنهان شده بودند و تنها ماه بود که مقتدر و درخشان در نبرد با تاریکی‌های سیطره بر زمین پر قدرت می‌جنگید.
همه چیز عادی جلوه می‌کرد. جدال شب و روز و مردمی که انگار در خواب ابدی به سر می‌بردند، نمایان‌گر یک شب معمولی و به دور از هیاهو بود اما سکوت غیر عادی و عجیب شهر، خبر از آشوب پیش رو می‌داد.
ماه هنوز سرسختانه در صدر آسمان باقی مانده بود که با از راه رسیدن تاریکیِ عظیم‌تری، ناگزیر مجبور به عقب نشینی شد و رخِ شکست‌خورده‌اش را پشت ابرهای حجیم سیاه پنهان کرد تا از خشم خفته‌ی آن مردمک‌های غرقِ خون در امان باشد، او دشمن باشکوهی بود!
با ورود پر افتخارش به عمارت صداهای سرکوب شده جنجال به پا کردند. باد میان شاخه‌ی شاق و برهنه‌ی درختان پیچید و صاعقه‌ی برانی که دل آسمان را شکافت، آمدن اویی را خبر داد که با گام‌هایی آرام و برنامه‌ریزی شده به درون تاریکی می‌تازید.
هاله‌های سیاه اطرافش را احاطه کرده بودند و او بی‌توجه به سوز سردی که به درون چشمانش نفوذ می‌کرد، بدون پلک زدن و لرزش مردمک‌های بزرگ شده‌اش درِ عظیم و شکوه‌مند عمارت را با نگاهش هدف قرار داده بود.
آرام و در سکوت گام بر می‌داشت درحالی که تک‌تک رگ‌های مغزش از خشم درحال ذوب شدن بود.
بی‌صدا و بدون هیچ عجله‌ای پله‌های عریض و سنگی جلوی عمارت را بالا رفت و با ناگهانی باز کردن در و پیچیدن صدای بلندش در عمارت، گوشه‌ی لب‌هایش را با لذت بیش‌تری کش داد.
قدمی جلو گذاشت و در چارچوب در و پشت به ماه ایستاد. پرتوهای مهتابیِ کم‌رنگ و بی‌جانش از قامت بلند و شانه‌های پهنش عبور و راهی به درون سالن بزرگ و باشکوه عمارت پیدا می‌کردند.
لبخند بی‌معنا و مبهمش با چشمان پر تلاطم و طوفانی‌اش در تضاد بود؛ اما بدون تردید و با گام‌هایی بلند و محکم ماه و شکست به یاد ماندنی‌اش را پشت سر گذاشت و از میان دو راه‌پله‌ی مارپیچ و اسپیرال که در سمت چپ و راست عمارت قرار داشت و در هردو طرف به سالن بالا ختم میشد، راه‌پله‌ی سمت چپ را برگزید.
دست‌هایش را در جیب اُور کت سیاهش فرو برد و پله‌های عریض و سپید فام روبه‌رویش را که با فرش قرمز زینت داده شده بود بالا رفت.
روی پله‌ی سوم ایستاده و پای راستش را بالا برده بود تا روی پله‌ی بعدی بکوبد که با شنیدن صدای بسته شدن درِ عمارت، نیش‌خندی که هنوز با سماجت قبل روی لب‌های خوش‌فرمش باقی مانده بود را با قدرت تشدید کرد.
صدای نفس‌های بلند و کوبش گام‌های محکم و پی‌درپی‌اش روی پله‌ها، سمفونی ترسناک و عجیبی را در راه‌پله‌ی تاریک خلق می‌کرد.
به انتهای پله‌ها که رسید، سرش را آرام‌آرام و با حالت اسلوموشن به سمت راست کج کرد و به انتهایی‌ترین نقطه‌ی راهرو خیره شد.
روی پاشنه‌ی پا چرخید و با سری برافراشته به سمت دری که گرد و غبار شب رو آن نشسته و در دل تاریکی مدفون شده بود حرکت کرد.
در آن سیاهی و ظلمات که حتی یک نقطه‌ی روشن و روزنه‌ی نوری وجود نداشت، چشم‌های تیز و برنده‌ی او با یک نگاه ساده، بدون هیچ تلاش و جست‌وجویی درِ کلاسیک و حتی مسیر انحنا و پیچش حکاکی‌های ظریف و نقش و نگارهای بی‌نقص روی آن را هم شناسایی کرد!
بدون تعلل دست‌گیره‌ی طلایی و براق در را پایین کشید و با یک حرکت سریع و یک گام بلند وارد اتاق شد؛ از حرکت‌های ناگهانی و غیر منتظره خوشش می‌آمد و عنصر غافل‌گیری را ماهرانه به بازی می‌گرفت.
سوز سردی از لای پنجره‌ی باز به داخل اتاق سرک می‌کشید و پرده‌ی ضخیم و کلفت را به سختی تکان می‌داد.
سکوت سنگینی که روی اتاق سایه افکنده بود، آزارش می‌داد و تحمل فضا را برایش سخت و دشوار می‌کرد؛ نفس‌های بلند و غضب‌ناکش تنها چیزی بود که با آن همه سکون و آرامش مغایرت داشت.
بدون چرخاندن تنه‌اش و خیره به روبه‌رو، کف دستش را روی در گذاشت و با بستن آن گام‌های محکم و بلندش را به سمت تخت خواب سکوییِ وسط اتاق که روی یک لایه چوب قرار داشت، جهت داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

rozhina.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
9
47
مدال‌ها
2
2_Part#
صدای کوبش گام‌های راسخ و پر قدرتش در اتاق طنین انداز می‌شد و همین‌که صدای قدرت‌مندتری بر سکوت طاقت‌فرسای اتاق چیره شد، لبخند پیروزی روی لب‌هایش شکل گرفت و نگاهش را فاتحانه دور تا دور اتاق متفاوتش چرخاند.
کسی جز او قدرت حکم‌فرمایی را نداشت؛ او خودِ قدرت بود، حاکم بود، متوفای خون بود و حال حکم صادر شده و سکوت به جرم مختل کردن آرامشش، به ترک اتاق محکوم شده بود!
جثه‌ی بزرگش را روی تخت کوبید و دستان مشت شده‌اش که انگار در همان حالت یخ زده بودند را به آرامی باز کرد و به کف دستش خیره شد.
سفیدیِ چشمانش توسط قرمزیِ خون تسخیر شده و رگه‌های سیاهِ شناور در آن دو گوی خونین، جلوه‌گر چشمان درشت و وحشی‌اش بود.
نگاه درنده‌اش روی تخت خواب چرخی خورد که با دیدن کتاب قطور و آشنایی، ناگهان جرقه‌ای درون رگ‌هایش زده شد و با سرعت به قلبش اصابت کرد.
کتاب با جاذبه‌ی عجیبی او را به سمت خود می‌کشید و منتظر بود تا در دستان قدرت‌مند او جای بگیرد.
بدون هیچ تلاش و تقلایی فقط دستش را که از رگ‌های سیاه پوشیده شده بود به سمت کتاب دراز کرد و با قرار گرفتن آن میان انگشتانش، دیگر حتی سکوت اتاق هم برایش چندان اهمیتی نداشت.
با لمس سر انگشتانش به کتاب، خون با سرعت بیش‌تری درون مویرگ‌های برهنه‌اش به جریان در آمد و حس آشنایی به قلبش بوسه زد.
پیچ و تاب کتاب را لمس کرد و انگشتانش نرم و آرام روی گل‌های رزِ سیاه و برجسته‌ی جلد کتاب رقصید. به شاهکار افسون کننده‌ی روبه‌رویش خیره بود و با هر لمس حسی وحشیانه در قلب بی‌تپشش شعله می‌کشید و تمامش را در آتش خود می‌سوزاند.
ساقه‌های درهم تنیده‌ی رُز، به دور جمجمه‌ای که در وسط کتاب قرار داشت پیچیده و انگار از آن جمجمه‌ی خالی محافظت می‌کردند. نوک انگشتان کشیده‌اش روی ظاهر برجسته و خاکستری رنگ کتاب لغزید و به آرامی جلد قطورش را باز کرد که ناگهان کتاب تندتند ورق خورد و وقتی به صفحه‌ای که در بالای آن جمله‌ی ‹The beginning of an end› حک شده بود رسید، ورقه‌هایش به آرامی روی هم قرار گرفتند و تصویر عجیبی را به نمایش گذاشتند.
به آنی با دیدن تصویر نقاشی شده‌ی درون کتاب، برق شرارت به چشمانش دوید و لب‌هایش با جوش و خروش بیش‌تری کش آمد؛ این کتاب همیشه او را به وجد می‌آورد!
خیره به آن نقاشی دل‌فریب در حالی‌که برای یک شروع ناگهانی نقشه می‌کشید، با نیش‌خند و صدای بم و کشیده‌ای زمزمه کرد:
- دیگه وقتشه داستانمونو ابدی کنیم مُی کِرَسنی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

rozhina.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
9
47
مدال‌ها
2
۳_Part#
"دیانلا"
پشت در اتاقش ایستاده و میان دو راهی مانده بودم؛ اگر باز هم بدون اجازه وارد می‌شدم، سرزنشم می‌کرد؟
کمی منتظر ماندم تا خودش از وجودم باخبر شود و در را برایم باز کند. من برای دیدن دوباره‌ی او سالیان سال صبر می‌کردم، یک ساعت و دو ساعت که چیزی نبود!
حتی اگر این انتظار تا آخر عمر هم طول می‌کشید، همین‌جا و پشت همین در می‌ماندم و از این رویای شیرین دست نمی‌کشیدم؛ اما کم‌کم وقتی صبرم به درازا کشید و در به رویم باز نشد، حقیقت دست‌های زمخت و زبرش را دور گلویم فشرد و اتفاقات ناگوار اخیر را با بی‌رحمی به صورتم کوبید.
با تکان سختی که خوردم، به خودم آمدم و نگاه خیره‌ام از روی دست‌گیره‌ی در برداشته شد؛ لعنتی، دوز توهم این روزهایم بیش‌تر شده بود!
کِی می‌خواستم این حقیقت تلخ و دردناک را باور کنم؟ دیگر اویی نبود و انتظارِ من اگر تا ابد هم ادامه پیدا می‌کرد، باز این در همیشه به رویم بسته می‌ماند.
پوزخندی به خیالات واهی‌ام زدم و با چرخاندن دست‌گیره‌ی سرد اتاق، وارد اتاقی شدم که در هر گوشه و کنارش خاطره‌ای انتظارم را می‌کشید.
این اتاق با تمام اتاق‌های خانه تفاوت داشت و من عاشق جلوه‌ی خاص و زیبای مشکی رنگش بودم.
شاید هم دلیل این شیفتگی، توهم‌های ذهن مریضم بود که رویای دوباره دیدنش را به من تحمیل می‌کرد.
من هم پیرو و مطیع این اجبارِ شیرین، هر روز با این امید که امروز او را می‌بینم به این‌جا می‌آمدم و تا پشت در هم آن امیدهای واهی کنارم بودند؛ اما فقط تا پشت در و بعد پشتم را خالی می‌کردند و من را با احساسات پوچ و تهی شده تنها می‌گذاشتند.
نفس کشیدن در اتاقی که روزی او در هوایش تنفس می‌کرد، راه گلویم را باز می‌کرد و چند ساعتی آن غده‌ی بدخیم ته گلویم را به عقب می‌راند.
بلافاصله بعد از ورودم چشم‌هایم میز بزرگ وسط اتاق و قاب عکس رویش را هدف گرفتند، سعی کردم تا حدالامکان به آن صندلی‌ای که در پشت میز و درست در روبه‌رویم قرار داشت نگاه نکنم.
راستش را بگویم جرأت نگاه کردن به آن وسیله‌ی شوم و نحس را نداشتم، به جای همیشگی‌اش!
و دوباره خاطراتش بدونِ اراده و خواست من به مغز ناتوانم هجوم بیاورند؛ دوباره و دوباره و دوباره!
فراموش کردن آن خاطرات اراده‌ی خودش را می‌خواست و بعد از گذشت سه سال به من ثابت شده بود که در این امر ناتوان‌ترینم، آن تصاویر حتی یک ذره هم ضعیف و کم‌رنگ نمی‌شدند و هر روز با قدرت بیش‌تری به منِ بی‌دفاع حمله می‌کردند.
ناخودآگاه نگاهم کمی بالاتر کشیده شد و مردمک‌های لرزانم روی قاب عکس بزرگی که با بی‌رحمی لبخندهای زیبایشان را به رخم می‌کشید ثابت ماند.
خیره و با غمی بی‌انتها به صورت‌های خندان درون عکس نگاه می‌کردم که با حمله‌ی بغض کشنده‌ای به گلویم سریع نگاهم را از عکس روی دیوار گرفتم و سرطان خطرناک را عقب راندم تا به چشم‌هایم سرایت نکند.
چند روزی بود سعی می‌کردم مانع ریزش اشک‌هایم شوم، درست از وقتی که به او قول داده بودم؛ اما باز هم هربار در نبرد با آن غده‌ی سرطانی شکست می‌خوردم.
بغض کشنده‌ی لعنتی بیخ گلویم چسبیده بود و با هر بار قورت دادنش گلویم زخم میشد و نفس‌هایم سنگین، سه سال بود که بغض‌هایم سرطان گلویم شده بودند و می‌ترسیدم روزی که مُردم، دلیل مرگم ترکیدن گلویم با بغض باشد!
درونم احساس خلأ می‌کردم و حالِ خوبی نداشتم، حالی که بعد از قبول یک شکست بزرگ به سراغ آدم می‌آید‌ و انگار من خواسته و ناخواسته باختم را به سرنوشت پذیرفته بودم.
با آخرین امیدم صدایش زدم، او را که باید تا الان از روی صندلی‌اش بلند شده و با نگاهی شماتت‌بار من را به خاطر این عادت همیشگی‌ام سرزنش می‌کرد، صدایش زدم تا حقیقت نبودن دروغینش را انکار کند.
- بابا..
هنوز انحنای دردناک لب‌هایم پابرجا بود و ریزش اشک‌هایم به من فهماند که این‌بار هم در نبرد با آن قطرات لجوج شکست خورده‌ام، اصلا من کی پیروز شده بودم که این بارِ دومم باشد؟
من همیشه شکست می‌خوردم و می‌باختم، همه‌چیز را می‌باختم؛ پدرم را می‌باختم، آرزوهایم را می‌باختم، خودم را می‌باختم، من یک بازنده‌ی به تمام معنا بودم!
پلک‌هایم را محکم روی هم فشردم تا تاری دیدم از بین برود. کمی صبر کردم و بعد از چند لحظه با نفس عمیق و لرزانی به آرامی چشم‌هایم را تا نیمه باز کردم. نفسی که داشت از عمق وجودم بالا می‌آمد و سعی داشت تمام من را خالی کند همان‌جا در سی*ن*ه‌ام بند آمد، باور نمی‌کردم آنچه را که می‌دیدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

rozhina.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
9
47
مدال‌ها
2
4_Part#
خشکم زده بود و با ناباوری به صحنه‌ی مقابلم خیره شده بودم. قدرت تکلم خود را از دست داده و هجوم کلمات را پشت لب‌هایم احساس می‌کردم. هر کدام تقلا می‌کردند تا از میان لب‌های به‌هم چفت شده‌ام راهی به بیرون پیدا کنند؛ اما هر چقدر لب‌هایم را تکان می‌دادم تا صدایش بزنم، به‌جای آن کلمه‌ی چهار حرفی فقط اصوات نامهفومی از میان لب‌هایم خارج میشد.
بالاخره صدایم را از میان کلمات سرکوب شده‌ی پشت لب‌هایم پیدا کردم و با چشمانی اشک‌بار و قلبی مچاله شده از شادی لب زدم:
- همه‌ش دروغ بود! حتی چشمامم دروغ گفتن، تو زنده‌ای و من هیچ جسدی رو روی اون صندلی پیدا نکردم، می‌دونستم میای.
چه می‌گفتم؟ من هنوز مرگش را باور نکرده بودم و حرف از آمدن می‌زدم، آن وقت می‌خواستم این صفحات از کتاب سرنوشتم را پاره کنم و از نو بنویسم؟
برای اثبات حقیقی بودن این دروغ شیرین به مغز تکذیب کننده‌ام، بار دیگر آرام پلک زدم تا مردی که خیلی شبیه به پدرم بود را باور کنم اما..
تصویر باور نکردنی روبه‌رویم که خیلی ناگهانی ظاهر شده بود، به فاصله‌ی یک پلک زدن هم ناپدید شد...
چشم‌هایم را که باز کردم با جای خالیِ پدرم روبه‌رو شدم، باز هم توهم زده بودم؟
با بغض و حس ناتوانی‌ای که در وجودم پیچیده بود، پلک‌های خسته‌ام را محکم روی هم فشردم تا شاید با این ‌کار از بازپخش هزارباره‌ی این اتفاقات جلوگیری کنم.
به سختی افکار شوم و آن تصاویر منحوث را از سرم کنار زدم و به سمت میز وسط اتاق حرکت کردم.
چشم‌هایم از گریه‌ی زیاد سرخ و متورم شده و با وجود رگه‌های قرمز و خونی چیزی از سفیدی چشم‌هایم پیدا نبود، این را از تصویر منعکس شده‌ام درون شیشه‌ی شفاف قاب عکس فهمیدم.
پدرم علاقه‌ی خاصی به این عکس داشت و هیچ‌گاه ندیدم آن را از روی میزش بردارد، همیشه در این نقطه و با این زاویه که به آن دید داشته باشد قرارش می‌داد.
با بغض قاب عکس را بغل کردم و سعی کردم لبخند همیشگی پدرم که با دیدن این عکس و صورتم روی لب‌هایش شکل می‌گرفت را به خاطر بیاورم.
نفس آه مانندی کشیدم و با صدایی خش‌دار و گرفته خیره به روبه‌رو شروع کردم:
- می‌خوام به آخرین خواسته‌ت عمل کنم بابا، قراره خودم تک و تنها از اول همه‌چیو بسازم و برای رسیدن به هدفام با دنیا و آدماش بجگنم؛ اما راستش از پس مبارزه با تو برنمیام، درد نبودن و فراموش کردن تو و اون حسی که تو وجودم داد می‌زنه همه فراموشم کردن داره نابودم می‌کنه.
با تک‌خنده‌ی کوتاهی ادامه دادم:
- خیلی حس بد و مزخرفیه، همه‌ش با خودم فکر می‌کنم بعدِ سه سال که برم بیرون همه بی‌توجه از کنارم رد میشن و این باعث میشه فکر کنم که رویای من هنوزم دست نیافتنی و دوره، احساس می‌کنم همه‌ی اینا یه فیلمه و نقش مقابلم این حسای سمج و مسخرن که دارن من و بازی میدن، کاش یکی بیاد بگه کات بازی تمومه می‌تونی چند ساعتی استراحت کنی دیانلا و بعد من تو این چند ساعت با خیال راحت بمیرم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم حین ادا کردن جمله‌ی بعدی قوی باشم:
-می‌خوام برم شرکت آیور و باهاش قرارداد ببندم، قراره بعد از سه سال اولین کارم رو با اون شروع کنم.
این‌بار واقعی‌تر از دفعات قبل خندیدم و گفتم:
- البته به شرطی این نقش و قبول می‌کنم که مثل این چند شب بازم به خوابم بیای.
آخرین جمله‌های پدرم که به صورت یک فایل صوتی بعد از مرگش به دستم رسیده بود با بالاترین فرکانس در مغزم پلی شد و صدای نوازش‌گر روحش در گوش‌هایم پیچید، گویی که واقعی باشد!
‹ تا وقتی بازی رو نفهمی طبیعت تکرارش می‌کنه پس سعی کن یاد بگیری چطور بازی کنی، قانونش زیاد سخت نیست فقط باید یادت باشه که حقیقت توی سایه‌ها پنهان شده و سیاهیِ واقعیت رو هیچ روشنی‌ای نمی‌تونه خاموش کنه پس برو توی دل خطر و حقیقت هر رنگی که بود هم‌رنگش شو، اون‌جا یه‌چیزی خیلی وقته که منتظرته ›
مسکوت به رو‌به‌رو خیره شده بودم و به حرف‌های عجیب پدرم فکر می‌کردم، پس قرار نبود من روشن‌گر باشم و به دل این سیاهی بتابم برای نفوذ به درون سایه‌ها و کشف حقیقت، باید هم‌رنگ این سیاهی می‌شدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

rozhina.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
9
47
مدال‌ها
2
5_Part#
آخرین جمله‌های پدرم که به صورت یک فایل صوتی بعد از مرگش به دستم رسیده بود با بالاترین فرکانس در مغزم پلی شد و صدای نوازش‌گرش در گوش‌هایم پیچید، انگار که واقعی باشد!
‹ تا وقتی بازی رو نفهمی طبیعت تکرارش می‌کنه پس سعی کن یاد بگیری که چطور بازی کنی. قانونش زیاد سخت نیست، فقط باید یادت باشه که حقیقت توی سایه‌ها پنهان شده و سیاهیِ واقعیت رو هیچ روشنی‌ای نمی‌تونه خاموش کنه. پس برو توی دل خطر و حقیقت هر رنگی که بود، هم‌رنگش شو؛ اون‌جا یه‌چیزی خیلی وقته که منتظرته ›
مسکوت به رو‌به‌رو خیره شده بودم و به حرف‌های عجیب پدرم فکر می‌کردم، پس قرار نبود من روشن‌گر باشم و به دل این سیاهی بتابم، برای نفوذ به درون سایه‌ها و کشف حقیقت باید هم‌رنگ این سیاهی می‌شدم!
دو ساعت بعد وقتی عقربه‌های ساعت نیمه شب را نشان می‌داد، من هنوز در حال درد و دل با همان قاب عکسی بودم که تصویری از نوجوانی‌های خودم درونش جای گرفته بود.
شاید عجیب و غیر قابل باور باشد؛ اما لمس قاب عکس باعث میشد تمام حرکات و حرف‌های پدرم را کامل و دقیق به خاطر بیاورم!
انگار این قاب و ابعاد کوچکش دریچه‌ای به سوی خاطرات و روزهای بدون بازگشت گذشته بود و این حتی برای منی هم که هرکاری می‌کردم تا خاطرات پدرم را زنده نگه دارم، به طرز عجیبی شگفت انگیز و جادویی به نظر می‌رسید!
متحیر و درمانده از باور حقیقتی که سعی به انکارش داشتم، سرم را تکان دادم و این افکار که روی ناخودآگاهم تاثیر گذاشته بود را به دورترین نقطه‌ی مغزم فرستادم تا با فکر کردن به آن دیوانگی‌ام را بیش‌تر از این اثبات نکنم.
اگر به دلیل اتفاق افتادن هر رخداد و حقیقت ترسناکی که درباره‌اش وجود دارد عمیق و با یک نقطه نظر متفاوت به آن موضوع فکر کنی، آن روی تاریک و سیاه وقایع به ظاهر معمولی بی‌شک دیوانه‌ات می‌کند!
سریع و با عجله از روی زمین بلند شدم و قاب عکس که قطره‌های اشک روی شیشه‌اش خودنمایی می‌کرد را سر جایش، روی میز گذاشتم که با دیدن آن صندلی منحوس دوباره کاسه‌ی چشم‌هایم پر شد.
به سختی جلوی ریزش اشک‌هایم را گرفتم و با چند نفس عمیق زیر لب زمزمه کردم:
- نه دختر، نه. یادت نره تو قول دادی. گریه نکن، گریه نکن احمق!
با حرص دست‌هایم را محکم روی چشم‌هایم کشیدم اما با فشار وارد شده به گلویم از بغض چه می‌کردم؟
در حال جدال با اشک‌های سرکوب شده‌ی پشت پلک‌هایم بودم و به این فکر می‌کردم که برای اولین‌بار مقاومت در برابر این قطره‌های سمج چقدر سخت بود.
زندگی هرکس اگر تهش مرگ داشت، برای منی که تمام این سه سال خود را آخر راه می‌دیدم هر روز و هر ثانیه‌اش مرگ و نابودی بود؛ اما حالا دیگر شرایط فرق می‌کرد و هرطور شده باید به خاطر پدرم، به این زندگی پر درد و عذاب پایان می‌دادم؛ پایانی از جنس شروع دوباره و شروعی که انتهایش به پایان گذشته منتهی نشود.
نفس آه مانندی کشیدم و اتاق دوست داشتنی‌ام را با قصد رفتن به باغ سوت و کور عمارت ترک کردم.
از اتاق که خارج شدم، با قدم‌های آرام و بی‌ثبات به سمت پله‌های مارپیچی‌ای که سالن بالایی را به سالن اصلی عمارت وصل می‌کرد حرکت کردم.
به پایین پله‌ها که رسیدم نگاهم را دور تا دور خانه که با دکوراسیونی کاملا شیک و مدرن دیزاین شده بود چرخاندم. این خانه تداعی‌گر خیلی از سکانس‌های نابی بود که با ‹کات› گفتن سرنوشت خانه‌ی خاطره‌هایم روی سرم ویران شده بود.
برخلاف طبقه‌ی بالا که هیچ نقطه‌ی روشنی در آن وجود نداشت، طبقه‌ی پایین همیشه غرق در روشنایی بود.
در این عمارت بزرگ غیر از خودم و خاله مارگارت ‹Margaret› و آقای مارسل ‹Marcel› که هفته‌ای دوبار برای نظافت خانه و رسیدگی به درخت‌ها و گل‌ها به این‌جا می‌آمدند، کسی زندگی نمی‌کرد.
اقوام و فامیلی هم نداشتم و خیلی وقت بود که با دوستانم در ارتباط نبودم. همان اوایل فوت پدرم، خیلی سعی کردند من را از پیله‌ی تنهایی‌ای که برای خودم ساخته بودم بیرون بکشند؛ اما تلاششان بی‌نتیجه ماند و من هیچ علاقه‌ای به بودن با آن‌ها نشان ندادم.
در نهایت وقتی فهمیدم که آن‌ها دست بردار نیستند، به آقای هاردی ‹Hardy› وکیل پدرم سپردم تا کسی را پیدا کند که شبانه روز در دسترس باشد و بتواند از این‌جا مراقبت کند؛ چون منِ شکسته یک تنه از پس همه‌ی آن‌ها بر نمی‌آمدم.
 
آخرین ویرایش:

شاهدخت

سطح
10
 
^ناظر کیفی کتاب^
ناظر کیفی کتاب
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,720
40,337
مدال‌ها
25
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین