جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

آموزشی کلیشه‌ای ننویسیم❌

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته جمع‌آوری نکات توسط رهاورد با نام کلیشه‌ای ننویسیم❌ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,489 بازدید, 38 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته جمع‌آوری نکات
نام موضوع کلیشه‌ای ننویسیم❌
نویسنده موضوع رهاورد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASHVAN

ادامه بدم؟

  • آره

  • ن


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

رهاورد

سطح
6
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Apr
132
892
مدال‌ها
9
قسمت سوم: وجود پدر و مادر و سایه‌ی بالای سرشان

خب، سلام‌علیکم یا دوستان! این قسمت بسیار، بسیار مهم است وحتی در قرآن هم به استفاده از آن نهی شده‌است. وجود پدر و مادر و بالای سرشان. یعنی الله وکیلی، شما برو رمان بوک غمگین بخوان، اگر در آن پدر و مادر بدبخت چهل ساله، در عجیب‌ترین سانحه‌ی ممکن، فوت نشده باشند، من اسمم را بِلقِیس می‌گذارم! آن دو بدبخت بیچاره می‌میرند و دختر به معجزه‌ی خداوندی خدا، جوری سلامتی پیدا می‌کند که اکنون از من و شما سالم‌تر است! یا اینکه پدر و مادر در نوزادی فرزند خویش، چشم خود را از جان می‌بندند و دختر دقیقا در یک روز از بیست سالگی‌اش به طور فوق‌العاده وحشتناکی جوگیر می‌شود که قاتل پدر و مادرش را پیدا کند. اینجا دقیقا همین‌جایی‌است که به طرز وحشتناکی لازم است تا من از قیافه‌ی پوکر خود عکسی بگذارم؛ حال شما لازم نیست منتظر بمانید چون نمی‌گذارم! خب، وقتتان را نمی‌گیرم و برویم به سراغ اولین مثال برای شما دوستان.

«اشک‌هام رو پاک می‌کنم و به مشاور نگاهی می‌اندازم. براش از مرگ مامان و بابا تعریف می‌کنم و لب می‌زنم: «پونزده ساله‌ام که بود، داشتیم مسافرت می‌رفتیم. توی جاده‌ی شمال بودیم و پدرم رانندگی می‌کرد. هی بهش می‌گفتم که بابا اگه می‌تونی دستت رو بردار و دست بزن. اونم بر می‌داشت. (همیشه این فرزندان مزاحم، باعث و بانی همین تصادف‌ها هستند. همیشه! اصلا نمی‌شود که پدر خانواده، جور دیگری حواسش پرت شود.) برگشت و یه لحظه بهم نگاه کرد، نمی‌دونم چی شد که تا سرش رو به روبرو برگردوند، تریلی خیلی بزرگی بوق ادامه داری زد. (تریلی خیلی مهم است! همیشه تریلی‌، ها! در این‌جور مواقع تمامی تریلی‌ها یکهو در جاده پدیدار می‌شوند. به قدرت الهی!) چی بگم دکتر؟ همون لحظه بود که ماشین به تریلی برخورد کرد و مامان و بابام از دست رفتند. (جا دارد که حتما اینجا بگویم که راننده‌ی تریلی، هر جور شده باید آن بدبخت‌ها را زیر کند. اصلا پیش نمی‌آید که تريلی نیم‌سانتی متر کنار برود. همیشه باید راننده‌ی تریلی کور باشد!) فقط من زنده موندم. (آری فقط او! یعنی هیچوقت نمی‌شود که این دختر بمیرد. همیشه باید به قدرت الهی زنده بماند.)»

این مثال من بود. حال برویم سراغ مثال دوم.

«با نفس‌نفس زدن از خواب می‌پرم. کل صورتم خیس اشکهه. بغض می‌کنم و زیر لی میگم:«مامان جونم! بابا!» (آری، او تا به حال پدر و مادرش را ندیده و چقدر نسبت به ایشان عشق می‌ورزد!) کابوسم یادم میاد. اون مامان بود. با بابا داشتن برام دست تکون می‌دادن. (آخر تو که در کودکی پدر و مادرت را از دست دادی، چگونه آنها را به یاد آوردی و شناختی؟) مامان گفت که برم انتقامش رو بگیرم. اخمی مهمون صورتم میشه و دستم رو مشت می‌کنم. من بیست ساله که مرگ مامان و بابا رو فهمیدم. واسه‌ی چی تا الآن انتقام اونا رو از اون نامرد نگرفتم؟ (آخر احمق! خدا رو چه دیدی؟ شاید این نامردی که میگویی، به اذن الهی در آخر رمان شوهرت شود. بی ملاحظه!) مشتم رو محکم روی تختم می‌کوبم و از سر جام بلند میشم. نگاهی توی آینه به خودم می‌اندزم. (آینه خیلی مهم است!) پوزخندی می‌زنم. می‌کشمت نامرد!‌(اوه مای گاد! حالا خودی را نزنی، کشتن آن نامرد پیش کش. بتمن کی بودی؟)»

دوستان از این قسمت چه چیز‌هایی یاد گرفتیم؟ دیدید که آن دو قسمت چقدر مسخره بودند؟ مگر اینکه یک دختر پدر و مادر داشته باشد، از جذابیت رمان بوک می‌کاهد؟ مگر هر دختر در رمان بوک تراژدی یا همان غمگین، حتما باید یتیم و یثیر، یا ترد شده و بدبخت و تنها باشد؟ نه! انیها همه کلیشه‌ای هستند. کمی ایده بسازید. همه‌ی ما که مادر و پدر داریم هم غم‌های بزرگی در زندگی‌مان داریم که می‌توانیم با آنها رمان بنویسیم. حتما لازم نیست که پدر و مادر دخترک بیچاره را بکشید یا او را مایه‌ی ننگ خانواده بدانید! کمی خلاقیت داشته باشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاورد

سطح
6
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Apr
132
892
مدال‌ها
9
قسمت چهارم: محل سکونت

بگذارید در این قسمت، به جای سلام، اول یک گله‌ی درست و حسابی از این نویسنده‌هایی که هر تابستان به شمال و شیراز و تبریز و... می‌روند و با گذاشتن هزاران عکس و استوری در پیام‌رسان‌های مختلف خویش بقیه را زخم می‌زدند، بکنم. هه! ما همگی ساده هستیم. روزی هزاران بار از شما می‌پرسند که اصل بده و وقتی نام شهر خود را می‌برید، مثل ندید بدید ها از آن تعریف می‌کنند و الکی می‌گویند که ای وای! بخدا من آرزومه امسال ننه بابام رو راضی کنم که پاشیم بیایم اونجاآ وای خوشبحالت! اگر واقعا این حس را نسبت به شهر عزیز من نداری، الکی بلوف نزن و تعریف نکن! مثلا بنده یک مثال از یکی از رویداد های زندی‌ام برایتان بزنم.

«نفیسه (چه است؟ نکند انتظار داشتید اسم یک پسر را بیاورم؟ اشتباه نکنید! هیچوقت ساده نباشید و برای این‌جور مواقع، به شکم خود صابون نزنید!) یکی از دوست‌های صمیمی من هست که دوست مجازی‌ام محسوب میشه و توی تهران زندگی می‌کنه. اولین باری که می‌خواستیم باهم آشنا شیم، مثل خیلی از شما ها از همدیگه اصل خواستیم و من هم این رو گفتم: «فاطمه، پونزده، شیراز» خداوکیلی وقتس اسم شیراز اومد، خیلی خوشحال شد و این جوابش بود: «وای فاطی جونم، واقعا؟ تو شیرازی هستی؟ عرق نسترن ‌بیدمشک؟ بهار نارنج؟ حافظیه؟ سعدی؟ وای چه شهری! لامصب من هر سال به ننه بابام پیله میشم تا بیارنم شیراز! وای تو چقدر خرشانسی لعنتی! من توی این دود و... خلاصه خیلی تعريف کرد و من هم خر ذوق!»

میدانید بعدش چه شد؟ رمان بوکي مشتی نوشت که شخصیت داستان اهل تهران بود. پدر جان، عزیزم! مگر این کشور عزیز، جز تهران شهر دیگری ندارد؟ اصلا این را ول کنید. ای آدم دو رو! عمه‌ی من بود که این‌همه از شیراز تعریف می‌کرد؟ آقا بس است! مردیم از بس تهران، تهران کردید. تهران تنها یک استان از سی و یک استان است و یک شهر از صد و خورده‌ای شهر. مگر این شما نیستید که هر بار پز شمال رفتن را می‌دهید؟ در تابستان حتی خود تهران هم خالی می‌شود! مگر شما نیستید که روی کرد بودن، لر بودن، ترک بودن و خیلی چیزهای دیگرتان تعصب دارید؟ اگر یکبار، فقط یک‌بار بجز تهران از شهر دیگری استفاده کنید، اگر هیچ خواننده‌ای هم جذب نشود، که صد البته جذب می‌شود، من خودم یه نفس راحت می‌کشم و صد جا رمانتان را برایتان تبلیغ می‌کنم. راستی سلام! خب یادم رفت سلام کنم؛ گفتم الان دیگر سلامم را بکنم. دیوانه‌هم خودتانید!
خب پس درس امروزمان این بود که اینقدر به تهران نچسبیم که حتی خود تهرانی‌ها هم بالا آوردند! این‌همه شهر! بیایید در رمان‌های بعدی‌مان، از این به بعد شخصیت‌های رمانمان را متولد شهر های زیبای دیگر کشورمان کنیم. به درود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاورد

سطح
6
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Apr
132
892
مدال‌ها
9
قسمت پنجم: دانشگاه

ای خدا! من به که بگویم که چقدر عاشق این قسمت هستم تا باور کند؟ یعنی تمام آن چهار قسمت را به عشق این قسمت نوشتم. سلام! خب، بروید یک قرآن بیاورید که می‌خواهم یک قسم فوق‌العاده مشتی بخورم! قسمت من این است: «بنده، صغري تورقوزآبادي، دختری نکوکار و پسندیده، قسم می‌خورم که از هر رمان طنزی که از صد رمانی که خواندید، نود و پنج تای آنها در دانشگاه اتفاق می‌افتادند.» دیدی قسم خوردم؟ از آنجایی که من دختری نکوکار هستم، پس قسم الکی و دروغین نمی‌خورم و شما نیز باید قسم بنده را باور کنید. من در دو مثال، به شما اتفاقات دانشگاهی را در نود و پنج رمان از صد رمان، نشان دهم. بسم الله!

«بالاخره با نور لعنتی آفتاب (همیشه نور مزاحم، آفتاب هست! باور کنید قسم می‌خورم که از صد رمان در تمامی ژانرها، نود و پنج تای آنها با باز شدن چشم زیبای خفته، زیر نور خورشید شروع می‌شود!» از خواب بیدار میشم. خمیازه‌ای می‌کشم و نگاهی به ساعت گوشی آیفون يازدهم (خانواده‌ی خر پول!) می‌اندازم. با دیدن ساعت مثل فشنگ از سر جام می‌پرم. الیانتسا و شانتنالیا (همیشه اسم‌های عجیب غریب در رمان‌ها هستند. همیشه! تازه این اولش است!) رو با جیغ بیدار می‌کنم و میگم: «وای پاشین! ده دقیقه هست که دیر کردیم. استاده می‌کشتمون! روز اول دانشگاه! وای پسر‌های بی شاخ و دم مسخره‌مون می‌کنن! (همیشه در رمان‌های طنز، باید شخصیت‌های سحرخیز و کامروا، زندگی‌شان و داستان رمانشان از روز اول دانشگاه، و دیر کردن شروع می‌شود. این سومین قسمم!) خب به در کلاس می‌رسیم. (دقت کنید که همیشه راه رفتن خوابگاه تا دانشگاه سانسور می‌شود.) نفسم نمیاد و دارم خفه میشم از بس دویدم.(آیفون يازده و پیاده آمدن! همیشه هم باید شخصیت‌ها پیاده بیایند و رو به موت باشند.) زبونم رو مثل سگ میارم بیرون و تا می‌تونم نفس می‌کشم. الیانتسا و شانتلیا هم نفس می‌کشن و در می‌زنیم. استاد میگه بفرمایید و با دیدن ما، میگه: «به، به! خانوم ملینسنیتالو قره‌بیگی! ساعت خواب!» ببخشیدی می‌گیم و وارد می‌شیم. (الان تیکه پرونی‌های شوهر آینده‌ی این دختر شروع می‌شود. یعنی اگر نشود، اسم خودم را مسنمیملدکس می‌گذارم.) پسری که بعد ها فهمیدم اسمش آرشاویرالدوله بود، رو به ما میگه: «فوتبال می‌دیدین اینقدر خواب موندین؟ نکنه وقت اضافه بود؟» و کلاس میره رو هوا. (دقت کنید که آن دخترهایی که برای آرشاویر الدوله عشوه خرکب می‌آیند و در آخر رمان نسبت به ازدواج آرشاویرالدوله با این دختر حسادت می‌کنند، از همه بیشتر می‌خندن.)»
لازم است که آخرش هم بیان کنم که ملینسنیتالو به آرشاویرالدوله، تیکه‌ی بزرگ‌تری می‌پراند که چند پسر که آخر یکی‌شان پیله‌ی دخترک می‌شود و آرشاویر الدوله تو دهنی خوبی به او می‌زند، بیشتر از همه می‌خندند. می‌خواهم یک ضد حال بزنم. مثال قشنگ‌تر بعدی، که نمی‌گویم تا زورتان بیاید، در قسمت بعدی با نام «دانشگاه ۲» نوشته می‌شود و سه ثانيه ديگر ارسال مي گردد. لطفا در نظر سنجی قرمز نوشته شده‌ی بالا اهمیت دهید. خیلی ممنونم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رهاورد

سطح
6
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Apr
132
892
مدال‌ها
9
قسمت ششم: دانشگاه 2

با سلام دوستان عزیزم! چه عجب، سلام کردم! خب، همان‌طور که می‌دانید، بعد از عمری در خماری گذشتنتان، به قسمت دوم از «دانشگاه» رسیدیم. از آنجایی که من زیاد حوصله‌ی تعریف کردن قسمت قبل را ندارم، بهتر است اگر یادتان رفته، حتما سری بزنید و بخوانید. راستی! اسم شخصیت‌های رمان قسمت قبل را، بدون خواندن و تقلب کردن به یاد دارید؟ اگر به یاد دارید، باید بگویم که حتما اسمتان را در کتاب گینس، با عنوان «ابَر حافظه» ثبت کنید. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان است؟ راستش خودم هم در قسمت قبلی، راستش وقتی می‌خواستم نام شخصیت‌ها را در خط بعدی بیاوریم، یک نگاهی به خط بالایی می‌انداختم و انقدر کلافه شدم که نام شخصیت را کپی کردم!

خب دوستان، خیلی پرحرفی کردم، سراغ این قسمت مي رويم. این قسمت، درباره‌ی استاد زیبا رویی‌ است، که دقیقا در روز اول دانشگاه، با شخصیت اصلی داستان دهن به دهن، و او را از کلاس برای همیشه اخراج می‌کند. ناگهان، به حول قوه‌ی الهی، یکدفعه از دورترین فامیل‌های دخترک در می‌آید که دخترک تا حالا نمی‌دانست همچین فامیلی دارد! به این ترتیب یکهو پسر باید به خانه‌ی ایشان بیاید و به قدرت الهی، جوری برای پدر و مادر این دختر مأموریتی پیش می‌آید که مجبور می‌شوند دختر را با پسر در خانه تنها بگذارند. خوب دقت کنید.
«استاده وارد کلاس میشه. همه با دیدنش به‌به و چهچه‌شون بلند میشه. خوشگل که نیست! همه‌اش یه مو‌های بور و روشن و چشم‌های آبی دریایی داره. دماغ باریک قلمی و لب‌های قلوه‌ای. در آخر هم یه ابروی کشیده و اخمالو. پیرمرد زشت! (خدایی اگر زیبای خفته مذکر بود، از روی این بنده خدا می‌ساختندش.) می‌شینه و کلاس ساکت میشه. همه‌ی دختر‌ها لب و لوچه‌شون کف زمینه. اه! ندید بدیدها! شروع می‌کنه به حضور غیاب کردن و به اسم من که می‌رسه، نگاهی بهم می‌اندازه. با اخم می‌گه: «خانوم چکشی! لطفا آدامستون رو همین الان بندازید بیرون! اینجا کلاسه خانوم!» شت! چشمی نازک می‌کنم. (شاگرد هم شاگرد‌های قدیم.) از سر جام بلند میشم و ناخودآگاه با آدامسم صدا در میارم که فریادش بلند میشه: «خانوم اسلنیمگ چکشی! بیرون خانوم! از این بع بعد دیگه نمی‌تونید سر کلاس من بیاید!» (خدایی اسمش زیبا نیست؟ اسلنیمگ چکشی!) با تعجب نگاه می‌اندازم ولی پوزخندی می‌زنم و میگم: «اگه قراره با این چیزها اخراج بشم، همین‌الان ترجیح میدم برم!» از کلاس بیرون میرم و به پچ‌، پچ‌های بچه‌ها توجه نمی‌کنم. پوفیوز!»
و حالا مي رویم ادامه‌ی داستان. ضاحر شدن استاد!
«با حرف مامان با تعجب می‌گم: «پسرعمه‌ی زن‌عموی بابابزرگ زن‌دایی بابا؟! اون دیگه کیه؟» میگه: «یه پسر فوق‌العاده متشخص و مجرد که استاد دانشگاه هم هست. قراره بیاد خونمون.» پوزخندی می‌زنم و با اخم به اتاقم میرم. (و بالوالدین احسانا. یعنی به پدر و مادر خود نیکی کنید. چه بی ادب است، این دخترک!) ساعاتی بعد: مامان و بابا ساکشون رو توی دست می‌گیرن و تند، تند باهام روبوسی می‌کنن. زنگ خونه به صدا در میاد. مامان با دو به سمت آیفون میره و با بفرماییدی، در رو باز می‌کنه. (اِ! آقاشون اومد!) مامان با خوشحالی میگه: «اومدش!» چندشم میشه. باید با یه پسر یه مدت باشم؟ با دیدن پسری که توی چهارچوب در هست، قلبم وایمیسه. با پوزخند میگه: «به، به! خانم چکشی!»
و بله دوستان! این بود قسمت‌های امروز. تروخدا کاری نکنید که شخصیت‌ها با استادها ازدواج کنند. باور کنید هیچ پسر جیگر و خوشگل ایرانی، نمی‌رود استاد شود! استادهای دانشگاه، همان خرخوان‌هایی هستند که در مدرسه، امتحان را یادآوری می‌کردند. همان دماغوهای عینکی! این خوشگل‌ها یا مدل می‌شوند، یا خر پول و شرکت‌دار، یا بازیگر. پس نمی‌خواهد تخیلی بنویسید. کمی این خز بازی‌ها و کلیشه‌بازی‌ها را ول کنید و از مغز مبارکتان کمک بگیرید. صد در صد خواننده نفس راحتی می‌کشد و خوشحال می‌شود. امیدوارم دیگر این کلیشه‌ای ها را در رمان‌هایتان نبینم. به درود تا قسمت بعدی. راستی! ببخشید برای این پرگویی‌ها. خوشحال می‌شوم نظرتان را درباره‌ی کمپین جدید بفهمم.
 

Kiana-blood

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
71
433
مدال‌ها
1
همیشه هم شب بیرن بیرون و اونجا عشقشون و اعتراف میکنن بعد پنجاه صفحه قبل پسره و دختره گفتن عاشق همنا
ولی بازم یه درد وامونده نمیزاره که مثلا اسمش غروره😐
نکته بعد اینکه چرا خانواده هاشون انقدر پایه ن مثلا مامان دختره باهاش میرقصه یا همش از دستش میناله که کسی تو رو نمی گیره
جالب اینجاست انگار ما زشتا حق نداریم عاشق بشیم چون همیشه دو تا آدم خوشگل توی رمان هست
البته درک میکنم این موضوع رو خودمم درگیرشم ولی واقعا باید توی رمانا دو تا آدم کاملا معمولی رو گفت و به جای صفت های مغرور شوخ طبعی و عشق زیادشون و نشون داد
و این که برای یه بارم که شده پسر داستان پوزخند نزنه و عین بشر معذرت خواهی کنه😶
 

ASHVAN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Aug
7,869
26,764
مدال‌ها
8
حتماً برای شما هم پیش آمده که با بخش هایی از پیرنگ، یک عبارت یا شخصیت در داستانی مواجه شوید که نه تنها در آن ابتکاری به چشم نمی خورد بلکه در آثار دیگر نیز بسیار تکرار شده اند. کلیشه های رایج در داستان، تأثیر دراماتیک و قدرت تخیلی یک داستان را تضعیف می کنند. در ادامه تعریف کلیشه، نمونه هایی از کلیشه ها در پیرنگ، شخصیت ها و همچنین کلیشه های توصیفی ارائه می شود و با شیوه اجتناب از بکارگیری این کلیشه ها در نوشتار خود آشنا خواهید شد.
 

ASHVAN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Aug
7,869
26,764
مدال‌ها
8
کلیشه چیست؟

کلمه کلیشه به معنای عبارت یا عقیده ای است که بیش از حد مورد استفاده قرار گرفته است و فقدان تفکر بدیع و مبتکرانه را تداعی می کند. معنای وسیع تر و دیگری از آن، یک چیز یا شخص بسیار قابل پیش بینی است.

این کلمه از ریشه فرانسوی clicher بر گرفته شده است که به معنای نوشته یا تصویریست که برای چاپ روی چوب یا فلز حک می کنند. که بطور ضمنی به کپی کردن، برداشتن و تولید مجدد چیزی بدون تغییری در آن اشاره دارد.

 

ASHVAN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Aug
7,869
26,764
مدال‌ها
8
کلیشه در فرهنگ فارسی عمید این گونه تعریف شده است:

۱. نوشته یا تصویری که برای چاپ روی چوب یا فلز حک کنند.۲. [مجاز] هر چیز تکراری.

همچنین معنای کلیشه در لغت نامه دهخدا بصورت زیر است:

کلیشه. [ک ِ ش ِ] (فرانسوی ، اِ) در اصطلاح چاپ، تصویر

در نوشتار کلیشه ای، ایده ها و عبارات موجود کپی می شوند (به عنوان مثال کلیشه "یک شبِ تاریک و طوفانی" در فضاسازی). این ایده ها و عبارات بیش از حد مورد استفاده قرار گرفته اند.

 

ASHVAN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Aug
7,869
26,764
مدال‌ها
8
نمونه های کلیشه و شیوه اجتناب از آن ها1. کلیشه های پیرنگ مربوط به یک ژانر خاص

عناصر آشنای ژانرها به ما این امکان را می دهند که رمان ها را در ژانرهایی چون فانتزی، رازگونه، عاشقانه و غیره دسته بندی کنیم. هر ژانر دارای تروپ های (مجاز، trope) خاص خود است که این به معنی مضامین و موضوعاتی است که تکرار می شوند (واژه مجاز در دو معنی بکار می رود: 1. به‌کارگیری واژه و سخن در معنای دیگر و غیر واژگانی آن است 2. به مضامین و موضوعاتی اشاره می کند که تکرار می شوند. برای تمایز بین این دو تعریف از مجاز، از معادل انگلیسی یعنی تروپ برای معنی دوم در این مقاله استفاده شده است). به عنوان مثال، در رمان های فانتزی و تخیلی (از ارباب حلقه ها گرفته تا هری پاتر) اغلب شاهد ظهور یک "ارباب تاریکی" هستیم که به دنبال قدرت کامل است و شخصیتی انتخاب شده (chosen one) باید آنها را شکست دهد.

 

ASHVAN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Aug
7,869
26,764
مدال‌ها
8
تروپ با کلیشه مترادف نیست. در بسیاری از داستان های فانتزی مشهور شرورانی وجود دارند که به دنبال قدرت هستند. نحوه برخورد شما با مضامین آشنا تعیین می کند که آیا رمان تخیلی (یا علمی تخیلی یا ادبی) شما در برگیرنده کلیشه است یا خیر. یک تروپ هر نوع پیرنگ، شخصیت، فضاسازی، یا الگویی است که ما آنرا تشخیص می دهیم. تروپ همه جا است، از طغیان بر علیه یک دولت دیکتاتوری گرفته تا یک مرشد خردمند تا صحنه تعقیب و گریزی که در آن اتومبیل در تقاطع تصادف می کند.
 
بالا پایین