تا نگاه افکندهای، تسخیرِ شهری کردهای
همچو بوی گل که تا برخاست، بُستان را گرفت
در کنار آفتاب افتاده دائم تیرهروز
دود آه کیست کآن زلف پریشان را گرفت؟
چشم ما و دیدهی زنجیر را طالع یکیست
خواب اگر لشکر کشد، نتْواند ایشان را گرفت!
کامبخشیهای گردون نیست جز داد و ستد
تا لب نانی عطا فرمود، دندان را گرفت...