جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

معرفی کنار رودِ پیدرا نشستم و گریستم!

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتابخانه توسط حنا نویس با نام کنار رودِ پیدرا نشستم و گریستم! ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 353 بازدید, 12 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته کتابخانه
نام موضوع کنار رودِ پیدرا نشستم و گریستم!
نویسنده موضوع حنا نویس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط حنا نویس
موضوع نویسنده

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,513
مدال‌ها
3
با این حرف انگار می‌خواست صحبت را تمام کند. تقریباً در تمام مدت سفرمان تا آن کافه‌ی بین‌راهی، هیچ کلمه‌ای بینمان ردوبدل نشده بود.
در طول مسیر، اول خواستم با یادآوری خاطرات دوران کودکی او را به حرف‌زدن وادار کنم، ولی هر بار با کمال ادب از کنار موضوعات به‌راحتی می‌گذشت، ولی کم‌کم به جایی رسید که حس کردم انگار دیگر به حرف‌هایم توجهی ندارد.
 
موضوع نویسنده

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,513
مدال‌ها
3
به‌نظرم رسید شاید موضوع مهم‌تری فکرش را مشغول کرده، شاید هم فاصله‌ی زمانی و مکانی دنیایمان ما را از هم جدا کرده بود. او در حال‌وهوای دیگری به سر می‌برد.
دیگر سوریا برای او خاطره‌ای دور بود که در غبار زمان مدفون شده بود. دوستان دوران کودکی‌اش هنوز در ذهنش همان کودکان سالیان قبل، افراد سالمند کماکان زنده بودند و همان کارهای پیشین را انجام می‌دادند.
 
موضوع نویسنده

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,513
مدال‌ها
3
کم‌کم از اینکه دعوتش را برای مسافرت با اتومبیل پذیرفته بودم احساس پشیمانی می‌کردم. وقتی در کافه‌ی سر راهمان و در حین صرف قهوه بازهم دیدم از حرف‌زدن طفره می‌رود، تصمیم گرفتم که دیگر اصراری برای ادامه‌ی گفت‌وگو نداشته باشم.
دو ساعت زمان باقی‌مانده تا رسیدن به بیلبائو برایم زجرآور بود. اتومبیل کرایه‌ای حتی رادیو هم نداشت. او به جاده خیره شده بود و من از پشت پنجره مناظر اطراف را تماشا می‌کردم. هیچ‌کداممان حس بدی را که از فضای سنگین داخل اتومبیل بر ما حاکم شده بود، کتمان نمی‌کردیم و تنها تحمل بود و تحمل برای پایان‌دادن به این سکوت عذاب‌آور.
 
بالا پایین