جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فوژان وارسته با نام [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 460 بازدید, 23 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فوژان وارسته
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط فوژان وارسته
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
24
134
مدال‌ها
2
عنوان: کوراب وهم
ژانر: تاریخی، عاشقانه، تراژدی
نویسنده: فوژان وارسته
گپ نظارت (۱۰) S.O.W
خلاصه:

سرآمد زندگی‌ها توسط حوادث طبیعی و غیر طبیعی روزگار، مانند یک تصادف مرگبار؛ که دختر بچه‌ای را وارد دنیایی جدید می‌کند.‌‌ آنیلا که بعد از مرگ والدینش برای ادامه‌ی زندگی به نزد پدربزرگ ناآشنای خود می‌رود. نُه سال دوم زندگیش را هم پُر التهاب می‌گذراند و بعد از آن، درست زمانی که برای شغل آینده‌اش نقشه‌ای می‌کشد تا التهابش را درمان کند، یک جنگِ غیرطبیعی او را از آن دنیای جدید به دنیاهای متعدد می‌کشاند و هر صحنه از آن دنیاها، خاطرات ذهن به دور از آمال‌هایش می‌شوند و یاد آن مرگ‌ها را برایش زنده می‌کند...
 
آخرین ویرایش:

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,784
15,314
مدال‌ها
6
1000005672.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
24
134
مدال‌ها
2
مقدمه:
می‌بینی ای دوست؟
از جفایت، زندگی من در تعجب یک سنگ ایستاده است. چشم‌هایم نمی‌فهمند، اما هر روز با تمام دردهایشان می‌خواهند به تماشای تو نشینند و غرق شوند در خیالی که بی هوا مرا یاد تو می‌اندازد و می‌گوید گاهی زرد بودی و گاهی سرخ. اما تو بدان که برای من همیشه یکرنگ بودی، رنگی به پهنای آسمان و دریا و به معنای دوستی باد و قاصدک!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
24
134
مدال‌ها
2
فصل اول: دیدار: سال ۱۹۴۶

با تمام فرتاش خواهان صدای اِلنا بودم و بی‌قرار در کنار پنجره‌ی نشیمن‌گاه بیرون از خانه را می‌نگریستم. هوا صاف شده بود و دیگر از ریزش برف اثری نبود. خورشید نیز از آسمان نوازش تب‌دارش را بر خانه‌های یک دست سفید با سقف‌های خاکستری می‌پیمود تا شالوده‌هایشان یخ باز کنند. صدای تق‌تق قطره‌های آب حاصل از آن نوازش‌ها در هنگام برخورد با ظرف مِسی جا خوش کرده‌ی روی ایوان؛ نوای خُرد شدن استخوان‌های پیرزنی را ساز می‌زد که در کوک‌های برق آسا؛ قطره‌های فراری را به قبرگاهی عمیق می‌راند تا در بهشت‌شان زمین، لانه کنند. زمین یخ زده‌ای که با ناله‌های سوزانش، مقهور و دلباخته پذیرای یاری این دوست دیرینه‌ی خود بود. در حالی که نگاهم را از مناظر بیرون برچیدم، از کلافگی پارچه‌ای کلفت و گونی جِنس را برداشتم و به ساییدن کف خانه پرداختم و سکوت پر اِبهامش را به تراش انداختم. عقربه‌های ساعتِ روی ستون اتاق پذیرایی، مدام در چشم‌های برافروخته‌ام جا خشک می‌کردند و عرق جاری از جَبینم گردش دست‌هایم را فزونی می‌داد و آرامش مرا شوریده می‌گرداند. در همین لحظه واق‌واق رسای جِید از درون لانه‌اش که متصل به دیوار آغل بود، به گوش‌هایم رسید و تشریف فرمایی فردی را بانگ داد. صدایی آشنا در آن هوای پُر خس‌وخار، با زوزه‌هایش در آمیخت و با فریادی بلندتر از هزار کوهِ بلند مرا خطاب داد:

- زود باش بیا بیرون باید عجله کنیم، الان همه می‌رسن.

او النا بود که مانند همیشه با پژواک فراگیر و مشت‌های تُردش به شیشه‌ی پنجره کوبید تا مرا برای قرارهای از پیش مقرر، فرا بخواند. از شنیدن صدایش، دلواپسی‌ام فرو نشست. آن‌گاه ساییدن کف خانه را باز داشتم و به قصد خروج از جایم برخاستم. دوان‌دوان به سمت در رفتم و دست‌های نمورم را هم به پالتوی سبز و کوتاه در تَنم مالیدم. در جریان خشک کردن دست‌ها و آن دویدن‌های تیز اما بی‌تعادلم، پهلوی چپم به میز دایره‌ای شکل مقابل در خورد و گلدان قیمتی و عزیز دُردانه‌ی اِریک که آن را در صبح‌های بهاری از رُزهای وحشیِ قرمز رنگ پر می‌کرد تا شریک زیبایی خانه‌اش شوند، پس از یک چرخش تهاجمی در سمت من از روی میز به زمین افتاد و با خاک یکسان شد. با ترس و توهم از شماتت‌های اِریک که در آینده‌ای نه چندان دور در انتظارم بودند؛ به تکه‌هایش بر روی زمین خیره شدم و دریافتم که مجالی برای جمع کردن آن خاکشیرهای شیشه‌ای و جبران این حادثه‌ی نحس را ندارم؛ چرا که هیجانم از آن کار جبران ناپذیر، پر زورتر بود و مرا با ریزش تند شادی به بیرون کشاند. به وسط ایوان رسیدم و با نگاهی زودگذر به اِریک که در حال تعمیر لوله‌ی بی‌آب شده‌ی حیاط بود، داد زدم:

- پدربزرگ من با النا به زالیپی می‌رم!

______________________________

فرتاش=وجود

زالیپی‌ یا‌‌ زالیپیه=روستای در جنوب شرقی لهستان

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
24
134
مدال‌ها
2

النا در ایوان، مقابل همان پنجره‌ به انتظار من ایستاده بود. در همین مسافت کم‌شمار در بینمان، نور سایه‌ی قد بلندش را دو چندان می‌کرد و موهای قهوه‌ای‌اش را زربافت نشان می‌داد و زردی رخش، سردی صبح را می‌سوزاند. شکفته و با حال مِی‌خوش شده‌ی شیرینم به او نزدیک شدم. گونه‌های سرخ و برجسته‌ام در بخار نفس‌های تندش گرم شدند و صدای تپش قلب پر هیجانش تبسم نرمی را به لب‌های قلوه‌ایم بخشید. به صورت و چشمان باز یکدیگر دقیق‌تر شدیم. بی‌درنگ و بدون هیچ حرف و تعللی در زمان از پی شوق و شادی شعف برانگیزمان دست‌هایمان را به هم گِره زدیم و تا پهنه‌ی نفسگاه بالا بردیم و جز فشارشان و کِرکره خنده دارنده‌ی هیچ پیشه‌ای‌ نشدیم. آن‌گاه خیزابه واپسین خنده‌های بلندمان را دست در دست هم با تاختن، به میدان زالیپی خزاندیم. وقتی به آنجا رسیدیم آسمان بر خاکش بارش گل فرو می‌ریخت و از میان آن پَره گل‌های گلگون شده، چهچه‌ی خنده‌هایمان از سطح میدان به هوا افکنده شد و یک بزم بزرگ را از شاهرگ‌هایمان نشت داد. آواز بی‌ساز این جشن پرشکوه که سرشار از نغمه‌های وطن پرستی بود را همان دختران بزرگ سالی می‌سرودند که از درون سبد‌های آویزان از ساعد دستشان، گل‌ها را هم به سوی آسمان پرت می‌کردند و این‌گونه این نغمه‌ها را نگاره‌گری می‌نمودند:

سپیده دم درخشید و تاریکی فروکش کرد.

زمین روشن گشت و فرزندش را به آغوش ما سپرد!

زالیپی؛ ای فرزند زمین…

تو برای زیستن به دنیا آمده‌ایی.

پس نام وطن را صدا زن.

ای زالیپی، ای وطن ما…

فراتر از این سرود، نقطه‌ی عطف مجلس آن کت‌های کوتاه و پر زرق و برق و یاقوتی رنگشان بود که اُبهتی یگانه و افتخاری دل‌انگیز و غرور آفرین را در بَطن‌های زنان و مردان منور می‌کرد. در سوی دیگر میدان آن شیرینی‌های پخته شده در دست خانم باوتر گوشتالو و کوتاه قد، مزه‌ای دِبش به جشن می‌داد. زنی مرموز که ریاست یک مغازه‌ی شیرینی‌پزی را بر عهده داشت و در روزهای شاد به رایگان کام اهالی را شیرین می‌نمود، تا این گونه قدری از خساست آشکارش را بی‌رنگ جلوه دهد. در غوغای جرگه‌ی بزم مهمانان میان دو دست میزبانان به دل می‌خسبیدند و تنها در آن سوی پلکان کلیسا آقای کوفسکی، مرد پارسای روستا در سکوت بارز خود با زانوان تا شده‌اش که دست‌های پینه‌ای‌اش به دورشان قلاب بودند؛ فشردگی دلش را انتظار می‌کشید و به هیچ‌وجه قصد برخاستن از جایش را نداشت. اهالی یکایک برای دلداری به نزدش می‌رفتند و با دست ضربه‌ای بر شانه‌اش می‌زدند. یک همدردی طاقت فرسا که گویا دیگر از بازگشت‌هایی که برای او نقش و بوی انتظار را داشت، خبری نخواهد شد. ناگهان نِلک سیه چُرده با پالتوی سیاه و درازش هیاهوی این جمعیت را کنار زد و به بالای باست، بانوی نیکوکار در وسط میدان پرید و با نعره‌ی پر کیف خود جماعت را خروشاند و جیغ و هورای آنان را نقش میدان کرد:

- سرانجام شکست یک دیکتاتور بزرگ به دست بچه‌های زالیپی، به سلامتی بنوشید.

_______________________________

باست=ایزد بانویی به شکل شیرماده‌ که در اساطیر مصرباستان پرستیده می‌شد.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
24
134
مدال‌ها
2

همگی نوشیدنی‌های گوارا را از روی میزها برداشتند و برای گفتن یک سلامتی وصف ناپذیر در بالای سر خود قرار دادند و به هم کوبیدن و بعد مهمان گلوهای خوشگوارشان کردند. النا و من نیز آشفته‌وار و جدا از یکدیگر در آن انبوه اهالی زالیپی استفسار می‌کردیم تا بلکه گمگشتگان خود را بیابیم. باری در وقتی از جستجوهای پی در پی‌ام لبانم سرشار از لبخند شدند و آن را به چشمانم نیز پیشکش کردند؛ چرا که در پیش رویم آلدن تمام قد ایستاد. نگاهم در چشمان چون شبش روشنی گستراند و سرانجام این چشم‌داشت چهارساله را به فرجام رساند. رنجش صورت لاغرش در آن خرمن ریش‌های کهنه‌اش باز هم متبلور بود ولی برای من آن صورت به تابناکی قرص ماه فریبنده بود. گام برداشت تا این فراق ناخواسته را با پرچین دست‌هایش به دورم فنا کند. به باورم چند قدم دیگر تا پایانش باقی بود؛ که این صدا نگاهش را از من ربود:

- آلدن پسرم!

او دست‌هایش را به دور پدر چید و مرا در به همرسی مشتاقان، آرزو به دل واگذارد. همین که دلتنگی‌اش را به آغوش پدرش سپرد، دیدگانش بر رویم سر خوردند و من از این حرکت دلربایش به هیجان آمدم. از روی شوق لب‌هایم را مکیدم و همین کار شرم و حیا را بر جان روانم انداخت و بانی آن شد تا خود را شتابان از میان پیشوازان بیرون برانم و با بسامد تاختن به خانه رسم. با نفس‌های آتشینم وارد اتاقم شدم و بی‌ آن که بخواهم در را بستم و به آن لم دادم تا نفس‌های گُر دارم؛ سرد شوند. اَندر سردی نفس‌های یخ زده‌ام، دست‌هایم را گشودم و خیره به سقف چرخیدم و بر روی جایگاه خواب چون فیلی نو پا از پای در آمدم. در چند ثانیه خود را از بند آن زنجیر اسارت که هر روز تصاویر واقعی زندگی‌ام را در توهمی بی‌انتها می‌کشید، آزاد و رها احساس کردم. ‌غلت‌زنان بر شکم متوقف گشتم و بختامد خوش نیم‌ساعت پیش را به ذهن راه دادم و با تجسمش سرورم چون خنده‌ای مهلک از غلاف دهان بسته‌ام شلیک شد و فضای اتاق را نشانه رفت و همراه با مولکول‌های هوا به رقص درآمد. از ترس لو رفتن روانداز را به دندان گرفتم تا خنده را از شوق هیجانش و آمدن آلدنم، بینوا سازم. نه! در این تنهایی بی‌لطف به کامم مزه نمی‌داد. پا شدم و دوان از ور چشم‌های بیدار اریک که بر روی صندلیِ کنار بخاری آماده‌ی چرت ظهرگاهی‌اش بود، گذشتم. او هر دم که این شوری حالم را می‌دید جوانی شورانگیزش را به یاد می‌آورد و خرسند به این میراث گران‌مایه لبخند می‌زد. اما امروز سر کیف همیشگی‌‌‌اش نبود و در بی‌تفاوت‌ترین حالت ممکن و سکوت رمز آلودش صبحش را آغاز کرده‌بود و من به سختی توانستم همین خوشحالی کوتاه را در او ببینم. اما بدون اندک توجه‌ای به علت آن به دنبال کارم رفتم و خود را با سرعت و نشاط به دومین در اتاق النا، درست در بیرون از خانه‌شان رساندم.‌ همان دری که اگر از درون اتاقش بگشایی، کل تنِه‌ی زالیپی فرا رویت نمایان خواهد شد. فوری و با صدای بلند آن را باز کردم و گفتم:

- النا اینجای؟ من آلدن رو دیدم باورت میشه؟

_______________________________

چشم‌داشت=انتظارکشیدن

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
24
134
مدال‌ها
2

او حضور داشت و بر دیوار تکیه بود. از این رو بازوانش را گرفتم و با لحن کش‌دارم، کوشیدم تا خوشحالی‌ام را با او تقسیم نمایم:

-‌ اون برگشته! آلدن برگشته می‌فهمی چی میگم؟ اون سالم برگشته.

تب و تابم فورجه‌ی دیدن حال النا را به من نمی‌داد. بازوانش را به چنگ گرفته بودم و دیوانه‌وار کلمات را در چشمانش می‌خواندم؛ که به یکباره مزه‌ی خوش حرف‌هایم از میان رفت. پریشانی‌اش عقلم را بر سر جایش آورد و مرا از مدهوشی و سبک‌سری بیدار نمود. پس به خودم آمدم و خیلی تند و تیز با حالت عبوس کلمات را در جهت این حالش به کار بردم:

- چشات چرا خیسه؟ یه چیزی بگو، ببینم تو هم جانک رو دیدی مگه نه؟

بی‌محابا وجودم آکنده از تپش‌دل شد. گویا از جوابی که می‌خواهم بشنوم، ترسیده‌ام. بالاخره تحمل و قوت النا از پرسش‌های تکراریم فرسود و با اندوهی که یورش‌کنان در وجودش می‌تاخت؛ سکوتش را شکست و سوالاتم را پاسخ داد و چنان فریادی بر سرم زد؛ که در همان وهله خود را به سان یک وامدار غافل دیدم:

- نه، نه، اون برنگشته!

در جایم میخکوب شدم. بریده‌بریده زبانم را تکان دادم و گفتم:

-‌ چی حتماً توی میدون ندیدیش؟ اصلاً شاید زودتر از همه رفته خونه... هان؟ آره عزیزم همینه الان با هم میریم دیدنش.

النا رو به پنجره کرد و کلمه‌ی نه را با ناله‌های ناامیدی و آه سردش به نمایش گذاشت و حرف آخر را زد:

- گفتن که، که دیگه برنمی‌گرده!

انگشت دست‌ها را بر لبه‌ی طاقچه نهاد و با سر خم شده گریه را ادامه داد. نزدش رفتم و شانه‌هایش را گرفتم. او را به سمت خود چرخاندم؛ که چهره‌ی در هم رفته‌اش مرا به ستوه بیشتری انداخت. به راستی که اندوه بزرگی گریبانمان را گرفته بود. کلامی نداشتم حتی دریغ از فکری که شاید می‌توانست ما را از این ناگواری دور نگه دارد. آرام بر زمین نشستیم. سرش را بالا آورد و با بغض گلو حرف دردمند دیگری را زد:

- خانم کُوپر بهم گفت از اینجا برو و دیگه منتظر پسرم نمون! چون، چون دیگه هیچ‌وقت اون رو نمی‌بینی!

همین آوای نفس‌گیرش، تپندگی و خرمی قلبم را بی‌نداوت کرد و دوش چشم‌هایش آزادی و رهایی یک ساعت پیش مرا پالود. این هجمه‌ی درد بر روی مخم رژه می‌رفت و نگاه متجسس مایا از لابلای نخستین در فندقی رنگ اتاق النا که از درون راهروی مشرف به آشپزخانه باز می‌شد، آرامش خاطر یافت که من شب را در کنار دخترش و تنها فرزندش خواهم ماند. شب سختی که در یک آن، شکیب چهارساله‌ام اهل آسمان شد و در ردیف زمزمه‌های پرسیاهان خبرچین روستا قرار گرفت و بهار از راه رسیده‌ای که خوشی دلم را نوید می‌داد را به عقب راند و غم النا را مهمان دلم کرد. او سرش را در جسم پاره‌پوره‌ام نهاد و مرا شاهد هلاکت یک موجود زنده‌ای نمود که تنهایی در آینده‌ای نه چندان دور چون موری با حرارت بالا ذره‌ذره وجودش را خواهد بلعید و ‌‌‌لاشه‌اش اندوخته‌ای می‌شود که برای هیچ‌ک.س ثمره‌ای نخواهد داشت. آنگاه با همین حالت پریشانم دلم را از شادی بازگشت آلدنم سرکوب نمودم و هم‌دردی را تنها کار برآمده‌ی آن شب گذاردم تا مرهمی باشم برای آرامش النایم؛ چرا که او خود من بود. یک آنیلای دیگر که در دومین روز از حضورم در زالیپی دوست و همدمم شد؛ گرچه دیدار اولمان به چموشی دو طرفه‌ای بست.

_______________________________

وامدارغافل=استعاره از بدهکار بودن به شخصی

پالود=پاک‌کردن

شکیب=انتظار

پرسیاهان=استعاره از کلاغ

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
24
134
مدال‌ها
2
فصل دوم: دگرگونی غیرمنتظره: سال ۱۹۳۰

وقتی لباس‌هایم را درون چمدان می‌چید، پیوسته با غُرغرهایش می‌گفت:

- مبادا رسیدی اونجا بی‌ادبی کنی و زیاد حرف بزنی‌... ها! وقتی ازت سوال پرسید حرف بزن، باشه؟

در یک نگاه پر تشعشع ایستاد. پشت دستش را بر روی پیشانی‌اش گذاشت و با خودش گفت:

- خدایا، می‌دونم می‌ری اونجا و با وراجیات همه چیز رو خراب می‌کنی، آخه یه آدم چطور میتونه نسبت به هم خونِش انقدر بی تفاوت باشه!

گردنش را در طرف من به جریان انداخت و با تماشایم دم فرو بست. لبخندی فرسوده به خط لب‌هایش رساند و با حرارتی پُر مدارا به سمتم آمد. بوسِه‌ای بر روی گونه‌ام نهاد و برای دلجویی از ناراحتی درونم؛ که خودش مایه گشایش بود، خیلی زیرکانه با ترنمی فریبا سرود:

- تو دختر خیلی خوبی هستی، می‌دونم از پسش بر میای، یادت نره من چقدر دوست دارم.

طینتم را از این تذکرهای وحشت‌زای خانم اُلویرا بیخیال ساختم و از درب منزلش تا به اینجا، دهشت دلم را به کلی پوشاندم تا سرزنشی بهره‌ی امروزم نشود‌. محیط قلبم که اسیر شک و تردید بود توانی به من داد و از اتومبیل پیاده شدم. با قدم‌های سُستم به راه افتادم و در اندرونی خانه‌ای در کوهستان پیش روی پیرمردی با قدی شامخ ایستادم. در همین حالت بودیم؛ که غروب به نیمه‌ی شب نزدیک شد و با شفافیت هوا در آمیخت و سکوت موهومی را دور زبان من و او چله کشی نمود. همین که خواستم زبانم را از طناب این سکوت بی‌‌ملاحظه رها سازم؛ یک مرتبه چرخشی از کلاغ‌هایی بسان لکه‌های قیر که در پی بار گمشده‌ی خود در حال سوراخ کردن سقف آسمان بودند، با عرعر وحشیشان مرز سکوت من و پیرمرد تنگ‌نظر را دریدند و سرانجام در ثانیه‌ای کم با فرود پرفراز و نشیب خود بر روی داربست رَخت به تماشای ما نشستند و آن‌ها هم سکوت اختیار کردند. چشم‌هایم در گوشه‌ی پلک‌هایم به سمت داربست متمرکز شدند و به خاطر این مزاحم‌های وقت‌نشناس دندان‌هایم را بر روی هم ساییدم و با خبر شدم که دلهره‌ام در آن انجمن غریب، شدید و شدیدتر شده است و بار دیگر وحشتم به طینتم باز برگشت. طولی نکشید که آن موجودات تیره و تار با پرواز غافلگیرانه‌ی خود، باز هم هوای آرام و ساکن محیط را سرشار از تشویش نمودند و به آسمان بازگشتند و نمایش قبلشان را از سر گرفتند. با بی‌توجهی به پرتگاهی که ذهنم را به آن جا می‌کشاندند؛ ندای درونم این عزت نفس را به من داد تا نفسم را در سینِه حبس کنم و آب دهانم را قورت دهم و به واقعیت پیش رویم برگردم.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
24
134
مدال‌ها
2

همچنان که در اندرونی ایستاده بودم جسارتی به خود دادم و در یک خط با او هماهنگ شدم. عروسک درون دستم را که به نوعی آرم کودکی‌ام به شمار می‌آمد را به آغُوش فشردم و با دست دیگرم چمدانم را به خود نزدیک کردم و از روی دستپاچگی و تپش قلبم، پرسشی که هرگز در مغز کودکانه‌ام نمی‌گذشت، بی‌اختیار از زبانم تراوید:

- شما می‌خواید از من مراقبت کنید؟

پیرمرد نگاهی به سر تا پایم انداخت و اَخمی به ابروهای زمختش داد. به نظرم آمد که چینش تَنم با همان پیراهن بلند اما بدون آستینم چندان به مذاقش خوش نیامده است. وضع به گونه‌ای شد که تمام توجه و دوام نگاهش را بر روی صورت نازک و کشیده‌ام که در میان موهای بلند و طلایی‌ام افراشته شده بود، احاطه داد. کلاه لبه‌دار کرمی رنگم را از سرم برداشتم تا مزاحمتی برای این دیدبانی عمیق و پر چالشش ایجاد نکنم؛ که به ناگاه فروغی در چشم‌های درشت و آبی کبودش نشست و به تیزی باد آن را به پشت پرده‌ی رخ برد و سخن تراوش کرد:

- پس تو باید آنیلا باشی؟

پس از آن با سکوتی هول‌انگیز چشم در چشمم با تکبری ناعادلانه ماند تا او را پاسخ دهم. از حالت‌های ناپایدار پاهایش آثار ترس بر روی صورتم چون سپیده دمی در تاریکی درخشید. پُر واضح بود که رنگم پریده است. احساس خفگی می‌کردم و دکمه‌ی یقه‌ام که به جناغ سینِه‌ام چفت و بست بود، از تب و حرارت پوست زرد رنگم چون مُهره‌های داغ بر بَدن پر التهابم نقش بردگی را حکاکی می‌نمود و نفس خفه‌ی مرا در دم و بازدم‌های پنهان، خفه‌تر می‌کرد و رخصتی برای ابراز کلمات را به من نمی‌داد. با ذره‌ای تکان خود را جابجا نمودم تا اضطراب ناشی از این ملاقات اجباری فرو ریزد. بالاخره آهی کشیدم و با مظلومیتی که در تُن صدایم ریشه دوانده بود، گفتم:

- بله آقا، خانم الویرا من رو از ورشو به اینجا فرستادند تا با شما زندگی کنم.

سرش را به نشانه‌ی این که از ماجرا با خبر است، تکان داد و با سخاوتی بارز در نیمه باز خانه‌اش را تا آخر گشود و مرا به درونش راه داد:

- صحیح، خب منتظر چی هستی؟ نمی‌خوای بیای داخل؟ نکنه منتظر فرش قرمزی!

با چهره‌ی فلک زده‌ام چند ثانیه‌ هاج و واج و مستقیم به ریش‌های تراشیده و کوتاهش که اقتداری پرقدرت به کل هیکلش می‌داد، خیره گشتم. سرانجام خنده‌های بلند و بی‌دلیلش پس از آن دعوت نابش مرا از حالت تحمیل شده و تصنعی برون داد و پیش از آن که در جایم خشک شوم کلاهم را بر روی سرم نهادم و وارد آن بنای چوبی‌اش شدم. همانطور که پشت سرش راه می‌رفتم تا به اتاق پذیرایی برسم، بی‌درنگ و با جسوری خود سرانه‌ام و برای امنیت جانم نگاهی به دورو‌برم انداختم. دیدم که تقریباً همه جای خانه‌اش خالی است و جز وسایل ضروری و تزیینی بزرگ چیز اضافه‌ای دیده نمی‌شود و تنها در زیر مبل‌های سالن پذیرایی یک فرش صورتی گِرد و پُرگل ایرانی پهن بود با یک مجسمه‌ی گوزن از جنس سنگ به رنگ عجیب طوسی در کُنجش؛ که در همان بطن ورودم مرا بیمناک به خود گرفت. کمتر از یک دقیقه طول نکشید که صدای بَمش را شنیدم. با لیوانی مملو از شربت تمشک به سمتم آمد و گفت:

- بیا این شربت رو بخور تا خستگیت در بره.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
24
134
مدال‌ها
2

بی‌وقفه و از سر خستگی لیوان را از او قاپیدم و یک نفس سر کشیدم و آن را به او پس دادم و با لحنی خوش سیما بیان داشتم:

- خیلی خوشمزه بود، ممنونم.

بدون آن که نوشجانی بر گلویم فشاند به سمت میز رفت و لیوان مرا را در کنار تُنگ شربت گذاشت و در همین منوال پرسید:

- ببینم راحت اومدی اینجا؟ اذیت که نشدی؟

من که با رسیدن شربت به معده‌ام، احساس تازه‌ای در درونم جوانه‌زده بود با هوشیاری پاسخ دادم:

- اولش کمی واسم کسل کننده بود، ولی وقتی به جاهای سرسبز جاده رسیدم همه چیز برام عادی شد و دیگه احساس بدی نداشتم.

لیوان شربتش را سر کشید و بدون آن که به خود مهلتی دهد تا نفسش تازه شود، گفت:

- خب خدا را شکر، کم‌کم به همه چیز عادت می‌کنی حتی به چیزای که سرسبز نیستند!

وقتی لیوان دوم شربت را برای خودش می‌ریخت؛ من نیز میل داشتم تا از جوانه‌ی نو شکفته‌ی درونم سودی ناروا را ببرم و در مورد کلیات خانه‌اش و محل جدید زندگی‌ام نکاتی بیابم. قبل از آن و مشاجره‌ی افکارهایم با هم، به درون خود نگریستم؛ که چقدر پوچ و خالی با خلوتگاه افکارم اُخت گرفته بود. گویا این جوانه بقای خود را پس از هضم شربت از دست داده است. کاملاً تابلو بود که راه و رسم اولین ملاقات‌ها را بلد نیستم. از همین رو نمی‌دانستم به او که در ابتدای راهرو مانده است و مرتب برای خود بدون تعارف دیگری از من شربت می‌ریزد، بنگرم یا این که روی این مبل خاکستری رنگ بنشینم. گیج و گنگ و نامفهوم‌تر از من، این خانه‌ی اساطیری بود؛ که به شکل مغازه‌های عتیقه فروشی در زیر پل‌های ورشو چشم‌نوازی می‌کرد. مغازه‌هایی که برای خرید، انسان‌های گوناگونی را به آن جا می‌کشاندند و در شب‌های نوامبر سرما زده چنان ترسی بر جان رهگذران می‌انداختند که مبادا خطری در کمین جیب‌های مبارکشان باشد. خوشبختانه در همان دم پنجره‌ی باز نشیمن نسیم خنکی را به نزد من فرستاد و تمام حجم نفس‌هایم را با ذرات مُعلقش، عجین کرد و حوصله‌ی مرا از رفتارهای حوصله سر بر میزبان بر سر جایش آورد. نگاهم را به او دوختم. بعد از آن که شربت تُنگ را به انتها رساند. با لیوان در دستش به سمتم چرخید و با تکیه بر میز دکوری آشپزخانه، حرف‌هایی را بطور خیلی جدی بر من تفهیم کرد:

- همین‌طور که می‌دونی من سال‌هاس تنها زندگی می‌کنم و آخرین باری که از یه بچه‌ی نُه ساله مراقبت کردم سی سالی می‌گذره!

جرعه‌ای دیگر شربت نوشید و شمرده‌تر ادامه داد:

- منظورم پدرته، حالا تنها چیزی که ازت می‌خوام این‌که به حرفام گوش بدی تا مشکلی واسه‌ی همدیگه پیش نیاریم!

لیوان درون دستش و محتویات داخلش را به آرامی قِر داد و مغرور و پرتوقع گفت:

- می‌فهمی که چی میگم؟

گرچه این لحن سردش آسایش دلم را منقلب کرد اما چون پناهی جزء او نداشتم، از سر ناچاری رفتاری مقدس به خود گرفتم و صاحب دِیر را این گونه پاسخ دادم:

- راستش رو بخواید آقا من خیلی وقته که فهمیدم دیگه بچه نیستم، مطمئن باشید براتون دردسری درست نمی‌کنم.

پوزخندی کاملاً آشکار زد و شربتش را تا آخر سر کشید و لیوان را روی میز نهاد. آن‌گاه به من نزدیک شد و با نگرشی در نگاهم با قطعیت گفت:

- به من نگو‌ آقا اسم من اِریکه، اریک صدام کن!

دسته‌ی چمدان کوچکم را در درون دستم فشردم و به زمین نگاه کردم و با هراسی مسخره و پیدا گفتم:

- چشم، چشم اریک.

چمدان کوچکم را از من ستاند و قامتش را راست کرد و گفت:

- این رو بهتره بزاری زمین و چند لحظه بشین تا من برگردم.

 
آخرین ویرایش:
بالا پایین