بیوقفه و از سر خستگی لیوان را از او قاپیدم و یک نفس سر کشیدم و آن را به او پس دادم و با لحنی خوش سیما بیان داشتم:
- خیلی خوشمزه بود، ممنونم.
بدون آن که نوشجانی بر گلویم فشاند به سمت میز رفت و لیوان مرا را در کنار تُنگ شربت گذاشت و در همین منوال پرسید:
- ببینم راحت اومدی اینجا؟ اذیت که نشدی؟
من که با رسیدن شربت به معدهام، احساس تازهای در درونم جوانهزده بود با هوشیاری پاسخ دادم:
- اولش کمی واسم کسل کننده بود، ولی وقتی به جاهای سرسبز جاده رسیدم همه چیز برام عادی شد و دیگه احساس بدی نداشتم.
لیوان شربتش را سر کشید و بدون آن که به خود مهلتی دهد تا نفسش تازه شود، گفت:
- خب خدا را شکر، کمکم به همه چیز عادت میکنی حتی به چیزای که سرسبز نیستند!
وقتی لیوان دوم شربت را برای خودش میریخت؛ من نیز میل داشتم تا از جوانهی نو شکفتهی درونم سودی ناروا را ببرم و در مورد کلیات خانهاش و محل جدید زندگیام نکاتی بیابم. قبل از آن و مشاجرهی افکارهایم با هم، به درون خود نگریستم؛ که چقدر پوچ و خالی با خلوتگاه افکارم اُخت گرفته بود. گویا این جوانه بقای خود را پس از هضم شربت از دست داده است. کاملاً تابلو بود که راه و رسم اولین ملاقاتها را بلد نیستم. از همین رو نمیدانستم به او که در ابتدای راهرو مانده است و مرتب برای خود بدون تعارف دیگری از من شربت میریزد، بنگرم یا این که روی این مبل خاکستری رنگ بنشینم. گیج و گنگ و نامفهومتر از من، این خانهی اساطیری بود؛ که به شکل مغازههای عتیقه فروشی در زیر پلهای ورشو چشمنوازی میکرد. مغازههایی که برای خرید، انسانهای گوناگونی را به آن جا میکشاندند و در شبهای نوامبر سرما زده چنان ترسی بر جان رهگذران میانداختند که مبادا خطری در کمین جیبهای مبارکشان باشد. خوشبختانه در همان دم پنجرهی باز نشیمن نسیم خنکی را به نزد من فرستاد و تمام حجم نفسهایم را با ذرات مُعلقش، عجین کرد و حوصلهی مرا از رفتارهای حوصله سر بر میزبان بر سر جایش آورد. نگاهم را به او دوختم. بعد از آن که شربت تُنگ را به انتها رساند. با لیوان در دستش به سمتم چرخید و با تکیه بر میز دکوری آشپزخانه، حرفهایی را بطور خیلی جدی بر من تفهیم کرد:
- همینطور که میدونی من سالهاس تنها زندگی میکنم و آخرین باری که از یه بچهی نُه ساله مراقبت کردم سی سالی میگذره!
جرعهای دیگر شربت نوشید و شمردهتر ادامه داد:
- منظورم پدرته، حالا تنها چیزی که ازت میخوام اینکه به حرفام گوش بدی تا مشکلی واسهی همدیگه پیش نیاریم!
لیوان درون دستش و محتویات داخلش را به آرامی قِر داد و مغرور و پرتوقع گفت:
- میفهمی که چی میگم؟
گرچه این لحن سردش آسایش دلم را منقلب کرد اما چون پناهی جزء او نداشتم، از سر ناچاری رفتاری مقدس به خود گرفتم و صاحب دِیر را این گونه پاسخ دادم:
- راستش رو بخواید آقا من خیلی وقته که فهمیدم دیگه بچه نیستم، مطمئن باشید براتون دردسری درست نمیکنم.
پوزخندی کاملاً آشکار زد و شربتش را تا آخر سر کشید و لیوان را روی میز نهاد. آنگاه به من نزدیک شد و با نگرشی در نگاهم با قطعیت گفت:
- به من نگو آقا اسم من اِریکه، اریک صدام کن!
دستهی چمدان کوچکم را در درون دستم فشردم و به زمین نگاه کردم و با هراسی مسخره و پیدا گفتم:
- چشم، چشم اریک.
چمدان کوچکم را از من ستاند و قامتش را راست کرد و گفت:
- این رو بهتره بزاری زمین و چند لحظه بشین تا من برگردم.