هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»
بهخانه که برگشتم او را در حال آراستن میز صبحانه دیدم. اریک را میگویم! خیلی آراسته و با متانت مردانهاش، رو اندازه کرمرنگ دیشب را از روی آن برداشت و یک پارچه از جنسِ حریر قرمزرنگی را جایگزینش نمود. انتخاب بدی نبود. ولی در نظر من رنگقرمز در شب معنای خاصتر و گرمایِ روشنبخشتری داشت! خُب قطعاً این چرندیات ذهن من برای او مبهم بودند و به خاطر ترس درونم و نبود صمیمیتی در بینمان، جرأت نداشتم آنها را با او در میان بگذارم! کاسههای سفید که گلهای سبزرنگ بر روی آنها نقش شدهبود را با کره و شیر داغ پُر کرد و روی میز، مقابل من نهاد. همین چیدمانهای میزش، سرزندگیِ رخسار و روانِ بیآلایشم شدند. یک پیرمرد با این همه خوشسلیقگی نوبر بود! تصمیم گرفتم برای شناختِ شخصیتش و ایجاد صمیمیت با پرسشهایم، بیشتر به ژرفای درونش پی ببرم. کاسهی عسل را جلوی رویم گذاشت و با صوتی مهم و قوی گفت:
- خُب اینم از عسل، فقط مراقبباش روی میز نریزی!
از شدتِ هیجان و بدون توجه به حرفش، خیلی سریع نان را آغشته به عسل کردم و بعد از آن که لقمهها را تا عمقِ گلویم فرو بردم، از او پرسشهایم را شروع کردم:
- ببینن تو به غیر از دوشیدن شیر شغل دیگهای هم داری؟
اریک با نگاهی درهمریخته پرسید:
- منظورت چیه؟
با اعتماد بهنفس بالا و آمیخته به هیچ خجالتی، با همان دهان پُرم پرسشهایم را ادامه دادم تا منظورم را بهتر دریابد و باز سؤال کردم:
- میگم منبع درآمدت تنها همینه؟
اَبروی چپش را بالا برد و لقمهی نانش را به ته کاسهی شیر کشید و با صدای آهسته و همراه با کلافگی گفت:
- به گمونم واسهی یه پیرمرد تنها کافی باشه! چه نیازیه به خرجهای اضافه و بیهوده؟!
میبینید؟! این جواب را همینقدر بیخیال و آسوده نثار روح بیطاقت و اندوهزدهام نمود! خیلی برایم حزنبرانگیز و دردناک بود. آخر این مرد تا کجا میخواهد با این زبانِ سردش، به سمتم تیر پرتاب کند؟! آنهم در همیندقیقهای که خود را در خوشبختی کامل میپنداشتم! حال بعد از آن دقایق، کوهی از یخ به وسعت دشتهای وحشیِ پوشیده از بوتهِ خارهای زردرنگِ متحرک که در وزش بادهای خشک و سوزان، خود را به عُمق درّهای پر از سنگ میانداختند تا منزلی جدید و امنی برگزینند و احساس راحتی داشته باشند، در مقابل آرزوهایم ایستاد و مفهوم حرفهای اریک را در همین یک کلام برایم خلاصه کرد و آن این بود که تنها فامیل من، آن قدرها هم پولدار نیست و درآمدش به مقدار مایحتاج زندگی خودش میباشد!
باورش برایم بسیار سخت و رنجبار بود، زیرا این حقیقت غمانگیز چنان نزار* و ضعفی در روحیهام ایجاد کرد که بیشتر از هر خاطرهای آن را به یاد میآورم، به این خاطر که غرورم جریحهدار شدهبود و هیچ التیام و درمانی برایش نمییافتم. و بدتر از این خدشهی ناملایم به روح بدون امنیتم، این بود که دیگر چیزی برای پُز دادن به همشاگردیهای ورشویام که مرا 《یتیم بچهی گدا!》 صدا میزدند و بر من میخواندند که 《به زودی تو را به جای کثیف و ترسناکی که لایقت هست، میفرستند!》 را نداشتم و امید حذفِ یکصفت از صفتهایم، کاملاً مخدوش و درمانده شد، و بدتر از همهی اینها، گویا قرار نبود کابوس صدای سباستین خپل و کودن که تُفش مثل شریانی از آب، روی چانهاش سریدن* پلشتی را ورز* میداد، از خوشهی پردهی گوشم پاک شود. کائنات نیز در یک شور*کردن باهم، به او اجازه دادهبودند تا صدایش با آن حادثهی نحسِ تصادف، آژیر مرگ تدریجی را برایم بکِشند و بیتوجه به چشمان پُر از اشکهای سوزهِ دلم، یکسره به بچهها با اعتقادی نادرست و از سر ناپختگی بگوید:
- هی بچهها کسی پیش این نشینه اون الان یه یتیم گداست، باهاش حرف نزنید اون شومه!
حتی خودم هم این حرفش را که از سر ساده دلیاش میزد را، باور کردهبودم، و این طالع شوم را مسری میپنداشتم! ولی خُب غرورم هرگز به من اجازه نمیداد که تسلیم امثال او شوم. از این بابت خیلی راحت با حالت شریرواری* در جواب رفتارش به او گفتم:
- هر ک.س با بچه یتیمها بد رفتاری کنه شبیه اونها میشه، این درستش خپلِ کودن!
بعد آهسته به سمتش رفتم و در گوشش با صدای خفیف و خالی از عذاب وجدان، آرام گفتم که:
- حتماً میدونی که یتیم و گدا شدن مسریه، پس حواست باشه نفرینت نکنم!
حال در این کوهستان هم نباید تسلیم میشدم چرا که باور داشتم در یک روز و در زمان درست، من دیگر گدا و شوم نخواهم بود و با وجود اریک به جایگاه بالای گذشتهام، بر خواهم گشت! این تنها تحلیل من در آن سن کم از زندگی بود! در خلال گفتوگوی آن روزم با اریک، بادبانهای کشتی آرزوهایم را با شکوه هر چه تمامتر، برافراشتم و جهت آن را به جایی دادم تا غرقِ طوفانِ فقروبدبختی نشود!
نزار=دلشکسته، ضعف
سریدن=سُرخوردن
ورز=مشت و مال دادن، مالیدن، زیرورو کردن، کشت و زراعت، حاصل کردن
فقر همچون سطلی پُر از استخوانهایِ ماهیهای مُرده و گندیدهی مرداب، تو را در مقابل والا مقامانِ جامعه، بیارزش خواهدکرد و باعث میشود هر نوع کیسهای برایت تصمیم بگیرد؛ اینکه چگونه زندگی کنی و این عمر خدادادی را به چه روشی به پایان برسانی اگر هم بفهمند که تو یتیم هستی و دیگر پدر و مادری نداری، بلافاصله واردِ دنیایِ محافظه کار خود میشوند و در مقابلت جبهه میگیرند و آن مهربانی و احترام دیروزشان را از تویی که دیگر از این به بعد تربیت درستی نخواهیداشت، دریغ میکنند تا تأثیری بد و منفی بر خود و فرزندانشان نگذاری! درست مانند همشاگردیهایم که مرا از دوستی با خود به فرمان پدر و مادرهایشان در ورشو طرد کردند! در نتیجه باید از این گفتوگوی ما بین خود و اریک، چیزی سودمند بیرون میکشاندم! با نفسِ اندوهکِش و بلندم ادامه دادم:
- یعنی میخوای بگی ما مثل بقیه زمین کشاورزی نداریم؟!
پیکان ابروهای اریک به هم نزدیک شد و از این سؤالم که خود را با او جمع بسته بودم، کاملاً بُهتزده و در سکوتِ محسوسی ماند و احساسِ درماندگی ناشی از یک سرپرستِ ناتوان در او چیره شد. بدوناینکه فاصلهایی طولانی بین گفتوگوهایمان بیفتد، گفت:
- ما؟! زمین کشاورزی؟!
او که نیت مرا از پرسشهایم به خوبی دریافتهبود. تصمیم گرفت بدون آنکه به روی خودش بیاورد باز بگوید:
- فکر کنم حیاط این خونه برای فکرای که داری کافی باشه!
وقتی که مشخص شد نه شغل درستودرمانی دارد و نه زمینی در کار هست؟! آه سردی را کشیدم و با صدایی مغرور که انگار از او طلبی دارد، ادامه دادم:
- اوه عالیه، زندگی هیجانانگیز من از امروز شروع میشه، اونم تقریباً بدون هیچی!
ناگهان به من خیره شد. گویی دیگر انتظار شنیدن این حرفِ آخرم را نداشت. هوای اطرافش را با دماغش بالا کشید و لقمهی نانش را با انگشت اشاره و شست، فشرد. ظاهرش شبیه به آدمهای محققگر شدهبود و در جستوجوی کلماتی خاص میگشت تا جوابم را بدهد، اما هیچ خبری نشد! نگاه کوتاهش را از روی صورتِ ترسیدهام برداشت و تمام حرفهای مرا به پای کودکیام نهاد و صبحانهخوردنش را ادامه داد؛ نگاهی که مرا بر سر جایم نشاند تا خفهخون بگیرم و دیگر چیزی نگویم و خود را شریکِ مالواموال نداشتهاش نکنم!
تحت تأثیر ظلمت حاکمبرفضا، از روی دستپاچگی لقمهها را در دهانم میچپاندم تا صبحانه خوردنم را تمام کنم و همینطور هم شد. فوراً به قصد تشکر از او گفتم:
- ممنونم ازت، این بهترین صبحانهای بود که خوردم!
تبسمی زد و از جایش برخاست و گفت:
- بهترین صبحانه؟! مگه تا حالا شیر گاو نخوردی؟
بحران این ناامیدی و لفظ رکیک و نیشدارش، ارتباط بین صدا و کلماتم را بیش از حد معمول کردهبود و با لحنیخراشیده که سرشار از تندمزاجی زبان آتشینم بود، گفتم:
- البته که خوردم، ولی نه به این لذیذی و تازگی! اونم شیر گاوای یک پیرمرد غرغرو که سعی داره یه دختربچه رو دست بندازه!
قصد خروج از خانه را داشتم که ندایم داد:
- وایسا هنوز کارای که قراره انجام بدی رو بهت نگفتم.
مکثی کرد و کاسهی شیرش را درون ظرفشویی گذاشت و با تحکم بیشتری ادامه داد:
- بهتره بدونی که از امروز تمیز کردن این میز در هر سه وعده غذا با توئه!
همینکه میخواستم به حرفها و دستورهای پیاپیاش هجوم ببرم تا بیشازاین اسبابِ پشیمانیام را از تصمیمی که برای آمدن به اینجا گرفته بودم را، مهیا نکند و مرا از انجام کاری که دوست ندارم معاف کند، اضافه بر سازمان گفت:
- همچنین تمیز کردنِ کف خونه، منظورم کل خونهست... ها!
شانههایم را بالا انداختم. دست به سینِه و با ابروهای کُرخت و اَخمو شدهام، لبهای سفت و فشردهام را حرکت دادم و گفتم:
- اون وقت میشه بفرمایین که جنابعالی چه کاری رو انجام میدن؟
او که داشت شیر را در ظرف مخصوص فلزی میریخت تا برای فروش به زالیپی ببرد، گفت:
- کارای من مشخصه! مثل همین که داری میبینی.
کمرش را راست کرد و در حینِ خروج از خانه با سطل شیر که در دستش تاب میخورد، بدونِ کوچکترین عقبنشینی و صرفِ نظر از حرفهایش، طرز بیانش را مستحکمتر کرد و بلند گفت:
- زود باش شروع کن تا من برگردم! وسایل کنار ظرفشوییه ازشون استفاده کن.
پس از آن سوار بر ارابهاش شد و اسبش را راهی مقصدش کرد. نگاهم را از او که در قابِ سفیدرنگِ پنجره در حال حرکت بود، برداشتم و به سمت ظرفشویی آمدم. در کنار آن یک جاروی بلند و یک سطل قرمزرنگ قرار داشت، با دستمال سفیدرنگی که در درونش پیدا بود.
سِگرمههایم* را باز نمودم و وسایل را برداشتم. تا نصفه درونِ سطل، آب ریختم و به زمین نشستم. دقیقاً همانگونه که یادم دادهبودند. دستمال را هم برداشتم و آن را خیس کردم. سپس آهسته و پیدرپی بهکفِ خانه کشیدم. این کار خیلی برایم عجیب نبود، چون در این تنهایی یک ماههام چنین چیزهای جدیدی را فرا گرفتهبودم. تقریباً فراتر از سنم، گاهی از روی فلاکت و اجبار و گاهی هم از روی علاقه و اشتیاق کودکانهام که در پی بزرگسالی میگشت! بهخوبی میدانستم که اینجا هم خانه و کاشانهی من نیست! بههمینخاطر باید این لجاجتِ کودکانهام را برای باقیماندن و زندگی در آن دفن کنم، چرا که هیچک.س نازم را نخواهد کشید. همین لجاجتم بانی شد تا خانم الویرا؛ دوست و همکار مادرم، سرپرستیام را نپذیرد و مرا راهی این کوهستان کند! او زنی مهربان و در عین حال بسیار جدی بود! هر چند صورت و دماغ استخوانیِ درازش این مهربانی را محو نمیساخت، ولی ویژگی شایانش این بود که برای رسیدن به یک زندگی پر زرقوبرق، بسیار عجله داشت و اهتمام* میورزید تا موانعِ سر راهش را کنار بزند، و سرانجام مرا هم جزئی از این موانع تشخیص داد و به راحتی آبِ خوردن، کنارم زد و مهربانیاش را چال کرد! غم این ماجرا در آن جایی بود که من این موضوع را یکروز مانده به روز آخرم در ورشو فهمیدم! او خیلی عاقلانه و سنجیده و با برنامهریزی قبلی و موشکافانهاش، همهچیز را با اریک هماهنگ کرده بود. در همان روز، دستم را گرفت و مرا به دنبال خودش کشاند. و در یک توضیح مختصر در مسیر بازگشت از مدرسه به خانه، آن را برایم آشکار کرد:
- باید بهت بگم که من رو انتقال دادن به یه شهر دیگه! حالا برای رفتن به اونجا باید آماده شم!
ایستاد و سرش را تا مرز پیشانیام خم کرد. بازوی چپم را با پنجهیِ راستش فشرد و با چشمانِ قهوهای مُردد و غمبارش گفت:
- تو نمیتونی توی اون شهر دووم بیاری! باید یه فکری به حالت کنم!
خودخوری من در آن روز آخر، هیچ راه درمانی نداشت. میدانستم کلمهی پُر فخر و نشان انتقالیاش یک توطئهی بر حق، علیه من بود و قولی که به مادر نیمهجانم بر روی تختِ بیمارستان دادهبود، در زیر ضجههای طفلِ تلفشدهاش از بیکسی، بسی به سر سوزن هم برایش نمیارزد و بدون هیچ احساسِ گناهی مرا به اینجایی فرستاد که اکنون هستم، جایی که بتوانم دوام بیاورم!
دستمالِ خیسِ درونِ دستم را دوباره خیس کردم و به زمین کشیدم تا از گذشتهی نه چندان دورم، جدا شوم. همواره دستمال را بهکف خانه میکشیدم و زیر لب، در کلامی از حرفهای خود، خود را سرزنش میکردم؛ به طوری گوشهای بینوایم، بغض گلویم را میشنیدن که چگونه مثل یکزندانبانِ خشمگین به خود میگویم:
- آخه چی بهت بگم دختر؟! هی بهت میگم حرف نزن دیگه اَه، چون حرف زدن برای چیزی که حق توئه ممکنه یه روز به ضررت تموم بشه!
دستمال را محکمتر به زمین کشاندم به طوری که سایش ناخنهایم را بهکف خانه حس میکردم و ادامهی حرفهای آشفتهام نیز با قطاری در سرعت بالا بر روی ریلهایی که وظیفهی جابهجای خون در سرم را داشتند، باز به زبانم آمدند و با تنشی سر سخت به خود گفتم:
- سعی کن زیاد حرف نزنی تا چیز با ارزشی مال تو بشه!
با افسوس ادامه دادم که:
- ولی چه فایده؟! تو کله شقتر از این حرفای!
در یک تحول کجخُلقتر با عصبانیت هرچه تمامتر در طی سرزنشی پُر رنگتر، بلند گفتم:
- اونقدر پر حرفی کن تا به وقتش دیگه هیچ ک.س ازت نگهداری نکنه!
با ناامیدی ساییدن کف خانه را بازداشتم و به آن نگاهی گریان انداختم و در نصیحتی قابل تأمل و مادرانه خودم را رهنمود کردم که:
- حالا تا قبل از اینکه ک.س بیاد و زبونت رو کوتاه کنه، خودت اون رو کوتاه کن! وگرنه شبوروزت رو باید توی یتیمخونههای سردوتاریک بگذرونی، پس حرف گوش بده حتی حرف کسی رو که دوستش نداری!
با احساسِ دلسردیِ مبهمی، خود را از این حرفها و افکارهایِ تکراری که دائماً در ذهن و زبانم، پیچوتاب میخوردند، بیرون آوردم و میز را هم جمع کردم و ظرفها را درون ظرفشویی نهادم. گرچه کمی برایم سخت بود، ولی در نزد خانم الویرا جمع کردن این را هم، بهخوبی یاد گرفتهبودم؛ البته نه مانند یک زن بزرگسال و خانهدار! بههرحال میتوانستم با دستهای کوچکم معجزه کنم. همینکه وظایفِ جدیدم را انجام دادم، فکر حیلهگرانهای در ذهنم تالابتولوپ کرد و مرا به کنجکاوی پیرامونم سوق داد. پیش از خاموشی این عطشم خیلی سریع به سمتِ آغل دویدم تا ریشهی این فضولی را در آن جا بخشکانم! دربِ چوبی و بسیار بلند آن را که با چفتی همخو کنترل میشد را، باز نمودم و قبل از ورودم، سروگردنم را دراز کردم و نگاهی ریز به درونِش انداختم.
وقتی هیچ خطری احساس نکردم، داخل شدم و نگاهی کامل به آن انداختم. جز کاه و علوفههای آماده شده برای ناهارِ گاوها، چیز مبهمی ندیدم! قدری پیش رفتم و دو جایگاه اسب را دیدم که یکی سالم و تمیز و دیگری مخروبه و پر از خرتوپرتهای اضافی بود و معلوم شد که تنها اسب مزرعه همانی است که اریک با خود به شهر برد. چون چیزِ دیگری برای اکتشاف نیافتم، بر روی علوفههای گوشهیِ آغل افتادم و با خود گفتم:
- اینجا اونقدرها هم بد نیست!
دستهایم را بالش سرم کردم تا اینکه با خیرهشدن به دیوار چوبی مقابلم، کمی چشمانم گرم شدند و بهخواب رفتند. هنوز خوابم عمیق نشدهبود که پَر علفِی تَروتازهای در بینیام یکهتازی کرد و چرتِ دلچسبم را به یغما برد. چشمهایم را باز کردم و چنان خروشیدم که با همان فریادم، صاحب این کار را فراری دادم. با خشم به دنبالش شتافتم، تا اینکه با چنگالهای وحشیام از پشت او را به زمین کوباندم و از این کار ناشایستش، خجل و شرمسار نمودم و با عصبانیتِ غیرقابل کنترلم گفتم:
- چطور جرأت کردی دخترک احمق؟!
اگر کمی دیرتر لبانش را میجنباند، نفسش که جایگاهش را برای دیر زمانی نشیمنگاه من کرده بود، میبرید و جنازهاش مرا یک جانی جفاکار میکرد، و امان از دادگاهی که دادخواهانش اهالی زالیپی باشند:
- زود باش از روم بلند شو، من با اریک کار دارم.
از رویش برخاستم و با نگاهی قلدرانه به دخترک زمین خورده گفتم:
- اریک به روستا رفته و نمیدونم کی برمیگرده.
او که از رفتارم ترسیدهبود و بهخود میلرزید با شنیدن صدای ارابه اریک که در حال نزدیکشدن به مزرعه بود، از جایش بلند شد و به سمتش دوید. شانههایم را بالا انداختم و بی توجه به آندو بهخانه برگشتم. وقتی اریک گفتوگویش را با آن دختربچه، پایان بخشید، به خانه آمد. از تمیزی آشپزخانه و کفِ خانهاش شادی ریزی در چهرهاش رخ داد. کتِ سیاه و نیمدارش را به چوبلباس کنار در آویخت و رو به من بدون هیچ تشکری، درست همانند خانم الویرا؛ طوری که به من بفهماند هیچ چیز در اینجا مجانی نیست، گفت:
- بهتره هر روز همینطوری مرتب به کارت ادامه بدی، حالا برو و برای مهمونی حاضر شو!
من که همهی انرژی آن روزم از فرطِ خستگی، دچار تحلیل شدهبود و ذوقم برای رخدادهای جدید هیجانی نداشت، با بیحوصلگی از طاقچهی پنچرهی راهرو پایین آمدم و گفتم:
- مهمونی؟! چه مهمونی؟! من علاقهای به اومدن ندارم!
اریک حالت مردهایی را که حرف اولوآخر را میزنند بهخود گرفت و با ابروهای پر اَخم و کلام سختش مرا سرکوب کرد:
- این مهمونی برای تو تدارک دیدهشده، باید حتماً بیایی!
آنگاه شروع به شستن ظرفها کرد و دیگر به حرفهای من اهمیتی نداد. ظاهراً چارهای نداشتم و مهمتر از آن کمی پیشتر به خود قول دادهبودم که حرفهایش را گوش دهم. دلیل اصلی حرف شنویم از او هم همین بود، نه آن لحن محکم و مردانهاش که خوی مردسالاری را به خود داشت! اگر آن قولم نبود بیشک به زیر حرفش میزدم و در هیچکاری با او مشارکت نمیکردم. افزون بر این حس میکردم هر لحظه از وجودم که در اینجا میگذرد، عاقلتر شدهام و مغزم شکوفههای پُر خصلت یک بلوغِ تازه را شکوفا میکند و هوای سمجِ درونِ قلبم، در حال فروکشی است و جای خود را به هوای سالم و پر از اکسیژنِ کوهستان دادهاست. من نیز با تمایل و گرایش سر زندهای، این شخصیتِ جدیدم را که با احترام به بزرگترها آغشته شدهبود را، پذیرفتم. به سمتِ روشویی رفتم و بعد از شستن دندانها، با همان لباس آستیندار آبیام که شب پوشیدهبودم، در سالنِ پذیرایی منتظر اریک نشستم تا حاضر شود. بالأخره بعد از یکربع از اتاقش با ظاهری وسواسگونه بیرون آمد و خطهای غالب* کتکوشلوار سیاهش که به خوبی اتوکشی شدهبود را، نذر چشمانم کرد. در نبردِ سفتکردن کرواتش، خَرد و دانش وافرم سکوتی را به من عطا کرد تا سبب پرتی حواسش نشوم! وقتی حس کرد شیکی و مرتبیاش محبوبِ دلها شدهاست، گفت:
- ببینم تو حاضری؟
از جایم بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم و پاسخ دادم:
- بله، حالا اگر خوشتیپ آقا زودتر منت بزارن، بریم که به مهمونی برسیم.
نزدیکم شد و نگاهی بیغرض بر تمام انداخت و گفت:
- خیلی خب بریم.
چندی بعد با او از جادهای خاکی و پهن که در میانِ خانهها جا گرفتهبود، گذشتیم و راهی خانهای در فاصلهای کوتاه، درست روبروی خانهاش شدیم. از همگی شش پلهاش بالا رفتیم و زنگ درش را به صدا در آورد. مردی به بلندی یک صنوبر، با موهای قرمز و کمپشتش و آن صورتِ سفید و پر از کک و مکش، در را باز کرد، و زنی با موهای سیاه مواج و چشمانِ زلال آبیرنگش که مهربانیِ مهمی به شخصیتش دادهبود، در کنارش قرار گرفت و ترس مرا از شوهر موقرمز و عجیبش را ریزاند. خم شد و رو به من گفت:
منکه بهدست چپِ اریک سفت چسبیده بودم، با این برخورد صمیمی آنها از فشارم بر روی دستش کاستم و بعد از آن تعارف شلوغشان با هم وارد منزلشان شدیم. حین ورودم، دیوارهای پوشیده از کاغذهای گلداره نقرهایرنگِ خانه، مرا متحیر کرد و مردمک چشمهایم را بازتر از حد و اندازهی معمولیاش نمود! بهطور غیر باوری خانهی میزبانمان کاملاً شبیه به خانههای اشرافزادگان اسپانیا در چند طبقهی تو در تو ، با در و پنجرههای هلالی شکل و فندقیرنگ بود که حکایت از ثروتمندی مرد موقرمز را داشت! بر سر میز طولانی و کم عرضی، برای صرفِ ناهار دعوت به نشستن شدیم. شکوفههای طرح شدهی گل اقاقیا با لبهی طلاییرنگ بر رویش، کاملاً از زیر بشقابهای سفیدِ شفاف با ظرافتِ شکوهمندی، قابل دیدن بودند. در این فکر بودم که اگر کل اهالی کوهستان همراه با ما به اینجا دعوت میشدند، بیشک همگان بر روی این میز جا میشدیم! واقعاً این خانه زیباتر از تمام خانههایی بود که تا بهحال دیدهبودم. درست همان چیزی که در رویاهایم برای آن صاحبی خیالباف میشدم! خانمِ ویچ که متوجهی نگاههای پر دقت و ریزم بود، به من عرض داشت که:
- عزیزم آیا اینجا رو دوست داری؟
با جسارت، تمام احساسی را که در این ۲۲ساعت از حضورم در اینجا به دست آوردهبودم را، خیلی واضح و روان با او در میان گذاشتم و گفتم:
- بله خانم، زیبای این کوهستان و آدمهایی مثل شما من را وادار به دوست داشتن میکنه، از دعوتتون سپاسگزارم!
بعد از اتمام کلامم، اریک دستم را با همدردی دیر هنگامی فشرد و سعی کرد تا قبل از شنیدن نام والدینم که قرار بود در درون جملهاش جایگذاری کند، مرا تسکین دهد و در غم از دستدادنشان، شریکم بشود. سپس با صدای خفیف و بَم داری آن جملات را بیان کرد:
- عزیزم خانم ویچ یا بهتر بگم مایا دوست و همبازی پدرت بوده.
مرد موقرمز در همین خلال، از لابهلای دندانهای سفید و مرتبش، بدون آنکه اجاز دهد همسرش حرفی بزند، صدای ریزی را نجوا داد:
- درست همون طوریه که شنیدم، حتماً دوست خوبی برای اِلنای من میشه!
از شنیدنِ نامِ شخصی که در جمع ما نبود، متعجب شدم و گفتم:
- النا؟!
خانم ویچ با همان مهربانی سنجیده و چشمان خندانش، رو به من پاسخم را این چنین داد:
- بله عزیزم تا چند دقیقه دیگه میاد و با هم آشنا میشید! حالا بفرمایید ناهارتون رو میل کنید.
به بریدن تکهگوشت درونِ بشقابم پرداختم تا حرفهای کلافهدار بزرگترها که از گذشتههای خود حرف میزدند، مخ بیچارهام را نخورند.
پیش از بریدن کامل آن گوشت تُرد و آبدار، با صدای باز شدن در، سرم را آرام بالا آوردم. دختربچهای که قدی بلندتر از من داشت، با لباسی فاخر و زیبا سلام داد! چهرهاش از دور مرا به شک انداخت که گویا قبلاً او را در جایی دیدهام. مایا از جایش بلند شد و آرام صندلی کنار خود را به عقب برد و رو به آن دخترک گفت:
- عزیزم اومدی؟ بیا بنشین.
وقتی نزدیکتر شد، کاملاً مطمئن گشتم او با آن پیراهن جدید و موهای بستهاش که قیافهای متین و جدید به خود گرفتهاست، همان دختری است که سر صبح، علفِ تر را در بینیام چرخاند! با صدای بلند و خشمِ درونم گفتم:
- تو؟!
آقای ویچ که مثل بقیه جا خوردهبود، پرسید:
- ببینم شما دخترا امروز همدیگه رو دیدین؟
با عصبانیت هرچه تمامتر که نفسم را قطع و وصل میکرد، گفتم:
- بله آقا، اونم درست زمانی که دخترتون بینی من رو توی خواب به بازی گرفتهبود!
آقای ویچ انگشتهای دستهایش را پنجه کرد و با حوصلهی هرچه تمامتر رو به اریک گفت:
- آقای یانکوفسکی من امروز النا رو برای دعوت از شما نزدتون فرستادم، نمیدونم چه اتفاقی افتاده؟!
بعد ما را مخاطب قرار داد و گفت:
- ظاهراً شما دو تا دختر برخورد خوبی با هم نداشتین؟ النای عزیز میشه از آنیلا عذر بخوای؟
النا بلافاصله گفت:
- چشم پدر!
باید بگویم جالبتر از هر اتفاقی که در حال رخ دادن بود؛ مانند اعلام بیخبری اریک از ماجرای دیدار ما دخترها باهم، مقاومت نکردن آن دخترک در مقابل پدرش و پذیرفتن حرفش با همین یک کلامش بود که مرا سخت متعجب کرد! بعد به سمتِ من آمد و بدونِ ذرهای غرور، لبباز کرد و گفت:
- من ازت عذر میخوام، کار امروزم درست نبود! امیدوارم من رو ببخشی؟
سپس دستهایم را گرفت و با لبخندی پر از شادیِ واقعی، گفت:
- در ضمن از اینکه دعوت ما رو قبول کردی و به خونمون اومدی متشکرم!
من نیز در یکلحظهی خودجوش و غیرباور برای خود و اطرافیانم، با نگاهی زیرچشمی و هوشمندانه و کاملاً متعصب و برای آنکه از رقیبم کم نیاورم، از صندلیِ پایین آمدم و در جوابش گفتم:
- عزیزم تو بدون هیچ مقاومتی عذرخواهی کردی و من چارهای جز پذیرفتنش ندارم! پس عذرخواهیت رو قبول میکنم.
سپس روی صندلی کنار هم نشستیم تا به صرف ادامهی ناهار، دوستی جدیدمان که از پی شوق و عطش تنهاییِ من ایجاد شدهبود را هم، جشن بگیریم.