جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فوژان وارسته با نام [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,450 بازدید, 113 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فوژان وارسته
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط فوژان وارسته
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,307
مدال‌ها
2

درست در زمانِ نامناسب این‌چنین محو تماشای خودم شده‌بودم. جوری با التهاب می‌نگریستم که فکر می‌کردم پریشانیِ حالم، از همه‌ی نظرها ناپیدا است! همین‌قدر غافل و مردود، میل به دیده‌شدنی را می‌خواستم که تشنه‌اش بودم؛ چون خودم را دوست ‌می‌داشتم، تنم را، سلیقه‌ام را، قَدم را با حالی‌که پنج‌سانتی از النایم کوتاه‌تر می‌بودم و حتی نگاه‌های سردم که با دیدنِ چشم‌هایم، پُر امید و گرم می‌شدند. دلیلِ همه‌ی این علاقه‌هایم، کوهستانی می‌باشد که زالیپی نام دارد و صاحبِ تصویر این آینه را برایم ارزشمند می‌کرد! یک‌ شب در سنِ نهُ‌سالگی‌ام خوابیدم و صبح‌ِ که برخاستم، دریافتم که پدرومادرم از این‌‌ پس، سینِه‌ی قبرستان را برای خوابیدنشان برگزیده‌اند! دنیایم به‌همان‌ اندازه ملال‌انگیز شد! دیگر چه چیزی می‌توانست به من آسیب بزند؟! این جنگ؟! نه، با همه‌ی شهامتم به اینجا آمده‌ام که مانع او شوم و با پتکی دیوارش را از بین خود و کسی که همه‌ی علاقه‌ی من شده‌بود، خردوخمیر کنم! هیچ کاری بدونِ تلاش نشد ندارد! آدم زنده، زندگی می‌خواهد و من هنوز زند‌ه‌ام! از این‌ رو باید مراقبِ همه‌ی آدم‌هایی باشم که به من حس ارزشمندی می‌دادند؛ همان‌هایی که ملال را از دنیایم دور کردند. در بینِ تِراک‌های تعقل‌هایم، کمربندِ هم‌رنگ با لباس‌هایم را سفت کردم و برای هدفی که اکنون رویایم شده‌بود، به بیرون آمدم. ناگهان در جلوی در اتاق، نگاه سُست و کاهلم، خودش را از آن فکرم که بی‌پروا جان‌ گرفته‌بود، جدا کرد و در نگریستن به آن مردِ آخر از سه‌مرد و پیرزنِ مقابلش، دلهره‌‌یِ لعنتی را در تمام وجودم از نو با شهامتم و رجزخوانی‌های یک‌دقیقه پیشم، معاوضه کرد. هردویشان در کنار کتاب‌‌خانه‌یِ بزرگِ این خانه که پیرامون سالن‌ِ پذیرایی را پوشیده‌بود، پچ‌پچ می‌کردند. در ثانیه‌ای مهم آن‌ها را از من مخفی‌تر کردند و سراسر مجذوبِ نگاهم شدند. آن زن در اشتیاقی مهربان که گویی صاحبِ خوش‌خویی‌های تمام دنیاست، به سمتم آمد و با دست‌هایش سر شانه‌هایم را مرتب کرد و گفت:

- فکر نمی‌کردم متوجه‌ی حرف‌های توی نامه‌م بشی! معلومه دختر باهوشی هستی!

عجب پس که‌ این‌طور! باید از همان اول حدس می‌زدم که نوشتن آن نامه کار این زن می‌باشد، نه مرد آخر از سه‌مرد! در یک نگاه، فرهیختگی و سواد بالا از همه‌ی جهاتش، مثل آبشار نیاگارا به بیرون می‌پاشید. این‌که این مرد از من به چه کسان دیگری خبر داده‌است تا این‌چنین موجب شگفتی‌ حالم شوند؟! خدا بهتر می‌داند! سعی کردم آرامش را به خودم برگردانم و با این پرسش از آن حدسم نسبت به این زن، مطمئن‌تر شوم:

- یعنی شما اون نامه‌ رو نوشتین؟!

باز به سمت مرد رفت و کوله‌ای را از روی زمین برداشت و با لبخند پاسخ داد:

- پس با خودت چی فکر کردی؟! حالا زود باشین باید سریع‌تر برین، من وقتِ تعریف‌وتمجید و مهمون‌داری رو ندارم! کلی کار روی سرم ریخته!

مرد کوله را از او گرفت و با همان هول و هراس پُر شتابش از خانه بیرون زد و مرا با دستوری فرا خواند:

- اون ساکت رو همون‌جا بزار، وقتی برگشتیم پسش‌ می‌گیری! زودباش دیگه سریع بیا! کلی وقت حروم کردیم!

با نیم‌نگاهم به آن زن که حس امانت‌داری را به او منتقل می‌کرد، ساکم را بر زمین گذاردم و بی‌مجال به دنبال آن مرد دویدم. در حالی‌که او را تعقیب می‌کردم با فکری که قاتل جانم شده‌بود و ترسم را به سنگینی فیل‌های آمازون در آورده‌بود، ایستادم و با لرزشِ صدایم او را صدا زدم:

- صبر کن، چرا باید بهت اعتماد کنم؟! یعنی می‌تونم بهت اعتماد کنم؟!

ایستاد و آهسته به سمتم برگشت و با پوزخندی گفت:

- اعتماد؟! فکر نمی‌کنی چرا تا الان نمردی‌ و زنده‌ای؟! با این‌که زنده‌ت گذاشتم هنوز بهم اعتماد نداری!

راهش را در پیش گرفت و با تندگویی و عصبانیت غیرارادی‌اش که مسببش خودم بودم، برایم خط‌ونشان کشید که:

- بهتره توی نگاه آلدن آشنا باشی وگرنه یه گلوله خوراکِ مغزته! حالا زود راه بیفت و انقدر مسخره‌بازی در نیار!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,307
مدال‌ها
2

او مرا می‌برد تا راستی سخنم را بفهمد! هنوز اعتمادی وجود نداشت، نه من می‌دانستم او تا چقدر حقیقت است؟! نه او می‌دانست؟! در هر حال چاره‌‌ی دیگری نداشتیم! کوچه‌ها را به زیر گام‌هایمان گرفتیم، جوری که حتی قاطرهای صحراها را به حیرتی شعف‌دار وا داشتیم. در این خلوتیِ شب که خستگی بر همه‌ی توانم کوه‌نوردی می‌کرد، به سمت جنوبی‌ترین قسمتِ کراکوف می‌تاختیم؛ جایی که در آن درگیرهای لهستانی‌ها با آلمانی‌ها، بیشتر از تمام نقاط دیگر بود. آن زمان‌ها گروهِ مقاومت به یک گروه چریکی تبدیل شده‌بود و به جلساتِ فرماندهان و افراد مهمِ نازی‌ها، شبیخون می‌زد و در سر مرز هر شهری نیز، کمین می‌کرد تا ضربه‌ی مهلک و کشنده‌ای به نیروه‌های پیشتازش وارد کند. از این‌خاطر آلمانی‌ها دربه‌در به دنبالِ متلاشی کردن این گروه چغر و گوشت‌تلخ می‌گشتند! میان این آشوب‌های پراکنده، هم‌چنان هردویمان با احتیاط و بسیار حواس‌جمع به پیش می‌رفتیم، به دور از چشم و زبانِ لغی که دستبندِ دست‌گیری و طنابِ اعداممان شود! صداهایِ هراس‌انگیزِ گلوله‌ها و تاریکی یک‌دست شهر هم ما را متوقف نمی‌کردند، به جز آن خیابان دیداری که در آستانه‌ی بامداد، دیدارم را به تاراج برد و امید و پاهای مرا متوقف کرد؛ که شما در ادامه‌اش شنونده‌ی این آسیب خواهید شد؛ آسیبی که بیشتر از من نیاز به تعمیر داشت! بعد از آن همه دویدن‌های پشتِ سر هم، به یک زیر‌زمین رسیدیم؛ زیرزمینی که رزمنده‌های گروه مقاومت در آن پناه گرفته‌بودند. در پشت سر آن مرد به آهستگی از پله‌هایش پایین رفتم. در سر آخرین‌ پله‌هایش بود که ناله‌هایی، گوش‌هایم را در لفاف گذاشتند! نمی‌دانستم چه چیزی در انتظارم می‌باشد؟! وقتی کاملاً واردش شدم، در تناسبِ چشم‌هایم دیدم که وارد روز رستاخیز شده‌ام! زیرزمین پر از رزمنده‌های زخمی‌ایی بود که چند‌ ساعتِ پیش در خارج از شهر با فداکاری و رشادت ملیشان در مقابل عده‌ای از لشکرِ نازی‌ها، مقاومت کرده‌بودند و اکنون در اینجا و در آن خانه‌های ویران و مخروبه که حتی سگ هم درشان زندگی نمی‌کرد، پناه‌ گرفته‌اند تا جانشان در امان باشد! این‌ تصاویر و تمثال‌ها با چیزهایی که شنیده‌بودم در قیاس نبود! در آثار دردهایشان یکی بود که امید به زندگی داشت و اما دیگری که در دریای خونِ خود بر روی زمین می‌خزید و نااُمید مرگ را بر جانِ بی‌جانش خریدار بود! مرد آخر از همان سه‌مرد با رزمنده‌ای سالم و پر از جوشش به حرف ایستاد و سراغِ آلدن را گرفت.‌ در استماع حرف‌هایشان فهمیدم که با به‌هم ریختن اوضاع، آلدن چند دقیقه پیش از اینجا؛ یعنی محل قرارمان رفته‌است! خون از تمام رُخِ من هم شروع به چکیدن کرد و تپشِ پر حرارتِ این ملاقت و وضعِ اندوهناک این زیرزمین، مرا سست، گیج و در تعبیر واژه‌ها حال‌خراب کرد و چیزی نمانده‌بود که از دیدن این همه خونابه داد زنم، اما زبانم دادزدن را از یاد بُرده بود! چشمانِ بیچاره‌ام چگونه داشتند این پیشگاه‌‌ها را برایم شرح می‌دادند؟! پیشگاه‌هایی که در آن‌ها پایی آویزان بود، دستی که در سر جایش نبود و شکمی که درون‌مایعش را نمایشگاه عموم کرده‌بود! خودم هم از آن‌ها سرگردان بودم! در این آوردگاه بلای جان هم، انگار کسی مرا صدا می‌‌زد! از آن صدا حالی به من دست داد که گوش‌‌هایم به پشتِ سفالی پخته و سفت جستند تا چیزی نشنوند! فکرم از خودش زحمتی به خرج داد و در تمسخری آغشته به نیش‌وکنایه‌اش گفت پس شهامتت چه شد؟! امشب که جزء فواصل ترس‌ها نیست! از روی لج‌بازی با او، جسورانه نفرینی که دورم را فتح کرده‌بود را پس راندم و گَرده‌های دقت را در گوش‌هایم افشاندم! همان لحظه فریادِ شدیدی را شنیدم که:

- هی تو، زود بیا دستت رو بزار اینجا و محکم نگه دار!

 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Fati-Ai
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,307
مدال‌ها
2

در استتار گوش‌هایم، این جملات زنده و واقعی شنیده‌ می‌شدند و من دچار خیالات نبودم! یک پَرستار مرد بود که در این شرایطِ سردرگم با دادوبیدادهایش از منِ علیل‌وذلیل شده، کمک می‌خواست! برای قطع کردن این فریادش، وجود پاشیده‌ام را روی هم گذاشتم و محجور و بی‌امان به طرفش رفتم و خواسته‌اش را بر کرسی نشاندم. بر بالین پسر جوانی نشسته بود و در بین ناله‌ها و ضجه‌هایش، پایش را کوک می‌زد تا خونی که چون فواره‌ از رانِ راستش می‌جوشید را بند بیاورد! با دل‌وجرأتی که شغل و عادتش به او داده‌بودند، دست‌هایم را کشید و آن‌ها را در محل خون‌ریزی گذاشت و با پارچه‌ای، کمی بالاتر از بریدگی پایش را بست. کارش که تمام شد، دست‌هایم را در برابر صورتم گرفتم. دیدم که مالامال آلوده به خون‌اند و از این رنگِ جدیدشان، ساکت و بی‌نوازش به لرزه افتاده‌اند! در این بازارِ تجارتِ قدرت با خون، ناگهان صدایی دیگر از بالای پله‌ها به داخل پیچید:

- نازی‌ها نزدیکن، زود باشین اینجا رو تخلیه کنین!

مرد آخر از همان سه‌مرد با عصبانیتی که هوای سرد زمستان را داغ می‌کرد، گفت:

- لعنتی، قرار نبود انقدر زود اینجا رو پیدا کنن! زود باشین باید بریم، بچه‌ها رو بردارین!

همان‌طور که نشسته بودم، سرانجام بی‌طاقتی‌ام در مرکز مغزم دستمالِ رقصش را از شنیدن این حرف‌ها و دیدن این خون‌ها، بی‌طاقت به دست گرفت و با کشیدن کلِ و هلهله‌‌ایی که بیشتر در مراسمِ ختمِ ناکامان آوا می‌شد، مرا نقش بر زمین کرد و دیگر همه‌جا برایم به‌کلی سیاه شد! روحمم همان‌قدر بی‌رنگ، منور به بی‌حسی شده‌بود تا زمانی که آن سیلی‌ها را بر روی صورتم، حس کرد! مابین سیلی‌ها، مژه‌هایم تلاش می‌کردند و به‌سان بال‌های پروانه‌ای پر می‌زدند تا سیاهی را کنار زنند. به‌تدریج درونِ پلک‌هایم قدری روشنایی آمد و ملاحظه کردم که آسمانِ سیاهِ شب دارد در چشم‌هایم و بی‌خبر از من، حرکت می‌کند! در عاقبتِ این ضرباتِ جان‌بخش، پروانه پَر آخرش را زد و روشنایی را تماماً به چشم‌هایم باز پس داد! آن‌ وقت بود که متوجه شدم در درون یک کامیون هستم و بی‌جان بر کفِ سفتش، درازبه‌دراز افتاده‌‌ام و سرم هم بر روی پای مرد آخر از سه‌مرد است و نگاهم رو به آسمانِ شبی که سیر کامیون آن را در چشم‌هایم به حرکت درآورده‌ بود! چند دقیقه‌ی پیش در آن زیرزمین، مرد آخر از سه‌مرد با زورِ مخفیِ بازوهایش، تنه‌یِ غش کرده‌‌ام را بر روی دوشش انداخته‌بود و با تعجیلی هراسان از آن‌جا به بیرون آورد و درون این کامیونِ فرار، گذاشت و با سیلی‌هایش سعی می‌کرد تا مرا به هوش بیاورد!

 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Fati-Ai
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,307
مدال‌ها
2

بلند شدم و در میان آن سربازهای مجروح نشستم و با دست‌های کثیفم خودم را بغل کردم تا حالم خوب شود! باید قبل‌ترها متوجه‌ی این روحیه‌ی ضعیفم می‌شدم، اما سرسختی‌ام مرا به اشتباه انداخت! حالا می‌فهمم جانک در شش روز قبل از چه چیزی حرف می‌زد. به راستی که جنگ، آدمیت را از آدم می‌گیرد! از وسطای این قلبِ شکسته‌ام و سکوتِ شلوغم، آن مرد از سه‌مرد آخر پیچک‌هایِ دستِ نوازش‌گرش را بر روی بازوهایم، سبز گرداند و با غمی که مثل خزه بر گلویش خوابیده بود، احوالم را پرسید:

- ببینم حالت خوبه؟ بهتری؟

حالم؟! از چه حالی باید برایش سخن می‌گفتم؟! همین چند دقیقه پیش داشتم در بیهودگی عذاب‌آوری میمردم! درست مثل یک نیلوفر آبی که در میان نخلستان‌های خشک رویده باشد! کماکان حال راهبه‌ای را پیدا‌ کرده‌بودم که انگار در بالای سر هزاران جنازه‌یِ شکفته در خون، دعای جاودانگی را می‌خواند تا برخیزند و هرچه سریع‌تر از این خودکشی دسته‌ِ جمعیشان بی‌صدا توبه کنند، شاید این‌گونه مغفرت درهای بهشتش را برایشان باز کند! اشک‌هایم را در مردمک چشم‌هایم زندانی کردم و به فضای چشم‌های نگرانش نگریستم و سرم را در دروغی مثبت تکان دادم که حالم خوب است! تا او را نگران‌تر نکنم. آنگاه افسرده و بی‌تمایل به زندگی‌ایی که اکنون برایم ماند‌ه‌بود، به بیرون از کامیون خیره شدم و ثانیه‌هایی را حساب می‌کردم که بعدها به یاد این ثانیه‌هایِ عریان از شفقت و رحم، سپری خواهند شد. فکرم به‌قدری در محوطه‌یِ ذهنم مشغول بود که آشفتگی جاده، آن درخت‌های زمین خورده، آن ساختمان‌‌ها و خانه‌های ویران را در حواشی‌اش نمی‌دیدم؛ یعنی هیچکس‌وهیچ‌چیز را نمی‌دیدم! مگر آن کوچه‌ی منسوخ در سمت چپش که در لحظه‌ای دویدنِ تعدادی رزمنده‌ را به من نشان داد و حواسم را به خودش مشغول کرد و ناغافل مثل طنابی که به ته چاهی بسته‌ شده‌باشد، مرا با جاذبه‌‌اش به درون خود می‌خواند! از برای همین و به خیال این‌که آلدنم در میان آن‌ها می‌باشد، چون مرغی گردن‌شکسته و بی‌فکر از این کامیون درحال حرکت به بیرون پریدم! همین که خودم را از لای درد‌های بدنم پیدا کردم، دیدم در وسط آن کوچه قرار گرفته‌ام؛ کوچه‌ایی که کسی نه در آن می‌دوید و نه حتی پرسه می‌زد! آن رزمنده‌ها به کجا رفتند؟! مثل یک مِه در میان ابرها به‌ یک‌باره ناپدید شدند! ذره‌ذره امیدِ عاشقی هم داشت مرا نا‌امید می‌کرد تا همین جا را به‌ عنوان مزارم برگزینم، ولی یک نفر دستم را گرفت و مثل باد مرا به عقب برد و در خرابه‌ای وا نهاد:

- تو دیوونه شدی؟! اگه بهت شلیک می‌کردن من جواب آلدن رو چی می‌دادم؟!

همان مرد آخر از سه‌مرد بود! با جنجال بر سرم داد می‌کشید و ادامه می‌داد:

- دختر‌ه‌ی کله شق، الکی کامیون رو از دست دادیم! زودباش راه بیفت تا حداقل بتونیم به پناهگاه بعدی برسیم!

 
آخرین ویرایش:
بالا پایین