- Apr
- 117
- 1,307
- مدالها
- 2
درست در زمانِ نامناسب اینچنین محو تماشای خودم شدهبودم. جوری با التهاب مینگریستم که فکر میکردم پریشانیِ حالم، از همهی نظرها ناپیدا است! همینقدر غافل و مردود، میل به دیدهشدنی را میخواستم که تشنهاش بودم؛ چون خودم را دوست میداشتم، تنم را، سلیقهام را، قَدم را با حالیکه پنجسانتی از النایم کوتاهتر میبودم و حتی نگاههای سردم که با دیدنِ چشمهایم، پُر امید و گرم میشدند. دلیلِ همهی این علاقههایم، کوهستانی میباشد که زالیپی نام دارد و صاحبِ تصویر این آینه را برایم ارزشمند میکرد! یک شب در سنِ نهُسالگیام خوابیدم و صبحِ که برخاستم، دریافتم که پدرومادرم از این پس، سینِهی قبرستان را برای خوابیدنشان برگزیدهاند! دنیایم بههمان اندازه ملالانگیز شد! دیگر چه چیزی میتوانست به من آسیب بزند؟! این جنگ؟! نه، با همهی شهامتم به اینجا آمدهام که مانع او شوم و با پتکی دیوارش را از بین خود و کسی که همهی علاقهی من شدهبود، خردوخمیر کنم! هیچ کاری بدونِ تلاش نشد ندارد! آدم زنده، زندگی میخواهد و من هنوز زندهام! از این رو باید مراقبِ همهی آدمهایی باشم که به من حس ارزشمندی میدادند؛ همانهایی که ملال را از دنیایم دور کردند. در بینِ تِراکهای تعقلهایم، کمربندِ همرنگ با لباسهایم را سفت کردم و برای هدفی که اکنون رویایم شدهبود، به بیرون آمدم. ناگهان در جلوی در اتاق، نگاه سُست و کاهلم، خودش را از آن فکرم که بیپروا جان گرفتهبود، جدا کرد و در نگریستن به آن مردِ آخر از سهمرد و پیرزنِ مقابلش، دلهرهیِ لعنتی را در تمام وجودم از نو با شهامتم و رجزخوانیهای یکدقیقه پیشم، معاوضه کرد. هردویشان در کنار کتابخانهیِ بزرگِ این خانه که پیرامون سالنِ پذیرایی را پوشیدهبود، پچپچ میکردند. در ثانیهای مهم آنها را از من مخفیتر کردند و سراسر مجذوبِ نگاهم شدند. آن زن در اشتیاقی مهربان که گویی صاحبِ خوشخوییهای تمام دنیاست، به سمتم آمد و با دستهایش سر شانههایم را مرتب کرد و گفت:
- فکر نمیکردم متوجهی حرفهای توی نامهم بشی! معلومه دختر باهوشی هستی!
عجب پس که اینطور! باید از همان اول حدس میزدم که نوشتن آن نامه کار این زن میباشد، نه مرد آخر از سهمرد! در یک نگاه، فرهیختگی و سواد بالا از همهی جهاتش، مثل آبشار نیاگارا به بیرون میپاشید. اینکه این مرد از من به چه کسان دیگری خبر دادهاست تا اینچنین موجب شگفتی حالم شوند؟! خدا بهتر میداند! سعی کردم آرامش را به خودم برگردانم و با این پرسش از آن حدسم نسبت به این زن، مطمئنتر شوم:
- یعنی شما اون نامه رو نوشتین؟!
باز به سمت مرد رفت و کولهای را از روی زمین برداشت و با لبخند پاسخ داد:
- پس با خودت چی فکر کردی؟! حالا زود باشین باید سریعتر برین، من وقتِ تعریفوتمجید و مهمونداری رو ندارم! کلی کار روی سرم ریخته!
مرد کوله را از او گرفت و با همان هول و هراس پُر شتابش از خانه بیرون زد و مرا با دستوری فرا خواند:
- اون ساکت رو همونجا بزار، وقتی برگشتیم پسش میگیری! زودباش دیگه سریع بیا! کلی وقت حروم کردیم!
با نیمنگاهم به آن زن که حس امانتداری را به او منتقل میکرد، ساکم را بر زمین گذاردم و بیمجال به دنبال آن مرد دویدم. در حالیکه او را تعقیب میکردم با فکری که قاتل جانم شدهبود و ترسم را به سنگینی فیلهای آمازون در آوردهبود، ایستادم و با لرزشِ صدایم او را صدا زدم:
- صبر کن، چرا باید بهت اعتماد کنم؟! یعنی میتونم بهت اعتماد کنم؟!
ایستاد و آهسته به سمتم برگشت و با پوزخندی گفت:
- اعتماد؟! فکر نمیکنی چرا تا الان نمردی و زندهای؟! با اینکه زندهت گذاشتم هنوز بهم اعتماد نداری!
راهش را در پیش گرفت و با تندگویی و عصبانیت غیرارادیاش که مسببش خودم بودم، برایم خطونشان کشید که:
- بهتره توی نگاه آلدن آشنا باشی وگرنه یه گلوله خوراکِ مغزته! حالا زود راه بیفت و انقدر مسخرهبازی در نیار!
آخرین ویرایش: