جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فوژان وارسته با نام [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,014 بازدید, 117 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فوژان وارسته
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط فوژان وارسته
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
122
1,395
مدال‌ها
2

درست در زمانِ نامناسب این‌چنین محو تماشای خودم شده‌بودم. جوری با التهاب می‌نگریستم که فکر می‌کردم پریشانیِ حالم، از همه‌ی نظرها ناپیدا است! همین‌قدر غافل و مردود، میل به دیده‌شدنی را می‌خواستم که تشنه‌اش بودم؛ چون خودم را دوست ‌می‌داشتم، تنم را، سلیقه‌ام را، قَدم را با حالی‌که پنج‌سانتی از النایم کوتاه‌تر می‌بودم و حتی نگاه‌های سردم که با دیدنِ چشم‌هایم، پُر امید و گرم می‌شدند. دلیلِ همه‌ی این علاقه‌هایم، کوهستانی می‌باشد که زالیپی نام دارد و صاحبِ تصویر این آینه را برایم ارزشمند می‌کرد! یک‌ شب در سنِ نهُ‌سالگی‌ام خوابیدم و صبح‌ِ که برخاستم، دریافتم که پدرومادرم از این‌‌ پس، سینِه‌ی قبرستان را برای خوابیدنشان برگزیده‌اند! دنیایم به‌همان‌ اندازه ملال‌انگیز شد! دیگر چه چیزی می‌توانست به من آسیب بزند؟! این جنگ؟! نه، با همه‌ی شهامتم به اینجا آمده‌ام که مانع او شوم و با پتکی دیوارش را از بین خود و کسی که همه‌ی علاقه‌ی من شده‌بود، خردوخمیر کنم! هیچ کاری بدونِ تلاش نشد ندارد! آدم زنده، زندگی می‌خواهد و من هنوز زند‌ه‌ام! از این‌ رو باید مراقبِ همه‌ی آدم‌هایی باشم که به من حس ارزشمندی می‌دادند؛ همان‌هایی که ملال را از دنیایم دور کردند. در بینِ تِراک‌های تعقل‌هایم، کمربندِ هم‌رنگ با لباس‌هایم را سفت کردم و برای هدفی که اکنون رویایم شده‌بود، به بیرون آمدم. ناگهان در جلوی در اتاق، نگاه سُست و کاهلم، خودش را از آن فکرم که بی‌پروا جان‌ گرفته‌بود، جدا کرد و در نگریستن به آن مردِ آخر از سه‌مرد و پیرزنِ مقابلش، دلهره‌‌یِ لعنتی را در تمام وجودم از نو با شهامتم و رجزخوانی‌های یک‌دقیقه پیشم، معاوضه کرد. هردویشان در کنار کتاب‌‌خانه‌یِ بزرگِ این خانه که پیرامون سالن‌ِ پذیرایی را پوشیده‌بود، پچ‌پچ می‌کردند. در ثانیه‌ای مهم آن‌ها را از من مخفی‌تر کردند و سراسر مجذوبِ نگاهم شدند. آن زن در اشتیاقی مهربان که گویی صاحبِ خوش‌خویی‌های تمام دنیاست، به سمتم آمد و با دست‌هایش سر شانه‌هایم را مرتب کرد و گفت:

- فکر نمی‌کردم متوجه‌ی حرف‌های توی نامه‌م بشی! معلومه دختر باهوشی هستی!

عجب پس که‌ این‌طور! باید از همان اول حدس می‌زدم که نوشتن آن نامه کار این زن می‌باشد، نه مرد آخر از سه‌مرد! در یک نگاه، فرهیختگی و سواد بالا از همه‌ی جهاتش، مثل آبشار نیاگارا به بیرون می‌پاشید. این‌که این مرد از من به چه کسان دیگری خبر داده‌است تا این‌چنین موجب شگفتی‌ حالم شوند؟! خدا بهتر می‌داند! سعی کردم آرامش را به خودم برگردانم و با این پرسش از آن حدسم نسبت به این زن، مطمئن‌تر شوم:

- یعنی شما اون نامه‌ رو نوشتین؟!

باز به سمت مرد رفت و کوله‌ای را از روی زمین برداشت و با لبخند پاسخ داد:

- پس با خودت چی فکر کردی؟! حالا زود باشین باید سریع‌تر برین، من وقتِ تعریف‌وتمجید و مهمون‌داری رو ندارم! کلی کار روی سرم ریخته!

مرد کوله را از او گرفت و با همان هول و هراس پُر شتابش از خانه بیرون زد و مرا با دستوری فرا خواند:

- اون ساکت رو همون‌جا بزار، وقتی برگشتیم پسش‌ می‌گیری! زودباش دیگه سریع بیا! کلی وقت حروم کردیم!

با نیم‌نگاهم به آن زن که حس امانت‌داری را به او منتقل می‌کرد، ساکم را بر زمین گذاردم و بی‌مجال به دنبال آن مرد دویدم. در حالی‌که او را تعقیب می‌کردم با فکری که قاتل جانم شده‌بود و ترسم را به سنگینی فیل‌های آمازون در آورده‌بود، ایستادم و با لرزشِ صدایم او را صدا زدم:

- صبر کن، چرا باید بهت اعتماد کنم؟! یعنی می‌تونم بهت اعتماد کنم؟!

ایستاد و آهسته به سمتم برگشت و با پوزخندی گفت:

- اعتماد؟! فکر نمی‌کنی چرا تا الان نمردی‌ و زنده‌ای؟! با این‌که زنده‌ت گذاشتم هنوز بهم اعتماد نداری!

راهش را در پیش گرفت و با تندگویی و عصبانیت غیرارادی‌اش که مسببش خودم بودم، برایم خط‌ونشان کشید که:

- بهتره توی نگاه آلدن آشنا باشی وگرنه یه گلوله خوراکِ مغزته! حالا زود راه بیفت و انقدر مسخره‌بازی در نیار!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
122
1,395
مدال‌ها
2

او مرا می‌برد تا راستی سخنم را بفهمد! هنوز اعتمادی وجود نداشت، نه من می‌دانستم او تا چقدر حقیقت است؟! نه او می‌دانست؟! در هر حال چاره‌‌ی دیگری نداشتیم! کوچه‌ها را به زیر گام‌هایمان گرفتیم، جوری که حتی قاطرهای صحراها را به حیرتی شعف‌دار وا داشتیم. در این خلوتیِ شب که خستگی بر همه‌ی توانم کوه‌نوردی می‌کرد، به سمت جنوبی‌ترین قسمتِ کراکوف می‌تاختیم؛ جایی که در آن درگیری‌های لهستانی‌ها با آلمانی‌ها، بیشتر از تمام نقاط دیگر بود. آن زمان‌ها گروهِ مقاومت به یک گروه چریکی تبدیل شده‌بود و به جلساتِ فرماندهان و افراد مهمِ نازی‌ها، شبیخون می‌زد و در سر مرز هر شهری نیز، کمین می‌کرد تا ضربه‌ی مهلک و کشنده‌ای به نیروهای پیش‌تازش وارد کند. از این‌ خاطر آلمانی‌ها دربه‌در به دنبالِ متلاشی کردن این گروه چغر و گوشت‌تلخ می‌گشتند! میان این آشوب‌های پراکنده، هم‌چنان هردویمان با احتیاط و بسیار حواس‌جمع به پیش می‌رفتیم، به دور از چشم و زبانِ لغی که دست‌بندِ دست‌گیری و طنابِ اعداممان شود! صداهای هراس‌انگیزِ گلوله‌ها و تاریکی یک‌دست شهر هم ما را متوقف نمی‌کردند، به جز آن خیابان دیداری که در آستانه‌ی بامداد، دیدارم را به تاراج برد و امید و پاهای مرا متوقف کرد، که شما در ادامه‌اش شنونده‌ی این آسیب خواهید شد؛ آسیبی که بیشتر از من نیاز به تعمیر داشت! بعد از آن همه دویدن‌های پشتِ سر هم، به یک زیر‌زمین رسیدیم؛ زیرزمینی که رزمنده‌های گروه مقاومت در آن پناه گرفته‌بودند. در پشت سر آن مرد به آهستگی از پله‌هایش پایین رفتم. در سر آخرین‌ پله‌هایش بود که ناله‌هایی، گوش‌هایم را در لفاف گذاشتند! نمی‌دانستم چه چیزی در انتظارم می‌باشد؟! وقتی کاملاً واردش شدم، در تناسبِ چشم‌هایم دیدم که وارد روز رستاخیز شده‌ام! زیرزمین پر از رزمنده‌های زخمی‌ای بود که چند‌ ساعتِ پیش در خارج از شهر با فداکاری و رشادت ملیشان در مقابل عده‌ای از لشکرِ نازی‌ها، مقاومت کرده‌بودند و اکنون در اینجا و در آن خانه‌های ویران و مخروبه که حتی سگ هم درشان زندگی نمی‌کرد، پناه‌ گرفته‌اند تا جانشان در امان باشد! این‌ تصاویر و تمثال‌ها با چیزهایی که شنیده‌بودم در قیاس نبود! در آثار دردهایشان یکی بود که امید به زندگی داشت و اما دیگری که در دریای خونِ خود بر روی زمین می‌خزید و نااُمید مرگ را بر جانِ بی‌جانش خریدار بود! مرد آخر از همان سه‌مرد، کوله‌ی روی دوشش را به رزمنده‌ای سالم و پر از جوشش داد و با او به حرف ایستاد و سراغِ آلدن را گرفت.‌ در استماع حرف‌هایشان فهمیدم که با به‌هم ریختن اوضاع، آلدن چند دقیقه پیش از اینجا، یعنی محل قرارمان رفته‌است! خون از تمام رُخِ من هم شروع به چکیدن کرد و تپشِ پر حرارتِ این ملاقات و وضعِ اندوهناک این زیرزمین، مرا سست، گیج و در تعبیر واژه‌ها حال‌خراب کرد و چیزی نمانده‌بود که از دیدن این همه خونابه داد زنم، اما زبانم دادزدن را از یاد بُرده‌بود! چشمانِ بیچاره‌ام چگونه داشتند این پیشگاه‌‌ها را برایم شرح می‌دادند؟! پیشگاه‌هایی که در آن‌ها پایی آویزان بود، دستی که در سر جایش نبود و شکمی که درون‌مایعش را نمایشگاه عموم کرده‌بود! خودم هم از آن‌ها سرگردان‌تر بودم! در این آوردگاه بلای جان هم، انگار کسی مرا صدا می‌‌زد! از آن صدا حالی به من دست داد که گوش‌‌هایم به پشتِ سفالی پخته و سفت جستند تا چیزی نشنوند! فکرم از خودش زحمتی به خرج داد و در تمسخری آغشته به نیش‌وکنایه‌اش گفت پس شهامتت چه شد؟! امشب که جزء فواصل ترس‌ها نیست! از روی لج‌بازی با او، جسورانه نفرینی که دورم را فتح کرده‌بود را پس راندم و گَرده‌های دقت را در گوش‌هایم افشاندم! همان لحظه فریادِ شدیدی را شنیدم که:

- هی تو، زود بیا دستت رو اینجا بزار و محکم نگه دار!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
122
1,395
مدال‌ها
2

در استتار گوش‌هایم، این جملات زنده و واقعی شنیده‌ می‌شدند و من دچار خیالات نبودم! یک پَرستار مرد بود که در این شرایطِ سردرگم با دادوبیدادهایش از منِ علیل‌وذلیل‌شده، کمک می‌خواست! برای قطع کردن این فریادش، وجود پاشیده‌ام را روی هم گذاشتم و محجور و بی‌امان به طرفش رفتم و خواسته‌اش را بر کرسی نشاندم. بر بالین پسر جوانی نشسته‌بود و در بین ناله‌ها و ضجه‌هایش، پایش را کوک می‌زد تا خونی که چون فواره‌ از رانِ راستش می‌جوشید را بند بیاورد! با دل‌وجرأتی که شغل و عادتش به او داده‌بودند، دست‌هایم را کشید و آن‌ها را در محل خون‌ریزی گذاشت و با پارچه‌ای، کمی بالاتر از بریدگی پایش را بست. کارش که تمام شد، دست‌هایم را در برابر صورتم گرفتم. دیدم که مالامال آلوده به خونند و از این رنگِ جدیدشان، ساکت و بی‌نوازش به لرزه افتاده‌اند! در این بازارِ تجارتِ قدرت با خون، ناگهان صدایی دیگر از بالای پله‌ها به داخل پیچید:

- نازی‌ها نزدیکن، زود باشین اینجا رو تخلیه کنین!

مرد آخر از همان سه‌مرد با عصبانیتی که هوای سرد زمستان را داغ می‌کرد، گفت:

- لعنتی، قرار نبود انقدر زود اینجا رو پیدا کنن! زود باشین باید بریم، بچه‌ها رو بردارین!

همان‌طور که نشسته‌بودم، سرانجام بی‌طاقتی‌ام در مرکز مغزم دستمالِ رقصش را از شنیدن این حرف‌ها و دیدن این خون‌ها، بی‌طاقت به دست گرفت و با کشیدن کلِ و هلهله‌‌ای که بیشتر در مراسمِ ختمِ ناکامان آوا می‌شد، مرا نقش بر زمین کرد و دیگر همه‌جا برایم به‌کلی سیاه شد! روحمم همان‌قدر بی‌رنگ، منور به بی‌حسی شده‌بود تا زمانی که آن سیلی‌ها را بر روی صورتم، حس کرد! مابین سیلی‌ها، مژه‌هایم تلاش می‌کردند و بسان بال‌های پروانه‌ای پر می‌زدند تا سیاهی را کنار زنند. به‌تدریج درونِ پلک‌هایم قدری روشنایی آمد و ملاحظه کردم که آسمانِ سیاهِ شب در چشم‌هایم و بی‌خبر از من، دارد حرکت می‌کند! در عاقبتِ این ضرباتِ جان‌بخش، پروانه پَر آخرش را زد و روشنایی را تماماً به چشم‌هایم باز پس داد! آن‌ وقت بود که متوجه شدم در درون یک کامیون هستم و بی‌جان بر کفِ سفتش، درازبه‌دراز افتاده‌‌ام و سرم هم بر روی پای مرد آخر از سه‌ مرد است و نگاهم رو به آسمانِ شبی که سیر کامیون آن را در چشم‌هایم به حرکت درآورده‌بود! چند دقیقه‌ی پیش در آن زیرزمین، مرد آخر از سه‌ مرد با زورِ مخفیِ بازوهایش، تنه‌یِ غش‌کرده‌‌ام را بر روی دوشش انداخته‌بود و با تعجیلی هراسان از آن‌جا به بیرون آورد و درون این کامیونِ فرار، گذاشت و با سیلی‌هایش سعی می‌کرد تا مرا به هوش بیاورد!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
122
1,395
مدال‌ها
2

بلند شدم و در میان آن سربازهای مجروح نشستم و با دست‌های کثیفم، خودم را بغل کردم تا حالم خوب شود! باید قبل‌ترها متوجه‌ی این روحیه‌ی ضعیفم می‌شدم، اما سرسختی‌ام مرا به اشتباه انداخت! حالا می‌فهمم جانک در شش‌روز قبل از چه چیزی حرف می‌زد. همان‌ موقع آب پاکی را بر روی دست‌های منِ احمق ریخت و با چوبک‌های زبانش بر گوش‌هایم طبل می‌زد و بانگ ‌می‌داد که شنیدن، کی بود مانند دیدن! بگذارید قشنگ برایتان بگویم که آن روز نه کر بودم و نه نابینا، فقط سبک‌سر بودم و زنهار از سبک‌سری‌‌‌هایی که ریشه در تکبر دارند! حالا هم با همین شجاعتِ پُرادعا و متکبرم در اینجا هستم و حی‌وحاضر همه چیز را دارم می‌بینم و می‌شنوم و به راستی که جنگ، آدمیت را از آدم می‌گیرد! از وسط‌های این قلبِ شکسته‌ام و سکوتِ شلوغم، آن مرد از سه‌ مرد آخر، پیچک‌هایِ دستِ نوازش‌گرش را بر روی بازوهایم، سبز گرداند و با غمی که مثل خزه بر گلویش خوابیده‌بود، احوالم را پرسید:

- ببینم حالت خوبه؟ بهتری؟

حالم؟! از چه حالی باید برایش سخن می‌گفتم؟! همین چند دقیقه پیش داشتم در بیهودگی عذاب‌آوری می‌مُردم! درست مثل یک نیلوفر آبی که در میان نخلستان‌های خشک رویده باشد! کماکان حال راهبه‌ای را پیدا‌ کرده‌بودم که انگار در بالای سر هزاران جنازه‌یِ شکفته در خون، دعای جاودانگی را می‌خواند تا برخیزند و هرچه سریع‌تر از این خودکشی دسته‌جمعیشان بی‌صدا توبه کنند، شاید این‌گونه مغفرت، درهای بهشتش را برایشان باز کند! اشک‌هایم را در مردمک چشم‌هایم زندانی کردم و به فضای چشم‌های نگرانش، نگریستم و سرم را در دروغی مثبت تکان دادم که حالم خوب است! تا او را نگران‌تر نکنم. آنگاه افسرده و بی‌تمایل به زندگی‌ای که اکنون برایم ماند‌ه‌بود، به بیرون از کامیون خیره شدم و ثانیه‌هایی را حساب می‌کردم که بعدها به یاد این ثانیه‌های عریان از شفقت و رحم، سپری خواهند شد. فکرم به‌قدری در محوطه‌یِ ذهنم مشغول بود که آشفتگی جاده، آن درخت‌های زمین‌خورده، آن ساختمان‌‌ها و خانه‌های ویران را در حواشی‌اش نمی‌دیدم؛ یعنی هیچکس‌ و هیچ‌چیز را نمی‌دیدم! مگر آن کوچه‌ی منسوخ در سمت چپش که در لحظه‌ای دویدنِ تعدادی رزمنده‌ را به من نشان داد و حواسم را به خودش مشغول کرد و ناغافل مثل طنابی که به ته چاهی بسته‌ شده‌ باشد، مرا با جاذبه‌‌اش به درون خود می‌خواند! از برای همین و به خیال این‌که آلدنم در میان آن‌ها می‌باشد، چون مرغی گردن‌شکسته و بی‌فکر از این کامیون در حال حرکت به بیرون پریدم! همین که خودم را از لای درد‌های بدنم پیدا کردم، دیدم در وسط آن کوچه قرار گرفته‌ام؛ کوچه‌ای که کسی نه در آن می‌دوید و نه حتی پرسه می‌زد! آن رزمنده‌ها به کجا رفتند؟! مثل یک مِه در میان ابرها به‌ یک‌باره ناپدید شدند! ذره‌ذره امیدِ عاشقی هم داشت مرا نا‌امید می‌کرد تا همین جا را به‌ عنوان مزارم برگزینم، ولی یک‌ نفر دستم را گرفت و مثل باد مرا به عقب برد و در خرابه‌ای وا نهاد:

- تو دیوونه شدی؟! اگه کسی بهت شلیک می‌کرد، من جواب آلدن رو چی می‌دادم؟!

همان مرد آخر از سه‌ مرد بود! با جنجال بر سرم داد می‌کشید و ادامه می‌داد:

- دختر‌ه‌ی کله‌شق، الکی کامیون رو از دست دادیم! زودباش راه بیفت تا حداقل بتونیم به پناهگاه بعدی برسیم!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
122
1,395
مدال‌ها
2

نگاه خشمگین و پر حرصش را از صورتم برداشت و به دنبال مسیری رفت تا بتوانیم از آن عبور کنیم و قاعدتاً جان سالمی را به در ببریم. با رنگ‌و‌رو‌ی رفته‌‌ام، سرم را به پایین گرفتم و چون سیاه‌رویان از این نگون‌بختی‌ام که دستی‌دستی، جان جوان مردم را مچل خود کرده‌بود، گلایه نمودم. به قول معروفی، از جَر* و جفای این حرف‌هایش و خطوط اَخم‌وتَخم‌هایش، حس قاتلی را پیدا کرد‌م که با همان مغز سبکش و با پاهای خودش به پای چوبه‌ی دار رفته‌ باشد، ولی‌ معلوم نیست که از کجا و با لطف‌وعنایت چه کسی یا شاید هم از حیثِ قضاوقدر الهی، دستِ خیری بر سرش کشیده‌ شد و آن نوید و چلچراغ راهش که مسیر هدایت را به او نشان می‌داد، چون شیری به میدان آمد و دست‌‌مریزاد، از اعدام نجاتش داد! مرد آخر از سه‌‌ مرد در گذر از این بیگانگی‌ها و غریبگی‌ها، به شکل یک کرمِ درختی که از سیب‌های سم‌زده‌اش قهر کرده‌باشد، نگاه خشم‌آلودش را باز هم به سمتم گرفت و پرسشی را بر من تازش کرد:

- پس منتظر چی هستی؟! زود باش راه بیفت.

به راه افتادم و با او فرارهایمان را با بیداری آراسته‌ای و گذر از میان خانه‌های ویران، آغاز کردیم. این رژه‌های فرار از سر غیظ و سختی، به طرز نادری جداره‌ی ترسمان را ضخیم‌وضخیم‌تر کرد، طوری که اگر صدای پرنده‌ای را هم می‌شنیدیم با همین جثه‌های عظیممان در‌به‌در به دنبال سوراخ‌ِ موشی می‌گشتیم تا جانمان از کفمان نرود و اگر در قریه‌ی دل‌های آشفته‌مان، ناگهان پادشاهان ویرانگر خانه‌ها*، نفوذ می‌کردند و بر تخت می‌نشستند، در پساسوی هر چیزی به صورت نیمه‌خیز اختفا می‌کردیم و اندکی بعد از سرکشیمان و رفتنشان، به بیرون می‌آمدیم و باز هم مثل حکایت نان بدو، آب بدو، تو به‌ دنبالش بدو، از آن خانه‌‌ به‌ خانه‌ی دیگری می‌گریختیم! نیم‌ساعتی همین‌طور مرارت‌بار، دویدیم تا به دیوار کوتاهی رسیدیم و برای تازه کردن نفس‌هایمان به آن تکیه زدیم. مرد آخر از سه‌ مرد، سرش را بالا برد و با احتیاط آن‌ طرفش را وارسی کرد. من هم فرصت را غنیمت شمردم و سریع و قبل از این‌که تعقیب‌وگریزهایمان مثل قصه‌ی دزدوپلیس‌‌ آغاز شود، حرفی که حرکت زبانم را اندوه‌زده کرده‌بود را، بی‌تمثیل بیان کردم:

- اون آلدن بود، چشم‌هام هیچ‌وقت بهم دروغ نمیگن! مطمئنم بین اون‌ها آلدن هم بود!

مرد وارسی‌اش را رها کرد و بر سر جایش نشست. سپس کلافه‌وار گفت:

- واسه همین خودت رو مثل دیونه‌ها از کامیون به پایین پرت کردی؟! باز خوبه جاییت نشکسته!

آهسته به سمتم چرخید و دلسوزانه و البته گاهاً نا‌امید و دلخور به خاطر حرکتِ نیم‌ساعت قبلم، در چشم‌هایم نجوا کرد که:

- آلدن به سمت اون پناهگاهی رفته که ما داریم‌ میریم، اون رفته تا بچه‌ها رو جمع کنه، پس نگران نباش! کافیه فقط یکم صبر کنی و انقدر هم لج‌بازی نکنی! در ضمن نمیشه هر سربازی رو که از دور می‌بینی به خیال این‌که آلدن هست یا نیست، به سمتش بُدوئی؛ ممکنه اون دشمن باشه که از سر سادگی ما، لباسِ رزمنده‌هامون رو پوشیده! این موردها این روزها خیلی زیاد شدن!

سرش را هم به آن دیوار کوتاه تکیه داد و به مقابلش نگریست. آنگاه با یک دلخوری تازه‌ای، از من ایراد کرد که:

- ببین دوتامون رو به چه روزی انداختی! لعنت به نازی‌ها، قرار نبود انقدر زود به اینجا برسن! حتماً باز یکی لومون داده!

برخاست و با محکم‌کاری به نگاهم خیره‌ شد و گفت:

- خیلی دیره، پاشو بریم و لطف کن دیگه از من فاصله نگیر!

وقتی به حالتِ سرکشی و استتارش برگشت، از او پرسیدم که:

- میشه اسمت رو بهم بگی؟

به سمت خروجی در قدم زد و گفت:

- پاوئو، اسمم پاوئو هستش.


جر= لج، دعوا

پادشاهان ویرانگر خانه‌ها=استعاره از سرباز‌های نازی

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
122
1,395
مدال‌ها
2

پاوئو! آیا این نام برای ظاهر خشن و تندخوی این مرد، یک جوک‌ و شوخی بلامانع بود؟! گمان نکنم! چون همچین نامی آنقدرها هم خالی از انتظارم نبود، زیرا درونش از او جور دیگری نقل می‌کرد! یک فرد وطن‌پرست و تابع یک سیستمِ نجات‌دهنده که قسم خورده‌بود تا هر طوری که شده‌است، لهستانی‌ها را بدون دست‌مزدی از غایت این جهنم نجومی، نجات دهد؛ دقیقاً به زیبایی معنای نامش! او اکنون با افتخاری عامه و دلپسند برای همگان اعم از زنده‌ومُرده، یک حکیم و شفادهنده‌ بود؛ حتی برای دردهای روح‌وجان من! در این زمانِ سبک‌_سنگین‌کردن پاوئو، شب‌ باز هم سیاه بود و مَست‌ از صدای گلوله‌های جان‌فشانان و همچنان پاهای من بی‌هیچ خط‌وخشی با پاهای این داروگر، یک‌دم می‌دویدند. حالا قوی‌تر از ده‌دقیقه‌ی پیش به زندگی‌ام، ماجراجویی هم خیلی شدید اضافه‌ شد! ماه هم در این بلوا مثل کسی که در آسمان غاز می‌چراند، در روز روشن یک تب‌و‌تابی از خورشید گرفته‌بود که ما را وادار می‌کرد تا بر روی این کویر لوتِ ایران، این قلمِ شنیِ نقاش طبیعت، به دنبال چشمه‌ای بگردیم که هیچگاه دست‌یافتنی نیست و در حسرتی بر نعش‌های بخارگرفته‌مان با دق‌دلی‌اش می‌گفت، پشتِ گوش‌هایتان را دیدید، مرا هم خواهید دید! در سیاهی پهنِ این کهکشان، آن ماه در تمام کردن این ساعت‌های بلا‌آور، بدبختانه گاهی هم سرد و کُند می‌شد! مختصر و کوتاه، همانند صمیمیت من و پاوئو! کمی دورتر از همه‌ی این‌ها، خستگی و بی‌خوابی داشت کیفیت چشم‌های بیدارم را به پایین می‌کشید و گیجگاهم نیز برای اندک ذره‌ای خواب، در آن حوالی‌ خشک و زبان‌کش، بال‌بال می‌زد. چالاکی بی‌وفقه و یک‌نفسمان، ذهنم را هم نحیف‌و‌نحیف‌تر کرد و خطر به‌ نفس‌افتادنم را لحظه‌به‌لحظه بر من تذکر می‌داد، ولی در توجهی محدود همچنان می‌دویدیم، همچون بیلچه‌ای که خاک باغچه‌ای را زیرورو می‌کرد تا هوایی تازه را در ریشه‌های گل‌وگیاهانش بدمد! به‌ نظرم آمد قدرت ویرانی این خانه‌ها به حدی می‌باشد که با پَستی بی‌ضمانتشان، تروتازگی و جوانیمان را از همه پنهان می‌کردند و ما هرچه خود را اصلاح‌ و مرمت می‌کردیم تا کمی این غم، راه خود را کج‌وکوله کند و بر سر راهمان ظاهر نشود، بی‌فایده بود، چون از نخِ مفصل‌هایمان این پیری زودرس و این فرسودگی به صورتِ زیر‌پوستی، خیلی موذیانه نمایان گشتند و غم را با نژادمان درآمیختند! بعد از آن‌که، متوجه گشتم که فاصله‌ی پاوئو کمی با من زیاد شد‌ه‌است، بنابراین در خانه‌ی خرابی ماندم تا به دور از نِق‌هایش نفسی چاق کنم! سر به زیر افکندم و با تکیه بر زانوهایم آهسته و از اعماق ریه‌هایم، نفس‌ها به بیرون می‌دادم. میان آن اکسیژن‌های پخش‌وپلایم، میز غذاخوری آن خانه‌، مرا در سرجایم خشک و بی‌جریان کرد. انگار غذاهای جامانده‌ بر رویش، بی‌تعارف هنوز چشم‌به‌راه صاحبان خود بودند! صاحبانی که با آغاز ویرانی‌ها در عجله‌ای پریشان و از سر مجبوری، آن‌ها را ترک کرده‌بودند. با زوری پروپا قرص، خودم را از این خستگی‌ بی‌انقضاء، صاف کردم. بی‌درنگ آن نگاهی که مطلق به من بود، فروغ و درخشش خود را به قاب عکسِ داخل طاقچه‌یِ بالای آن میز داد! دو پسربچه‌ی شش‌‌وهشت‌ساله با تبسم شیرینشان در آن نقش جاودانه‌ای داشتند. چشمانم را برای گریز از این ویرانی‌ها، از این جنگ بی‌آبرو بستم تا با خیالاتم قدری تبسمشان را زنده کنم! از طریق این حس همیشگی، این حس همدرد و همراهم، دیدم آن دو با موهای مشکی خود و در شوقی کودکانه‌ از پلکان طبقه‌ی بالا، به پایین می‌دوند و برای صرف این غذاها که اکنون فاسد و ناچیز شده‌اند، به دور این میز در کنار پدر و مادر خود می‌نشینند و این‌چنین نگارش ذهنِ مرا و جان خود را سبز و زنده کردند. با بلند شدن صدای پاوئو، حسم را جمع کردم:

- بیا بیرون دیگه، معطل چی هستی؟! از خونه‌ی بعدی که بگذریم به پناهگاه می‌رسیم!

نفسم را کامل به درونم بردم و اشک‌هایم را از صورتم دور ریختم و از آن‌جا به بیرون آمدم.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
122
1,395
مدال‌ها
2

با حرفش حس کردم که تازه از زنی آبستن و جوان، متولد شده‌ام، روح‌دار و شیرین! آنگاه از سر این خوشی، این حال خمارم که اولِ کاری چُرت‌هایش، دامنِ نوزادی‌ام را گرفته‌بودند را رها کردم و باز هم دویدنم را با او آغاز نمودم. در همین نیمه‌ی شب که ساعتش را نمی‌دانستم، عضلاتِ کف پاهایم داغ و چالاک‌تر شده‌بودند، انگار که سیم آن‌ها را به پریز برق زده باشند. با جنبندگی‌های خالی از کیف، سر سه کوچه‌ را از میان برداشتیم و به خانه‌ی ویرانِ بعدی رسیدم؛ همانی که در گفته‌ی پاوئو بود! به قدری به هدفمان نزدیک شدیم که خیلی عجیب، حس‌‌وحالم از ته دلم، تهی شد و نمی‌توانستم درست‌‌‌وغلط و یا چیزهای واقعی‌و‌غیرواقعی را از هم تشخیص دهم! یعنی چون دوباره به چگونگی لحظه‌ی دیدار فکر می‌کردم به این حس دچار شدم؟! نمی‌دانم! فقط می‌دانم که دیگر کبکم خروس نمی‌خواند! شبِ این شهر غریب نیز کم‌کم داشت کلاف‌های سفیدش را در درون خود می‌بافت تا به صبح سلامی دهد و شاید در طلوع فجرش، فشارش را از شانه‌های من برچیند، اما در هر ثانیه‌ای از این تاریکی‌اش که می‌گذشت، فهمیدم چقدر خوب استتار و استوارکاری را بلد شده‌‌ام! با همین مهارتِ جانانه‌ام، سرانجام به همراه پاوئو به پناهگاه دوم رسیدیم. تنم از وزنه‌ی خستگی، خود را آزاد کرد و با اشتیاق به درونِ آن دوید. چشم‌هایم دیدند که اینجا هم به صورت ممتد و شلوغ، وقایع گذشته را نبش قبر می‌کند، مثل همان اولین پناهگاه! فقط فرقش این بود که رزمنده‌های خونی‌مالی آن‌جا بیشتر از اینجا بودند! نکته‌ی جالب‌تر آن بود که این‌بار با دیدن این خون‌ها و این زخمی‌ها، قلبم نایستاد. گویا این پیشگاه‌ها تمام عمر مرا زندگی کرده‌اند، و همین‌قدر بی‌دردسر و بی‌اعتنا، با آن‌ها عجین شده‌بودم، همانند تارک ستارگان در دل آسمانِ روز! در آن همه خون‌های پر از هیاهو، عجز نگاهم آلدن را می‌خواست و باز یکی در پاسخ به پرسش پاوئو گفت:

- فرمانده‌آلدن رفته تا راه رو برای کامیون‌ها باز کنه!

به او نزدیک می‌شدم و او بی‌صدا از من دورتر می‌‌گشت! در این میان جادویِ بی‌عرضه‌ی عشق هم، هیچ کششی نداشت! ناگهان صدای کامیونی که برای بردنِ زخمی‌های این مقر آمده‌بود، فکرم را به خود مشغول ساخت و سریع از این خانه‌ی متروک به بیرون زدم تا بلکه آلدنم را در حوالی آن جست‌‌وجو کنم! شاید هم راننده‌ی آن کامیون باشد!؟ خدا بهتر از من می‌داند! او گفته‌است از شما حرکت و از من برکت! لذا هیچ تلاشی بی‌ثمر نخواهد ماند و من این همه تلاش کرده‌ام تا به برکتم برسم! قطعاً هرچه خدا خواست، همان می‌شود! سرم را به سمتِ چپ دادم و در برابر نگاه‌ نارسایم، کامیون شکل گرفت، اما درست در ته خیابان! چرا که این جاده‌ی پُر آشوب، به آن اجازه‌ نمی‌داد تا جلوتر بیاید و من واضح‌تر ببینم که آیا آلدنم درونش هست یا خیر؟! هر چه تلاش می‌کرد که از میان این بتن‌ها و جنازه‌ها‌ی ریخته‌شده بر روی جاده بگذرد، بی‌فایده بود! یا به گمانم دلش نمی‌‌آمد! یک‌لحظه به خود لرزیدم که نکند راهش را بگیرد و برگردد و آن تلاش‌هایی که رشته بودم، پنبه شوند!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
122
1,395
مدال‌ها
2

در میان این برزخ فکرهایم، کو‌ه‌ وارفته‌ی سرنوشتم نیز در خلوتِ خود، با خودش سر جنگ برداشت و در مقابل همین سرنوشتم و مابین همه‌ی این ابهامات بود که لایه‌ای از عجله‌‌یِ بی‌تابم با تحمل ناقصم، هردو با هم شاخ‌به‌شاخ شدند و بدون شرمی و کوچک‌ترین فکری به حال‌وروزم، روحیه‌ام را آزار می‌دادند. در واقع ادعا داشتند که قصدشان از این عمل، خیر است؛ خیری که مرا مجبور کند تا خودم را هرچه زودتر به کامیون برسانم. به درستی که حق با آن‌ها بود! باید به جلو می‌رفتم و کارم را در این منجلاب، این مهلکه‌ی قبرستان که بر سر عشقِ من بساطِ قُمارش را چیده‌بود، محکم می‌کردم. باید می‌رفتم و به عرض چشم‌هایم می‌رساندم که‌ آلدن در همین نزدیکی‌ها می‌باشد، پس دلواپس نباشید و گول این بازی‌ها و این نشئگی‌های پامنقلی و کثیف را نخورید! با همین حالِ مضطربم که تنها به پای همه چیز ایستاده‌بود، دوباره به کامیون نگریستم. ملتفت شدم که تایرهایش با آن همه تقلاهای بی‌شمار، دچار ضعف بالقوه‌ای شده‌اند و همین‌طور معوق بر سر جایشان ایستادند و در طرز مطلوبی، مجاهدت خود را خاموش کردند و به نزدیکی پناهگاه نیامدند. همان‌طور که چشم‌هایم بر کامیون، اردوگاه زده‌بودند و در اطرافش غوطه‌ور می‌پلکیدند، راننده‌اش سرش را از پنجره به بیرون انداخت و دستش را در هوا به پرواز در آورد، بعد با فریادِ بلندی رو به پاوئو گفت:

- این جسدها نمی‌ذارن از این جلوتر بیام، بچه‌ها رو بیارین!

اشباح این تصویر در نگاهم، این نغمه‌ی دل‌خراش، به من خبر دادند که او آلدن نیست، یک غریبه و یک جان‌‌فدای دیگر است! ناگهان در این برهوتِ سیاه، کفه‌ی ترازوی چشم‌هایم، آب آن‌ها را وزن کرد و با احساسات عمیقی به دست صورتم سپرد، اما روحم حاضر نبود به پای این ناامیدی، گردن نهد؛ چون می‌دانست در پس هر گریه‌ای، آخر خنده‌ای است! از این حیث فانوسِ امید را در تک‌تک قطراتِ چشم‌هایم روشن کرد و سرانجام پاهایم را به راه انداخت تا به کامیون نزدیک شوم و خیالم را از این حالتِ ناراحتم که نظم و ترتیبِ احساساتم را برهم زده‌بود، راحت کنم که این درخواستِ زجردیده مرا متوقف کرد:

- کمکم کنین، لطفاً!

این ناله‌ی مجروحی بود که بر روی زمین از زخم و از درد به خود می‌پیچید؛ مجروحِ بی‌هوشی که بدونِ کنترلِ ضربان‌‌های حیاتی‌اش، گمان کرده‌بودند که جانی بر بدن ندارد و جنازه‌ای بیش نیست و ناخواسته او را مثل شمعی رها کردند تا ذره‌ذره در این کشتارگاه، ذوب شود. یک صحنه‌ی حرص‌درار دیگری که قطعاً خدا می‌داند چند جوانِ دیگر، زنده‌زنده راهی آن دنیا شده‌اند؟! نگاه را از کامیون به او دادم. شکل‌وشمایلش او را برایم در سنینِ نوجوانی، آراست. امان از دست این فکرهایم! آخر الان سن‌وسالش به چه کارم می‌آمد؟! مسیر معراجگاهم را به سمتش گرفتم و بی‌پروا رفتم و با قدرت زنانگی‌ام او را به زیرِ بغلم آوردم.

 
آخرین ویرایش:
بالا پایین