- Apr
- 94
- 1,105
- مدالها
- 2
النا که بر روی کف پاهایش در پیش رویمان، آنطرفِ در نشستهبود، با آه دهانسوز و خستهایی که فقط از دهان یک پیرِ فرتوت و از کارافتاده بیرون میآمد، برخاست و در همراهی با جانک ادامه داد:
- آره یادشبخیر، یواشکی با همهی بچههای کلاس اومدیم.
دامن حریر پیراهنِ قرمزش را با تکانی از خاک گرفت و کورکورانه به دور از هر احساس تحسری برای آقای اندرسون، از دنیایی که استخوانهایش طبقطبق از غرورِ بیرحمی، مُهرهِپیچ شدهبودند، حرف دلش را زد:
-ولی من هیچوقت دلم براش نسوخت! حقش بود مرتیکهی حیوونکُش!
همین که النا سرراست سردی حقیقی درونش را با زبانش افشا کرد و از برای یک انسان که چنین اتفاق وحشتناکی برایش رقم خوردهبود، کوچکترین غمی نداشت، احساس تقصیر کردم و در این موقع که خواستم او را شماتت کنم تا تواضعی به خرج دهد و برای هر جانی که بیهوده پایمال میشود؛ چه حیوان، چه انسان و چه گیاهان، متأسف باشد، جانک کلافهوار بار شماتت را از دوش من بر داشت و خودش با ملایمتی رو به النا، آن را یکتکه اظهار کرد:
- بازم گفتی حقش بود؟! آخه چرا نمیخوای بفهمی بدبخت چارهای نداشت! گیر یه لقمه نون واسه زنوبچهش بود.
النا بیتفاوت و کاملاً خونسرد با قدمهای محکمش به طرف دیوار رفت. دستهایش را بر پشتش گذاشت و با آنها، بر دیوار تکیه زد. پای راستش را با ظاهر آرامش، جلوی پای چپش آورد و با طعنهای گشاده و بیخیال از غمِ مرگ یک انسان، البته به ظنوگمان او یک انسانِ حیوانکُش، جانک را خاموش کرد:
-((این جهان کوه است و فعل ما ندا، سوی ما آید نداها را صدا)) بله آقاجانک هر کاری کنی، نتیجهش به خودت بر میگرده!
حرفهای النا که درد دیگری بر این وضع دردناک بودند؛ جانک را همچنان به نصیحت وا میداشتند. او در همان لحظه چون صوفیِ بینوایی به دریوزگی تن داد تا بلکه النا را قانع سازد که انقدر بیرحم و یکجانبه قضاوت نکند:
- النا جان، عزیز من، ما که کارش رو تأیید نمیکنیم، همهی ما میدونیم شکارچی بودن جز زلت*، شرافتی نداره! اما اینجا یه انسان مُرده، اونم از سر اشتباه خودش! اینهکه آدم رو ناراحت میکنه.
و در ادامهی سخنش، باز هم به سراغ همان دری رفت که گمان میبُرد او را نجات میدهد؛ شعرسرایی! مقبول و نیکنظر در میان چشمان قهوهایتیره و مورد اعتمادِ النا ناپدید شد و این چنین گفت:
- به قول هوگو که میگه((از مرگ نترسید، از این بترسید که وقتی زندهاید، چیزی به نام انسانیت در درون شما بمیرد)) نذار انسانیت درونت بمیره النای من!
النا که چندان دلفریب، حیواندوستیاش فوران کردهبود، در این دلسوزی شیرینش که از یکسو مورد پذیرش من بود و از سوی دیگرش نه! حرف حق و بهسزای دیگری را با پوزخند به جانک زد:
- به قول حافظِ ایرانی که میگه((دور فلکی یکسره بر مَنهَج عدل است، خوش باش که ظالم نَبرد بار به منزل)) میخواست یه حیوون رو بکشه، یه حیوون اون رو کشت!
زلت: گناه، خطا
آخرین ویرایش: