جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فوژان وارسته با نام [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,499 بازدید, 113 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فوژان وارسته
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط فوژان وارسته
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,313
مدال‌ها
2

النا که بر روی کف پاهایش در پیش رویمان، آن‌طرفِ در نشسته‌بود، با آه دهان‌سوز و خسته‌ای که فقط از دهان یک پیرِ فرتوت و از کارافتاده بیرون می‌آمد، برخاست و در همراهی با جانک ادامه داد:

- آره یادش‌بخیر، یواشکی با همه‌ی بچه‌های کلاس اومدیم.

دامن حریر پیراهنِ قرمزش را با تکانی از خاک گرفت و کورکورانه به دور از هر احساس تحسری برای آقای اندرسون، از دنیایی که استخوان‌هایش طبق‌طبق از غرورِ بی‌رحمی، مُهرهِ‌پیچ شده‌بودند، حرف دلش را زد:

-ولی من هیچ‌وقت دلم براش نسوخت! حقش بود مرتیکه‌ی حیوون‌کُش!

همین که النا سرراست سردی حقیقی درونش را با زبانش افشا کرد و از برای یک انسان که چنین اتفاق وحشتناکی برایش رقم خورده‌بود، کوچک‌ترین غمی نداشت، احساس تقصیر کردم و در این موقع که خواستم او را شماتت کنم تا تواضعی به خرج دهد و برای هر جانی که بیهوده پایمال می‌شود؛ چه حیوان، چه انسان و چه گیاهان، متأسف باشد، جانک کلافه‌وار بار شماتت را از دوش من بر داشت و خودش با ملایمتی رو به النا، آن را یک‌تکه اظهار کرد:

- بازم گفتی حقش بود؟! آخه چرا نمی‌خوای بفهمی بدبخت چاره‌ای نداشت! گیر یه لقمه نون واسه زن‌وبچه‌ش بود.

النا بی‌تفاوت و کاملاً خونسرد با قدم‌های محکمش به طرف دیوار رفت. دست‌هایش را بر پشتش گذاشت و با آن‌ها، بر دیوار تکیه زد. پای راستش را با ظاهر آرامش، جلو‌ی پای چپش آورد و با طعنه‌ای گشاده و بی‌خیال از غمِ مرگ یک انسان، البته به ظن‌وگمان او یک انسانِ حیوان‌کُش، جانک را خاموش کرد:

-این جهان کوه است و فعل ما ندا، سوی ما آید نداها را صدابله آقا‌جانک هر کاری کنی، نتیجه‌‌‌ش به خودت بر می‌گرده!

حرف‌های النا که درد دیگری بر این وضع دردناک بودند؛ جانک را همچنان به نصیحت وا می‌داشتند. او در همان لحظه چون صوفیِ بی‌نوایی به دریوزگی تن داد تا بلکه النا را قانع سازد که انقدر بی‌رحم و یک‌جانبه قضاوت نکند:

- النا جان، عزیز من، ما که کارش رو تأیید نمی‌کنیم، همه‌ی ما می‌دونیم شکارچی بودن جز زلت*، شرافتی نداره! اما این‌جا یه انسان مُرده، اونم از سر اشتباه خودش! اینه‌که آدم رو ناراحت می‌کنه.

و در ادامه‌‌ی سخنش، باز هم به سراغ همان دری رفت که گمان می‌‌بُرد او را نجات می‌دهد؛ شعرسرایی! مقبول و نیک‌نظر در میان چشمان قهوه‌ای‌تیره‌ و مورد اعتمادِ النا ناپدید شد و این چنین گفت:

- به قول هوگو که میگهاز مرگ نترسید، از این بترسید که وقتی زنده‌اید، چیزی به نام انسانیت در درون شما بمیرد.》نذار انسانیت درونت بمیره النای من!

النا که چندان دل‌فریب، حیوان‌دوستی‌اش فوران کرده‌بود، در این دلسوزی شیرینش که از یک‌سو مورد پذیرش من بود و از سوی دیگرش نه! حرف حق و به‌سزای دیگری را با پوزخند به جانک زد:

- به قول حافظِ ایرانی که میگهدور فلکی یک‌سره بر مَنهَج عدل است، خوش باش که ظالم نَبرد بار به منزلمی‌خواست یه حیوون رو بکشه، یه حیوون اون رو کشت!


زلت: گناه، خطا

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,313
مدال‌ها
2

در زیر کلمات درشت آن‌‌ دو که چون قطرات سخت تگرگ به سوی سقفِ دهان هم می‌‌فشاندند، مغزم نیمه‌باز شد و از مفهومِ جروبحث‌های ادبیشان، باد تندی را از راه دماغم به سمت خودش، بالا کشاند و شریان‌های خونم را مثل کویر، خشک و سوزنده کرد. بی‌امان دلم را به دریا زدم و مثل یک انسان پخته‌ و رسیده، قصد کردم تا با میانجی‌گری به مرافه‌های نامفهوم و این سبقت ادبیشان، پایان دهم؛ چرا که این مرافه از سؤال من بر روی کار آمده‌بود و احساس گناه می‌کردم. لذا در مرگ تلخ آقای اندرسون‌، از جهان سرد النا خودم را نجات دادم و در واپسین لحظات با عصبانیت یک تشر را بر روی آن‌ها خالی کردم تا ارزش عشقشان این چنین در ورقِ تعصبات، کیش‌ نشود:

- ای بابا بسه دیگه، باز شما دوتا محفل شعر و ادب راه انداختین؛ یه سؤال پرسیدم، دیگه قرار نیست که به جون هم بیفتین!

جملگی چند دقیقه به پاس احترام به من ساکت شدیم و نگاه‌هایمان به هم خاموش گشت. جانک همچنان از شکاف میان لب‌هایش که چون غاری از روی رحمتِ ایزدی گشایش یافته‌بود، خوراکی‌ها را می‌بلعید. چشم النا نیز در بیرون از پنجره می‌چرخید؛ بدون آن‌که کوچک‌ترین آزردگی را از یکدیگر داشته‌ باشند. و چشم من به خراشی که قصه‌اش را از بر شده‌بودم و خالی از گمانه‌زنی‌هایم، سراچه‌ای از تصویرِ واقعی‌‌اش را بر رویم باز کرد، اما قصه‌اش چه‌بود؟! اندرسون بیچاره با آن قد خپل و کوتاهش، خیلی قبراق‌ و‌ خوش‌خیال در ته معده‌اش، هوس گوشت یک آهوی چاق‌و‌چله‌ را تحمل می‌کرد. از این جهت با جسارتی که داشت، در پشت درختی کمین کرد و از دور آهوی نگون‌بخت را به زیر چشمان تیز‌بینش برد. همین که آهو در آن سکوتِ فراگیر و محسورکننده، به خوردن علف‌های کف جنگل مشغول شد، اسلحه شکاری‌اش را در میان کارزار درختان بر رویش نشانه گرفت. قبل از چکاندن ماشه، در آن بخار مِه‌آلود، ناگهان از چند فرسخیِ پهلویِ چپش، صدای نخراشیده‌ی خرس گرسنه‌ای را شنید. سرش را چرخاند و در نگاه وحشت‌زده‌اش دید که در هجومی خشن، با سرعت به سمتش می‌دود تا با او نبردی را آغاز کند.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,313
مدال‌ها
2

خرس در عملیات خود، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و شمیم مرگ را مثل باد بهاری در گنبد سبزِ جنگل می‌پراکند و در آن سردی فصلِ پاییز، سیمای حقیقیِ حیاتِ وحش را از لابه‌لای دندان‌های تیز و درازش می‌غُرید و در لطفی بی‌نظیر، باعث فرار آهوی چشم‌بلبلی و بی‌گناه ماجرا شد. اندرسون نیز که در میان مِه‌ غافل‌گیر شده‌بود، تنش مثل بید شروع به لرزیدن کرد. نفس‌‌هایش را ریزریز از بینیِ پهنش بیرون داد و در سپیدی آن مِه کم‌جان و رنگ‌پریده، آویزان کرد. سپس فرمانی به خود داد و در آرامشی نامرئی، دست از این‌پاوآن‌پا کردن برداشت تا زمان هدر نرود. در سکوتی آرام و بی‌صدا ماند و برای ملاقات و مهمان‌نوازی اصیل از این مهمان‌ِ ناخوانده، عمیقاً لبه‌ی چشمان سیاه و تیزش را باریک‌ کرد و با غروری توطئه‌آمیز، لوله‌ی اسلحه‌اش را به سوی آن نشانه گرفت و قدرتی که از او نبود را به رخ خرس از خدا بی‌خبر کشاند. بعد در جسارتی شفاف و روشن، پیروزی هنوزنیامده‌اش را با سرفرازی به جای ترسی که از روی غافل‌گیری بود، نشاند. آنگاه با رذالتی غبارآلود، با تمام دقت و نشانه‌گیریِ ماهرانه‌اش که زبان‌زد عام‌وخاص بود، تصمیم گرفت تا قبل از این‌که کار‌ از کار بگذرد، از آن حیوانِ مو‌قهوه‌ا‌یِ زیبا، پذیرایی شایسته‌ای را انجام دهد. هر‌چند بخارهای مزاحم مِه و رطوبتِ سرد هوا، مانع بزرگی در هدف‌گیری دقیق او می‌بودند، ولی با اراده‌ی آهنینش این موانع را نادیده گرفت و تصمیم بزرگش را عملی کرد و در خلوصی ناپاک، ماشه را چکاند تا در نقشه‌ی خیالی‌اش آن زبان‌بسته را از پای در بیاورد و مغزش را متلاشی کند، اما اَمان از خیال باطل! از شانس ناخوشش، تیر در گلوی یار همیشگی‌اش که به او جرأت بی‌مانندی می‌داد، گیر کرد و هرگز شلیک نشد. از این حیث، تصمیمش برای همیشه در درون دست‌هایش، معلق و بی‌ثمر ماند. البته آنقدر شجاعت داشت که به جای تسلیم شدن و نصبِ پرچمِ عزای عمومی بر روی قلبش، یک تصمیم دیگری از روی دست‌پاچگی بگیرد. از برای همین همتش را دو چندان کرد و در تلاشی برای آزادی تیر، چند بار دیگر ماشه را فشار داد؛ که باز هم بی‌فایده‌ و بی‌فایده بود! در این قصه که چون نُقل و نبات در دهان مردم می‌چرخد، اندرسون بی‌نوا پی برد که در این پذیرایی خشن و بی‌رحمش، امروز خوشی کلیدِ شانسش را، به نام خرس چرخانده‌است. همچنان که خاکِ بی چشم‌ورو، شیون عزا را در دور جسم اندرسون مویه می‌کرد، در بد اقبالیِ دیگری، زمان هم در هراسِ ظلمت‌زده‌ای که سایه‌ی سیاهی را با صدای خرس در هوا پژواک می‌داد، مثل زیبایی پر طاوس، به مرور هی از خود کم‌وکم‌تر می‌نمود، به قدری که چیزی نمانده‌بود تا خرسِ گرسنه به شکارچی چیره‌دست زالیپی برسد. لذا اندرسون با دیدن این رزم ناگوار و نابرابر، از روی ناچاری دل از یار آهنی‌اش* کَند و آن را به سمت بوته‌ها پرت کرد و در عجله‌ای کمیاب، بی‌حرکتی را رها نمود و با گفتن کلمه‌ی قطعاً ((لعنتی))، با چشم‌های متورمش به سمت کلبه‌، در پشت سرش گریخت تا جان شیرینش را از دست فرهاد حریص و طماع، نجات دهد!


یار آهنی: استعاره از اسلحه

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,313
مدال‌ها
2

خرس از روی غریزه‌یِ خدادادی‌اش می‌دانست که اگر عجله نکند، شکار خوش‌طعمش را از دست خواهد داد، برای همین به تمکین از شغلِ صیادی‌اش که در آن بسیار حرفه‌ای‌تر از هر شکارچی‌ انسان‌نمایی بود، بر سرعتش افزود و وحشی‌تر از قبل، از راه میان‌بری مثل یک شهاب‌سنگِ آتشین به دنبال او شتافت. اندرسون نیز جلوتر از آن در میان شاخه و سرخس‌های کشیده همچون خرگوشی روباه دیده، بلندبلند می‌دوید و با ترسی که چشم‌هایش را هم لمس کرده‌بود، بدون هیچ توقفی سرش را به عقب می‌برد تا فاصله‌ی خود با خرس را بسنجد. تندی نفس‌هایش مثل یک پشه‌ی‌خون‌خوار داشت همه‌ی خونِ شش‌هایش را می‌مکید و نای دویدن را با کم کردن اکسیژنش، از او می‌ستاند، ولی خُب این درد را به سادگی پذیرفته‌بود و با دل‌وجان فرار می‌کرد. در سرانجامی بی‌پرده و به دور از هر خطایی، به کلبه رسید و خرس هم با زبردستیِ وسیع‌اش، در مجالی‌ کم و با فاصله‌ای که زمانش ده‌ثانیه بود، به او نزدیک شد. به‌خاطر این عددِ کم و اضطراب‌آور، اندرسون مجالِ بستن در ورودی را پیدا نکرد و با فریادی جیغ‌زن و مردانه، به داخل اتاق جَست و تلاش کرد تا حداقل، در آن را ببندد، اما بی‌سرانجام بود؛ چرا که خرس به در رسید و در هیبتی چشم‌نواز، بر سر پاهایش ایستاد و مثل یک انسان عقل‌دار، با دست‌های زوردارش آن را هُل می‌داد تا اندرسون را در کام پنجه‌هایش اسیر کند. اندرسون که اکنون قدرتش را با ناله‌های‌ بی‌جانش مخلوط کرده‌بود، با پناه گرفتن در پشت همان در اتاق، رو به خرس فشارش می‌داد تا آن را ببندد. پیش می‌رفت تا به مقصودش برسد، اما وزن چند تُنی خرس، لولاهای در را شکست و اندرسون را با در، به کفِ کلبه انداخت و در زیر آن دراز‌به‌دراز، نقشِ زمین کرد. در گام بعدی، خرسِ شکم‌باره بدونِ معطلی و با سواستفاده از موقعیت، بر روی در قدم‌هایش را گذاشت و با عصبانیت آشکارش، پوست‌ آن را با ناخن‌های کشنده‌اش چنگ می‌زد و با سنگینیِ تنه‌اش، نفس‌های اندرسون را به سمتِ مرگ خفه‌ای برد. در مظلومیتی‌ ناخواسته، سفید‌یِ پوستِ اندرسون نگون‌بخت به سرخیِ دشت لاله‌زار زالیپی درآمد و زیر همان بار سنگین با خُرد شدن استخوان‌هایش، کاملاً متوجه شد که عزرائیل در یک قدمی‌اش است و اصلاً شوخی ندارد. لذا با اشکی که از چشمش جاری شد، آن شکست شوم و نابرابر را پذیرفت. آنگاه به سراغ تصویری رفت تا حداقل گناهانش را پَرپر کند و بهشت را قسمتش گرداند، از این رو برای آن، چشم‌های ماتم‌زده‌اش را بست و آخرین تصویر از زنش و تنها پسرش را بازسازی نمود. در میان این تصویرسازی‌هایش که بوی داغ خداحافظی از آن می‌آمد، خرسِ فرصت‌طلب با دندان‌هایش او را چنان از زیر در بیرون کشاند که گویا یک زنبورعسل را در هوا می‌قاپد تا آن را از سر راه بردارد و به لانه‌ی پر از شهدِ دلخواهَش برسد. اندرسون از زخم‌ِ پایش که در دهان خرس جای‌ گرفته‌بود، چشم‌هایش را گشود و از درد به خود پیچید. هراسان ترس را کنار گذاشت و شجاع و نترس، مشت‌هایش را گِرد کرد و بر روی صورتِ اَجل‌ِ جانش، فرود آورد و این‌چنین آخرین تلاشش را برای زنده‌ ماندن به خرج داد. در لحظه‌‌‌هایِ تلاش‌هایِ بی‌ثمرش، به یاد چاقوی درون جیبش افتاد. فوراً آن را بیرون آورد و بی‌رمق با دنده‌های شکسته‌اش، خراشی ضعیف را در باریکه‌یِ گردنِ خرس به وجود آورد تا پایش را رها کند، اما همین خراش باعث شد تا در حرصی مطلوب‌تر، به شغل صیادی خرس، انتقام‌جویی نیز اضافه شود‌. بنابراین آن حیوانِ بسیار باهوش و زیرک، بی‌وقفه برای تسکین دردِ گردنش، اندرسون را با پنجه‌هایش مثل یک ماهی خام و تلفاتی به دیوار کوبید و گوشتش را به کام پوزه‌اش داد و در اندوهی بسیار، مرگ دردناک و غیر‌انسانی‌اش را رقم زد و در سنِ سی‌سالگی به زندگی‌اش پایانِ ناخوشایندی بخشید و از صورت گِرد و ریشویش هیچ یادگاری‌ایی برای طفلِ دوساله‌اش باقی نگذاشت.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,313
مدال‌ها
2

بله، پس از گذشت دوازده‌سال از حضورم در زالیپی، این‌گونه جزئیاتِ کاملِ قصه‌یِ مرگِ آقای اندرسون را از زبانِ جانک، در کیفیتی واقعی شنیدم و نقش آن‌ها را بر روی صحن حافظه‌ام و در تئاتری تأثیرپذیر، طوری بازی کردم تا شاید روزی با آن در پند و اندرزی دلسوزانه‌، انسانی را هدایت کنم تا شغلِ ناشریفِ شکارچی‌ را ترک کند، ولی در حالِ حاضر، حسِ بی‌زاری از این کلبه تمام سلول‌های بنیادی‌ام را به آسایشی نرم و مطلوب، دعوت کرد تا این لحظات شُوم را بی‌خیال شَوم. با اَخم‌هایم، رویم را به سمت جانک که در پهلویِ راستم نشسته‌بود، چرخاندم و پیگیر ماجرای بدیُمن و نقص‌دار، خودمان گشتم و بی‌منت و به دور از هر حاشیه‌ای که جانک را خار و کوچک نمایان کند، رفتم سراغ پرسش سؤال‌هایی که برایش تا به این‌جا آمده‌بودم:

- ببینم جانک، چطوری نموندی؟ چرا بعد از سه‌سال از جنگ تصمیم گرفتی بیای، اون هم این‌طوری و بدون مرخصی؟!

جانک لقمه‌ی نانِ در دستش را بی‌حرکت کرد و حالتِ آدمی را گرفت که جواب‌دادن به این سؤال‌ برایش سخت بود؛ چرا که او را به یاد حوادثِ همان جایی می‌انداخت که از آن فرار کرده‌بود! حوادثی مثل یک اِنفجار و مرگ آشکاری که چشم‌هایش به راحتی و در غیر باورترین لحظاتِ تاریخیِ عمرش، آن را شکار کرده‌بودند، حوادثی مثل بوی خون و پرت‌شدن تکه‌ای از بدنِ دوستت در پیش رویت که بسیار دوستش می‌داشتی! او گردونه‌یِ حدقه‌یِ چشم‌هایش را به بشقابِ غذا خیره کرد و با ناراحتی‌ای که انگار از اولِ حیاتش تا کنون، درونش را در حریقی سوزنده، زغال می‌کرد، پاسخ داد:

- آنیلا جنگ سخت‌تر از اون چیزی هست که من و تو فکرش رو می‌کردیم!

سپس حالتِ مسالمت‌آمیزی به ظاهرش داد و سعی کرد جنگ را خیلی روشن، یعنی همان چیزهایی را که دیده‌‌بود، برای من بدونِ تَجاوزی به روحِ معنوی‌ام، توضیح دهد. صدایش را با غمی که تصورم از آن فقط رنجشی کوتاه و احساسی بود، ترکیب کرد و ادامه داد:

- جنگ مثل یک گردباده؛ همه چیزیت رو داخلِ خودش میکشه، حتی قلبت رو، احساست رو! بعد تا این‌که به‌ خودت بیای، می‌بینی همه‌چیزت رو نابود کرده و دیگه اون آدم قبلی نیستی؛ یکی دیگهِ شدی که حتی خودت‌ هم، خودت رو نمی‌شناسی!

آهی را از نهادش، خالی کرد و سنگینیِ سکوتش را به وحشت و غم اطرافمان داد. عمیق‌تر از قبل به او نگاه کردم و فهمیدم باید به او بفهمانم که خطرناک‌ترینِ ماجراها هم جزئی از زندگی هستند و من هم به مانند النا او را بسیار درک می‌کنم و برای این کارش، هیچ شماتتی را بر زبانم نخواهم آورد. با اندیشه‌‌یِ آزمون‌دیده‌ام که گمان می‌کردم از مرگ‌ها، تجربه‌ی کافی را دارد، با همان حالت غم‌ِ تازه‌ای که در چهره‌ی من و النا کاشته‌بود، حرف‌‌هایم را قدم‌به‌قدم جلو بردم و گفتم:

- خُب چاره‌ای نداریم، کشورمون در حال جنگه و باید بجنگیم تا زندگیمون رو دوباره برگردونیم!

در ادامه مثل یک مارمولکِ خبیث در بین کلمات خود خزیدم و به پسرک دردکشیده این حرفِ منطقی را زدم تا بلکه چشم‌هایش را که بر روی حقیقت بسته‌بود، باز کند و ببیند که در این جنگ تنها نیست و حس خیلی‌ها شبیه به او می‌باشد:

- بعدش ما هممون داریم مبارزه می‌کنیم، فقط تو تنها که نیستی!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,313
مدال‌ها
2

جانک در افسوسی برملا و بسیار روشن، به این فکر فرو رفت که از نظر او، من هنوز هم متوجه‌یِ دردِ بزرگش و احساسی که دارد، نشده‌‌‌ام، اما چون دلش نمی‌آمد، دلم را بشکند، حرفم را قطع نکرد و با خونسردیِ الهام‌گرفته‌ای از مادر ترزای مقدس، اجازه داد تا همه‌ی حرفم تمام شود و سکوت اختیار کنم. سپس بی‌مقدمه، تسلطش را بر اعصابش زیاد کرد و با حوصله‌ای که در تک‌تک انگشتانِ بلندش، زیرپوستی راه می‌رفت، نانش را درون بشقاب گذاشت و دیگر به خوردن ادامه نداد. آنگاه خود و مابقی احساساتش را طوری تنظیم کرد تا مرا از باتلاقِ حرف‌های منطقی‌ام که گاهی از روی دل‌سوزیِ بی‌سروتهی جاری می‌گشتند، با طنابِ حس‌هایی که تجربه کرده‌بود، بالا کشاند و جوانمردانه رخت‌ِ خاک‌وگِلیِ این منطقِ ذاتی را که باعث می‌شد در بعضی از موردها، احساساتی را نبینم، از تنم بِشوید. برای این مقصودِ خجسته‌اش، کمی آرامش و این هوایِ گرم را از سوراخ‌هایِ دماغش بالا کشید و خلاصه‌ای از داستانِ رسیدن به جنگش را برایم بازگو کرد:

- آره درسته حق با توئه، کشورمون در حال جنگه! ما هم همین فکر رو می‌کردیم. در واقع با همین فکر هم رفتیم سربازی، اگه یادت باشه؟!

آشفته و کلافه‌وار با کفِ دست‌‌ِ راستش، ساقه‌ی ریش و سبیل‌های کوتاهش را از عَرق و خُرده غذاهای مانده پاک کرد و بی‌قرار، کلیات جهبه رفتنش را به طور کلی خلاصه کرد:

- ماه‌های اول آموزش دیدیم؛ بعد هم عازم جبهه شدیم. با قدرت و شجاعتی که باورش کرد‌ه‌بودیم از اسلحه‌هامون گلوله خالی می‌کردیم و می‌گفتیم، خُب کشورمون در حالِ جنگه! باید جُون بدیم، باید بُکشیم تا آزاد بشیم!

در میان حرف‌هایش، نفسِی عمیق که گوشتِ تنِ هر آدمِ بی‌اعصابی را مُورمور می‌کند را یک‌جا از دهانش خارج کرد و با غمی که هم در قلبش پا‌ گرفته‌بود و هم آرواره‌های فکش را به لرزه می‌انداخت، ادامه‌داد:

- اما هرچی جلوتر می‌رفتیم به‌ جای این‌که اوضاع بهتر بشه، هی بدتروبدتر می‌شد!

با پوزخند متعصب و تمسخرآمیزی که از روی غم و افسردگیِ روحی‌اش بود، به میان حرفش آمد و آن‌ها را آرام‌آرام تکمیل کرد:

- هی می‌کشتیم، هی کشته‌ می‌دادیم، اما باز هم آزاد نمی‌شدیم! تا به‌ خودمون اومدیم دیدیم که اصلاً آزادی‌ای وجود نداره و همه‌ش دروغه! اون‌وقت فهمیدم که این‌جا دیگه جایی واسه موندن نیست!

گرچه اشک‌هایِ انباشته در درونِ چشم‌هایش، لحنش را ضعیف کرد‌، اما با همان حال و احترامی که برای من قائل بود، بقیه‌ی گفتارش را طوری در پیش گرفت تا منی که تازهِ این حال جنگ‌زده‌‌اش را می‌فهمیدم، دچار خجالت‌ و سرکوفتی نشوم:

- اما آنیلا می‌دونی چیه؟! شاعر میگهخدمت به‌وطن نیمی از وظیفه‌ست و خدمت به‌ انسانیت، نیمه‌ی دیگه‌ی اونهاما باید بدونی توی جنگ، هیچ انسانیتی وجود نداره تا بشه بهش خدمت کرد!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,313
مدال‌ها
2

با همان حال روحیِ درب‌وداغونی که داشت، انگشتانِ دست‌هایش را به هم قلاب کرد و از رویِ عذابی که از دردهایش، جان گرفته‌بود، قدری سرش را خم کرد و ذکریاتش را غلیظ‌تر از ذکریاتِ پیشینش بیان کرد:

- در واقع به این نتیجه رسیدم که خدمت هم هیچ معنایی نداره آنیلا؛ چون کشتن یه بچه‌ی شش‌ساله، خدمتش میشه کشتنِ قاتلش! تو هم با همین بهونه، با این فکر قاتل میشی، قاتل یه انسانِ پَست و نابخرد! شایدم یه انسانِ خوب، خوب‌تر از خودت؛ چون ممکنه پای هیچ بچه‌ای درمیون نبوده‌ باشه!

سرش را بالا آورد و بالأخره کوچه‌یِ چشم‌هایِ قهوه‌ایِ روشنش را که انگار کاسه‌ای از عسلِ خام را به درونِ آن‌ها ریخته‌ای، بر روی من باز کرد. چشمانی که هنوز با دیدنِ این همه مرگ و غم‌، بی‌شک می‌توانستند در بازه‌ای از شب‌های تاریک، همچون مرواریدی گِرد و درشت در دل آسمان و جمع فرشتگان، به‌طور غیرباورانه‌ای بدرخشند و حسادتِ ستارگان را برانگیزند. در همین حین نگاه بی‌دفاع من نیز، بدون هیچ غرض و جادویی در بن‌بست این کوچه‌ی زیبا به دام افتاد تا برایش شنونده‌ایِ رئوف و مهربانی باشم. او هم اندک‌اندک با همان نگاهش، لبخندِ مهربانی را بر روی لب‌هایش نشاند تا بیش از این حرف‌هایش مرا نرنجانند. بعد آنقدر روان و خوش‌بیان، ذهنِ مرا مثل یک خمیر نانوایی ورز داد، تا مغزم نرم شود و در مسیر پختگی و بالغ‌ شدن، خدای نکرده سفت و فشرده نشود و از دهنِ ملت بیفتد. با همین روشش طوری مرا قانع کرد که هنوز هم در شگفتم که چرا به این مرد و آیینه‌یِ قلبِ خالی از کینه‌اش و این فرار ترسناکش، حق دادم، اما بگذارید حرفش را بشنویم:

- تو هنوز مرگِ انسانی که با دست‌های خودت کشته باشی رو ندیدی! تو هنوز مرگِ غیرانسانیِ آدم‌ها رو ندیدی! فقط تعریف یه مرگ رو شنیدی، یه مرگ اشتباه یا یه مرگ اتفاقی رو آنیلا!

چشم‌هایش را در چشم‌هایم گِردتر کرد و اَبروهایش را بالا برد تا حالت تأکید بیشتری به‌خود گیرند و ادامه‌داد:

- جنگ در تمام حالت‌هاش یعنی جنایتِ محض!

آبِ دهانش را قورت داد و بی‌تردید و خیلی‌ سخت‌تر از قبلش، دنباله‌ی حرفش را توضیح داد:

- در یک کلام جنگ یعنی رفتن به پیشواز خودکشی‌! خودکشی‌ای که هیچ کدوم از هشت بهشت‌ِ خدا، حاضر نیستند درشون رو برای روح‌گناهکار و سرگردانت باز کنن؛ چون تهش میگن که تو علیه خودت مرتکبِ جنایت شدی و کاری رو انجام دادی که نتیجه‌ش رو می‌دونستی! برای همین باید مجازات بشی!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,313
مدال‌ها
2

ساعت به یازده‌ظهر نزدیک شده‌بود. او پلک‌هایش را تند‌تند به‌‌هم می‌زد و آمرانه، پیکرِ حرف‌هایش را می‌تراشید و به تلخیِ شرابِ سرخ، آن‌ها را در پیاله‌ی گوش‌هایمان خالی‌ می‌کرد. در برگه‌یِ دیگر این اوضاع، روشنایی نیز همچون ساحره‌ای حسود و خودخواه، در میانِ حرف‌های تاریکِ جانک، با آرامش قدم می‌زد و ردای مملو از نور سفیدش را خیلی دورتر از زهرِ غمی که در خونِ جانک قُل‌قل می‌کرد، رد می‌‌داد تا مبادا راهزنانِ این آلودگی، به قافله‌ی او هم زنند و همه را از مسمومان این غضبِ سیاسی کنند. این همان لحظاتِ هفت‌خمِ خسروی بود که همیشه با خود می‌گفتم: آدم اگر شجاع باشد، همه‌ی پُل‌‌های شکسته‌یِ زندگی‌اش را در پشتِ سرش بر جای می‌گذارد، حتی پل مرگ را چه برسد به این جنگ لعنتی! اما بی‌آنکه بخواهم، فکرم یکه‌وتنها از نردبان حافظه‌‌ی بلندمدتم، پله‌پله بالا رفت و خیلی زیرکانه در آن‌جا، سروگوشی‌ به آب داد. سپس آن مطلبِ نشُسته‌یِ مهمی را که از یاد برده‌بودم را، در بالایِ کله‌ام به پاکیِ عالمِ پرهیزگاران، برایم پَهن کرد. مطلبی که به روشنی همین روزِ تاریک می‌گفت، همه‌ی آدم‌ها از چیزهایی که تجربه نکرده‌اند و چون می‌دانند که قرار است یک روز آن را تجربه کنند، می‌ترسند؛ مثل همین مرگ! بنابراین در این شرایط، شنونده باید عاقل باشد. از این‌ رو کاملاً و بدون هیچ ابهامی فهمیدم که نباید مثل یک ظالمِ دست‌کوتاه، توقع بی‌جایی از جانک داشته‌ باشم و لقب کثرت‌بار ترسو را بر گردنش آویزان کنم. به هرحال ما زاده‌ی ترس‌هایی هستیم که هنوز علتِ آن‌ها را تجربه نکرد‌ه‌ایم. اگر هم در مقابل آن ایستادگی می‌کنیم و خود را شجاع نشان می‌دهیم، این شجاعت فقط پرده‌ای است بر روی ترس‌هایمان، یعنی یک شجاعت درونِ مردمی! البته به‌قدر عقلمان هم این حرف را در حلقمان تَر کرده‌ایم که هرکسی برای حرف مردم زندگی کند، درست در همان جای خواهد خوابید که قطعاً، آب به زیرش خواهد‌ رفت و این نکته‌ی اصلی‌ این مطلب طلایی بود. رفته‌رفته در دامنه‌یِ وسواس‌های فکری من، جانک در خزانه‌یِ کلماتِ گران‌بهایش آنچنان به دل و جرأتی دست یافته‌بود که زبانش را در این قشون‌کشیِ غم‌هایش، تشویق کرد و ورقه‌ی دیگری از دیوان‌ِ ادبی‌اش را گشود و بعد از آن، کمی مبهم از من پرسید:

- برای همین خودکشیِ مضحک هم، شعارشون اینه: زندگی بدون مبارزه مرگه اما آنیلا اگر حین مبارزه بمیری چی؟! اون‌وقت زندگی چی میشه؟

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,313
مدال‌ها
2

دلم می‌خواست زمین دهن باز کند و طوری مرا ببلعد که میانِ سنگ‌ریزه‌های درونش، خُرد شوم و حتی اثری از استخوان‌هایم که عصای من بودند نَماند، چون به همان روز محشری رسیدیم که دیگر فرارش در این محیطِ سنگین و غُبارِ بحث‌هایِ داغمان، اهمیتی نداشت و در این بی‌اهمیتی، نمی‌توانستیم او را مجبور کنیم تا پیش از آن‌که خیلی دیر شود به رزمگاه برگردد. تنها این‌که در آینده چه بر سرش خواهد آمد، بسیار و بسیار برایمان مهم گشت. از ابتدا نیز نگرانیمان به‌خاطر همین بود و از امروز و در فردا‌هایمان که قرار شد برایش خوردوخوراک بیاوریم، باید مثلِ یک کارآگاه کار بلد، حواس‌ِ پُراضطرابمان را به همه‌ی آدم‌های اطرافمان می‌دادیم تا آمدن و جایش فاش نشود. برعکس این ضرب‌المثل که می‌گوید ((تا پريشان نشود کار به‌ سامان نرسد!)) جانک گرچه پریشان بود، اما از کارش آنقدر متین و راحت‌طلب، رضایت داشت که جز حرف‌های خودش، به حرف ک.س دیگری گوش نمی‌داد، زیرا خیلی دست‌‌ودلباز به او اجازه می‌دادند تا مزه‌ی خوشِ این آرام‌وقرار برخاسته از منطقِ مفتوحش را که همانند دندان‌های مرتب و سفیدش جلوه می‌کردند، به زیر زبانش ببرد و سرزنده آن را میل کند. با همین دلیل، همه‌ی حرف‌هایش را سامانی برای این کارش می‌دانست. من نیز در این انقباضات روحی و روانی‌، دیگر قصدِ مجادلهِ با او را کنار گذاشتم. از این حیث عقایدم را در یک طومارِ ذهنی نوشتم و پاسخم را از میان آن‌ها با همکاریِ فلسفه‌ی زبانم و لحن بسیار آرامم، عرض کردم:

- درسته که میگن: زندگی یعنی مبارزه حالا این مبارزه چه با جنگِ سیاسیون شکل گرفته‌ باشه یا بی‌ جنگِ سیاسیون، فرقی نداره! ولی در کل اگه مبارزه هم نکنیم، زندگی‌ای نداریم!

در محبتی لطیف و با لبخندِ ملایمش که گاهی آن را در غمش گم می‌کرد، سرش را بالا آورد و رویش را به‌سمتِ النا ارشاد کرد. النایی که در تمام این مدت، کنار آن پنجره‌ی بدون شیشه و قاب‌شکسته، برابر ما ایستاده‌بود و بدون حرفی گوش‌هایش را با زوم چشم‌هایش، بر لب‌ودهان من تزریق کرده‌بود و جوری از روی ترس می‌نگریست که انگار سؤال‌هایِ من، سببِ تمام نگرانی‌های امروزش هستند، ولی طراوتِ صورت به ظاهر آرامش، نشان می‌داد که او بیشتر از پاسخ‌های جانک می‌ترسد، پاسخ‌هایی که ممکن است پخته نباشند یا از روی ترس جانک به سوخت‌وساز رسیده‌باشند و همین‌ها سوءقصدی غیرعمدی بر جانش شوند و چنان او را سرخورده و ذلیل کنند که در نزد من، آبرویی برایش نماند.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,313
مدال‌ها
2

ولی حرف‌های جانک طوری به او قوت دادند که ترسش همچون فیلی موش‌دیده، پا‌ به فرار گذاشت و به ناچار در فاضلابِ اَنباشته از کثافت در گوشه‌ی شهری طاعون‌زده، برای خود خانه‌ای اجاره کرد. جانک، پدیده‌ی آن روز مثل یک لک‌لک خوش‌قدم بر روی بامِ دلِ النا نشست و به زیبایی و مهارتِ بُلبلِ خوش‌صدا، لانه‌‌ای روشن و پر از امیدی ساخت و دنیایی امن‌وامان و خالی از دل‌مشغولی برای معشوقه‌ی خود به ارمغان آورد و باعث شد که النا، از همان اول کار در این قُمار دلباختگی، سرش را با سربلندی بالا بگیرد و اجازه‌ دهد تا مرد‌ِ عاشق‌پیشه‌اش به تنهایی، منطقِ پُر حرف مرا شکست دهد، شکستی که در قبرستانِ دل‌ِ مُرد‌‌ه‌ام، با پایین آوردن سپرم به تماشای آن نشستم و در حیرتی خوش‌یمن چنان طعمِ لذتی را به من داد که تا کنون با هیچ پیروزی‌ای نچشیده‌ بودم، چون می‌دانستم که بخیه‌های این جراحتِ اندوه‌زده، همه‌اش از سر انسانیت‌ است و در غافل‌گیری هراسانی، مثل بله‌ی شیرینِ و کشنده‌ی عروس در سر عقد از ترس فرار داماد، خیلی زود آن را پذیرفته‌‌بودم. این برایم مقدس بود که جانک از سر انسانیت حاضر به گریختن از این جنگِ نابرابر و غیرِانسانی شده‌‌است. بی‌تعارف و با آن شهامتش می‌گفت: ((نمی‌خواهم آدم بکشم.)) او همه‌ی ماتمِ چشم‌هایش و غصه‌ی نگاهش را در وجودِ شلوغ و پر ترافیکش ریخت، همان وجودی که النا را با تمام جان می‌خواست. سپس جالب‌تر از حرف‌های قبلش خواند:

- پیش از آن‌که خزان از راه برسد‌، از هر بهار بهره‌مند شو. من می‌خوام از بهار زندگیم، از النام بهره ببرم، قبل از این‌که زندگیم تموم بشه آنیلا!

در تمسخری که دردش را آشکارتر نشان می‌داد و با ترکیب صبر و بغضی که هرلحظه آشوبکده‌ی بهارِ دلش را پاییز می‌کرد، جوری ادامه داد که انگار می‌داند به حرف‌هایش امید و اعتمادی نیست:

- من می‌خوام مبارزه کنم تا زنده بمونم و زندگی کنم! من می‌خوام نتیجه‌ی مبارز‌ه‌م بشه زندگی، هم برای خودم، هم برای تو و هم برای همه، آنیلا!

نفسِ عمیقی کشید و سرانجام بی‌پرده حرف اصلی‌اش را زد:

- من می‌خوام زندگی بعد از جنگ رو هم ببینم، فقط همین!

 
آخرین ویرایش:
بالا پایین