- Apr
- 74
- 851
- مدالها
- 2
در تمام این مدت با ترسِ نهفتهای به او گوش دادم و چهرهام را در مفهوم حرفهایش، یکدست از شرم و حیای زنانهام پوشاندم. وقتی دم فرو بست، چشمهایم را بستم و همهی جسم را در معرض وزش بادی قرار دادم که از پنجرهی کنارم به داخل میآمد. هر چند دمای ملتهب و سوزانش، پوستم را به قرمزی شاه توتهای پرچینِ باغِ درون حیاط اریک در میآورد؛ اما وسیلهای شد تا پیراهنِ کرم رنگِ خیسم، خشک شود و از نمایان شدنِ بیش از حد اندامم، جلوگیری کند و بهای عفتم را بپردازد. وقتی سی دقیقه گذشت، به شهر رسیدیم. در بطن ورودمان، نگاهم مشتاقانه در این سکوت طولانی، غیر باورترین صحنههای زندگیام را به نمایش گذاشت. در این روشنایی روز؛ زبانِ درونم گوش به زنگ و در سادهدلیِ منزهای، همان باورنکردنیها را هاج و واج آوا داد:
- خدایا چی بر سر گِمینا اُولسنو اومده؟!
خیلی ناپسند و به همین راحتی دوباره طعم غریبهگی را چشیدم. در اینجا، رسماً بیگانهای بر ما حکم میراند و این موضوع تار و پودم را از هم میبرید. تا آن هنگام این جنگ در رجز خوانیهای قهرمانان و شجاعان به جنگ نرفتهی زالیپی، برایم بازگو میشد؛ که اتفاقاً پیروزش هم ما بودیم. اکنون در این اِشغال سه ساله، مرگ ساختمانهای بلندی را دیدم؛ که حتی بر آن بتنهای ویران و نیمه ویرانشانِ در بیرحمانهترین شکل ممکن، پرچم دشمن به اهتزاز در آمدهبود و هیچ خبری از پیروزیمان هم، نبود. در عمقِ ساختمانهای سالم نیز گروهی از نیروهای دشمن، وزارتخانههای پُر زور خود را بنا نهاده بودند و کشورم را اداره میکردند. حتی خیابانها از قدمهای گشتهای آنها در امان نبودند. مدام با آن لباسهای نظامی کوتاه و خاکستری رنگ و اسلحههای آویزان از شانهشان، خیابانها را از بالا تا پایین میگشتند و مدارک مردمانم را با آن لحنِ خشنشان میطلبیدند. تا حالا مردم کدام کشوری را دیدهاید؛ که برای زندگی در خاک خود مجبور باشند بدون هیچ رجزی و با ترس و لرز برای دشمن، توضیحی محترمانهای را ارائه دهند؛ آن هم با شناسنامهی ملیشان؟! راننده در هنگام عبور از دستاندازههای بازرسی سرش را کمی خم کرد تا با سقف برخوردی نداشته باشد. سپس با کلامی دیگر حواس مرا به سوی خود باز آورد:
- فقط اینجا نیست که، وضعیت خیلی شهرای دیگه هم همینه.
آخرین ویرایش: