جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فوژان وارسته با نام [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,009 بازدید, 70 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فوژان وارسته
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط فوژان وارسته
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
74
851
مدال‌ها
2

در تمام این مدت با ترسِ نهفته‌ای به او گوش دادم و چهره‌ام را در مفهوم حرف‌هایش، یکدست از شرم و حیای زنانه‌‌ام پوشاندم. وقتی دم فرو بست، چشم‌هایم را بستم و همه‌ی جسم را در معرض وزش بادی قرار دادم که از پنجره‌ی کنارم به داخل می‌آمد. هر چند دمای ملتهب و سوزانش، پوستم را به قرمزی شاه‌ توت‌های پرچینِ باغِ درون حیاط اریک در می‌آورد؛ اما وسیله‌ای شد تا پیراهنِ کرم رنگِ خیسم، خشک شود و از نمایان شدنِ بیش از حد اندامم، جلوگیری کند و بهای عفتم را بپردازد. وقتی سی دقیقه گذشت، به شهر رسیدیم. در بطن ورودمان، نگاهم مشتاقانه در این سکوت طولانی، غیر‌ باورترین صحنه‌های زندگی‌ام را به نمایش گذاشت. در این روشنایی روز؛ زبانِ درونم گوش‌ به زنگ و در ساده‌دلیِ منزه‌ای، همان باورنکردنی‌ها را هاج و واج آوا داد:

- خدایا چی بر سر گِمینا اُولسنو اومده؟!

خیلی ناپسند و به همین راحتی دوباره طعم غریبه‌گی را چشیدم. در این‌جا، رسماً بیگانه‌ای بر ما حکم می‌راند و این موضوع تار و پودم را از هم می‌برید. تا آن‌ هنگام این جنگ در رجز خوانی‌های قهرمانان‌ و شجاعان به جنگ نرفته‌ی زالیپی، برایم بازگو می‌شد؛ که اتفاقاً پیروزش هم ما بودیم. اکنون در این اِشغال سه ساله، مرگ ساختمان‌های بلندی را دیدم؛ که حتی بر آن بتن‌های ویران و نیمه ویرانشانِ در بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن، پرچم دشمن به اهتزاز در آمده‌بود و هیچ خبری از پیروزیمان هم، نبود. در عمقِ ساختمان‌های سالم نیز گروهی از نیروهای دشمن، وزارت‌خانه‌های پُر زور خود را بنا نهاده بودند و کشورم را اداره می‌کردند. حتی خیابان‌ها از قدم‌های گشت‌های آن‌ها در امان نبودند. مدام با آن لباس‌های نظامی کوتاه و خاکستری رنگ و اسلحه‌های آویزان از شانه‌شان، خیابان‌ها را از بالا تا پایین می‌گشتند و مدارک مردمانم را با آن لحنِ خشنشان می‌طلبیدند. تا حالا مردم کدام کشوری را دیده‌اید؛ که برای زندگی در خاک خود مجبور باشند بدون هیچ رجزی و با ترس و لرز برای دشمن، توضیحی محترمانه‌ای را ارائه دهند؛ آن هم با شناسنامه‌ی ملی‌شان؟! راننده در هنگام عبور از دست‌اندازه‌های بازرسی سرش را کمی خم کرد تا با سقف برخوردی نداشته باشد. سپس با کلامی دیگر حواس مرا به سوی خود باز آورد:

- فقط این‌جا نیست که، وضعیت خیلی شهرای دیگه هم همینه.

 
آخرین ویرایش:
بالا پایین