هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»
در تمام این مدت با ترسِ نهفتهای به او گوش دادم و چهرهام را در مفهوم حرفهایش، یکدست از شرم و حیای زنانهام پوشاندم. وقتی دم فرو بست، چشمهایم را بستم و همهی جسم را در معرض وزش بادی قرار دادم که از پنجرهی کنارم به داخل میآمد. هر چند دمای ملتهب و سوزانش، پوستم را به قرمزی شاهتوتهای پرچینِ باغِ درون حیاط اریک، در میآورد؛ اما وسیلهای شد تا پیراهنِ کرم رنگِ خیسم، خشک شود و از نمایان شدنِ بیش از حد اندامم، جلوگیری کند و بهای عفتم را بپردازد. وقتی سی دقیقه گذشت، به شهر رسیدیم. در بطن ورودمان، نگاهم مشتاقانه در این سکوت طولانی، غیر باورترین صحنههای زندگیام را به نمایش گذاشت. در این روشنایی روز؛ زبانِ درونم گوش به زنگ و در سادهدلیِ منزهای، همان باورنکردنیها را هاج و واج آوا داد:
- خدایا چی بر سر گِمینا اُولسنو اومده؟!
خیلی ناپسند و به همین راحتی دوباره طعم غریبگی را چشیدم. در اینجا، رسماً بیگانهای بر ما حکم میراند و این موضوع تار و پودم را از هم میبرید. تا آن هنگام این جنگ در رجز خوانیهای قهرمانان و شجاعان به جنگ نرفتهی زالیپی، برایم بازگو میشد؛ که اتفاقاً پیروزش هم ما بودیم. اکنون در این اِشغال تقریباً سهساله، مرگ ساختمانهای بلندی را دیدم؛ که حتی بر آن بتنهای ویران و نیمه ویرانشانِ در بیرحمانهترین شکل ممکن، پرچم دشمن به اهتزاز در آمدهبود و هیچ خبری از پیروزیمان هم، نبود. در عمقِ ساختمانهای سالم نیز گروهی از نیروهای دشمن، وزارتخانههای پُر زور خود را بنا نهادهبودند و کشورم را اداره میکردند. حتی خیابانها از قدمهای گشتهای آنها در امان نبودند. مدام با آن لباسهای نظامی کوتاه و خاکستری رنگ و اسلحههای آویزان از شانهشان، خیابانها را از بالا تا پایین میگشتند و مدارک مردمانم را با آن لحنِ خشنشان میطلبیدند. تا حالا مردم کدام کشوری را دیدهاید؛ که برای زندگی در خاک خود مجبور باشند بدون هیچ رجزی و با ترس و لرز برای دشمن، توضیح محترمانهای را ارائه دهند؛ آن هم با شناسنامهی ملیشان؟! راننده در هنگام عبور از دستاندازههای بازرسی سرش را کمی خم کرد تا با سقف برخوردی نداشته باشد. سپس با کلامی دیگر حواس مرا به سوی خود باز آورد:
- فقط اینجا نیست که، وضعیت خیلی شهرای دیگه هم همینه.
برای تعبیر سخن بعدیاش، اتومبیل را پشت ایست بازرسی نگه داشت و مجوزِ عبوری را برای رفتن به خیابان راهآهن و تردد در همهجای شهر، به یکی از سربازهای نازی نشان داد. این تلاشی بود که هر روز برای جیرهای ناچیز در خاک خودش، انجام میداد و مسافرانی چون مرا بدون کاستن ذرهای از اعتمادش جابهجا مینمود و البته که دشمنانمان، با سخاوتِ پُر رویشان به اینجور آدمها که برایشان خطری نداشتند، این چنین برگههای مُهرشدهای را میدادند تا نانِ زن و بچهشان قطع نشود و از همین جا احترامها را به این فضل بیکران و زنندهشان، اضافه فرمایند. خوشبختانه و شاید هم بدبختانه، سرانجاممان در زیر آن نگاههای مشکوکش سرباز، عاقبتبهخیر شد. اختیارات اعطاییش را انجام داد و اجازهی رد شدن را داد. از روی احتیاط حرکتمان را از سر گرفتیم تا بیخود و بیجهت به دردسری نیفتیم. وقتی کاملاً از دیدشان محو شدیم، راننده گفتمانش را ادامه داد:
- میبینی داریم مثل بردهها زندگی میکنیم، راستی تو اهل کجای؟
برای لحظهای از تغییرات خُلقوخویم فاصله گرفتم و با افسردگی، جوابی آرام و متضاد با محیطم را به او دادم:
- زالیپی، زالیپی آقا.
با ظهور یک لبخندِ بیابهام بر روی لبهای کلفتش، خیلی خوشاخلاق طوری که انگار به این ماجراها عادت کردهاست، گفت:
آهان زالیپی، چهل دقیقه با روستای ما فاصلشه، فعلاً روستاهای سمت شرق یه کمی در امان موندن ولی به اونجاها هم میرسن.
این حرفش یخ سردی را در این گرمای وحشتناک به تمام تنم کشید و استخوانهایم را به هم فشار داد. برای اینکه از شر این قصهی خوفناک خلاص شوم و بیش از این رو به گسستگی و انفصال نروم، بلند گفتم:
-خدا نکنه، امیدوارم همچین اتفاقی نیفته و هر چی زودتر شرشون رو کم کنن.
دستش را مشت کرد و جلوی دهانش گرفت تا صدای زمخت و گرفتهاش را صاف کند. خیابان را دقیق زیر نظرش گرفت و به آهستگی با گلوی صافش گفت:
- امیدوارم! بفرما این هم ایستگاه راهآهن، باید بری از اون دکه بلیط بگیری.
خُردخرد فضای بیرون را نگاه کردم تا صحت حرفش را دریابم. با دیدن ایستگاه خودم را جمعوجور کردم و با پرداختن کرایه از اتومبیلش پیاده شدم و از او تشکر کردم:
- خیلی ممنون آقا، این لطفتون رو هرگز فراموش نمیکنم.
بعد از رفتن اتومبیلِ آن رانندهی ناشناس، قدرت و قرینگی را به پاهایم دادم و راق* و خشک ایستادم؛ مثل یک گربهی سادهلوح که دنیای خوراکیاش، دور آن ماهیهای درون تُنگِ بلوریِ که روی طاقچهی مغازهی کفشفروشیِ در پیش رویش بود، میچرخید و به امید لحظهی شکستنش، بینوا عمق نگاهش را بر نمیداشت؛ تا این دنیای شیرین را به کام گیرد. در فکر پنهانم، دو تصمیم را ترسیم کردم که آیا از این خط سیاه و پر از قیر، آهسته بگذرم؟ یا فراری را آغاز کنم برای رسیدن به آن دکهی بلیطفروشی در روبهرویم؟! در این نیم روز سخت، شلوغیِ جمعیت اتومبیلها هم با ترس آدمیان درآمیختهبود و مهلتی برای عبور نمیدادند. سنگفرشهای معابر به طور وسیعی، زیرسُفرهیِ آجرهای فروریختهی ساختمانها بودند و اگر دقت را از چشمهایت میربودی، قطعاً در برخورد با آنها، پنجه و مچ پایت را از دست میدادی. سرانجام درایتی به خرج دادم و تصمیمم به فراری توأم با حواسی کامل و یکنواخت ختم شد. برای اینکه کلاهم از سرم نیفتد، دست چپم را بر روی آن گذاشتم. ساکدستی را با دست راستم بالا آوردم و از میان اتومبیلها با آن بوق ممتدشان و آدمهای پیاده، از خیابان دو طرفه به سرعت فوارهای خروشان گذشتم. به صف بلیطفروشی رسیدم و به آخر آن داخل شدم. پنج دقیقه گذشت و نوبت من هم وارد بیحوصلگیام گشت:
- آقا، یه بلیط واسه کراکوف میخوام.
مرد بلیطفروش روی صندلی، در درون دکهی فلزیجنس با رنگ سفید خالص نشستهبود. از بالای عینکش نگاهی هلاکتزده به سر و شکلم انداخت و با تعجبی مستقیم گفت:
- واسه چی میخوای اونجا بری؟!
بدون ذرهای ترس و اضطراب، بیامان گفتم:
- میخوام به دیدن دوستم برم.
چون میدانست سؤالش یک فضولی بیجا بود؛ در اثنای حرفم، مُهر را بر روی برگهی بلیط زد و آن را از طریق پنجرهی کوچک دکه به من داد. تابی به نوک سبیلهای قهوهایرنگ و رو به بالایش داد و عرض بیان کرد که:
-میشه پنج زلوتی*.
پولش را پرداخت کردم و با وارد شدن به واگن ششم قطار، بر روی صندلیهای قسمت عمومی آن نشستم. این تصمیمهای بیمناکم، با نفوذی جدی در سوراخهای پوستِ دستم که محل رویش موهایم بود، بدنم را به سنگی ضعیف و در حال فرسایش تبدیل کرد. نگاههای زهرآلودِ زنان و مردان از برای کمی سنوسالم و حتی تنها بودنم، آرام و قرار را هم از من میدزدیدند. یقهام را گرفتم و با خم کردن سرم، خود و صورتم را از آنها در زیر کلاهم نهان و مخفی کردم و بیخیالی را جایگزینش نمودم. بعد با قداستی بیزرقوبرق؛ مثل همین روکش زرد کمرنگ و چرم صندلیها، همگیام را به سمت پنجره چرخاندم و ساکدستیام که روی پاهایم بود را، محکمتر گرفتم.
حرکت برقآسای قطار در آب چشمهایم، سودای مخملیِ سرخی را داغ کرد و نفهمیدم در چه وقت از این سفر طولانی و خستگیپذیر به خواب رفتهام. ۵۸دقیقه گذشت و با صدای مأمور سالخورده و سوت قطار بیدار شدم:
- هی خانم به مقصد رسیدیم، لطفاً بلند شین و بلیطتون رو هم به من بدین.
از ترس اینکه جا نمانده باشم، چشمهایم را گشودم و دیدِ تار و خفهی آنها را پر اعتنا به او خیره کردم:
- چی؟ رسیدیم؟!
با گرفتن بلیطم، از صندلی من و مسافر خانمِ در کنارم، عبور کرد و بلند گفت:
- بله خانم.
جهت رفع خستگی قوسی به بدنم دادم و بعد از آنکه خوابم کاملاً از سرم پرید و دیدم واضح گشت، ساکم را برداشتم و فوراً از قطار پیاده شدم. بیهیچ تلفی در وقت، خودم را از شلوغی مبهوت ساختمان ایستگاه، خارج کردم و وارد خیابان اصلی شهر شدم. به خاطر مهربانی پروردگارم، به جهنم اعتقادی نداشتم؛ ولی این وضعیت شهر اعتقادم را کنار زد. در تعقیب این خرابیها، خیلی خوشایند غرق رنجی شدم که تا به حال بر احساسم هیچ حاکمیتی نداشت. آن شهرت طلاییِ کراکوف اکنون در زیر ترکش بمبها، منقلب شدهبود. از روی غریزهی همیشگیام، گردنبند صلیبِ مقدسم را با دست چپم از روی سینِهام بالا بردم و آن را بوسیدم و در زمزمهای مخفی، جانم را به خدایم سپردم. سپس با سراَفرازی طوری به راه افتادم تا شجاعانه در پی هدفم بر آیم. همه جا را به خوبی در زیر نگاههایم میکاویدم تا آثاری از درگیریهای زنده و زمینی را بیابم. ولی در آن نقطههای کور چیزی دستگیرم نشد. در کوچهای کوتاه و پهن متوجه گشتم کودکی سیزدهساله که اتفاقاً هم پسر بود، به دنبالم افتادهاست و خیلی تابلو و معمولی مرا تعقیب میکند. از ترس، گامهایم را تیز کردم. بله درست است ترس از یک پسربچه! آن روزها اعتماد و امنیت وجود نداشت. حتی اعتماد به پدر و مادرت هم تو را به شک میانداخت. با پاهایم که سرعت دویدن گرفتهبودند، وارد کوچهی دیگری شدم و کمی وجودم را در پناهی اَمن دیدم و خیال بردم که در آن جمعیت پیاده و فراری از زندگی، خود را از دیدش گم کردهام. نفسی سر دادم و با خستگی و بدون استراحتی، رفتنم را ادامه دادم. به ناگاه همان پسربچه از راه میانبر، چون شبحی در برابرم رویت شد. با یک وحشت اساسی در قلبم که جریان خونم را آلوده میکرد تا غشوضعف را نصیبم گرداند، به عقب رفتم تا باز خودم را از او گم کنم؛ اما این حرفش مرا برگشت داد:
حرفش وحشتی ناخواسته و بیتعادلی را در سرم تازاند و لرز مشخصی در تَن و نگاهم انداخت. از هدفم آگاه بود! شاید وقتی با صدای بلندم از آن پیرمردِ گوشسنگین دربارهی گروه مقاومت پرسوجو میکردم، شنیدهباشد. غیر از این نمیتواند چیز دیگری باشد. با خود فکر کردم حتماً این یک فرصت طلایی میباشد که به سراغم آمدهاست، اما روح سرزنشگرم فرصت اعتماد را به من نداد:
- نمیفهمم راجعبه چی حرف میزنی؟!
سریع با همان مزیت تند گامهایم، رویم را از او گرفتم تا ترکش کنم. ولی سریعتر از پاهایم گفت:
- کار من اینه تا کسانی مثل تو رو پیش گروه مقاومت ببرم، به هر حال نمیتونی بدون من پیداشون کنی!
دستهایش را درون جیبهای شلوار قهوهایاش کرد و صورتِ بیاحساس و چشمان متروکش را از من دزدید و آرام، طوری که منتظر پشیمانی من باشد، شروع به دور شدن کرد. دلم میخواست از آنجا فرار کنم؛ اما حقیقت این بود که اگر میرفتم با دستهای تماماً خالیام باید به زالیپی باز میگشتم. با گیجی نفسم را حبس کردم و دهانم را بستم. لرز را از اندامم دور ریختم و قبل از آنکه فاصلهاش زیاد شود به سمتش دویدم:
- حتماً باید یکی از اعضای گروه رو ببینم، اگه من رو پیششون ببری بهت پول خوبی میدم.
با این حرفم خواستم متوجه شود که چقدر این موضوع برایم اهمیت دارد و در ظاهر با تمام قلبم به او اعتماد کردهام. ایستاد و با انگشت اشارهاش میدان را نشان داد و گفت:
- ساعت هفتِ غروب کنار اون ستونِ ساعتیِ وسط میدون باش.
بعد از رفتن پسرک، در شهری از شهرهای کشورم، غریب گام برداشتم. از پوستم عرقِ سرد میریخت و لباسهایم را بیش از حد چسبناک کردهبود و نگاهها را به من جلب مینمود. با این حال نسنجیدهام حفظ ظاهر میکردم و استوار گام میزدم. به گونهای که اگر باد میوزید، هرگز نمیتوانست مرا از جایم برکند و در این تلاشِ شربارش ناکام میماند! در مسیر پیادهرو همین آدمها که نقشی در چشمم میشدند، به اَبروی بالابردهام دچار میگشتند. بالا بردن آنها را نشانهی شجاعت میدانستم و البته که همه باید این گمان شجاعتم را ببینند.
در میان آن آزارهای شیطانی که چون ماری خوشبر و رو به دور اَندامم میپیچید، شکم قحطیزدهام مرا به داخل رستوران کوچکی برد. غذا خوردن آن زمان، رو به سختی میرفت و برای خوردن یک چیز ساده باید پول هنگفتی تقابل میکردی. روی صندلی نشستم و یک اُملت فرانسوی برای ناهار ظهرم که دوساعتی از وقت آن گذشتهبود، سفارش دادم. پنجدقیقهی بعد گارسون غذا را با یک لیوان آب و مقداری نان تازه، روی میز گذاشت و از سر مزاح و خوشبرخوردی به فرانسوی گفت:
- نوشجان، چیز دیگهای میل دارین؟
من که درستوحسابی متوجهی حرفهایش نشدم، سرم را تکان دادم و گفتم:
- نه خیلی ممنون، خیلی ممنون.
دست به خوردن شدم که نجواها، گوشم را در نوردیدند. افرادی هم که در این رستوران غذا میخوردند، زمزمههایی را از سر فضولی در گوش هم پچپچ میکردند؛ چرا که غریبه بودنم برای آنها هم آشکار شدهبود. نصفی از غذایم را خوردم و مقداری از همان پولهایی را که مشترکاً با النایم از راه فروش کیکهای شکلاتی به مردم زالیپی جمع کردهبودیم، بر روی میز گذاشتم. آب درون لیوان را همانگونه سرپا کامل سر کشیدم و فوراً از آنجا بیرون زدم. در سرزمین خود در نظرها، نظیر یک اَجنبی بودم! وِردهای سوزناک مردمانم، قلبم را شعلهور میکردند و از درون میسوزاند. فقط میدانستم که نباید میآمدم. آخر یک دخترِ بیستساله در این شهر غریب، آن هم تکوتنها چه میخواهد؟ آیا مرا ربودهاند و به دیار دیگری آوردهاند یا بر روی این خاک، مردمان دیگری به جای مردمانم جایگزین کردهاند؟! هممیهنانم ترسناک شدهبودند و این اَندوه که از سرابچهی کمآب چشم راستم جاری گشتهاست، برای کدام یک میباشد؟ از برای تو ای خاک یا مردمانت؟! با مغز پُر سروصدایم بر روی یکی از صندلیهای پارکِ مقابلِ میدان، سُکنا گزیدم. هیچ بازی کودکانهای دیده نمیشد. چمنزارها خالیخالی بود و هیچک.س بر رویشان به تفرج نیامدهبود. عطر این هوای ساکت، یک قهوهی تلخ را میطلبید با چشمان خماری که آن مرد روزنامهخوانِ صندلیِ روبهرویم را، به زیر چشم گیرد؛ شاید آن نگاههای ملوس و دلبر به عشقی ختم میشد و خلوتیِ فضا را پر از شوق و شلوغیِ دستزدنهای مردمانی میکرد که بیهیچ حسادتی از شادی یکدیگر؛ شاد و خوشبخت میگشتند. عقربه حرکت میکرد و نگاه مرا به دنبال خودش میکشاند. رأس ساعت هفت که شد، برخاستم و غرور از پیش ساختهام را نیز با خود بردم. پاهایم در رفتن با یکدیگر مجادلت میکردند و به هم میساییدند؛ خوف دلم مرا اینگونه جلوه میداد.
در میدان مستقر شدم تا پسرک نمایان شود. تمام جسمم را در زیر سایهی ستونِ سنگیِ ساعتِ وسط میدان با نوعی دلخوشی و انتظاری منسجم، جا دادم. بوتههای سبز اطرافم با آسودگی در وزش بادی خشک و گرم، بیآرام بودند و کمی روحم را آرام میکردند. همان موقع نگاههای رانندهها، بیشتر از آنکه روی دور زدنشان متمرکز باشند، در نیمنگاهی علیه من، جلسهای تشکیل میدادند که این دخترک چرا در آنجا ایستادهاست؟! در آن وقت انتظار، فقط دستهایم همدمم شدهبودند که دائماً از روی اضطرابِ هولهولکیام، دستهی ساکم را فشار میدادند و کاری کردهبودند تا سطح خجالتِ صورتم، ثانیهبهثانیه دچار تورم شود. همین که ناامیدی داشت بر دلم چیره میگشت، پسربچه دست به جیب با یک کتوشلوار جدید در رنگمشکی، بیتوجه و بیصدا، با کلاهِ مدل فلتکپش از مقابلم عبور کرد. از رفتارش فهمیدم که باید به دنبالش بروم. بدون جلب نظر دیگران، به تعقیب کردنش مشغول شدم. در مدتی کوتاه پیگردبازیمان ادامه یافت، تا اینکه به سرعت به داخلِ کوچهای تنگ و باریک پیچید و به درون یک آپارتمان رفت. برای اینکه او را گُم نکنم، بلافاصله به پشتِ سرش دویدم. وقتی وارد آن آپارتمان شدم؛ هیچ اثری از او نبود و فضای ورودی ساختمان نیز عاری از هرگونه وسایل زیستن بود، و قطعاً در این جای متروکه هیچکس نمیتوانست زندگی کند. گویا به دست یک وهم یا همان شبح، فریب خوردهام. همین که آرامآرام جلو میرفتم و به پیرامونم نگاه میکردم، صدای بسته شدن درِ ورودی پشت سرم، وحشت درونم را جیغ زد و ساکم از درون پنجههایم به زمین افتاد. سریع به سمت در برگشتم و دستگیرهاش را کشیدم. انگار از بیرون توسط کسی قفل شدهبود و فکر بسته شدنش به واسطهی باد، خیالی بس پوچ میبود! اگر کمی دیگر آن را میکشیدم، بیشک دستم از جایش جدا میگشت و دستگیره پوزخندزنان در جایش باقی میماند. در بین جدال با دستگیرهی در، احساسی همراه با وحشت، وجودم را فرا گرفت و در یک لحظه بازوانم خیلی عجیب، سنگین شدند.
دستهایی بدون اجازهی من آنها را گرفتند و در یک سرعت متحرک، مرا به عقب کشاندند و در اتاقی، بر روی صندلی نشاندنم و با طنابی مرا محکم به آن بستند. سپس با چند سیلی، فغانهای بییارم را بریدند:
- چه سَر و سِری با گروه مقاومت داری؟
با پشت دست راستش به زیر کلاهم زد و موهای بازم را به کام چنگالهای بیشرمش داد و ادامه داد:
- از همون خرابهای خودباختهای مگه نه؟! این بار خودت رو چند فروختی؟
یک کلمهی غیرمنطقیای را شنیدم که حتی صاحب واقعیاش را هم در آشوبی دلخراش میآزارد، چه رسد به منی که هنوز دوشیزهای باکره و پاکزادهام! حال مگر کار برای لقمهای نان، چه تفاوتی با هم دارند؟! باید ذهن را از هر نوع پیشداوری و قضاوت بیجا نجات داد تا بانی کجرویها نشوی؛ چرا که برخی کارها از روی ناچاری است نه از باب میل و اشتیاق! بیوقفه یاد حرفهای رانندهای افتادم که مرا به ایستگاه راهآهن رساند. لذا از شنیدن این کلمه، مسرور و آسوده گشتم که اینان خود از گروه مقاومت هستند. با نفرت از برخورد آنها، صدایم را از پس نای چسبیده به گردنم بالا آوردم و جانشین فغان و زاریهایم کردم:
- من از زالیپی واسهی دیدن یکی از فرماندههاتون به اسم آلدن اومدم.
با شنیدن حرفهایم، موهایم رها شد و سرم از کنده شدن نجات یافت. آن دو مرد رفتارشان را تغییر دادند و با تعجب و ظاهری مشوش، به یکدیگر نگریستند. همانی که موهایم را گرفتهبود، گفت:
- زالیپی!
و دیگری رو به او با یک نگرانیِ مشابهای، زمزمهکنان از او پرسید:
- اسم آلدن رو از کجا میدونه؟!
سکوتم را از میان نفسزدنهای تندم و هِقهقهای بلندم، شکستم و ملتمسانه پاسخش را دادم:
- من دوستش آنیلام، اگه بهش بگین من رو میشناسه.
در یک احساس قابل درک، دیگر سخنی نگفتند. از در اتاق بیرون رفتند و مرا در این چهاردیواری بتنی جا گذاشتند. فرصت را غنیمت شمردم و شروع به جنباندن دستهایم کردم تا از بند رها یابم. مثل یک شیر درنده تمام ناخنهای بلندم را به طناب کشیدم، اما بیفایده بود و حاصلی جز زخمی شدن انگشتهایم و شکستن ناخنهایم در بر نداشت. در حین تلاشهایم در باز شد و مرد دیگری پا باز با همان حالت مردانه، مقابلم ایستاد و شجرهنامهام را درخواست کرد.
پاهایش را بیشتر از قبل باز کرد و مثل یک رئیس مافیایِ همهکاره پرسید:
- خب بگو ببینم از کجا اومدی و اینکه اسمت چیه؟
سیگارش را دوباره به لَب گرفت و بعد از مکیدن دودش، آن را از دماغ عقابیاش بیرون داد و باز گفت:
- آلدن رو از کجا میشناسی؟!
با نالهای از درد و بدنِ خستهام، به آن موجود خبیث و ترسناک جواب دادم که:
- گفتم که اسمم آنیلاست و از زالیپی، زادگاه آلدن اومدم؛ اون دوستمه.
بعد از شنیدن باقی ماجرا، مرا به همان حال وا گذاشت. سیاهی غروب آفتاب هم در اتاق بیشتر و بیشتر شد و من بیحال در چنگ خواب افتادم و با تأسف از دردِ فکِ صورتم که آماج سیلیهای آن بیوجدانهای خدانشناس بود، چشمانم را بستم. زمان زیادی نگذشت که با برگشتن دو مردِ اول و صدای کوبیدن در اتاق به هم، از خواب پریدم. خیلی فوری و از روی دستپاچگی، طناب را از دور صندلی گشودند و مرا مجبور به ایستادن کردند. از روی رذل و در پرخاشی بیامان، چشمان و دهانم را بستند. سپس زیرِ بغلهایم را گرفتند و با خود به بیرون کشیدند و درون اتومبیلی گذاشتند. بعد از طی مسافتی تقریباً طولانی، بالأخره توقف کرد. همان دو مرد مرا از اتومبیل پیاده کردند و مثل قبل به زیر بغلم زدند و کشانکشان باز هم با خود بردند. ترس، ناباورانه به دور سرم میچرخید. با من چه خواهند کرد و مرا به کجا میبرند؟! من یک سیاسی نیستم؛ من دشمن تو نیستم! چه کسی ما را از راه آمالهایمان دور کردهاست؟! من آزادیام را میخواهم؛ مرا رها کنید! این سؤالات را درونم فریاد میزد؛ بدون آنکه شنوندهای داشتهباشد. در فکر اِفراطی آنها من یک جاسوس تَنفروش هستم، از این جهت شاید عاقبتم به مرگ ختم شود و هر توضیحی برای آنها ممکن است مرا بیشتر به آن نزدیک کند. سرانجام بعد از باز و بسته شدن چندین در، آن دو مرد ایستادند و فکر من هم ایستاد:
- بهتره آروم بگیری، میخوایم چشمهات رو باز کنیم.
وقتی چشمانم باز شد، خودم را در یک اتاق مجلل یافتم. آشفتگی نگاهم را به آنها دادم و باز از خود پرسیدم، آنها از من چه میخواهند؟! عفتم مدام به من میگفت مراقبِ من باش، اما من نمیتوانستم؛ چون هیچ قدرتی برایم نماندهبود! بهتزده مینگریستم که چگونه دهان و دستانم را نیز از بند خلاص میکنند. علیرغم تمام تصوراتم، بدون کردارِ گناهمندی از من رو گرفتند و اتاق را با قفل کردن درش ترک کردند، و من ماندم با تمام عفتم، که به همراه او بر روی تخت جمع شدم و چون طفلی چندماهه، تا توانستم بر روی زانوانم زار زدم و ناسزا گفتم به روزی که جانک را دیدم! همان روزی که گرمای آفتابش هم در شرقیترین نقطهی جهان، به پا بود.
《فصل هشتم》 چهار روز قبل از یک تصمیم اشتباه: سال ۱۹۴۱
در شب شانزدهم آگوست، النا با صدایی از خواب بیدار شد. سایهی سیاهی از درون پنجره، بر روی گلهای رُزِ کاغذ دیواریهای سبز اتاقش، جستوخیز کرد و تپش قلبش از روی ترس، بیاختیار زیاد شد. ولی آنطوری نبود که مانع کنجکاویش شود. لذا از دومین در اتاقش خیلی مصلحتآمیز و نرمنرمک به بیرون رفت. فضای ساکت و نیمهتاریک اِیوانِ همسطح با محوطهی پشت خانهشان، جسمش را در وحشتی رنگپریده غرق کرد و پیش از آنکه پس بیفتد، زبانش را نحیف و لرزان حرکت داد:
- کسی اونجاست؟!
ناگهان دستی از پشت بر دهانش رفت و او را خاموش ساخت:
- آروم باش، منم!
آهنگ خف و خشک این صدای آشنا، توجهاش را جلب کرد و فوراً به سمت آن چرخید. وقتی برگشت در فاصلهی یک وجبیاش، جانک را دید. تماشای این قداست زنده، برایش باور کردنی نبود. از این رو با کفِ دستهایش، سینِهی جانک را ماله کشید. به این یقین رسید که این ماجرا و صحنهی پُر از حسرتهای پنهانش، حقیقت دارد و رویا نمیبیند. با چشمانش که از اشک شادی لبریز بود، به او نگریست و آن لبهایش که بیش از دوسال در انتظارِ بوسهیِ خیرِ مقدم بودند را، باز هم باز کرد:
- این تویی؟! باورم نمیشه!
جانک در استرسی پیدا و گاهاً نهان، تُن صدایش را نسبت به قبل پایینتر آورد و گفت:
- یواشتر، یواشتر ممکنه صدات رو بشنون!
النا با ذوقی سرشار از لطافت و بیاعتنا به او، با صدای نسبتاً بلند، حرفش را زد:
- خُب بشنون، تو اومدی!
سکوت مرموز جانک، النا را شگفتزده کرد و حدسهایی در نگاهش به وقوع پیوست. ترس از گمانهایش و روشنایی آن مهتابِ مزاحم، برایش جای درنگ نگذاشت. دست جانک را محکم گرفت و او را به اتاقش برد:
- خب بگو، چرا نباید کسی صدامون رو بشنوه؟!
جانک در جسارتی جسورانه و شرمِ درخشانی که همهی جانش را به آتش میکشید، کلامی را آنچنان بریده خواند که تمام شوق و خوشحالی النا را زایل کرد: