جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فوژان وارسته با نام [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,951 بازدید, 61 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فوژان وارسته
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط فوژان وارسته
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
65
770
مدال‌ها
2

النا با نفوذِ حجمی بی‌اعتبار از اندوهی همچنان پایه و آن جسم وازده و بریده‌اش، بر روی زانوانش فرو نشست و دنیای شیرینش به تلخی تابوتی درآمد؛ که عشقش را بار می‌کرد. سوزش زخمی که از پاهای برهنه‌اش بی‌مدارا شعله می‌کشید و هاله‌ای از خون‌های جهنده‌‌ را که خیلی ضعیف درز می‌داد بدون ذره‌ای ابراز تحمل، برایش هیچ احساسی نمی‌آفرید و تنها همان دردِ از راه دور بود که مغزش را چاک می‌زد و در آن بحران چیز دیگری نمی‌دید. با گام‌های بی‌جانم تکان خوردم و در کنارش نشستم و از پشت‌سرش به بغلم کشاندمش. نبض شقیقه‌هایش با پرشی ملموس زیر پوست نازکش، جیغ‌ها و شیون‌ عزا را به سنگینی صوت شیپورها داد می‌زدند. بعد در اهمیتی از هم فرو پاشیده، از شُلی بدنش آگاه شدم که از هوش رفته‌است. به جنبشی پرتلاطم افتادم تا هوشش را بازگردانم؛ در‌یک‌آن درست در مقابل چشمم او را سوار بر دست‌های آلدنم دیدم که به سمت درمانگاه می‌برد. علی‌رغم این‌که هر لحظه ممکن بود خودم به زمین بیفتم، با ضعفی نامفهوم مثل یک آدم گیج که گیراییش خیلی دیر استارت می‌خورد به دنبالشان رفتم. آلدن او را بر روی تخت درمانگاه خواباند و به ایوان نزد من که از این داستان وهمناک رمقی برایش نمانده‌بود، آمد و به ستون چوبی روبه‌رویم تکیه داد. با آن غم سنگین چهره‌اش که مرا در فشردگی قیافه‌ی پر حاشیه‌ام غم‌زده‌تر می‌کرد‌؛ کلافه‌وار حرف‌هایش را که در قلاب ماهگیران زندانی بود را آزاد نمود:

-وقتی پدرم بازگشتِ تو رو توی نامه‌ای به من داد می‌خواستیم برگردیم، اگه اون اردوگاه لعنتی نبود!

نفسی آمیخته با اشک‌های پنهانش کشید و با نوازشی آهسته در میان کلماتش باز گفت:

-شوروی ما رو قوی‌تر کرد، اون اومد سراغت رو از من گرفت؛ بهش گفتم که تو رو گرفتن، دیوونه شد و هی با خودش می‌گفت من باعثش شدم.

نگاهی پر اشک به محوطه‌ی درمانگاه کرد و ارتعاشات غمناک موج صدایش را بر روی آنتن زبانِ خیسش در تنظیمی نوین فرستاد که:

- احساس گناه می‌کرد و با این حس شجاع‌تر شده‌بود.

بالآخره نگاهش به آرامی بر روی من سپری شد و با میدان‌ چشمان اشک‌آلودش، حمله‌ای به درونش برد و ادامه داد:

_______________________________

وازده=بریده، پاره

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
65
770
مدال‌ها
2

- می‌فهمی چی می‌گم؟ گناه، گناه به اون شجاعت داده‌بود!

نفسی عمیق و بلند را استشمام نمود و ذهنِ تفتیش شده‌یِ جانک را در گوشه‌ای دیگر از حرفایش طی‌کرد:

- تحملش سر رفت و گفت آخرین اردوگاه به خاطر آنیلا.

سرش را پایین انداخت و در یک رفتار مودبانه با شست و انگشت اشاره چشم‌هایش را مالش داد و با ناراحتی، آرزوی حسرت‌زده‌اش را این چنین توضیح داد:

- کاش نمی‌ذاشتم بره... .

در عجله‌ای ناخودآگاه رفتم و دست راستم را بر روی لب‌هایش گذاشتم تا از جنباندن اضافی و قضاوتی خود‌‌رأی باز نگه‌دارم. سپس در ملایمتی سازگار و خاشع گفتم:

- هر اتفاقی که افتاده مال گذشته‌س آلدن.

شانه‌هایش را گرفتم. ابروهایم را بالا بردم و در زیر چانه‌اش، عمیق‌تر به چشم‌هایش خیره‌شدم تا بلکه این حس تقصیر را از او دور کنم:

- هیچ‌وقت به خاطر بایدها و نبایدها افسوس نخور، بدون که هیچکس نمی‌تونه جلوی هیچ مَرگی رو بگیره، حتی تو!

چقدر این لحظه و تمامِ حرف‌های معترض به سرنوشتمان، سخت و خشن برایمان برقرار شد. بعد از گذشت هفت‌سال معشوقه‌ام را می‌دیدم؛ ولی همین‌قدر بی‌روح و سرد مثل پخچا‌ل‌های دامنه‌یِ کوهی که رود‌هایِ کم‌آب، انتظار گرمازدگی‌شان را می‌کشیدند تا به چکه‌چکه اُفتند و در یک مرگِ روان، با آن‌ها درآمیزند و روحشان را چون‌ خون‌آشامی حسرت‌‌به‌دل بنوشند تا نجات یابند‌. پرستار در میان آخر کلامم پرید و برای حضور بر بالین النا ما را صدا زد. بدون آلدن وارد شلوغ‌ترین و در عین حال ساکت‌ترین بخش درمانگاهی شدم؛ که تنها بیمارش النا می‌باشد. با پای جمع‌شده‌‌اش و سِرُم تزریق در رگِ دست چپش، بر روی تخت نشسته‌بود و نگاهی جدی و آرام به نقطه‌ای از اتاق داشت. انگار که‌ نه‌ انگار در این‌جا حضور دارد. زانوی چپش را در پنجه‌‌هایش پیچانده‌بود و با خونسردیِ استواری از آن‌ دفاع می‌کرد تا کرختی و گزگز خونِ جامد و سفت‌ شده‌اش او را از حالی که برگزیده‌بود واپس نزند.

 
آخرین ویرایش:
بالا پایین