- Apr
- 65
- 770
- مدالها
- 2
النا با نفوذِ حجمی بیاعتبار از اندوهی همچنان پایه و آن جسم وازده و بریدهاش، بر روی زانوانش فرو نشست و دنیای شیرینش به تلخی تابوتی درآمد؛ که عشقش را بار میکرد. سوزش زخمی که از پاهای برهنهاش بیمدارا شعله میکشید و هالهای از خونهای جهنده را که خیلی ضعیف درز میداد بدون ذرهای ابراز تحمل، برایش هیچ احساسی نمیآفرید و تنها همان دردِ از راه دور بود که مغزش را چاک میزد و در آن بحران چیز دیگری نمیدید. با گامهای بیجانم تکان خوردم و در کنارش نشستم و از پشتسرش به بغلم کشاندمش. نبض شقیقههایش با پرشی ملموس زیر پوست نازکش، جیغها و شیون عزا را به سنگینی صوت شیپورها داد میزدند. بعد در اهمیتی از هم فرو پاشیده، از شُلی بدنش آگاه شدم که از هوش رفتهاست. به جنبشی پرتلاطم افتادم تا هوشش را بازگردانم؛ دریکآن درست در مقابل چشمم او را سوار بر دستهای آلدنم دیدم که به سمت درمانگاه میبرد. علیرغم اینکه هر لحظه ممکن بود خودم به زمین بیفتم، با ضعفی نامفهوم مثل یک آدم گیج که گیراییش خیلی دیر استارت میخورد به دنبالشان رفتم. آلدن او را بر روی تخت درمانگاه خواباند و به ایوان نزد من که از این داستان وهمناک رمقی برایش نماندهبود، آمد و به ستون چوبی روبهرویم تکیه داد. با آن غم سنگین چهرهاش که مرا در فشردگی قیافهی پر حاشیهام غمزدهتر میکرد؛ کلافهوار حرفهایش را که در قلاب ماهگیران زندانی بود را آزاد نمود:
-وقتی پدرم بازگشتِ تو رو توی نامهای به من داد میخواستیم برگردیم، اگه اون اردوگاه لعنتی نبود!
نفسی آمیخته با اشکهای پنهانش کشید و با نوازشی آهسته در میان کلماتش باز گفت:
-شوروی ما رو قویتر کرد، اون اومد سراغت رو از من گرفت؛ بهش گفتم که تو رو گرفتن، دیوونه شد و هی با خودش میگفت من باعثش شدم.
نگاهی پر اشک به محوطهی درمانگاه کرد و ارتعاشات غمناک موج صدایش را بر روی آنتن زبانِ خیسش در تنظیمی نوین فرستاد که:
- احساس گناه میکرد و با این حس شجاعتر شدهبود.
بالآخره نگاهش به آرامی بر روی من سپری شد و با میدان چشمان اشکآلودش، حملهای به درونش برد و ادامه داد:
_______________________________وازده=بریده، پاره
آخرین ویرایش: