جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فوژان وارسته با نام [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,960 بازدید, 61 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فوژان وارسته
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط فوژان وارسته
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
65
773
مدال‌ها
2

از پلکان ته سالن که به سمت شیروانی پل بود بالا رفت. تقلای زبانم برای بازداری‌اش بی‌قدرت بود:

- النا این کار رو نکن خطرناکه.

خیلی مطمئن و خاطرجمع به آسانی گفت:

- نگران نباش من قبلاً کمک بابام وقتی داشت سقف خونه رو تعمیر می‌کرد، این کار رو انجام دادم.

قدری بعد با تمام شهامت و غیرتش بر سقف سوار شد. به بیرون آمدم و نه تنها با همکلاسی‌هایم بلکه با سایر بچه‌ها‌ی مدرسه در چند متری پله‌های ورودی‌اش در حیاط به او می‌نگریستیم که چگونه دست‌های خود را به الوارهای تکه‌شده می‌دوزد و آرام و یکی پس از دیگری به سمت کلاه خرامان می‌رود. همگی این شجاعت بی‌اندازه‌اش را کف می‌زدند. حتی آن دو دیو سرشت‌ در عالم عجیب خود النا را با بانگ آفرینشان ترغیب می‌کردند و خوشمزگی را از سر حد گذراندند:

- آفرین دختر زرنگ همین‌جور ادامه بده الان به کلاه می‌رسی، زود باش.

و چیزی نمانده‌ بود تا به کلاه برسد؛ که به یکبارگی آن شومی و نحسی بدطینتِ دنیا بر سرم آوار شد و با گذر همه‌ی این سال‌ها هنوز این خاطره‌ی دردمنش در خاطرم سبکبال بدون عاری می‌تازد. و آن این که الوار پوسیده و کهنه‌ی در دست النا از جایش کنده شد و سقوط مرگباری را اجرا نمود. فریادها به همراه جیغی مُهره‌ِ گوش شِکن، به هوا خاست. همگان به سمت النا دویدند به جز منی که زبانم و شاید هم نفسم بند آمده بود و در نشیمنگاه قلبم احساس پر وزنی را حس می‌کردم و پاهایم هم از حرکت افتاده‌بودند. گویا انسانیتم به یک مجسمه گچی مبدل گشته‌است. مجسمه‌ای که می‌خواست روح درونش را بروز دهد و فریاد زند من هم جان دارم اما مرگ پیش رو، روحش را تسخیر کرده بود. فقط با همین چشمانم می‌دیدم که هنوز النایم بر ایوان دراز به دراز افتاده‌است. درست مثل یک کشتی شکسته‌ی اسیر در دام دزدان دریایی؛ که از ترس در کنار لنگرگاه مزارش پهلو گرفته‌است و منتظر فرو رفتن در عمق چاه زندگی ابدی است و به هیچ عنوان قصد ندارد از جایش برخیزد و مرا نطق دهد:

- آنیلای عزیزم نگران نباش من حالم خوبه چیزیم نشده!

در آن فغان پر هیاهو، کار فکر لعنتی‌ام هم شده بود بازگویی حرف‌های که از ناکجا آباد بر تارک مخچه‌ی چپ مغزم رسوخ کرده بودند و خیلی ملیح و شاعرانه می‌خواند و از من می‌پرسید آیا به راستی بعد از مرگ، زندگی جریان می‌یابد و النایت عمر دیگری خواهد داشت؟

________________________________

تقلا=تلاش

خرامان=نازروان، عشوه‌کنان

عار=شرم

چاه زندگی ابدی=استعاره از قبر

تارک=رشته باریک

رسوخ=نفوذ

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
65
773
مدال‌ها
2

فکرم از این سوال نابجا و بی‌وقتش جوابی از من نگرفت؛ زیرا آن زبانم که مدام در حال تکاپوی زیستگاهش بود و یک‌بند از گفتار شلوغ اما شیرین و خوش طعمش عقب نمی‌نشست، به‌طور افسون شده‌ای در حیرت مرگ النا بدون اختیار همچنان در سکوت شناور بود. از این رو برای جبران این بِزه‌ی برخواسته از کلاهم، آن خیالِ تا ابد یارم‌ در پی جبران این غرامت‌ وارده برخاست تا با آن آفت زبانم را با یک پاسخ بُرنده به فکر گیج و خیره‌سرم، سم‌زدای کند و خیلی هنرپیشه‌گرانه در عرش کلامش چاه زندگی ابدی را هم ممزوج نهاد که ای چاه زندگی، بدان و آگاه باش که نهاد تو تاریکی و بی‌روحی است. پس بیا و برای مدت کم‌شماری روشن و روح پذیر‌ باش و به سیری ناپذیری موجود برتر جوابی ده و قانعش ساز تا به کرم‌های شب‌تاب گوشزد کنم تا شب را در شب تو بتابند. شاید این گونه معنای زندگی را دریابی! زندگی یعنی نور و باز هم نور. اندک زمان کوتاهی گذشت و خیالم با آن غبار کنده‌‌‌ی سوخته که چون خاکستر مرده بر مشامم پاشیده می‌شد، خاموش گشت و دنباله‌ی حرفش به نقطه رسید. چشم‌های خیره‌ و سرگشته‌ی من هم فروغی گرفتند و با بینایی خود دیدند که انگشت النایم حرکتی نیمچه لرزانی می‌خورد و در یک معنای غلیظ و خارج از بیان برای حمایت و دفاع از من گفت که می‌خواهم زنده بمانم و از پل کودکی‌ام گذر کنم چرا که چاه زندگی ابدی دنیای من نیست و این چنین در یک ترفند نمونه‌وار فکر بی‌باکم را جزا داد. عاقبت همان وقت که النا هنوز بر زمین بود، خانم برتا به آشفته بازار دانش آموزانش رسید و با کنار زدن آن‌ها خیلی شتاب‌زده النا را بر دوشش انداخت و با گذرش از پیش روی من، جرقه‌ی روشنی‌ام شد و مرا به دنبال خود دواند.

_______________________________

بزه=جرم

عرش=رکن

ممزوج=قاطی

موجود برتر=استعاره از انسان

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
65
773
مدال‌ها
2

از آن جاده‌ی آسفالت و پیچ‌های تراش خورده‌ی خانه‌های چم‌راستِ در علف‌زارها به درمانگاه رسیدیم و النا را بر روی تخت گذاشتیم. جار و جنجال و آشوب پُر خروشِ نگرانمان موجب شد تا یکی از سه پرستار زن ما را به اتاق‌ انتظار بفرست. وجدانِ نهادم به سراغم آمد و تَن داغ شده‌ی رنجورم را از روی مبل برافراشت و باستوهی پریشان‌خاطر در دور اتاق چرخاند. خانم برتا در حاشیه‌ی باریک مسیرم سد راهم شد و دست‌هایم را در دل دست‌هایش جا داد و خیلی رئوف با قلب غمخوارش گفت:

- نگران نباش عزیزم اون حالش خوب میشه.

با اندوهی مویه‌کنان، زمزمه‌ی گرفتار در گلویم را سخت و دشوار به شنوایش رساندم که:

- خانم برتا اگه چیزیش بشه من، من...!

با نصفه‌ی حرفم، تمام جسم غم‌زده‌ام را به آغوشش دادم و چون کودکی دوساله که برای آبنبات چوبی‌ گمشده‌اش گریه می‌کند، بسیار با رنجی در مشقت، زار زدم. زمان یک ساعت خودش را به جلو کشاند و در آخرش آقای دکتر با ردای سپیدش وارد اتاق شد و از میان سکوت ملتسمانه و دلواپسمان بر منبر خدایان ایستاد و با صدای کلفتش انتظارها را پایان بخشید و ما را از حال النا با خبر کرد و گفت:

- خداروشکر حال النا خوبه اما متاسفانه پا و دست چپش هر دو شکستن و باید گچ گرفته بشن.

آن روز گرچه از میان عمرم‌ گذر کرد ولی یادش هنوز مخیله‌ی مغزم را از درد به سوت می‌آورد. ولی با گذشت مدتی این خاطره در همان سال جایگاه خود را به بذر آشتی سپرد و سوت را به سمت بی‌صدایی کشاند. قبل از آن آشتی، من و النایم دیر پایی دیو سرشتان را ندید گرفتیم. حتی دگرسانی در رفتارشان و از میان بردن شرارت از شیطنت‌شان دلمان را نرم نمی‌کرد. هر چند به خوبی می‌دانستیم که شیطنت غریزه‌ی آدمی‌ است و تا زمانی که شرارت در آن راه پیدا نکند، خوشایند است. مرگ نیمه تمام النا آنان را از راه جهنم بازداشت و از این دگرسانی پی بهشتی بودند که در دستان بخشش‌گر النایم یافت می‌شد.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
65
773
مدال‌ها
2

در هنگامه‌های بسیاری و گاه و بیگاه و در دگربارهای فراوان و سرشار از اِبرام و پافشاری، آلدن با دست‌گل جدیدی از اقاقی‌های قرمز که محبوب و موردعلاقه‌ی النا بود مثل یک وکیل مدافع و به نمایندگی از جانک که این روزها در شرمزدگی و خجالت آن رخداد سیاه و جانگداز کبره و پینه بسته بود در جلوی نیمکت النا حاضر شد. کلاس فضایش را در خاموشی قابل لمسی فرو برد و تاخت نگاه جمیع بچه‌ها را به لب‌های قفل و بسته‌ی النا انحراف داد و همگی باز منتظر آن عفوی شدند که از برایش پادرمیانی کرده‌بودند. زیر بغل راست النا را گرفتم تا با تکیه بر من راحت و بدون مشقت بر روی صندلی نشیند. آلدن نیز در زیر اخم نگا‌هایم صندلی چرخ‌دارش را در کمکی در خور تحسین، آنی ستاند و کنار کشید تا مثل هر روز زحمت و کار مازاد و آدمگیری را از ما کم کند. آن‌قدر وظیفه‌شناس و آرام باخونسردی کامل کارش را انجام می‌داد که حتی آن بی‌محلی‌های النا او را از کارش منصرف‌ نمی‌کرد. در پایان گل را روی میز گذاشت و گفت:

-اگه باز کمک خواستی بگو، منو جانک اینجایم.

دستش را در موهای لختش فرو کرد و با خارش سرش از خجالت کمی رنگ ریخت و پوست گندمی‌اش قرمز تیره شد. قبل از آن‌که رخی کدر به خود گیرد، راهش را گرفت و در پشت‌سرمان در کنار جانک بر روی نیمکتش نشست. النا با تلخی اوقات و عصبانیتش بدون آن‌که این بار گل‌ها را به طرف سطل آشغال پرت کند، آهسته و سست گفت:

- پرروها...!

من نیز با سهیم شدن در این اعصاب شعله‌ورش گفتم:

-همینجوری ادامه بدین ببینم به کجا می‌رسین، شما لایق بخشش نیستن.

کمی سرم را به طرف النا گرفتم و دمای کلماتم را با بی‌تفاوتی و آن قلب منجمدم، بدون توجه به احساس گناه پسرهای بیچاره و نادم در گوشش رها کردم که:

- ولی خودمونیم خدمتکارای خوبی گیرمون اومده.

آنگاه خنده‌ای مسخره با نقش‌کم برجسته و ریزی زدیم تا کسی نشنود و با آمدن خانم برتا آن را قطع کردیم و قیافه‌ی جدی‌یمان را به خود برگرداندیم.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
65
773
مدال‌ها
2

رفته‌رفته زمستان زالیپی پا به جولانگاه و جایگاه بی‌منتش نهاد. در این عرصه‌ی تاریخی و ناب هم درخشندگی آفتاب مدام و پیوسته پنهان و ناپیدا می‌شد؛ چرا که ابرهای پا به ماه گذاشته او را به قابلگی می‌خواندند تا نو فرزندان را از دلشان بیرون آورد و راهی دنیای جدیدشان زمین کند و آن را برای فصلی دیگر زنده و طناز تحویل دهد. بعضی از روزهای سردم را با النای که چند ماهی خالی از عیب و درد به آزادی تنش رسیده‌بود و از شر گچ‌ها در خلاصی به سر می‌‌برد، گزیده می‌کردم. در بازی‌های کودکانه‌ی خود گهگاهی نقش آدم بزرگ‌ها را بر عهده می‌گرفتیم اما خیلی زود از آن خسته می‌شدیم و به سن خود باز می‌گشتیم. با گذشت تقریبی نصف سال از حضورم در این‌جا، هنوز زالیپی برایم تازگی داشت. در تمام عمرم روستایی با این وقار ندیده‌بودم. روستای با سازه‌های چوبی که در رنگ سفید غوطه‌ور بودند و علفزارها و گل‌های زیبا جدایی و فاصله بین آن‌ها را تا خط سوم دیوار چینی پُر می‌کردند. اهالی در حال کوشش و تلاشش از بالای کوهستان به سان مهره‌های شطرنجی بودند که زندگی‌شان را بازی می‌کردند و هر از گاهی در لابه‌لای انگشتانم زندانی می‌شدند و به جواهرات در دست بزرگسالان تغییر شکل می‌دادند و حس خوبی را در بازی‌های پر از تنهایی‌‌ام به وجود می‌آوردند. اما در آن مزاج بی‌حوصله‌‌ام آنان نیز خود را تنها می‌دیدند و مرا در این بازی بی‌نقص و کاست بی‌منظور در گوشه‌نشینی وامی‌گذاشتند. در میانه‌ی این زمستان که خون در رگ‌های زالیپی منجمد می‌شد و گرمایی بر آن تراوش نمی‌گشت مگر دمک روزی که خورشید قابلگی را رها کند جانک در کلاس درس به نزد النا آمد و لبان سفتش را باز کرد:

- چطور می‌تونی این‌قدر سنگدل باشی؟ تو چرا حاضر نیستی و نمی‌بینی ما از کاری که باهات کردیم پشیمونیم.

ناخن شستش را با استرس و عصبانیت به دهن گرفت و بعد از جویدنش، آن را بیرون کشید و با صاف کردن موهایش، تند‌تند پلک‌ زد و ادامه داد:

- ببین این پشیمونی فقط با بخشش تو کامل میشه اما تو...!

_______________________________

نو فرزندان=استعاره از برف و باران

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
65
773
مدال‌ها
2

از عرقی که در یقه پیراهن سفیدش وول می‌خورد، مرطوب و نمناک شد و مثل یک سگ خیس خورده که هر لحظه ممکن بود از سر غیظ آب چشمانش به کرانه‌ی پلک‌هایش برسند و شاید هم منشأ این ناآرامی را گاز گیرد، قبل از ایجاد خطر و بقیه حرفش در یک تعجیل بی‌امان رخسارش را از النای بی‌وفا دزدید و کلاس را ترک کرد و بچه‌ها با وجدان چاک خورده‌ی من از روی غرور، به تماشای این نشست نافرجام نشستیم. در فردای آن روز از تعداد هشت‌نفرمان همه در کلاس حاضر شدیم به جز جانک که النای پشیمان از کردارش در بی‌تابی آشکارش طلب وردش را از در می‌خواست تا تیممان به حدنصاب معمولیش برسد. مشت راستش را که بی‌طاقت بر روی میز می‌لغزاند را گرفتم و برای دلداری، روی گشاده‌ام را با تسلی لبخندم به او نشان دادم. چشمان مغموم و متأثر از احساس گناهش با صدای جیرجیرِ گچ تازه‌ای در دستان نلک که بر روی تخته‌‌سیاه خیلی با استعداد شغال پیرش را طرح می‌زد و آن بوی نفت نامطبوع و نفرت‌آور که چوب‌های درون بخاری را می‌سوزاند، درهم شد و جَوی از یک قدمت سن‌دار را به ساحت پیرامونمان داد که گوی قرار است یک تمدن، در این‌جا بلوا شود. موزایک‌های خاک گرفته‌ی کلاس هم با ته کفش‌های تَر و گِلی آلیسیا مو قرمز که با عجله‌ی دیرکردش خودش را به نیمکتش رساند، نقش شیارهای لبه‌داری را برای آیندگان حجاری می‌کردند که دل مرا وسواس‌گونه برای قدم‌گذاری در مسیر وسط نیمکت‌ها، حال بهم‌زن ریش می‌کرد و البته که اینگونه زحمتی جسور و دریده را نیز بر روی دوش و حیطه‌ی کاری آقای نواک سالخورده انداخت. کمتر از پنج دقیقه‌ی بعد با آمدن خانم برتا کلاس رسمی شد و ناممان را برای حضور و غیاب از دهانش چکاند؛ که از برای نام جانک هیچ دستی بالا نرفت. چهار روز با وجود این سوز سرمای خشک و سرعت باد بی‌نوسان در لوله‌ی بخاری به همین منوال گذشت و اثری از جانک مجذوب‌کننده، نبود و همچنان هفت‌نفری کلاس را آغاز می‌کردیم. خانم برتا در پایان سرایش قصیده‌ی بلندی با آن چشمان مشکی ریز اما سخاوتمندش گفت:

- بعد از کلاس میرم سراغ جانک، نگران نباشید.

که دیو سرشت شماره‌ی دو با گمان‌زنی و نوای گلوگیر، زبانش را اغوا کرد و او را از رفتن بازداشت:

- لازم نیست خانم، چون جانک امروز میره تا در یه مدرسه نظامی درس بخونه و فکر کنم تا الان هم رفته باشه.

دیدیم که النا با حیرت یک اغتشاش غیرپیش‌بینی اعتراض کرد که:

- نه، نه اون نباید بره...!

آنگاه کلاس را با گام‌هایش پشت سر نهاد و خود را به حیاط خانه‌ی پدری جانک رساند.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
65
773
مدال‌ها
2

باد می‌وزید و النا در سایه‌سار شاخه‌های بی‌برگ درختان سیب قرمز مثل یک تندر آتش به اختیار برای چاقی و بُرد بلند نفسش، دست را بر روی دیوار خانه نهاد. اما وجود ناشکیب و حوصله‌ی تنگش اعتنای به بخارهای شرحه و سرد بی‌جان دهانش نکرد و زنگ در را فشار داد. سومین خواهر جانک از سه خواهرش که چهار سال از او بزرگ‌تر بود در را گشود. النا دستپاچه و سردرگم مثل یک مامور بی‌حکمی که از ترسِ بازداشت موقت به دنبال متهمی فراری می‌گشت، گفت:

- جانک خونه‌ست؟

مالوینا مشت دست‌هایش را روی کمرش گذاشت و با صورتی که انگار از جانک ربوده‌بود و آن موهای شلخته و نیمه بسته‌اش، ضامن آدامس درون دهنش را کشید و در یک بی‌احترامی و خارج از صفت زنانگی آن را منفجر کرد و با بی‌محلی‌های بی‌کمال بلوغ پُر جوش و تازه‌اش این را گفت و در را محکم بر روی النا بست:

- نه عزیزجان، چند لحظه پیش با پدرم رفتن شهر.

النا کلافه‌وار پاهای مستحکم و تازه قوت گرفته‌اش را مثل یک پلنگ قلدر و زورگو نه وحشی و آزار رسان به جاده‌ی اصلی زالیپی انداخت و آن‌چنان تند می‌دوید که گوی این زمین است که او را جا‌به‌جا می‌کند. او از اولین خم و کجی شاخص جاده گذشت. قدری ایستاد و نگاهی به دور دست‌ها انداخت. نکوبخت اتومبیلی را دید که سر طاس و براق آقای کوپر از شیشه عقبش مشخص و پیدا بود. موج کوتاهی از خنده در او شکل گرفت و با فریاد صبر کن جانک خود را از جاده سرازیر کرد. اما اتومبیل در یک بی‌ سرانجامی مطلق و رها، شتاب گرفت و النا را بی‌نا و بی‌رمق، نفس‌زنان در سر جایش با همان صدای صبر کن جانک راکد ساخت و به زعم و باوری رساند که دیگر بی‌فایده‌ است و هرگز به جانک نخواهد رسید. ولی خوشبختانه در ناامیدی بیکرانش اتومبیل درجا متوقف گشت و جانک از آن پیاده شد و فریاد زد:

- چیه چی می‌خوای النا؟

النا با همان حال خم‌شده‌اش که زانوهایش را ستون پنجه‌هایش کرده بود، جواب داد:

- تو نباید بری جانک، من تو رو بخشیدم.

سپس سرش راست کرد تا جانک این لابه‌‌ و التماس تشنه به جوانمردی‌اش را بیشتر ببیند. جانک گرچه خوشحال شد اما غرور نیمچه مردانه‌اش اجازه نمایان نمی‌داد:

- ممنون از بخششت اما رفتن من به تو ربطی نداره.

دروغ تلخی را ابراز کرد چرا که از روی ناراحتی و همچنین سنگدلی النا این پیشنهاد نا‌دادور و آرزوی پدرش را پذیرفته‌بود.

النا که بی‌خیال ماجرا نبود گفت:

- ولی اگه بری این احساس جور، این عذاب‌وجدان من رو می‌کشه.

پس خواهشش را به سمت آقای کوپر که دست در جیب‌ها به همراه راننده در کنار جانک ایستاده‌بودند، پرت کرد. او هم با لحنی دلسوزانه گفت:

- این تصمیم به خود جانک مربوطه.

رو را به جانک داد و با دل به‌ رحم آمده‌اش باز گفت:

- هنوز وقت داری پسرم ببین کجا بودن تو رو خوشحال می‌کنه؟

جانک از این که پدرش راضی شده‌بود تا او در این‌جا بماند بسیار خوشحال شد و باطنش هم کلنجاری سخت با غرورش به راه انداخت و در این نبرد مغرورانه نگاهش را به دشت‌های زالیپی داد و تسلیم شد. بعد با لبخند نرمش حرف دلش را بیرون ریخت:

-فرزندان زالیپی هیچ وقت اون رو رها نمی‌کنند.

النای سرخوش خود را در اندر حصار قلبش انداخت و من و معلممان با سایر بچه‌ها از بالای خم بلند جاده این بذر آشتی را دیدیم. در راه برگشت به کلاس بودیم که النا دست گرفته‌شده‌ی جانک را در درون دستم قرار داد و خواست دوست جدیدی را به دوستیمان راه دهیم. من که آن لحظه در ظاهر و باطنم چیزی جز مهر نمی‌جوشید به‌خاطر خوشحالی النایم در این بخشش با او هماهنگ شدم و در یک احترام بزرگ به هر دوی آن‌ها دست جانک را فشردم. در همان فصل سرد به همراه آلدن ما به چهار رفیق صمیمی مبدل گشتیم و لطافت باران و سرخی گل رز و شمیم علف‌های لافی و فانوس‌های درخشان آسمان در تمام رشدهایم پا به پایم آمدند و مهمان پناهگاه بی‌کسی‌ام شدند‌ و جا دارد که بگویم پاییز را اولین و آخرین فصل دوستی من با اهالی زالیپی نگرداند.

_______________________________

فانوس‌ها= استعاره از ستارگان

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
65
773
مدال‌ها
2

فصل پنجم: فاش یک رخداد مرموز: سال ۱۹۳۰

در فرجام آن فصلی که دیو سرشت‌ها برای بخشش در تلاش بودند من نیز از لحاظ شکلِ پوششم در حال دگرش بودم. همان فصل زردی که در آغازش با آزادمنشی بزرگ اما نه پایدار، گَرده‌های طلایی‌اش را بر تن زالیپی می‌تکاند تا علف‌زارها و درختان زنده در دل زمین پذیرای این خَلعت پادشاه سخاوتمند خود باشند. و در آن دست‌ودل‌بازی‌هایش از برای من هم یک هدیه‌ی ارزنده‌ی را به ارمغان آورد؛ که مرا از ریش‌خنده‌های اریک در گذر از هاله‌ای پُر ابهام نجات بخشید‌. و آن پاییز بود، فصل اصیل شدن من. باید بگویم که دیگر از آن پیراهن‌های شهری با آن دامنِ کوتاه و بدون آستینشان هیچ خبری نبود و من اندکی اهل زالیپی بودن را حس می‌کردم. در روز اول مدرسه زحمت فراوانی در زیر و رو کردن لباس‌هایم کشیدم و بالأخره لباس گلداری را پوشیدم و کلاه پهنی را بر سر گماشتم. در محوطه‌ی جلوی آشپزخانه چرخی زدم تا اریک لباسم را نیک بشمارد:

- چطور شدم؟

او فنجان قهوه تمام شده‌اش را روی میز گذاشت. به من نزدیک شد و به اندازه‌ی قامت گوشم خم شد و زمزمه کرد:

- به مدرسه میری اونم با این سر و شکل!

به‌طور بارزی از حرفش بوی طعنه و کنایه بارید. سپس با ریش‌خندش بر روی صندلی امپراتوری غرورهایش درست در کنار بخاری خاموشی که دو روزی از نصبش می‌گذشت، نشست. من بی‌پروا زبان جنباندم و گفتم:

- معلومه که به مدرسه میرم، یه خانم با وقار باید همیشه در لباس پوشیدن دقت داشته باشه.

او خیلی عاقلانه و بی‌تنش گفت:

- خب این که درسته همیشه باید در خور یک انسان متشخص لباس پوشید.

کمی از نفسش را در آن پیپ مشکی‌اش دمید و محترمانه در غبارهای مه‌آلودِ دودهای رها و پراکنده از دهانش باز جمله‌ای به کاربرد:

- اما می‌دونی چیه عزیزم؟ این لباس واسه روستایی بودن زیادیه، مردم روستا به سادگی بیشتر از هر چیزی نگاه می‌کنند رو راست بهت بگم اونا درست بودن رو بیشتر می‌پسندند.

از حرف‌های غیر فهمش گیج شدم. آخر در آن دوران این‌گونه لباس پوشیدن در میان همه‌ی دختران ریشه‌دار و اصیل، آسا و زینت‌بخش جامعه بود. حقیقت این دنیای نو ساخته‌ی ما، مجله‌های مُدی بودند که طرز لباس پوشیدن و سبک زندگی ما را تعیین می‌نمودند و به نوعی بر پوشاک اجتماع حکمرانی می‌کردند. در اصل سلیقه و روشی که توسط خیاط‌های ماهر هر کشوری بر روی تکه کاغذهای کشید می‌شد و با طرحی خوش‌نما به صورت پارچه‌ایی در می‌آمدند تا رسم جدیدی را بنیان نهند و باب روز شوند. که در آن بازارِ آشوب و ترقی جهان، هر روز پُر رنگ‌تر از دیروز ظاهر آدم‌ها را جلا می‌دادند و پیروی از آن پیراهن‌های چسبناک و بدون پف با دامن‌های کوتای نیمه کلوششان، دم از اصالت آبا و اجدادی تو می‌زد‌. اما گاهی دیده می‌شد که خیلی از این اجدادهایمان، یعنی قدیمی‌ترها همان سبک قدیمی خودشان را می‌پسندیدند و از تغییرهای ناگهانی که چیزی به اصالتشان می‌افزود، وحشت داشتند. درست مثل جد من که اکنون در مقابلش نشسته‌بود. گاهاً نباید برای پیشرفت، توپ و میدان را به آدم‌های ترسو واگذار کرد. وگرنه تا آخر عمر حسرت یک زندگی ایده آل و در سبک خودت را خواهی خورد. پس باید این خواسته‌ی خودخواهانه و خود پسندشان را نادیده گرفت تا شاید آن‌ها هم به این درجه از ادراک برسند که مسیر زندگی من متعلق به من است. اما اکنون با تاسفی ایجاد شده، قضیه‌ی من فرق می‌کرد چرا که من برای نگه داشته شدن باید سمعاً و طاعتا مطیع اجدادها می‌بودم. به همین خاطر پیروی از دنیای صنعتی جدید رها کردم و با قاطعیت و بی‌اعتنای به حس آن پیری بی‌خبر از دنیای مُد، از روی درماندگی گفتم:

- آخه من لباسی ندارم که ساده باشه.

چشمانش را بست و برای استراحتِ گردنش به صندلی تکیه داد و گفت:

- امروز که گذشت ولی بهت قول میدم که برات لباس مناسب تهیه کنم.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
65
773
مدال‌ها
2

همین قولش مرا از مرز یک زالیپی نجیب و با اصالت گذراند و لباس‌های بلند و بدون هیچ نقش و نگاری را پاسپورت ظاهر کودکی‌ام نمود و به من هویت آن اهالی را عطا فرمود. با وجود این‌ها هنوز به ته قلب اشک‌ریزم اجازه‌ی شکل‌گیری باورِ رگ و ریشه زالیپی بودن را نمی‌دادم. چرا که هنوز آشنایی به چشم نمی‌آمد. حتی آن اریک که زمان زیادی را به جان خرید تا زبانم بر او سمت پدربزرگی را ارج داد. فقط به‌خاطر فریادی که از پی نگرانی بر سرم نواخت نه فریادی برای تنبیه یا شماتتم، نه...! فریادی که با آن بلند نامم را به آسمان برد تا بفهمد که آیا من زنده‌ام یا نه؟ بین من و تنها آشنایم سردی مبهمی جریان داشت و من دخترک یتیم زالیپی چه می‌دانستم آن سردی، دودلی در نگهداریم می‌باشد. در آن غربت خیالم و از سر سادگی همه‌اش را از علائم پیران می‌دانستم که روزی دامن خودم را هم خواهد گرفت. در دهمین عصر از حضورم به تماشای زالیپی نشستم و بعد از بازی با اهالی‌اش به طرف آغل رفتم و لب‌های کوچکم را هم‌چون سازی خوش آهنگ نواختم و اریک را با نوای دلنشین به زبان آوردم:

- اریک جان کی من رو به روستا می‌بری؟ می‌خوام مدرسه رو ببینم.

اریک که با چنگک علوفه‌ها را مرتب می‌کرد بدون هیچ نگاهی به من سرش را بالا آورد و لبان من هم هنوز می‌جنبیدند که:

- می‌دونی که پدر و مادرم چون هر دو معلم بودن از پنج سالگی بهم خوندن و نوشتن یاد دادنن.

ستونی که جایگاه اسب را از صحن فراخ علوفه‌ها جدا می‌کرد را گرفتم و دور آن چرخیدم و خوشحال‌تر ادامه دادم:

- من تو اون سن می‌تونستم داستان‌های آسونی که کلمات با در و پیکری داشتن رو بخونم، حدس می‌زدم نمی‌دونستی؟!

اریک که تاب شنیدن این صدای آهنگین مخلوط با ناز و کرشمه‌ام را نداشت بدون تحمل گفت:

- فردا، فردا به روستا میریم حالا برو بذار من به کارم برسم.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
65
773
مدال‌ها
2

با دلخوری همراهم و پیوسته از رفتارهای سرد و حرف‌های بی‌تفاوت و نچسب اریک که گویی وجودم از این حس مرده باشد، رفتم و بر روی ستون سنگی و دو پله‌ای زیر درخت‌های گردوی حیاط نشستم. ساعت پنج غروب است ولی باد همچنان در بیخ و سیلان این برگ‌های تند بو با سبقت از ارتعاش یک موج غیرنوسان می‌چرخد و بی سر و صدا خود را به تنه‌ی سفت درختان محل تفرجگاهم می‌کوبد و گوشی را هم نمی‌آزُرد. نگاهم را به آن سپردم تا با دست‌های نیمه یخی‌اش موهایم را برقصاند و توده‌های گداخته‌ی چهره‌ام را بشوراند.

- پس اینجای عزیزم؟

قامت و اندام زنی در زیر اشعه‌های بی‌جان خورشید بر رویم سایه افکند که سرچشمه‌ی شفاف و گوارای این نوای نقال‌گو بود و به رغم باز بودن چشم‌هایم نتوانستم فوری و فوتی این شخص مبهم را شناسایی کنم. در کنارم نشست و درخشش نامطلوب این نورهای مانع و مزاحم از سر کتف چپش افول یافت و در قاب و چاربر تماشایم مشخص شد که او مایا می‌باشد.

- خب بگو ببینم دختر قشنگم این روزا حالت چطوره؟ چهار روزه که به دیدن ما نیومدی؟

در قبال این احوالپرسی طبیعی و نهادینش می‌دانستم که اگر حرفی بزنم، در برابر آن سیمای پُر نهیبم نمی‌توانم غم و ندامت صدایم را پنهان کنم. پس سرم را پایین انداختم و با تلخی، کام معطوفی به لب دادم:

- هیچی مثل هر روز، چطور می‌خواین باشه؟

خیلی به‌جا و سنجیده بر این سخنانم ایراد کرد و با قلب پر امید و خصلت خوبش جمله‌ای را سوال‌چین‌ کرد تا آرامش روحی مرا بازیابی کند و جرعه‌جرعه دل‌آشوبی‌ها را از زندگی‌ام مات کند:

- یعنی چی چطور می‌خوای باشه؟ مگه نگفتی خوشحالی که اومدی پیش پدربزرگت؟

شانه‌هایم را بالا انداختم و دل‌مشغولی‌هایم را به یونجه‌های رسیده و سرسبز بالای حیاط که در طلب داسی بلند بودند تا قامتشان را پیرایش و رتوش کند، دادم و خیلی خونسرد و خویشتن‌دار آدابِ هم‌نشینی را بی‌پوزش، کنار زدم و هیچ جوابی به مایا ندادم. او با هوشیاری مرا به تبعیدگاه نگاه‌های روی تازه بند انداخته‌ و قرمزش برد و خیلی دانا با زبانی کودکانه حالم را زیر رو کرد:

- صبر کن ببینم این حجم از ناراحتی توی صورتت واسه چیه؟

_______________________________

چاربر=چهارچوب

 
آخرین ویرایش:
بالا پایین