هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»
خورشید دیر زمانی سر را از لانهی خود بیرون آوردهبود و دریچهای باریک و کم حجم از نورش را، به اتاق النا بازتاب میکرد. شب را در کنارش بر روی همین فرشِ دستبافِ ابریشمیِ سرخ و سفید؛ که هر دم رنگ و لعابش مرا به حیرت میآورد، خوابیدم تا اندوه را در تنهایی سر نکند. دستی بر پوزهی یکی از آهوان نقش برجستهاش کشیدم و با لبخندی نیمه محو که غمگسار روح سرگشتهام بود، آرزو را بر این داشتم که ای کاش در نگاه غزل خوانت، آب حوضچهای میشدم تا با هورت کشیدنت مرا به کام آشیانهی دلِ پُر ز عطرت میبردی و اینجور هرزآبهای دنیای خونین را شستوشوی پاینده میدادی و من و دوستم را از شکارچیان روزگار در دل درختان شاه بلوطِ پشتِ کوه سرخ رنگ، پناه میدادی. بازدمی افسوس خورده از دهانم پخش کردم و دست از این خیال بی سرانجام برداشتم. گردنم، نگاهم را از زاویهی غمی که در کنارم به درازا افتادهبود را به سمت راستم منحرف کرد. سینی شامِ دیشب هنوز در زیر تابش شرارههای آتش شومینه، رامشگری مینمود و از مایای پریشان و شکسته پیکر از برای سیاه بختی زود هنگام دخترکش هم، هیچ خبری نبود. در حالی که درد سهمگینی، شکاف سینِهی گداختهام را میخورد و مثل یک شکارچی، در کنارش جگرم را به سیخِ تلههای مخفی شدهی زمین میزد، با زور دستهای درماندهام از جایم بلند شدم و رو به روی پنجره بر روی صندلی به تماشای آسمان بی اَبر نشستم و با خود گفتم:
- این یه رویاست، فقط یه رویا!
سوز و قرمزی چشمهایم از برای گریههای شبانه، اندرون قلبم را پوچ کرد و پرواز افکار رویایی مرا با کوبیدن و فرار کردنِ کبوتری گُشن اِغوا بر روی شیشه، راکد ساخت و پرده از رخداد واقعی دیروز برداشت. بدون هیچ سرعتی سرم را به عقب بردم. نیک منشانه در پستوی نگاهم، النا هنوز در خواب بود، اما با پُوست رنگ پریده و زانوهایی که به طرف شکم فشردهبود؛ گویی که به جای خون، برف زمستان در رگهایش جاری است و همین مرا مات و پکر، دلواپستر از هر ثانیهای میکرد. پمپاژ ضعیف قلبم، تندی نفسهایم را به شماره انداخت و طاقتم را از من ربود. با بَدن پر لرز و بیطاقتم، برخاستم و هراسان به سوی در گریختم. در همان هنگامهی فرارم در باز شد و اتاقش ثانیهای در روشنایی کامل فرو رفت و گریز مرا خنثی کرد.
مایا بیصدا مثل یک پری جنگلی که خود را از جفای آدمیان در بالای دژی نامعلوم نامرئی کردهبود، داخل شد و با نوای آرام و پر مهرش به طوری که النا را بیدار نکند، به من گفت:
- بیدار شدی؟ ممنون از این که دیشب رو کنارش موندی.
آنگاه مرا پُرقوا به بَغل کشید و با صدای زیبایش که میل سوزان داشتی به پایش نشینی و از آن داستانهای عاشقانه بشنوی، ادامه داد:
- تنها کسی که در هر شرایطی میتونم بهش تکیه کنم تو هستی عزیزم، واقعاً ازت ممنونم.
از بَغل کردنم دست کشید و به چشمهای لاجوردیام که تندآبی از اشک مصیبت را گرداگرد پوستشان بند کردهبودند، نگاه کرد و با کلماتی که احساس عادی هر روزش در آنها خلاصه میشد، به جسم بیتحرک و خشکزدهی من که نه در بَغل کردن با او همکاری کرد و نه در حرف زدن، گفت:
- پدربزرگت بیرونه و میخواد باهات حرف بزنه.
با قدمهای لق و متزلزلش به سمت شومینه رفت و حرفش را طولانی کرد:
- من سینی رو بردارم و براتون صبحونه بیارم، دیشب از ترس عکسالعمل النا جرئت نکردم بیام و برش دارم.
او سینی را برداشت و من هنوز در بیتحرکترین حالت بَدنم ماندهبودم تا اینکه برای خروج، در اتاق را باز و بسته نمود و اینگونه قدری به خود آمدم. به شدت مشتم را با تنفر فشردم و شانههایم را صاف کردم. همین اعتماد مایا در تفکر شِرکآمیزم لول خورد و تلنگری را به من زد. بعد از کشیدن آن همه سختی، چگونه میتوانستم از این یکی بگریزم؟چهرهای خونسرد به ساحل مژههای موجانداز چشمانم دادم. نگاهم را بالا گرفتم و چرخهی پاهای وفادارم را به سمت اریک که با حالی پر از تشویش جلوی در ورودی خانه به انتظارم ایستادهبود، کوچاندم. همینکه خواستم نفسی تازه کنم و هوای سرد پانزدهم فوریه را در ششهای داغم فرو کنم تا فشار خونم تنظیم شود، اریک با کلمات پر اضطرابش شروع به حرف زدن کرد:
- ببینم حالت خوبه؟ یعنی حال هر دوتون؟ بهتر نیست دیگه برگردی خونه؟
حرفهای عجیبش مرا متعجب کرد و با ناامیدی از این حس شراکتش در غم النا گفتم:
- نمیتونم النا رو تنها بذارم!
چروکهای پیشانیش درهم رفت. کمی سرگردان بود و پیوسته با انگشتهایش لبهی کلاهش را فشار میداد. حرکات نیمه مفهومی که مرا به شک انداخت و کشمکش تندی را به ذهنم راه داد و شعلهی خشم درونم را برافروخت تا شَکم را با او در میان بگذارم:
این موضوع پنهان شده توسط اریک و حفرههای آتش گرفتهی زبانم به طور غیر باور چنان با شدتی کلمات را از خود بروز دادند؛ که اریک بیچاره را با سرعت و شتابزدگی پشت سر هم وادار به سخن کردند تا از این عمل ناشایست خود دفاع کند:
- خدایا چرا بهم نگفتی؟ پس صبح بهخاطر همین انقدر ساکت بودی؟!
- نمیتونستم، اگه میگفتم اوضاع بدتر میشد.
صورتم از شدت شنیدن خطای اریک قرمزتر شد و عصبانیت درونم با قاطعیت تمام از بالای پلههای خانهی آقای ویچ، بر دهانِ پر التهاب اریک که پایین پلهها ایستاده بود، مشتهایش را میکوبید:
- شاید هم نمیشد؛ حداقل قبل از رفتن به جشن همهچیز رو به النا میگفتم بعدش اون همه ذوق خدای من اون همه خوشحالی اینجور حروم نمیشد.
اریک با دل نگرانی و ناراحتی شدیدی پاسخ داد:
- ببین آنیلا؛ بعضی حرفا رو نمیتونی به راحتی بگی! اگه بهت میگفتم فقط باری روی دوشت بود.
آهی کشید و دستش را بر روی نردهی پلهها گذاشت و حرفهایش را پیش برد:
- و النا یک روز بهخاطر اینکه چنین موضوع مهمی رو ازش قایم کردی و نتونستی بهش بگی سرزنشت میکرد!
متأسفانه در این ظلمتِ ناسازگار تقدیر، حق با او بود و من هرگز توان بیان چنین خبر غمانگیزی را نداشتم. شخصیت و روحیهی قویِ من در این مواقع برای چنین حزنی که بر جان عزیزت، چینخوردگی رَخت عزا را میبافت، کارساز نبود. شاید اگر خود به جای النا بودم، شنیدنش آسانتر بود؛ چرا که من طعم مرگها را تا قبل از این سنِ بیست و پنج سالگیام به خوبی، چشیدهبودم. در برابر اریک و حرفهایش تسلیم شدم. دستم را از روی پیشانیام برداشتم و مقداری آرام گرفتم. سرم را به جلو خم کردم و برای سر دادن تنفسی بلند به در تکیه زدم. گلولههایی از اشک اندوه؛ که چشمانم را محاصره کردهبودند با حملهی ناگهانی خود، گونههایم را خراش دادند و بلآخره خود و بغض پنهانم را به زمین ریزاندند. پیش از آن که اریک را هم در این دامگاه ماتم دربند کنم، گفتم:
- امروز رو همین جا میمونم، لطفاً برو.
با ناراحتی و نگرانی شدید او را ترک کردم و راهرو را به پیش گرفتم تا این که به درون اتاق النا بازگشتم. خورشید تماماً و بیهیچ سوخت و سوزی در پنجرهی پیش رویم بالا آمدهبود و سفیدی سپیده دم را ناپدید ساخت و همگی اتاقش را مشهود به نوری هوسآمیزی کرد. و بیچون و چرا پیگیر تنهی پُر لعلِ عریانی بود تا بلکه جلایش دهد. غافل از آنکه فصل سرد تنههای عریان را از بیخ برای دیگر برادرش، تابستان پس میراند و در عوضش از زاهدی پاک، جامهای پشمینه را میستاند تا خوابش در گرمیِ عشقِ آسمانیاش برف، بیقرار پیچ خورد.
اشکهایم را با دستهایم پاک کردم و به امیِد ایدهای تازه در ذهنم، مدتی را در کنار شومینه نشستم. سر را بر روی زانوهای در آغُوشم گذاشتم و سِیر تماشای النا شدم. دلشوره چون راهبندی بزرگ، ذهنم را احاطه کردهبود و اجازهی رسیدن هیچ اندیشهای را به سیمهای مغزم نمیداد. سراسیمه برخاستم و به زیر پتوی ضخیم و کرکدار دیشب رفتم و آن را بر روی سر کشیدم؛ تا در تاریکی مطلقش قلب وحشتزدهام، نایستد. زیر لب زمزمهای کردم:
- آره ساعتها بخواب و بیدار نشو، اگه بیدار بشی طوفان درونت حتی از کنترل من هم خارجه.
خیلی نگذشت که بدنم از گرمای زیر پتو مرطوب شدهبود و نفس کشیدن را برایم بحرانی میکرد. آزرده دل آن را کنار زدم. قطرههای سیال عرق پیشانیام را با نوک انگشت سبابه از سد ابروهای نازکم، پاکسازی نمودم و افکار مبهم و گنگم، چشمانم را باز کردند و باز هم به سمت النا بردند. دستم را ستون گیجگاه بنا گوشم نمودم و رخش را به تیزبینی نگاهم دادم. ردهی اشک بر روی صورتش به وضوح دیده میشد و صدای نفسهای گلوگیرش قابل شنیدن بودند. آرام دست راستم را بردم و موهای بلندش را بر روی بالش نوازش کردم. حواسم کاملاً جمع بود تا بیدار نشود. آنگاه خصوصیات اخلاقیاش را برانداز کردم تا برای ساعتی دیگر آماده باشم. آهی افسوس زده کشیدم؛ زیرا میدانستم او شجاع است ولی قوی نیست و در برخورد با کوچکترین مسائل به کلی احساسی رفتار میکند و در برابر جزئیترین مشکلاتی که برایش پیش میآید، خیلی زود عصبانی میشود و با دادوفریاد همه را محکوم میکند، حتی بدون عدالت! و پس از آن در سکوتی غیر قابل درک رو به خاموشی میرود و برای مدتی گوشهنشینی را اختیار مینماید؛ تا شاید پشیمانیِ ناشی از حس مهربانش به سراغش آید و دوباره از نو خودش را بسازد. در تمام این شانزده سال از دوستیمان، دریافتهبودم که مقاومت نکردن در برابر دشواریها ضعف او است. اما در کنار همهی اینها، او برای من یک دوست شریف و واقعی بود. دلسوزیهایش نیز برایم حس زندگی کردن در باغ آلبالویی را داشت؛ که طعم شیرین شَراب بهشت را میداد. حال با این همه اوصاف حساس و دو پهلو چگونه میتواند بدون جانک سر کند؟ این سوال فکرم را داغون کردهبود و قصد رهایی مرا نداشت. بنابراین آگاه بودم که کار سختی در پیش خواهم داشت. یک مشکل بزرگ و حتی فراتر از تصورات من که هیچ راه کاری برای آن نمیدیدم. زبانم هم در این موقعیت جنونآمیز هیچ جوششی نداشت. نشستم و باز هم به او نگریستم. معصومیت نُه سالگی هنوز چهرهاش را درخشان نشان میداد. چقدر برایم جانفشانی کردهبود. انگار همین دیروز بود که شجاعت را به قلب داد و رفت تا یادگار پرفروغ مادرم را به من بازگرداند.
دوازده روز از حضورم در زالیپی گذشتهبود و من امروز در میانهی سن نُه سالگیام برای دومین بار، به مدرسه میرفتم. از همان لباسهای شهریام که باب دل اریک نبود، بر تَن کردم. با کلاه پر پشمی که سردی صبح کوهستان را در دور سرم گرم کند. دستی به موهای موجدار و بلندم بردم و آنها را به هوا پرت کردم و تمام خود را به رخ آینه کشیدم و با خودشیفتگی ملایمم از سیمایم، احساس رضایت کامل نمودم. بعد از آن که همچون ملکهی نامآور انگلیس به آینه فخر فروختم، کولهی کتابهایم را برداشتم و با شوق به محل دیدارم با النا، در ابتدای جادهی زالیپی آمدم؛ تا با هم راهی مدرسه شویم. با قدمهای آراممان چند فرسخی را پیمودیم؛ که در پی بیحواس النا، پایش به یک سنگ کمابیش بزرگ گیر کرد و او را با زانو به زمین فرو نشاند. دستش را گرفتم تا از جا بر کنم؛ اما خواست قدری بنشیند تا سوزش و درد پایش به بهرورزی رسد. دستی به پا کشید و با اعصاب خورد شدهاش گفت:
- آخه چرا الآن؟
برای دلگرمیاش مقابل زخم پایش نشستم و آن را فوت کردم و گفتم:
- اشکالی نداره، آسیب زیادی ندیده.
النا كلافهوار و بدون توجه به حرف من و درد پایش، ادامه داد:
- آخه هر وقت میخورم زمین اتفاق بدی میفته!
وقتی فهمیدم ناراحتی اصلی او بهخاطر چیزه دیگری است، حیرت زده پرسیدم:
- اتفاق بد!چه اتفاقی؟
او از جواب و توضیح دادن، طفره رفت. من نیز به دلیل حال خرابش اصراری برای فهمیدن معنی حرفهایش را نداشتم. گرچه افسونگر نبود؛ ولی به زمین افتادن را شوم میانگاشت و یقین داشت بعد از آن، اتفاق بدتری خواهد افتاد. احساس عجیبی که من امروز به آن پی بردم. هر چه پیش میرفتیم از درد پا شوریده پریشان میشد و حس بدش را دوباره بیدار میکرد و از فکر کردن به آن سست میشد. هر چند نظارهگرش بودم؛ ولی با تمام وجود حالش را از من مستتر میکرد تا مبادا دوستش هم مشوش شود. دستکم بی خبری من به او قوت میداد. به مدرسه که رسیدیم به آیین مرسوم باید چند دقیقه را در حیاطش میماندیم؛ که پای النا این آیین را نادیده گرفت و ما را به کلاس درس برد تا از نیمکت جهت بهبودیاش، بهره گیرد. پالتو و کلاهش را ستاندم و همراه با پالتو و کلاه خودم به رختآویز سالن وردی آویختم. بعد به کلاس درس وارد شدیم. همینکه نشستیم، هوای خفهی کلاس، ایراد النا شد تا من پنجره را بگشایم.
همزمان بامن، دامن پیراهن طوسیاش را بالا برد تا زخم سطحی و خوشبختانه بیعُمق پایش را، یک بار دیگر ببیند. برای اینکه با آسودگی و بدون مزاحمتِ چشمانیِ گرسنه و هوسآلود، این کار را انجام دهد تا از نجابت برجسته و مشهودش گمانی بد برداشت نشود، برای بستن در پیش قدم شدم. وقتی به دستگیرهی در رسیدم چشمهایم در جای خالی کلاهم که تمامی تار و پودش به دستان مادر ارزشمند و مِهرگسترم، کوک و بافته شدهبود، معطوف گشتند. توامان خود را به پای رختآویز رساندم چرا که میپنداشتم بر پایش افتادهاست؛ اما ردی ندیدم. سرگردان به نزد النا بازگشتم و با التهابی ناشی از پریشانی فاحشم، گفتم:
- النا کلاهم، هدیه مادرم نیست!
چشمان النا در جلوهگری از شگفتی این چَمراس عجیب گرد شدند. در این خلال نیز بیوقفه گفت:
- چی کلاهت؟صبر کن ببینم!
از این روی با فراموشی درد پایش از جایش بلند شد؛ تا بیاید ماجرا را خود، از نزدیک بازرسی کند؛ که جانک مثل یک مترسک تازه ظاهر در میان چهارچوب در ایستاد و پای چپش را مانند یک جنتلمن زَنباز مقابل پای راست قرار داد و اما دستهایش؛ که در پشتش نهان بودند. با این نهش جانک بازرسی ما نیز بیجنبش شد. او در یک غافلگیری، در جا دست چپش را آشکار کرد و کلاهم را بر روی انگشت اشارهاش، در هوا برابرمان چرخاند و با خنده کریحش به حیاط گریزان شد. با غوغایی پُر غرش به دنبالش دویدیم. به حیاط که رسیدیم، شفقتبار دیدیم که با همکاری آلدن، کلاهم را بر سر دستهایشان برای هم پرتاب میکنند و من و النا را با دست به سر کردند؛ در هر سویی از چمنهای کوتاهِ حیاط، به دنبال کلاه میکشاندند. داد و فریادهایی هم که از صدای زیر و کوتاهمان، بلند میشد در پیچش گوشهای ریز نقش پسران، هیچ نتیجهی سودمندی نداشت. به جز جر دادن گلویمان؛ که مدام میگفتیم:
تا به امروز قصدی نداشتم که دیو سرشت ندایشان دهم؛ چرا که خود زخم خوردهی صفتهای ناعادلی بودم که از سر چرخهی زندگی و هَرزِه زبانی سباستین، بر سرم آمدهبودند. اما این سوژه با من قدری تفاوت داشت؛ به این دلیل که این صفت ناشی از کردار پر ادعا و مغرور خودشان بود. و صفت من، ناشی از سرنوشتی که در گذرش هیچ حق انتخابی نداشتم. اگر در روز اول مدرسه جانک به سخرهام نمیگرفت، شاید النا هرگز سخنی از دیو سرشت بودنشان به میان نمیآورد. یک زیبا رو با آن ابروهای پهن و چشمان قهوهایِ گِردش، چگونه باطنش دیو سرشتی بود؟ اگر چه برایم آشکار شد که نباید گول ظاهری قشنگ و منتباری که به ارث رسیدهاست را بخورم. ولی من هم انسانی هستم که گاهی به دنبال زیبایی، خبطی خواستنی و شاید فاقد از رغبتِ زنانهام میخورم. دیروز خانم برتا دستها را بالا آورد و به هم کوبید تا بانگشان را برای گردآوری دانشآموزانش بنوازد. تقریباً همهی آنها گرد او جمع شدند و تازه وارد که من بودم را، به آنان معرفی کرد. بچهها در پشت سر نِلکِ لاغر اندام و پابلند؛ که ارشد و مبصر کلاس بود، به صف شدند تا برای سلام و گفتن نام خود، به من دست دهند. طینت و خوشآمدگویی فریبندهی نلک مرا یقین داد؛ که همهی آنها شبیه به او هستند و به نرمی یک باران تَر و تمیز، چوبی را از پی شلاق آتشی، نجات میدهند. پس اضطراب ناشی از آغاز اولین روز مدرسهی جدیدم را در طوفانِ ضمیر ناخودآگاهِ وحشتم، رها کردم تا فقط با فرمانِ حس لامسهام خودی نشان دهد. چون تعداد کمی بودند، مراسم معارفه معمولیام هم، زود به پایان رسید. در سومین کلاس درس در سمت راستِ سالنِ فراخ و مسطح مدرسه، حاضر شدیم. النا قبل از آمدن خانم برتا از اتاق مدیر، با بخشندگی آشکار و مبرزش نیمکتش را با من تقسیم کرد و من این مهربانیاش را به بر گرفتم؛ که صدایی برخاسته از نیمکتِ پشت سرمان، ما را از هم گسست. خندهای از یک پسر بچهی بدقماش که پرتو مسخره کردن را در هوا پراکند. النا از شدت خشم در عتاب به او گفت:
جانک دستهایش را در انحنای سینِهاش به هم پیچاند و بیانصاف و غیرمنصف بدون اهمیت به حال و روز ما، با حالت تمسخر گفت:
- من فقط داشتم دو دختر بچهی مامانی رو نگاه میکردم. انگار بدجوری این دخترک شهری رو تاثیر گذاشته؟
به شکل غیرقابلِ پذیرشی از شنیدن حرفهایش آنچنان برتافتم که به شکلِ وحشتناکی، گزیدههای صورت زیبایش را به دورترین و متروکترین نقطهی کور عقلم پرت کردم و با صدای نخراشیدهام گوشهایش را خراش دادم:
- تو یه آدم بیچارهای که به دوستی دو دختر هم حسادت میکنی، مردونگی در تو معنایی نداره جانک کوپر!
حرفم را تمام کردم و در میان بهتزدگی همهی بچههای کلاس از جمله خود جانک؛ بهخاطر زبان سرشار از خشمم، با عصبانیت دست النا را گرفتم و به بیرون آوردم. روی پلکان ورودی کلاس نشستیم و غضب فرو نرفته و دیوانه شدهام، النا را وادار به سخن کرد:
- خودت رو ناراحت نکن جانک همیشه اینجور رفتار میکنه!
النای بیچاره و دردمانده، بازهم تحت تاثیر خشم درندهام گفت:
- اون یه دیو سرشت از خود مچکره که نباید بهش توجه کنی!
من که در پذیرش چنین مسائل بدمنشانه و بد ذاتی بسیار سختگیر بودم و هیچگاه نمیتوانستم چنین آدمیانی که عمرشان را خرج تمسخر دیگران میکنند را، در قلب و آوزهیِ پُر از مهرم، بپذیرم. لذا به او این چنین گفتم:
- من که واسهی خودم ناراحت نیستم، ناراحتیم واسه شماست که اجازه دادین یکی انقدر بیچشم و رو باشه!
برخاستم و دست به کمر با رمق برخواسته از فک خوش سخنم، ادامه دادم:
- خب مهم نیست من از امروز بهش میفهمونم وقار اجتماعی داشتن یعنی چی!
چشمکی بر النا زدم. لبخند را بر لبانش جاری ساختم و با سکوتم بازنشستم.
وقتی شروع به حرف زدن در مورد موضوعی دیگر نمودیم، دست پسری با موهای بور و چشمهای مشکیاش؛ که بیشتر شبیه به سفیدپوستان جزیرههای آفتاب خوردهی اروپا بود به نشانهی سلام جلویم نمایان شد:
- سلام، خیلی خوش اومدی به زالیپی.
بعد از آنکه دستش را فشردم و سلامش را پاسخ دادم، خیلی مؤدب و شیک و پیک، به کلاس درس رفت. در همین حین النا با چشمان باد کرده به صدا آمد که:
- باورم نمیشه! آلدن تورکو دومین دیو سرشت زالیپی، مطمئنم پشت این سلامش یه شرارتی پنهونه که به زودی اون رو میبینیم.
به خاطر اینکه اصل حرفش را فراموش کرده بود، محکم با دستش بر پیشانیاش کوبید و بدون کوچکترین جعل و تحرفی آن را برایم زد:
- در ضمن اون و جانک دوستای صمیمی هماند که شرارت را از همدیگه به ارث بردند.
در پی قصهی زیبا و در عین حال خبیثی که از دوستی دو پسر جوان میشنیدم، فکری کردم؛ که آیا کاری از دستم بر میآید یا نه! و به این نتیجه رسیدم که فعلاً از تنها سلاحم؛ یعنی زبانم بهره گیرم. از همان قرار بر شانهی النا زدم و گفتم:
- نگران نباش ما با هم شرارتشون رو خنثی میکنیم!
النا مثل انسانهای محتاج به غصه و عزا، صورتش را آویزان کرد و بدون درکی از امیدهای من، گفت:
- فکر نکنم کار آسونی باشه، هر دو در هر کاری با هم هماهنگن و در بدترین شرایط پشت هم را خالی نمیکنن!
آهی خشک کشید و آخر جملهاش را طوری پایان داد که گویا دوام زندگیمان بیآن اجل مرسوم، محزون و مایوسانه حبسابد خواهد خورد:
- درسته شرورن ولی دوستیشون ستودنیه!
برخاستم و دامنم را تکان دادم. چشمی به تک درخت انار حیاط زدم و با تخیلی پرورش یافته، طعم شیرینش را به زیر زبانم بردم. سپس او را با یک جملهی دیگر، ایمن نمودم:
- از امروز دوستی ما هم ستودنی میشه اما نه در شرارت بلکه در انسانیت، به من میگن دخترک شهری!
به همین آسانی خندهیِ تمسخر آمیزی از دیگری، مایع این سخنانِ حیرتآفرین و غیرگزاف شد. به راستی که دنیای کودکیهایمان بسیار شگفتانگیز است. بدون نیاز به کارزاری فرمانده پسند، در آن سخنانی پدیدار میشود؛ که برای بزرگان بسی پیچیدهاند ولی در حقیقت سادهاند. سخنانی پدرانه و مادرانه که روزی آهنگ ادب بودند و روز دیگر همان سخنان در دنیای کودکان، از دهان همان کودکان سرباز میزنند؛ تا بلکه آنان نیز آهنگ ادب کنند و اینگونه دنیای تقلید را بسازند. روزهای تلخش هم شیرین بود. شاید اگر آن کلاه بنفش رنگم که ریسمانهایش با دستهای پر زحمت مادرم به هم بافته و گِره خوردهبود، نبود؛ هیچگاه دنیای کودکیام به لطافت باران به نرمی گل زرد و عطر علفهای لافی نمیگذشت و آسمان شبم چراغهایش را به دانههای الماس میباخت و من بیرمق خیره به تیرهای سرد مِهر طاق اتاقم، شب را به کام مرگ میدادم تا روشنی آید و چیزی را تغییر دهد. و اما کلاهم! بیبند و بار بر روی دستهای غریبهای میرقصید و برایم عِشوهکنان غمزههای دلبرانهاش را به باد پرواز میداد. بازیچه شدنمان برای آن دو دیو سرشت شادی بخش بود. جانک به همراه کلاهم به سمت ایوان مدرسه گریخت و آلدن چون سد محکمی مرا از پی رفتن او بازداشت و فریادم را با گرفتن دستم و به دنبال خود دواندن، نادیده گرفت. در آن سوی میدان رزم، دیدم که النا بر روی انگشتان پاهایش ایستاده است تا خود را به کلاه برساند. اما در آسمان بود و دست دراز و بیقوارهی جانک ستون آن! خیزهای پرشدارش هم برای رسیدن به کلاه، کاملاً بیاثر بود و قد بلند جانک این وصال را بیشتر، نشدنی میکرد. او در یک گردش استادانه خود را از النا نجات داد و به پشت سرش با یک ناپیوستگی درون ریز، شتافت؛ تا دلبری کلاه را بیشتر به رخمان بکشاند. النا نیز در زاویهای که جانک مشغول بازی کثیفش بود، چرخید و قبل از نزدیک شدنش، جانک کلاه را به سمت شیروانی انداخت و فریاد نه النا همهی نگاهها را به سمت خود عطف کرد. گرچه کلاهم مدتی را بر شیروانی نشست ولی چون آن روزها شیروانی تشنهیِ تعمیر، حال و توان مهمان نوازی را نداشت؛ بدون رودربایستی این نو مهمان را از روی خود لغزاند. از این کارش شادمان و زنده دل شدیم؛ اما لحظهای این خوشحالی چون قطرهای حسرت در چشممان جا خشک کرد. چرا که کلاه به ناودان گرفتار شد و خیال افتادن را از سرها گذراند. از طرفی آن دیو سرشتها که خود را پیروز رزم میدانستند، میدان را واگذاشتند و ما ماندیم با نگاهی شکست خورده که از کلاه برداشته نمیشد. از یک سمت اعصاب خورد کن دیگر در این ساعت، دود کندهای سوخته با منبعی ناشناس بود که در اواسط هوای بالای سرمان، ساختمان مغزمان را آش و لاش میکرد. از این حیث با تحملی تحلیل رفته، تلاش زیادی برای پایین انداختن کلاه کردیم. بدبختانه حتی این ایدهی چوب هم برای پایین آوردنش؛ که مثل پرچمی سرسخت خود را در بالای سرمان بدون تغییری به اهتزاز درآوردهبود، چندان کارآمد نبود. تا این که النا با این جمله:
- وایسا تا چند دقیقه دیگه صاحب کلاهت میشی!
________________________________
لافی=هرز
چراغهایش=استعاره از ستارگان آسمان
دانهها=استعاره از بازتابی نور خورشید بر روی دریاچه زالیپی
تیرها=چوبهای استوانی شکل یا گرد که در سقف خانه به کار میروند