جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فوژان وارسته با نام [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,524 بازدید, 113 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فوژان وارسته
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط فوژان وارسته
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,313
مدال‌ها
2

فصل سوم روز بی پایان: سال۱۹۴۶

خورشید دیر زمانی سر را از لانه‌ی خود بیرون آورده‌بود و دریچه‌ای باریک و کم حجم از نورش را، به اتاق النا بازتاب می‌کرد. شب را در کنارش بر روی همین فرشِ دستبافِ ابریشمیِ سرخ‌وسفید که‌هردم رنگ‌و‌لعابش مرا به حیرت می‌آورد، خوابیدم تا اندوه را در تنهایی سر نکند. دستی بر پوزه‌ی یکی از آهوانِ نقش برجسته‌اش کشیدم و با لبخندی نیمه‌محو که غمگسار روح سرگشته‌ام بود، آرزو را بر این داشتم که ای کاش در نگاه غزل خوانت، آب حوضچه‌ای‌ می‌شدم تا با هورت کشیدنت، مرا به کام آشیانه‌ی دلِ پُر ز عطرت می‌بردی و این‌جور هرزآب‌های دنیای خونین را، شست‌و‌شوی پاینده می‌دادی و من و دوستم را از شکارچیان روزگار، در دل درختان شاه‌بلوطِ پشتِ کوه سرخ‌رنگ، پناه می‌دادی‌! بازدمی‌ افسوس‌خورده از دهانم پخش کردم و دست از این خیال بی‌ سرانجام برداشتم. گردنم، نگاهم را از زاویه‌ی غمی که در کنارم به درازا افتاده‌بود را به سمت راستم منحرف کرد. سینی شامِ دیشب، هنوز در زیر تابش شراره‌های آتشِ شومینه، رامش‌گری می‌نمود و از مایای پریشان و شکسته پیکر از برای سیاه بختی زود هنگام دخترکش هم، هیچ خبری نبود! درحالی‌که درد سهمگینی، شکاف سینِه‌ی گداخته‌ام را می‌خورد و مثل یک شکارچی، در کنارش جگرم را به سیخِ تله‌هایِ مخفی‌شده‌ی زمین می‌زد، با زور دست‌های درمانده‌ام از جایم بلند شدم و رو به روی پنجره بر روی صندلی، به تماشای آسمان بی‌اَبر نشستم و با خود گفتم:

- این یه رویاست، فقط یه رویا!

سوز و قرمزی چشم‌هایم از برای گریه‌های شبانه، اندرون قلبم را پوچ کرد و پرواز افکار رویایی مرا با کوبیدن و فرارکردنِ کبوتری گُشن* اِغوا بر روی شیشه، راکد ساخت و پرده از رخدادِ واقعی دیروز برداشت! بدون هیچ سرعتی سرم را به عقب بردم. نیک‌منشانه در پستوی نگاهم، النا هنوز در خواب بود، اما با پُوست رنگ پریده و زانوهایی که به طرف شکم فشرده‌بود؛ گویی که به جای خون، برف زمستان در رگ‌هایش جاری است و همین مرا مات‌وپکر، دلواپس‌تر از هر ثانیه‌ای می‌کرد. پمپاژ ضعیفِ قلبم، تندی نفس‌هایم را به شماره انداخت و طاقتم را از من ربود. با بَدن پر لرز و بی‌طاقتم، برخاستم و هراسان به سوی در گریختم. در همان‌ هنگامه‌ی فرارم در باز شد و اتاقش، ثانیه‌ای در روشنایی کامل فرو رفت و گریز مرا خنثی کرد.


گشن=نرینه، بارورساز

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,313
مدال‌ها
2

مایا بی‌صدا مثل یک پری جنگلی که خود را از جفای آدمیان در بالای دژی نامعلوم نامرئی کرده‌بود، داخل شد و با نوای آرام و پر مهرش به طوری که النا را بیدار نکند، به من گفت:

- بیدار شدی؟ ممنون از این‌که دیشب رو کنارش موندی.

آنگاه مرا پُرقوا به بَغل کشید و با صدای زیبایش که میل سوزان داشتی به پایش بنشینی و از آن داستان‌های عاشقانه بشنوی، ادامه داد:

- تنها کسی که در هر شرایطی می‌تونم بهش تکیه کنم تو هستی عزیزم! واقعاً ازت ممنونم.

از بَغل کردنم دست کشید و به چشم‌های لاجوردی‌ام که تندآبی از اشک مصیبت را گرداگرد پوستشان، بند کرده‌بودند، نگاه کرد و با کلماتی که احساس عادی هر روزش در آن‌ها خلاصه می‌شد، به جسم بی‌تحرک و خشک‌زده‌ی من که نه در بَغل کردن با او همکاری کرد و نه در حرف زدن، گفت:

- پدربزرگت بیرونه و می‌خواد باهات حرف بزنه.

با قدم‌های لق و متزلزلش به سمت شومینه رفت و حرفش را طولانی کرد:

- من سینی رو بردارم و براتون صبحونه بیارم، دیشب از ترس عکس‌العمل النا جرأت نکردم بیام و برش دارم!

او سینی را برداشت و من هنوز در بی‌تحرک‌ترین حالت بَدنم مانده‌بودم تا این‌که برای خروج، در اتاق را باز و بسته نمود و این‌گونه قدری به خود آمدم. به شدت مشتم را با تنفر فشردم و شانه‌هایم را صاف کردم. همین اعتماد مایا در تفکر شِرک‌آمیزم لول خورد و تلنگری را به من زد! بعد از کشیدن آن‌همه سختی، چگونه می‌توانستم از این یکی بگریزم؟چهره‌ای خون‌سرد به ساحل مژه‌های موج‌‌اندازِ چشمانم دادم. نگاهم را بالا گرفتم و چرخه‌ی پاهای وفادارم را به سمتِ اریک که با حالی پر از تشویش جلوی در ورودی خانه به انتظارم ایستاده‌بود،‌ کوچاندم. همین‌که خواستم نفسی تازه کنم و هوای سرد پانزدهم فوریه را در شش‌های داغم فرو کنم تا فشار خونم تنظیم شود، اریک با کلمات پر اضطرابش شروع به‌ حرف‌زدن کرد:

- ببینم حالت خوبه؟ یعنی حال هردوتاتون؟ بهتر نیست دیگه برگردی خونه؟

حرف‌های عجیبش مرا متعجب کرد و با ناامیدی از این حس شراکتش در غم النا گفتم:

- نمی‌تونم النا رو تنها بذارم!

چروک‌های‌ پیشانیش درهم رفت. کمی سرگردان بود و پیوسته با انگشت‌هایش لبه‌ی کلاه پشمی‌اش را فشار می‌داد. حرکاتِ نیمه مفهومی که مرا به شک انداخت و کشمکش تندی را به ذهنم راه داد و شعله‌ی خشم درونم را برافروخت تا شَکم را با او در میان بگذارم:

- ببینم تو، تو می‌دونستی؟!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,313
مدال‌ها
2

با کندی و جویدنِ کلمات در دهانش، پاسخ داد:

- خب، راستش رو بخوای آره!

پنهان کردن مرگ جانک توسط اریک، باعث‌ شد تا حفره‌های آتش‌گرفته‌ی زبانم به طور غیرباور چنان با شدتی کلمات را از خود بروز دهند تا اریک بیچاره مجبور گردد، با سرعت و شتاب‌زدگی پشت سرهم وادار به سخن شود تا از این عمل ناشایست خود دفاع کند:

- خدایا‌ چرا بهم نگفتی؟ پس صبح به‌خاطر همین انقدر ساکت بودی؟!

- نمی‌تونستم، اگه می‌گفتم اوضاع بدتر می‌شد.

صورتم از شدت شنیدن خطای اریک قرمزتر شد و عصبانیت درونم با قاطعیت تمام از بالای پله‌های خانه‌ی آقای ویچ، بر دهانِ پر التهاب اریک که پایین پله‌ها ایستاده‌بود، مشت‌هایش را می‌کوبید:

- شاید هم نمی‌شد، حداقل قبل از رفتن به جشن همه‌چیز رو به النا می‌گفتم بعدش اون همه ذوق خدای من اون همه خوشحالی این‌جور حروم نمی‌شد‌!

اریک با دل‌نگرانی و ناراحتیِ شدیدی پاسخ داد:

- ببین آنیلا، بعضی حرفا رو نمی‌تونی به راحتی بگی! اگه بهت می‌گفتم فقط باری روی دوشت بود!

آهی کشید و دستش را بر روی نرده‌ی پله‌ها گذاشت و حرف‌هایش را پیش برد:

- و النا یک روز به‌خاطر این‌که چنین موضوع مهمی رو ازش قایم کردی و نتونستی بهش بگی، سرزنشت می‌کرد!

متأسفانه در این ظلمتِ ناسازگار تقدیر، حق با او بود و من هرگز توان بیان چنین خبر غم‌انگیزی را نداشتم. شخصیت و روحیه‌ی قویِ من در این مواقع برای چنین حُزنی که بر جان عزیزت، چین‌‌خوردگی رَخت عزا را می‌بافت، کارساز نبود! شاید اگر خود به جای النا بودم شنیدنش آسان‌تر بود، چرا که من طعم مرگ‌ها را تا قبل از این سنِ ۲۵سالگی‌ام به خوبی، چشیده‌‌بودم. در برابر اریک و حرف‌هایش تسلیم شدم. دستم را از روی پیشانی‌ام برداشتم و مقداری آرام گرفتم. سرم را به جلو خم کردم و برای سر دادنِ تنفسی‌بلند، به در تکیه زدم. گلوله‌هایی از اشک اندوه که چشمانم را محاصره کرده‌بودند با حمله‌ی ناگهانی خود، گونه‌هایم را خراش دادند و بالأخره خود و بغض پنهانم را به زمین ریزاندند. پیش‌ از آن‌که اریک را هم در این دامگاه ماتم دربند کنم، گفتم:

- امروز رو همین‌جا می‌مونم، لطفاً برو.

با ناراحتی و نگرانی شدیدم او را ترک کردم و راهرو را به پیش گرفتم تا این که به درون اتاق النا بازگشتم. خورشید تماماً از پشتِ خانه و بی‌هیچ سوخت و سوزی در پنجره‌ی پیش رویم، بالا آمده‌بود و سفیدی سپیده‌دم را ناپدید‌ساخت و همگی اتاقش را مشهود به نوری هوس‌آمیزی کرد، و بی‌چون‌وچرا پی‌گیر تنه‌ی پُر لعلِ عُریانی‌ بود تا بلکه جلایش دهد! غافل از آن‌که فصل سرد، تنه‌های عریان را از بیخ برای دیگر برادرش؛ یعنی تابستان پس می‌‌راند و در عوضش از زاهدی پاک، جامه‌‌ای پشمینه را می‌ستاند تا خوابش در گرمیِ عشقِ آسمانی‌اش همان برف، بی‌قرار پیچ خورد.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,313
مدال‌ها
2

اشک‌هایم را با دست‌هایم پاک کردم و به امیِد ایده‌ای تازه در ذهنم، مدتی را در کنار شومینه نشستم. سر را بر روی زانوهای در آغُوشم گذاشتم و سِیر تماشای النا شدم. دل‌شوره چون راه‌بندی بزرگ، ذهنم را احاطه کرده‌بود و اجازه‌ی رسیدن هیچ اندیشه‌ای را به سیم‌های مغزم نمی‌داد. سراسیمه برخاستم و به زیر پتوی ضخیم و کرک‌دار دیشب رفتم و آن را بر روی سر کشیدم تا در تاریکی مطلقش قلب وحشت‌زده‌ام، نایستد. زیر لبم زمزمه‌ای کردم:

- آره ساعت‌ها بخواب و بیدار نشو، اگه بیدار بشی طوفان درونت حتی از کنترل من هم خارجه!

خیلی نگذشت که بدنم از گرمای زیر پتو مرطوب شده‌بود و نفس کشیدن را برایم بحرانی می‌کرد. آزرده‌‌دل آن را کنار زدم. قطره‌های سیال* عرق پیشانی‌ام را با نوک انگشتِ سبابه‌ام از سد ابروهای نازکم، پاکسازی نمودم و افکار مبهم و گنگم، چشمانم را باز کردند و باز هم به سمت النا بردند. دستم را ستونِ گیج‌گاه بناگوشم نمودم و رُخش را به تیزبینی نگاهم دادم. رده‌ی اشک بر روی صورتش به وضوح دیده‌می‌شد و صدای نفس‌های گلوگیرش قابل شنیدن بودند. آرام دستِ راستم را بردم و موهای بلندش را بر روی بالش نوازش کردم. حواسم کاملاً جمع بود تا بیدار نشود. آنگاه خصوصیات اخلاقی‌اش را برانداز کردم تا برای ساعتی دیگر آماده باشم. آهی افسوس زده کشیدم، زیرا می‌دانستم او شجاع است ولی قوی نیست، و در برخورد با کوچک‌ترین مسائل به کلی احساسی رفتار می‌کند و در برابر جزئی‌ترین مشکلاتی که برایش پیش می‌آید، خیلی زود عصبانی می‌شود و با دادوفریاد همه را محکوم می‌کند، حتی بدون عدالت! و پس از آن در سکوتی غیرقابلِ درک، رو به خاموشی می‌رود و برای مدتی گوشه‌نشینی را اختیار می‌نماید، تا شاید پشیمانیِ ناشی از حس مهربانش به سراغش آید و دوباره از نو خودش را بسازد! در تمام این شانزده‌سال‌ از دوستیمان، دریافته‌بودم که مقاومت نکردن در برابر دشواری‌ها ضعف او است. اما در کنار همه‌ی این‌ها، او برای من یک دوست شریف‌ و واقعی بود. دلسوزی‌هایش نیز برایم حس زندگی‌کردن در باغ آلبالویی را داشت که طعم شیرین شَراب بهشت را می‌داد. حال با این همه اوصاف حساس و دو‌پهلو چگونه می‌تواند بدون جانک سر کند؟ این سؤال فکرم را داغون کرده‌بود و قصد رهایی مرا نداشت. بنابراین آگاه بودم که کار سختی در پیش خواهم داشت. یک مشکل بزرگ و حتی فراتر از تصورات من که هیچ راه‌کاری برای آن نمی‌دیدم. زبانم هم در این موقعیت جنون‌آمیز هیچ جوششی نداشت. نشستم و باز هم به او نگریستم. معصومیت نُه‌سالگی هنوز چهره‌اش را درخشان نشان می‌داد! چقدر برایم جان‌فشانی کرده‌بود. انگار همین دیروز بود که شجاعت را به قلب داد و رفت تا یادگار پُرفروغ مادرم را به من بازگرداند.


سیال=روان،جاری

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,313
مدال‌ها
2

فصل چهارم فداکاری‌بزرگ: سال ۱۹۳۰

دوازده روز از حضورم در زالیپی گذشته‌بود و من امروز در میانه‌ی سنِ نُه‌سالگی‌ام برای دومین‌بار، به مدرسه می‌رفتم. از همان لباس‌های شهری‌‌ام که باب دل اریک نبود، بر تَن کردم. با کلاه پر پشمی که سردی صبح کوهستان را در دور سرم گرم کند. دستی به موهای موج‌دار و بلندم بردم و آن‌ها را به هوا پرت کردم و تمام خود را به رخ آینه کشیدم و با خودشیفتگی ملایمم از سیمایم، احساس رضایت کامل نمودم. بعد از آن که هم‌چون ملکه‌ی نام‌آور انگلیس به آینه فخر فروختم، کوله‌ی کتاب‌هایم را برداشتم و با شوق به محل دیدارم با النا، در ابتدای جاده‌ی زالیپی آمدم تا باهم راهی مدرسه شویم. با قدم‌های آراممان چند فرسخی را پیمودیم که در پی بی‌حواس النا، پایش به یک سنگ کمابیش بزرگ گیر کرد و او را با زانو به زمین فرو نشاند. دستش را گرفتم تا از جا بر کنم، اما خواست قدری بنشیند تا سوزش و درد پایش به بهرورزی* رسد. دستی به پا کشید و با اعصاب خورد‌شده‌اش گفت:

- آخه چرا الآن؟

برای دلگرمی‌اش مقابل زخم پایش نشستم و آن را فوت کردم و گفتم:

- اشکالی نداره، آسیب زیادی ندیده.

النا كلافه‌وار و بدون توجه به حرف من و درد پایش، ادامه داد:

- آخه هر وقت می‌خورم زمین اتفاق بدی میفته!

وقتی فهمیدم ناراحتی اصلی او به‌خاطر چیز دیگری است، حیرت‌زده پرسیدم:

- اتفاق بد! چه اتفاقی؟

او از جواب و توضیح‌دادن، طفره رفت. من نیز به دلیل حال خرابش اصراری برای فهمیدن معنی حرف‌هایش را نداشتم. در واقع گرچه افسونگر نبود، ولی به زمین‌افتادن را شوم می‌انگاشت و یقین داشت بعد از آن، اتفاق بدتری خواهد افتاد! احساس عجیبی که من امروز به آن پی بردم! هر چه پیش می‌رفتیم از درد پا شوریده پریشان می‌گشت و حس بدش را دوباره بیدار می‌کرد و از فکر کردن به آن سست می‌شد. هر چند نظاره‌گرش بودم، ولی با تمام وجود حالش را از من مستتر* می‌کرد تا مبادا دوستش هم مشوش* شود. دست‌کم بی‌خبری من به او قوت می‌داد. به مدرسه که رسیدیم به آیین مرسوم باید چنددقیقه را در حیاطش می‌ماندیم، که پای النا این آیین را نادیده گرفت و ما را به کلاس درس برد تا از نیمکت جهت بهبودی‌اش، بهره گیرد. پالتو و کلاهش را ستاندم و همراه با پالتو و کلاه خودم به رخت‌آویز سالن وردی آویختم. بعد به کلاس درس وارد شدیم. همین‌که نشستیم، هوای خفه‌ی کلاس، ایراد النا شد تا من پنجره را بگشایم.


بهرورزی=سعادت، نیک‌بختی

مستتر=پنهان، مخفی

مشوش=آشفته، پریشان

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,313
مدال‌ها
2

هم‌ زمان با من، دامن پیراهن طوسی‌اش را بالا برد تا زخمِ سطحی و خوش‌بختانه بی‌عُمق پایش را، یک‌بار دیگر ببیند. برای این‌که با آسودگی و بدونِ مزاحمتِ چشمانیِ گرسنه و هوس‌آلود، این کار را انجام دهد تا از نجابت برجسته و مشهودش گمانی بد برداشت نشود، برای بستن در پیش قدم شدم. وقتی به دست‌گیره‌ی در رسیدم چشم‌هایم در جای خالی کلاهم که تمامی تار ‌و پودش به دستان مادر ارزشمند و مِهر‌گسترم، کوک و بافته شده‌بود، معطوف گشتند! توأمان خود را به پای رخت‌آویز رساندم چرا که می‌پنداشتم بر پایش افتاده‌است، اما ردی ندیدم. سرگردان به نزد النا بازگشتم و با التهابی ناشی از پریشانی فاحشم، گفتم:

- النا کلاهم، هدیه مادرم نیست!

چشمان النا در جلوه‌گری از شگفتی این چَمراس* عجیب، گرد شدند. در این خلال نیز بی‌وقفه گفت:

- چی کلاهت؟! صبر کن ببینم!

از این روی با فراموشی درد پایش از جایش بلند شد تا بیاید ماجرا را خود، از نزدیک بازرسی کند که جانک مثل یک مترسک تازهِ ظاهر در میان چهارچوب در ایستاد و پای چپش را مانند یک‌ جنتلمن زَن‌باز مقابل پای راستش قرار داد و اما دست‌هایش که در پشتش نهان بودند! با این نهش* جانک بازرسی ما نیز بی‌‌جنبش شد. او در یک غافل‌گیری، درجا دست چپش را آشکار کرد و کلاهم را بر روی انگشت اشاره‌اش، در هوا برابرمان چرخاند و با خنده‌ی کریحش، به حیاط گریزان شد. با غوغایی پُر غرشمان به دنبالش دویدیم. به حیاط که رسیدیم، شفقت‌بار دیدیم که با همکاری آلدن، کلاهم را بر سر دست‌هایشان برای هم پرتاب می‌کنند و من و النا را با دست به سر کردند در هر سویی از چمن‌های کوتاهِ حیاط، به دنبال کلاه می‌کشاندند. داد و فریادهایی هم که از صدای زیر و کوتاهمان، بلند می‌شد در پیچش گوش‌های ریز‌نقش پسران، هیچ نتیجه‌ی سودمندی نداشت. به جز جردادن گلویمان که مدام می‌گفتیم:

- دیوسرشت‌ها، کلاه رو پس بدین!


چمراس=اعجاز، معجزه

نهش=موقعیت، مکان

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,313
مدال‌ها
2

تا به امروز قصدی نداشتم که دیوسرشت ندایشان دهم، چرا که خود زخم‌خورده‌ی صفت‌های ناعادلی بودم که از سر چرخه‌ی زندگی و هَرزِه زبانی سباستین، بر سرم آمده‌‌بودند! اما این سوژه با من قدری تفاوت داشت، به این دلیل که این صفت ناشی از کردار پُرادعا و مغرور خودشان بود، و صفت من، ناشی از سرنوشتی که در گذرش هیچ حق انتخابی نداشتم! اگر در روز اول مدرسه جانک به سخره‌ام نمی‌گرفت، شاید النا هرگز سخنی از دیوسرشت بودنشان به میان نمی‌آورد. یک زیبارو با آن ابروهای پهن و چشمان قهوه‌ایِ گِردش، چگونه باطنش دیوسرشتی بود؟! اگر چه برایم آشکار شد که نباید گول ظاهری‌قشنگ و منت‌باری که به ارث رسیده‌است را بخورم! ولی من هم انسانی هستم که گاهی به دنبال زیبایی، خبطی* خواستنی و شاید فاقد از رغبتِ زنانه‌ام می‌خورم! دیروز خانم برتا دست‌ها را بالا آورد و به هم کوبید تا بانگشان را برای گردآوری دانش‌آموزانش بنوازد. تقریباً همه‌ی آن‌ها گرد او جمع شدند و تازه وارد که من بودم را، به آنان معرفی کرد. بچه‌ها در پشتِ سر نِلکِ لاغر اندام و پابلند که ارشد و مبصر کلاس هم بود، به‌صف شدند تا برای سلام و گفتن نام خود، به من دست دهند. طینت و خوش‌آمدگویی فریبنده‌ی نلک مرا یقین داد که همه‌ی آن‌ها شبیه به او هستند و به نرمی یک بارانِ تَروتمیز، چوبی را از پی شلاق* آتشی، نجات می‌دهند. پس اضطراب ناشی از آغاز اولین‌روز مدرسه‌ی جدیدم را در طوفانِ ضمیر ناخودآگاهِ وحشتم، رها کردم تا فقط با فرمانِ حس لامسه‌ام، خودی نشان دهد. چون تعداد کمی بودند، مراسم معارفه‌‌ معمولی‌ام هم، زود به‌پایان رسید. در سومین کلاس درس در سمت راستِ سالنِ فراخ و مسطح مدرسه، حاضر شدیم. النا قبل از آمدنِ خانم برتا از اتاق مدیر، با بخشندگی آشکار و مبرزش* نیمکتش را با من تقسیم کرد و من این مهربانی‌اش را به بر گرفتم که صدایی برخاسته از نیمکتِ پشت سرمان، ما را از هم گسست. خنده‌ای از یک پسر‌بچه‌ی بدقماش که پرتو مسخره کردن را در هوا پراکند! النا از شدت خشم در عتاب* به او گفت:

- چطور جرأت می‌کنی جانک کوپر؟!


خبط=خطا، اشتباه

شلاق=استعاره از رعدوبرق

مبرز=برجسته

عتاب=سرزنش، نکوهش

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,313
مدال‌ها
2

جانک دست‌هایش را در انحنای سینِه‌اش به هم پیچاند و بی‌انصاف و غیرمنصف بدون اهمیت به حال‌وروز ما، با حالت تمسخر گفت:

- من فقط داشتم دودختر‌بچه‌ی مامانی رو نگاه می‌کردم‌! انگار بدجوری این دخترک شهری رو تاثیر گذاشته؟!

به شکلِ غیر‌‌قابل‌ِ پذیرشی از شنیدن حرف‌هایش آنچنان برتافتم که به شکلِ وحشتناکی، گزیده‌های صورتِ زیبایش را به دورترین و متروک‌ترین نقطه‌ی کور عقلم پرت کردم و با صدای نخراشیده‌ام گوش‌هایش را خراش دادم:

- تو یه آدم بیچاره‌ای که به دوستی دودختر هم حسادت می‌کنی، مردونگی در تو معنایی نداره جانک‌ کوپر!

حرفم را تمام کردم و در میان بهت‌زدگی همه‌ی بچه‌های کلاس، از جمله خود جانک، به‌خاطر زبان سرشار از خشمم با عصبانیت، دست النا را گرفتم و به بیرون آوردم. روی پلکان ورودی کلاس نشستیم و غضب فرونرفته‌ و دیوانه شده‌ام، النا را وادار به سخن کرد:

- خودت رو ناراحت نکن جانک همیشه این‌جوری رفتار می‌کنه!

النای بیچاره و دردمانده، بازهم تحت تأثیر خشم درنده‌ام گفت:

- اون یه دیوسرشت از خودمچکره که نباید بهش توجه کنی!

من که در پذیرش چنین مسائل بدمنشانه و بدذاتی بسیار سخت‌گیر بودم و هیچ‌گاه نمی‌توانستم چنین آدمیانی که عمرشان را خرج تمسخر دیگران می‌کنند را، در قلب و آوزه‌یِ پُر از مهرم، بپذیرم. لذا به او این‌چنین گفتم:

- من که واسه‌ی خودم ناراحت نیستم! ناراحتیم واسه‌ی شماست که اجازه دادین یکی انقدر بی‌چشم‌ورو باشه!

برخاستم و دست‌به‌کمر با رمق برخواسته از فکِ خوش‌سخنم، ادامه دادم:

- خب مهم نیست من از امروز بهش می‌فهمونم وقار اجتماعی داشتن یعنی چی!

چشمکی بر النا زدم و لبخندی را بر لبانش جاری ساختم و با سکوتم بازنشستم.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,313
مدال‌ها
2

وقتی شروع به‌حرف‌زدن در مورد موضوعی دیگر نمودیم، دست پسری با موهای بور و چشم‌های مشکی‌ که بیشتر شبیه به سفیدپوستان جزیره‌های آفتاب‌خورده‌ی اروپا بود به نشانه‌ی سلام جلویم نمایان شد:

- سلام، خیلی خوش اومدی به زالیپی!

بعد از آن‌که دستش را فشردم و سلامش را پاسخ دادم، خیلی مؤدب و شیک‌وپیک، به کلاس درس رفت. در همین حین النا با چشمان بادکرده به صدا آمد که:

- باورم نمیشه! آلدن تورکو دومین دیوسرشت زالیپی، مطمئنم پشت این سلامش یه شرارتی پنهونه که به زودی اون رو می‌بینیم.

به خاطر این‌که اصل حرفش را فراموش کرده‌بود، محکم با دستش بر پیشانی‌اش کوبید و بدون کوچک‌ترین جعل و تحرفی آن را برایم زد:

- درضمن اون‌وجانک دوستای صمیمی‌هم‌اند که شرارت را از هم‌دیگه به ارث بردند.

در پی قصه‌ی زیبا و در عین‌حال خبیثی که از دوستی دوپسر جوان می‌شنیدم، فکر کردم که آیا کاری از دستم بر می‌آید یا نه؟! و به این نتیجه رسیدم که فعلاً از تنها سلاحم؛ یعنی زبانم بهره گیرم! از همین قرار بر شانه‌‌ی النا زدم و گفتم:

- نگران نباش! ما باهم شرارتشون رو خنثی می‌کنیم!

النا مثل انسان‌های محتاج به‌غصه‌وعزا، صورتش را آویزان کرد و بدون درکی از امیدهای من، گفت:

- فکر نکنم کار آسونی باشه! هردو درهر کاری باهم هماهنگن و در بدترین شرایط پشت هم‌رو خالی نمی‌کنن!

آهی خشک کشید و آخر جمله‌اش را طوری پایان‌داد که گویا دوام زندگیمان بی‌‌آن اجل مرسوم، محزون و مأیوسانه حبس‌ابد خواهد خورد:

- درسته شرورن ولی دوستیشون ستودنیه!

برخاستم و دامنم را تکان دادم. چشمی به‌تک درخت انار حیاط زدم و با تخیلی پرورش‌یافته، طعم شیرینش را به زیر زبانم بردم. سپس او را با یک جمله‌ی دیگر، ایمن نمودم:

- از امروز دوستی ما هم ستودنی میشه، اما نه در شرارت! بلکه در انسانیت، به‌من میگن دخترک شهری!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
117
1,313
مدال‌ها
2

به همین آسانی خنده‌یِ تمسخرآمیزی از دیگری، مایع این سخنانِ حیرت‌آفرین و غیرگزاف شد. به راستی که دنیای کودکی‌هایمان بسیار شگفت‌انگیز است. بدون نیاز به کارزاری فرمانده‌پسند، در آن سخنانی پدیدار می‌شود که برای بزرگان بسی پیچیده‌اند ولی در حقیقت ساده‌اند سخنانی پدرانه و مادرانه که روزی آهنگ ادب بودند و روز دیگر همان سخنان در دنیای کودکان، از دهان همان کودکان سرباز می‌زنند تا بلکه آنان نیز، آهنگ ادب کنند و این‌گونه دنیای تقلید را بسازند! روزهای تلخش هم شیرین بود! شاید اگر آن کلاه بنفش‌رنگم که ریسمان‌هایش با دست‌های پر زحمت مادرم به‌هم بافته و گِره خورده‌بود، نبود؛ هیچ‌گاه دنیای کودکی‌ام به لطافتِ باران به نرمی گل‌ زرد و عطر علف‌های لافی* نمی‌گذشت و آسمان شبم چراغ‌هایش* را به دانه‌های* الماس می‌باخت و من بی‌رمق* خیره به تیرهای* سرد‌مِهر طاقِ اتاقم، شب را به کام مرگ می‌دادم تا روشنی آید و چیزی را تغییر دهد! و اما کلاهم؟! بی‌بندوبار بر روی دست‌های غریبه‌ای می‌رقصید و برایم عِشوه‌کنان غمزه‌های دلبرانه‌اش را به باد پرواز می‌داد! بازیچه‌شدنمان برای آن‌دو دیوسرشت، شادی‌بخش بود. جانک به همراه کلاهم به سمت ایوان مدرسه گریخت و آلدن چون سد محکمی مرا از پی رفتن او، بازداشت و فریادم را با گرفتن دستم و به دنبال خود دواندن، نادیده گرفت. درآن سوی میدان رزم، دیدم که النا بر روی انگشتان پاهایش ایستاده‌است تا خود را به کلاه برساند. اما در آسمان بود و دست دراز و بی‌قواره‌ی جانک، ستون آن! خیزهای پرش‌‌دارش هم برای رسیدن به کلاه، کاملاً بی‌اثر بود و قد بلند جانک این وصال را بیشتر، نشدنی می‌کرد. او در یک گردشِ استادانه خود را از النا نجات داد و به پشت سرش با یک ناپیوستگی درون‌ریز، شتافت تا دلبری کلاه را بیشتر به رخمان بکشاند. النا نیز در زاویه‌ای که جانک مشغول بازی کثیفش بود، چرخید و قبل از نزدیک شدنش، جانک کلاه را به سمت شیروانی انداخت و فریاد نه النا، همه‌ی نگاه‌ها را به سمت خودش عطف کرد. گرچه کلاهم مدتی را بر شیروانی نشست ولی چون آن روزها شیروانی تشنه‌یِ تعمیر، حال‌وتوان مهمان‌نوازی را نداشت، بدون رودربایستی این نومهمان را از روی خود لغزاند. از این کارش شادمان و زنده‌دل شدیم‌، اما لحظه‌ای این خوشحالی چون قطره‌‌ای‌ حسرت در چشممان جا خشک کرد. چرا که کلاه به ناودان گرفتار شد و خیال افتادن را از سرها گذراند. از طرفی آن دیوسرشت‌ها که خود را پیروز رزم می‌دانستند، میدان را واگذاشتند و ما ماندیم با نگاهی شکست‌خورده که از کلاه برداشته‌ نمی‌شد. در این‌ ساعت از یک سمتِ اعصاب‌خورد‌کن دیگری، دود کنده‌ای سوخته‌ با منبعی ناشناس بود که در اواسط هوای بالای سرمان، ساختمانِ مغزمان را آشک‌ولاش می‌کرد. ازاین‌حیث با تحملی تحلیل رفته، تلاش زیادی برای پایین انداختن کلاه کردیم. بدبختانه حتی این ایده‌ی چوب هم برای پایین آوردنش که مثل پرچمی سرسخت خود را در بالای سرمان، بدون تغییری به اهتزاز در آورده‌‌ بود، چندان کارآمد نبود! تا این که النا با این جمله:

- وایسا تا چند دقیقه دیگه صاحب کلاهت می‌شی!


لافی=هرز

چراغ‌هایش=استعاره از ستارگان آسمان

دانه‌ها=استعاره از بازتابی نور خورشید بر روی دریاچه زالیپی

تیرها=چوب‌های استوانی شکل یا گرد که در سقف خانه به کار می‌روند

بی‌رمق=ناتوان

 
آخرین ویرایش:
بالا پایین