هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[کوراب وهم] اثر «فوژان وارسته کاربر انجمن رمان بوک»
به خانه که برگشتم او را در حال آراستن میز صبحانه دیدم. اریک را میگویم. خیلی آراسته و با متانت مردانهاش رو اندازه کِرم رنگ دیشب را از روی آن برداشت و یک پارچه از جنس حریر قرمز رنگی را جایگزینش نمود. انتخاب بدی نبود. ولی در نظر من رنگ قرمز در شب معنای خاصتر و گرمای روشن بخشتری داشت. خوب قطعاً این چرندیات ذهن من برای او مبهم بودند و به خاطر ترس درونم و نبود صمیمیتی در بینمان جرات نداشتم آنها را با او در میان بگذارم. کاسههای سفید که گلهای سبز رنگ بر روی آنها نقش شده بود را با کره و شیر داغ پر کرد و روی میز مقابل من نهاد. همین چیدمانهای میزش سر زندگی رخسار و روان بیآلایشم شدند. یک پیرمرد با این همه خوش سلیقگی نوبر بود. تصمیم گرفتم برای شناخت شخصیتش و ایجاد صمیمیت با سوال پرسیدنهایم، بیشتر به ژرفای درونش پی ببرم. کاسهی عسل را جلوی رویم گذاشت و با صوتی مهم و قوی گفت:
- خُب اینم عسل، فقط مراقب باش روی میز نریزی.
از شدت هیجان و بدون توجه به حرفش خیلی سریع نان را آغشته به عسل کردم و بعد از آن که لقمهها را تا عمق گلویم فرو بردم از او پرسشهایم را شروع کردم:
- ببینن تو به غیر از دوشیدن شیر شغل دیگهای هم داری؟
اریک با نگاهی درهم ریخته پرسید:
- منظورت چیه؟
با اعتماد به نفس بالا و آمیخته به هیچ خجالتی با همان دهان پُرم پرسشهایم را ادامه دادم تا منظورم را بهتر دریابد و باز پرسیدم:
- میگم منبع درآمدت تنها همینه؟
اَبروی چپش را بالا برد و لقمه نان را به ته کاسهی شیر کشید و با صدای آهسته و همراه با کلافگی گفت:
- به گمونم واسهی یه پیرمرد تنها کافی باشه، چه نیازیه به خرجهای اضافه و بیهوده!
میبینید؟! این جواب را همین قدر بیخیال و آسوده نثار روح بیطاقت و اندوه زدهام نمود. خیلی برایم حزن برانگیز و دردناک بود. آخر این مرد تا کجا میخواهد با زبان سردش به سمتم تیر پرتاب کند. آن هم در همین دقیقهای که خود را در خوشبختی کامل میپنداشتم. حال بعد از آن دقایق، کوهی از یخ به وسعت دشتهای وحشیِ پوشیده از بوتهِ خارهای زرد رنگِ متحرک که در وزش بادهای خشک و سوزان خود را به عمق درّهای پر از سنگ میانداختند تا منزلی جدید و امنی برگزینند و احساس راحتی داشته باشند، در مقابل آرزوهایم ایستاد و مفهوم حرفهای اریک را در همین یک کلام برایم خلاصه کرد و آن این بود که تنها فامیل من، آن قدرها هم پولدار نیست و درآمدش به مقدار مایحتاج زندگی خودش میباشد.
باورش برایم بسیار سخت و رنجبار بود زیرا این حقیقت غمانگیز چنان نزار و ضعفی در روحیهام ایجاد کرد که بیشتر از هر خاطرهای آن را به یاد میآورم؛ چرا که غرورم جریحهدار شده بود و هیچ التیام و درمانی برایش نمییافتم و بدتر از این خدشهی ناملایم به روح بدون امنیتم؛ این بود که دیگر چیزی برای پز دادن به هم شاگردیهای ورشویام که مرا "یتیم بچهی گدا صدا" میزدند و بر من میخواندند که "به زودی تو را به جای کثیف و ترسناکی که لایقت هست، میفرستند" را نداشتم و امید حذف یک صفت از صفتهایم کاملاً مخدوش و درمانده شد و بدتر از همهی اینها، گویا قرار نبود کابوس صدای سباستین خپل و کودن؛ که تُفش مثل شریانی از آب روی چانهاش سریدن پلشتی را ورز میداد از خوشهی پردهی گوشم پاک شود. کائنات هم در یک شور کردن، به او اجازه داده بودند تا صدایش با آن حادثهی نحسِ تصادف آژیر مرگ تدریجی را برایم بکِشند و بیتوجه به چشمان پر از اشکهای سوزه دلم، یکسره به بچهها با اعتقادی نادرست و از سر ناپختگی بگوید:
- هی بچهها کسی پیش این نشینه اون الان یه یتیم گداست، باهاشم حرف نزنید اون شومه!
حتی خودم هم این حرفش را که از سر ساده دلیاش میزد را باور کرده بودم و این طالع شوم را مسری میپنداشتم. ولی خوب غرورم هرگز به من اجازه نمیداد که تسلیم امثال او شوم. از این بابت خیلی راحت با حالت شریر واری در جواب رفتارش به او گفتم:
- هر ک.س با بچه یتیمها بد رفتاری کنه شبیه اونها میشه، این درستش خپلِ کودن!
بعد آرام به سمتش رفتم و در گوشش آرام با صدای خفیف و خالی از عذاب وجدان گفتم:
- حتماً میدونی که یتیم و گدا شدن مسریه، پس حواست باشه نفرینت نکنم!
حال در این کوهستان هم نباید تسلیم میشدم چرا که باور داشتم در یک روز و در زمان درست، من دیگر گدا نخواهم بود و با وجود اریک به جایگاه بالای گذشتهام، برخواهم گشت. این تنها تحلیل من در آن سن کم از زندگی بود. در خلال گفتگوی آن روزم با اریک بادبانهای کشتی آرزوهایم را با شکوه هر چه تمامتر بر افراشتم و جهت آن را به جایی دادم تا غرق طوفان فقر و بدبختی نشود.
________________________________
نزار=دلشکسته، ضعف
سریدن=سُرخوردن
ورز=مشت و مال دادن، مالیدن، زیرورو کردن، کشت و زراعت، حاصل کردن
فقر همچون سطلی پُر از استخوانهای ماهیهای مُرده و گندیدهی مرداب تو را در مقابل والا مقامان جامعه بیارزش خواهد کرد و باعث میشود هر نوع کیسهای برایت تصمیم بگیرد، این که چگونه زندگی کنی و این عمر خدادادی را به چه روشی به پایان برسانی. اگر هم بفهمند که تو یتیم هستی و دیگر پدر و مادری نداری، بلافاصله وارد دنیای محافظه کار خود میشوند و در مقابلت جبهه میگیرند و آن مهربانی و احترام دیروزشان را از تویی که دیگر از این به بعد تربیت درستی نخواهی داشت، دریغ میکنند تا تاثیری بد و منفی بر خود و فرزندانشان نگذاری. درست مانند همشاگردیهایم که مرا از دوستی با خود به فرمان پدر و مادرهایشان در ورشو طرد کردند. در نتیجه باید از این گفتگوی ما بین خود و اریک چیزی سودمند بیرون میکشاندم. با نفس اندوه کِش و بلندم ادامه دادم:
- یعنی میخوای بگی ما مثل بقیه زمین کشاورزی نداریم؟
پیکان ابروهای اریک به هم نزدیک شد و از این سوالم که خود را با او جمع بسته بودم، کاملاً بهت زده و در سکوت محسوسی ماند و احساس درماندگی ناشی از یک سرپرست ناتوان در او چیره شد. بدون این که فاصلهای طولانی بین گفتگوهایمان بیفتد، گفت:
- ما؟ زمین کشاورزی؟
او که نیت مرا از سوالم به خوبی دریافته بود. تصمیم گرفت بدون آن که به روی خودش بیاورد باز بگوید:
- فکر کنم حیاط این خونه برای فکرای که داری کافی باشه!
وقتی که مشخص شد نه شغل درستی دارد و نه زمینی در کار هست؛ آه سردی را کشیدم و با صدایی مغرور که انگار از او طلبی دارد، ادامه دادم:
- اوه عالیه؛ زندگی هیجان انگیز من از امروز شروع میشه، اونم تقریباً بدون هیچی!
ناگهان به من خیره شد. دیگر انتظار شنیدن این حرف آخرم را نداشت. هوای اطرافش را با دماغش بالا کشید و لقمهی نانش را با انگشت اشاره و شست فشرد. ظاهرش شبیه به آدمهای محققگر شده بود و در جستجوی کلماتی خاص میگشت تا جوابم را بدهد؛ اما هیچ خبری نشد. نگاه کوتاهش را از روی صورت ترسیدهام برداشت و تمام حرفهای مرا به پای کودکیام نهاد و صبحانه خوردنش را ادامه داد. نگاهی که مرا بر سر جایم نشاند تا خفه خون بگیرم و دیگر چیزی نگویم و خود را شریک مال و اموال نداشتهاش نکنم.
تحت تاثیر ظلمت حاکم بر فضا از روی دستپاچگی لقمهها را در دهانم میچپاندم تا صبحانه خوردنم را تمام کنم و همینطور هم شد. فوراً به قصد تشکر از او گفتم:
- ممنون ازت، این بهترین صبحونهای بود که خوردم.
تبسمی زد و از جایش برخاست و گفت:
- بهترین صبحونه! مگه تا حالا شیر گاو نخوردی؟
بحران این ناامیدی و لفظ رکیک و نیش دار اریک، ارتباط بین صدا و کلماتم را بیش از حد معمول کرده بود و با لحنی خراشیده که سرشار از تند مزاجی زبان آتشینم بود، گفتم:
- البته که خوردم، ولی نه به این لذیذی و تازگی؛ اونم شیر گاوای یک پیرمرد غرغرو که سعی داره این دختر بچه رو دست بندازه!
قصد خروج از خانه را داشتم که ندایم داد:
- وایسا هنوز کارای که قراره انجام بدی رو بهت نگفتم.
مکثی کرد و کاسهی شیرش را درون ظرفشویی گذاشت و با تحکم بیشتری ادامه داد:
- بهتره بدونی که از امروز تمیز کردن این میز در هر سه وعده غذا با توئه!
همین که میخواستم به حرفها و دستورهای پیاپیاش هجوم ببرم تا بیش از این اسباب پشیمانیام را از تصمیمی که برای آمدن به اینجا گرفته بودم را مهیا نکند و مرا از انجام کاری که دوست ندارم معاف کند، اضافه بر سازمان گفت:
- همچنین تمیز کردن کف خونه، منظورم کل خونهس…ها!
شانههایم را بالا انداختم. دست به سینِه و با ابروهای کُرخت و اَخمو شدهام، لبهای سفت و فشردهام را حرکت دادم و گفتم:
- اون وقت میشه بفرمایید جنابعالی چه کاری انجام میدن؟
او که داشت شیر را در ظرف مخصوص فلزی میریخت تا برای فروش به زالیپی ببرد گفت:
- کارای من مشخصه مثل همین که میبینی!
کمرش را راست کرد و در حین خروج از خانه با سطل شیر که در دستش تاب میخورد بدون کوچکترین عقبنشینی و صرف نظر از حرفهایش، طرز بیانش را مستحکمتر کرد و بلند گفت:
- زود باش شروع کن تا من برگردم، وسایل کنار ظرفشوییه ازشون استفاده کن.
پس از آن سوار بر ارابهاش شد و اسبش را راهی مقصدش کرد. نگاهم را از او که در قابِ سفید رنگ پنجره در حال حرکت بود، برداشتم و به سمت ظرفشویی آمدم. در کنار آن یک جاروی بلند و یک سطل قرمز رنگ قرار داشت با دستمال سفید رنگی که در درونش پیدا بود.
سِگرمههایم را باز نمودم و وسایل را برداشتم. تا نصف سطل را، آب ریختم و به زمین نشستم. دقیقاً همان گونه که یادم داده بودند آن دستمال را خیس کردم و آهسته و پی در پی به کف خانه کشیدم. خیلی برایم عجیب نبود؛ چون در این تنهایی یک ماهه، چیزهای جدیدی را فرا گرفته بودم. تقریباً فراتر از سنم، گاهی از روی فلاکت و اجبار و گاهی هم از روی علاقه و اشتیاق کودکانهام که در پی بزرگسالی میگشت. به خوبی میدانستم که اینجا هم خانه و کاشانهی من نیست. به همین خاطر باید این لجاجت کودکانهام را برای باقی ماندن و زندگی در آن دفن کنم؛ چرا که هیچکس نازم را نخواهد کشید. همین لجاجتم بانی شد تا خانم الویرا، دوست و همکار مادرم سرپرستیام را نپذیرد و مرا راهی این کوهستان کند. او زنی مهربان و در عین حال بسیار جدی بود. هر چند صورت و دماغ استخوانی درازش این مهربانی را محو نمیساخت ولی ویژگی شایانش این بود که برای رسیدن به یک زندگی پر زرق و برق بسیار عجله داشت و اهتمام میورزید تا موانع سر راهش را کنار بزند و سرانجام مرا هم جزئی از این موانع تشخیص داد و به راحتی آب خوردن کنارم زد و مهربانیاش را چال کرد. غم این ماجرا آن جای بود که من این موضوع را یک روز مانده به روز آخرم در ورشو فهمیدم. او خیلی عاقلانه و سنجیده و با برنامریزی قبلی و موشکافانه همه چیز را با اریک هماهنگ کرده بود. همان روز دستم را گرفت و به دنبال خودش کشاندم و در یک توضیح مختصر در مسیر بازگشت از مدرسه به خانه، آن را برایم آشکار کرد:
- باید بهت بگم که من رو انتقال دادن به یه شهر دیگه، حالا برای رفتن به اونجا باید آماده شم.
ایستاد و سرش را تا مرز پیشانیام خم کرد. بازوی چپم را با پنجهی راستش فشرد و با چشمان قهوهای مردد و غمبارش گفت:
- تو نمیتونی توی اون شهر دووم بیاری، باید یه فکری به حالت کنم.
خودخوری من در آن روز آخر هیچ راه درمانی نداشت. میدانستم کلمهی پر فخر و نشان انتقالیاش یک توطئهی بر حق، علیه من بود و قولی که به مادرم داده بود در زیر ضجههای طفل تلف شدهاش از بیکسی، بسی به سر سوزن هم برایش نمیارزد و بدون هیچ احساس گناهی مرا به اینجایی فرستاد که اکنون هستم. جایی که بتوانم دوام بیاورم!
دستمال خیس درون دستم را دوباره خیس کردم و به زمین کشیدم تا از گذشتهی نه چندان دورم جدا شوم. همواره دستمال را به کف خانه میکشیدم و زیر لب در کلامی از حرفهای خود، خود را سرزنش میکردم. به طوری گوشهای بینوایم، بغض گلویم را میشنیدن که چگونه مثل یک زندانبان خشمگین به خود میگویم:
- آخه چی بهت بگم دختر! هی بهت میگم حرف نزن دیگه چون حرف زدن برای چیزی که حق توئه ممکنه گاهی به ضررت تموم بشه!
دستمال را محکمتر به زمین کشاندم به طوری که سایش ناخنهایم را به کف خانه حس میکردم و ادامهی حرفهای آشفتهام نیز با قطاری در سرعت بالا بر روی ریلهایی که وظیفه جابجای خون در سرم را داشتند، باز به زبانم آمدند و با تنشی سر سخت به خود گفتم:
- سعی کن زیاد حرف نزنی تا چیز با ارزشی مال تو بشه!
با افسوس ادامه دادم که:
- ولی چه فایده! تو کله شقتر از این حرفای!
در یک تحول کج خُلقتر با عصبانیت هرچه تمامتر در طی سرزنشی پُر رنگتر، بلند گفتم:
- انقدر پر حرفی میکنی تا دیگه به وقتش هیچکی ازت نگهداری نمیکنه!
با ناامیدی ساییدن کف خانه را بازداشتم و به آن نگاهی گریان انداختم و در نصیحتی قابل تامل و مادرانه خود را رهنمود کردم که:
- حالا تا قبل از این که زبونت رو کوتاه نکردن خودت اون رو کوتاه کن وگرنه شب و روزت رو باید توی یتیم خونههای سرد و تاریک بگذرونی، پس حرف گوش بده حتی حرف کسی رو که دوستش نداری!
با احساس دلسردی مبهمی خود را از این حرفها و افکارهای تکراری که دائماً در ذهن و زبانم پیچ و تاب میخوردند، بیرون آوردم و میز را هم جمع کردم و ظرفها را درون ظرفشویی نهادم. گرچه کمی برایم سخت بود ولی در نزد خانم الویرا جمع کردن این را هم، به خوبی یاد گرفته بودم. البته نه مانند یک زن بزرگسال و خانهدار، به هر حال میتوانستم با دستهای کوچکم معجزه کنم. همین که وظایف جدیدم را انجام دادم فکر حیله گرانهای در ذهنم تالاب تولوپ کرد و مرا به کنجکاوی پیرامونم سوق داد. پیش از خاموشی این عطشم خیلی سریع به سمت آغل دویدم تا ریشهی این فضولی را در آنجا بخشکانم. درب چوبی و بسیار بلند آن را که با چفتی هم خو کنترل میشد را باز نمودم و قبل از ورودم، سر و گردنم را دراز کردم و نگاهی ریز به درون آغل انداختم.
وقتی هیچ خطری احساس نکردم داخل شدم و نگاهی کامل به درونش انداختم و جز کاه و علوفههای آماده شده برای ناهار گاوها چیز مبهمی ندیدم. قدری پیش رفتم و دو جایگاه اسب را دیدم که یکی سالم و تمیز و دیگری مخروبه و پر از خرت و پرتهای اضافی بود و معلوم شد که تنها اسب مزرعه همانی بود که اریک با خود به شهر برد. چون چیز دیگری برای اکتشاف نیافتم بر روی علوفههای گوشهی آغل افتادم و با خود گفتم:
- این جا اونقدرها هم بد نیست!
دست هایم را بالش سرم کردم تا اینکه با خیره شدن به دیوار چوبی مقابلم، کمی چشمانم گرم شدند و به خواب رفتند. هنوز خوابم عمیق نشده بود که پَر علف تر و تازهای در بینیام یکه تازی کرد و چرت دل چسبم را به یغما برد. چشمهایم را باز کردم و چنان خروشیدم که با همان فریادم، صاحب این کار را فراری دادم. با خشم به دنبالش شتافتم تا این که با چنگالهای وحشیام از پشت او را به زمین کوباندم و از این کار ناشایستش خجل و شرمسار نمودم و با عصبانیت غیر قابل کنترلم گفتم:
- چطور جرات کردی دخترک احمق؟
اگر کمی دیرتر لبانش را میجنباند، نفسش که جایگاهش را برای دیر زمانی نشیمانگاه من کرده بود، میبرید و جنازهاش مرا یک جانی جفاکار میکرد و امان از دادگاهی که دادخواهانش اهالی زالیپی باشند!
- زود باش از روم بلند شو، من با اریک کار دارم.
از رویش برخاستم و با نگاهی قلدرانه به دخترک زمین خورده گفتم:
- اریک به روستا رفته و نمیدونم کی برمیگرده.
او که از رفتارم ترسیده بود و به خود میلرزید با شنیدن صدای ارابه اریک که در حال نزدیک شدن به مزرعه بود از جایش بلند شد و به سمتش دوید.
شانههایم را بالا انداختم و بی توجه به آن دو به خانه برگشتم. وقتی اریک گفت و گویش را با آن دختر بچه پایان بخشید، به خانه آمد. از تمیزی آشپزخانه و کف خانهاش شادی ریزی در چهرهاش رخ داد. کت سیاه و نیم دارش را به چوب لباس کنار در آویخت و رو به من بدون هیچ تشکری، درست همانند خانم الویرا طوری که به من بفهماند هیچ چیز در اینجا مجانی نیست، گفت:
- بهتره هر روز همینطوری مرتب به کارت ادامه بدی، حالا برو و برای مهمونی حاضر شو!
من که همهی انرژی آن روزم از فرط خستگی دچار تحلیل شده بود و ذوقم برای رخدادهای جدید هیجانی نداشت با بیحوصلگی از طاقچهی پنچرهی راهرو پایین آمدم و گفتم:
اریک حالت مردهایی را که حرف اول و آخر را میزنند به خود گرفت و با ابروهای پر اَخم و کلام سختش مرا سرکوب کرد:
- این مهمونی برای تو تدارک دیده شده، باید حتماً بیایی!
آنگاه شروع به شستن ظرفها کرد و دیگر به حرفهای من اهمیتی نداد. ظاهراً چارهای نداشتم و مهمتر از آن کمی پیشتر به خود قول داده بودم که حرفهایش را گوش دهم. دلیل اصلی حرف شنویم از او هم همین بود؛ نه آن لحن محکم و مردانهاش که خوی مرد سالاری را به خود داشت. اگر آن قولم نبود بیشک به زیر حرفش میزدم و در هیچ کاری با او مشارکت نمیکردم. افزون بر این حس میکردم هر لحظه از وجودم که در اینجا میگذرد، عاقلتر شدهام و مغزم شکوفههای پُر خصلت یک بلوغ تازه را شکوفا میکند و هوای سمج درون قلبم در حال فرو کشیدن است و جای خود را به هوای سالم و پر از اکسیژن کوهستان داده است. من نیز با تمایل و گرایش سر زندهای این شخصیت جدیدم را که با احترام به بزرگترها آغشته شده بود را پذیرفتم. به سمت روشویی رفتم و بعد از شستن دندانها با همان لباس آستیندار آبیام که شب پوشیده بودم در سالن پذیرایی منتظر اریک نشستم تا حاضر شود. بالاخره از اتاقش با ظاهری وسواسگونه بیرون آمد و خطهای غالب کت و شلوار سیاهش که به خوبی اتوکشی شده بود را نذر چشمانم کرد. در نبرد سفت کردن کرواتش، خَرد و دانش وافرم سکوتی را به من عطا کرد تا سبب پرتی حواسش نشوم. وقتی حس کرد شیکی و مرتبیاش محبوب دلها شده است، گفت:
- ببینم تو حاضری؟
از جایم بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم و پاسخ دادم:
- بله، حالا اگر خوشتیپ آقا زودتر منت بزارن، بریم که به مهمونی برسیم.
نزدیکم شد و نگاهی بیغرض بر تمام انداخت و گفت:
- خیلی خب بریم.
چندی بعد با او از جادهای خاکی و پهن که در میان خانهها جا گرفته بود، گذشتیم و راهی خانهای در فاصلهای کوتاه، درست روبروی خانهاش شدیم. از همگی شش پلهاش بالا رفتیم و اریک زنگ درش را به صدا در آورد. مردی به بلندی یک صنوبر با موهای قرمز و کم پشت خود و آن صورت سفید و پر از کک و مکش در را باز کرد و زنی با موهای سیاه مواج و چشمان زلال آبی رنگش که مهربانی مهمی به شخصیتش داده بود در کنارش قرار گرفت و ترس مرا از شوهر مو قرمز و عجیبش را ریزاند. خم شد و رو به من گفت:
من که به دست چپ اریک سفت چسبیده بودم با این برخورد صمیمی از فشارم بر روی دستش کاستم و بعد از آن تعارف شلوغشان با هم وارد منزلشان شدیم. دیوارهای پوشیده از کاغذهای گلدار نقرهای رنگ خانه، مرا متحیر کرد و مردمک چشمهایم را بازتر از حد و اندازهی معمولش نمود. به طور غیر باوری خانهی میزبانمان کاملاً شبیه به خانههای اشراف زادگان اسپانیا در چند طبقهی تو در تو با در و پنجرههای هلالی شکل و فندقی رنگ بود که حکایت از ثروتمندی مرد مو قرمز را داشت. بر روی میز طولانی و کم عرضی که شکوفههای طرح شدهی گل اقاقیا روی آن از زیر بشقابهایی سفیدِ شفاف با لبههای طلایی رنگ با ظرافت شکوهمندی قابل دیدن بودند، برای صرف ناهار دعوت به نشستن شدیم. در این فکر بودم که اگر کل اهالی کوهستان همراه با ما به اینجا دعوت میشدند بیشک همگی بر روی این میز جا میشدیم. این خانه زیباتر از تمام خانههایی بود که تا به حال دیده بودم. درست همان چیزی که در رویاهایم برای آن صاحبی خیالباف میشدم. خانم ویچ که متوجهی نگاههای پر دقت و ریزم بود به من عرض داشت که:
- عزیزم آیا اینجا رو دوست داری؟
با جسارت، تمام احساسی را که در این بیست و دو ساعت از حضورم در اینجا به دست آورده بودم را خیلی واضح و روان با او در میان گذاشتم و گفتم:
- بله خانم، زیبای این کوهستان و آدمهایی مثل شما من را وادار به دوست داشتن میکنه، از دعوتتون سپاسگزارم.
بعد از اتمام کلامم، اریک دستم را با همدردی دیر هنگامی فشرد و سعی کرد تا قبل از شنیدن نام والدینم که قرار بود در درون جملهاش جای گذاری کند، مرا تسکین دهد و در غم از دست دادنشان شریکم بشود. سپس با صدای خفیف و بَم داری آن جملات را بیان کرد:
- عزیزم خانم ویچ یا بهتر بگم مایا دوست و همبازی پدرت بوده.
مرد مو قرمز در همین خلال، از لابلای دندانهای سفید و مرتبش بدون آن که اجاز دهد همسرش حرفی بزند، صدای ریزی را نجوا داد:
- درست همون طوریه که شنیدم، حتماً دوست خوبی برای اِلنای من میشه!
از شنیدن نام شخصی که در جمع ما نبود متعجب شدم و گفتم:
- النا؟!
خانم ویچ با همان مهربانی سنجیده و چشمان خندانش رو به من پاسخم را داد و گفت:
- بله عزیزم تا چند دقیقه دیگه میاد و با هم آشنا میشید، حالا بفرمایید ناهارتون رو میل کنید.
به بریدن تکه گوشت درون بشقابم پرداختم تا حرفهای کلافهدار بزرگترها که از گذشتههای خود حرف میزدند مخ بیچارهام را نخورند.
پیش از بریدن کامل آن گوشت ترد و آبدار با صدای باز شدن در سرم را آرام بالا آوردم، دختر بچهای که قدی بلندتر از من داشت با لباسی فاخر و زیبا سلام داد. چهرهاش از دور مرا به شک انداخت که گویا قبلاً او را در جایی دیدهام. مایا از جایش بلند شد و آرام صندلی کنار خود را به عقب برد و رو به آن دخترک گفت:
- عزیزم اومدی؟ بیا بنشین.
وقتی نزدیکتر شد کاملاً مطمئن شدم او با آن پیراهن جدید و موهای بستهاش که قیافهای متین و جدید به خود گرفته است؛ همان دختری است که سر صبح علف تر را در بینیام چرخاند. با صدای بلند و خشم درونم گفتم:
- تو؟!
آقای ویچ که مثل بقیه جا خورده بود، پرسید:
- ببینم شما دخترا امروز هم دیگه رو دیدین؟
با عصبانیت هرچه تمامتر که نفسم را قطع و وصل میکرد، گفتم:
- بله آقا، اونم درست زمانی که دخترتون بینی من رو توی خواب به بازی گرفته بود!
آقای ویچ انگشتهای دستهایش را پنجه کرد و با حوصلهی هرچه تمامتر رو به اریک گفت:
- آقای یانکوفسکی من امروز النا رو برای دعوت از شما نزدتون فرستادم، نمیدونم چه اتفاقی افتاده؟!
بعد ما را مخاطب قرار داد و گفت:
- ظاهراً شما دو تا دختر برخورد خوبی با هم نداشتین؟ النای عزیز میشه از آنیلا عذر بخوای؟
النا بلافاصله گفت:
- چشم پدر!
باید بگویم جالبتر از هر اتفاقی که در حال رخ دادن بود؛ مانند اعلام بیخبری اریک از ماجرای دیدار ما دخترها باهم، مقاومت نکردن آن دخترک در مقابل پدرش و پذیرفتن حرفش با همین یک کلامش بود که مرا سخت متعجب کرد. بعد به سمت من آمد و بدون ذرهای غرور لب باز کرد و گفت:
- من ازت عذر میخوام کار امروزم درست نبود، امیدوارم من رو ببخشی؟
سپس دستهایم را گرفت و با لبخندی پر از شادی واقعی گفت:
- در ضمن از این که دعوت ما رو قبول کردی و به خونمون اومدی متشکرم!
من هم در یک لحظهی خودجوش و غیر باور برای خود و هم اطرافیانم، با نگاهی زیر چشمی و هوشمندانه و کاملاً متعصب برای آن که از رقیبم کم نیاورم از صندلی پایین آمدم و در جوابش گفتم:
- عزیزم تو بدون هیچ مقاومتی عذرخواهی کردی و من چارهای جز پذیرفتنش ندارم پس عذرخواهی رو قبول میکنم.
سپس روی صندلی کنار هم نشستیم تا به صرف ادامهی ناهار، دوستی جدیدمان که از پی شوق و عطش تنهایی من ایجاد شده بود را هم جشن بگیریم.