جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ کوچ به آرزو] اثر «مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MARYM.F با نام [ کوچ به آرزو] اثر «مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 327 بازدید, 12 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ کوچ به آرزو] اثر «مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MARYM.F
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
نام رمان: کوچ به آرزو
به قلم: مریم فواضلی
ژانر: اجتماعی.تراژدی
عضو گپ نظارت: S.O.W(3)
خلاصه:
می‌جنگم برای چی؟ برای چی باید خودم را بسوزانم
هنگامی که سرنوشتم آن گونه رقم خورده
باید بنشینم و خیره بشم؟
یا بجنگم؟ من‌خواب ندیدم من آرزویم را در آغوش خواهم گرفت،سفر می‌کنم به عالم آرزوهایم
آیا من می‌تونم؟ با سرنوشتم بجنگم؟
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (17).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: MARYM.F
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
مقدمه:
آرزوهایم، را در دفتر امیدها می‌نویسم.
آیا روزی می‌رسد این آرزوها به خاطره
تبدیل بشن؟
***
آن دختر مظلوم در برابر روزگار سیاه چقدر می‌تواند تحمل کند؟
حکم سکوت را صادر شد ولی او می‌تواند این حکم را بشکند؟!
برای نفس های آزادانه خودش بجنگد
عادلانه نیست! یک انسان او را
زنده، زنده در عالم آرزوهایش بسوزاند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
《شروع رمان از زبان سوم شخص》

نور خورشید، به چشم‌های باریکش می‌زد و باعث شده که چشم‌هاش را بندد؛
دستی روی پیشانی سفیدش می‌ذارد.
خورشید مزاحم،نگاهی به خورشید کرد:
-چقدر باید منتظر بمانم؟ زیر این خورشید گرم و طاقت فرسا؟
که ناگهان دَر باز شد با لبخند و امید برگشت با دیدن عاطی خوش خنده بهش نگاه می‌کند کفرش شد و با اخم گفت:
-منو اینجا علاف کردی،حالا با خنده گشادت جلوم ایستادی؟
عاطی از لحن شاکی سحر،دلخور شد و سرش انداخت پایین و گفت:
-راستش،مامان بزرگ تا برام صبحانه بزاره دیر شد.
سحر، رفیق صمیمی اش را در آغوش گرفت.
نمی‌توانست دلخوری چشم سبزش را ببیند و بدون جواب دادن عاطی را وادار کرد، به حرکت کردن.
در راه هر دو ساکت بودند،زیر خورشید گرم تابستان مجبور،بودند تا مدرسه پیاده بروند.
***
همهمه دخترا کل مدرسه را برداشته بود.
از عاطی جدا شد و به سمت کلاس دوید،بخاطر عاطی باز برای سومین بار دیرش شد.
جلوی دَر، بسته کلاس ایستاد.سرش را انداخت پایین،چشم‌هاش را بست و نفس عمیق کشید.
دَر را زد و بدون معطل شدن دَر را باز کرد.
به دبیر خوش‌اندام،سخت گیرش نگاه کرد وگفت:
-ببخشید آخرین‌باره،دیگه تکرار نمی‌کنم.
دبیر اخمی کرد،می‌دانست شاگرد زرنگیه ولی نمی‌توانست برای سومین بار این تاًخیرش را نادیده بگیرد و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
-برو دفتر.
دست‌ش را بلند کرد وبه دَر اشاره کرد.
سحر،اشک در چشم‌هاش جمع شد.نمی‌داند باید چه‌کند؟
نکنه مادرش خبردار بشود؟خبر به عموش برسد!
عقب رفت،از کلاس خارج شد.به دخترهای که درحال ورزش بودن نگاه کرد، پشت پرده اشک آلودش،که دیدش را تار کرد بود.
به سمت دفتر رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
معاون سحر را از دور دید و به سمتش رفت،شاگرد زرنگ و محبوب دبیرها بود.
جلوش ایستاد و به چشم‌های اشک خورده‌اش نگاه کرد و گفت:
-سحر،چرا بیرونی؟
سحر با شنیدن این جمله،بغضش ترکید و با گریه گفت:
-م...م...ن،ب...بخ...طار...عاطی دیر کردم.
گریه‌اش بند نمی‌اومد،دستی روی شانه‌اش گذاشت و به گرمی با لبخند مادرانه اشک‌های سحر را پاک می‌کند:
-برو کلاس.
سحر به سمت کلاس رفت،معاون احمدی قبل از سحر وارد شد. با دبیر احوال پرسی کرد صداشون زیاد بالا نبود،سحر نمی‌تواند صحبت دو دبیر را بشنود، که ناگهان دبیر به سحر نگاه کرد وگفت:
-برو،سر جات بشین.
سحر باتشکر به معاونش نگاه کرد و به سمت میز خودش رفت.
***
عاطی،غمگین شده بود،سحر تا خونه همراهی‌اش نکرد. یعنی اینقدر سحر از دستش عصبی شده؟
خواهر یکی یدونه‌اش.با بغض و تنهایی به سمت خونه رفت.
سحر،دَر را زد و دَر باز شد وارد خونه شد.
صدای دختری را شنید،چشم‌هاش را بست.
باز این اومده خونه!خدایا
به گیتی نگاه کرد،به صورت دو کیلوی آرایش گیتی نگاه کرد.
گیتی با لبخند بلند شد،با سحر روبوسی کرد.
سحر:
-خوش اومدی.
گیتی لبخند کجی کرد وگفت:
-مرسی،دختر عمو.
اما در واقع خوش نیموده بود،سحر دل خوشی از گیتی نداشت.
به مادر جوانش نگاه کرد،دختری که برعکس مادرش بود.
سحر:
-گرسنه ام نیست،میرم درس می‌خونم.
گیتی:
-اخه من اومدم دیدنت که،چرا می‌خوای بری درس بخونی؟
سحر با اخم به مادرش نگاه کرد.
مادری که از نگاه قهوه ایی عصبی سحر ماجرا را فهمید و به گیتی نگاه کرد وگفت:
-فصل امتحاناتِ دخترم.
گیتی شونه ایی بالا انداخت:
-باشه،ولی زود تموم‌کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
سحر، وارد اتاق کوچک و بیشتر شبیه به کتابخانه شد.
لباس سرمه‌ایی مدرسه‌اش را عوض کرد،در مقابلش لباس راحتی پوشید.
روبه‌روی آینه می‌ایستد، به صورت گردی‌اش نگاه می‌کند،زیر چشم قهوه‌ایی رنگش گود سیاهی افتاده.
حاکی ازبی خوابی شبانه‌اش،است.
سروصدای گیتی اجازه نمی دهد،سحر تمرکز کند.
سرش را روی کتاب می‌گذارد،چشم هاش را می‌بندد
موهای حریر سیاهش روی چشم‌هاش افتادند.
خدایا، خفه اش کن.
عصبی شده بود، گیتی که می‌دانست سحر دل خوشی ازش ندارد پس چرا همیشه میاد خونه؟
شاید بخاطر مادرش!
لب های صورتی‌اش را فشار می‌دهد،با خودش کلنجار می‌رفت.بره دعواشون کنه؟
یا داخل گوشش فرو ببره؟
هوفِ گفت،سرش از روی کتاب برداشت.
-سحر، حواست فقط روی درس باشه.
نفس عمیقی کشید، شروع کردن خوندن.
که ناگهان، دَر باز شد.
که‌گیتی با هیجان کنارم‌نشست و گفت:
-پاشو،پاشو، بریم خونه.
سحر:
-یعنی‌چی؟
گیتی:
-زن‌عمو،گفت‌آماده بشیم،بریم خونمون.
سحر:
-اِ وا،نه.
سحر با عجله بلند می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
و به سمت مادرش که در اتاق‌خواب بود،رفت و به مادرش‌ درحال آرایش گذاشتن‌نگاه کرد،تقریبا با صدای بلندی گفت:
-مامان،مگه تو نمی‌دونی من فردا امتحان دارم؟
مادرسحر موهای رنگ کرده‌اش را دم‌اسبی بست و برگشت به سحر که از چشم‌هایش آتش می ریخت گفت:
-عموت،زنگ‌زد،زشته نریم!
سحر:
-عمو‌عمو،بگه فاطمه برو بمیر توهم میری‌،خودت می‌کشی.
فاطمه:
-دخترم،زشته شب‌زود بر می‌گردیم تو‌ بخون.
سحر،پاهاش را محکم روی زمین کوبید و برگشت از اتاق خارج شد،گیتی جلوی دَر اتاقش مشاهده کرد.
چشم‌هاش بست و در دلش نجوا کرد:
-اگه،تو نبودی،من الان درس می‌خوندم.
از گیتی رد شد،و وارد اتاق‌ش شد،دَر چوپی‌قهوه‌ایی را محکم بست.
پشت دَر ایستاده بود،فردا امتحان‌مستمر بود
نمی‌توانست این امتحان به این‌مهمی را نادیده بگیره.
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
این‌ اولین باری نبود که مجبور شد، از امتحان بگذره، بغض مزاحم مهمون سی*ن*ه‌اش شد.
بی‌اختیار اشک‌هاش سرازیر شدند.
به سمت کمد چوپی‌اش رفت‌.مانتو طلایی رنگش را در آورد برعکس مادرش بود.در سلیقه پوشیدن، در حجاب
تضاد هم بودن؟ آره نام این تفاوت، تضاد هست!
مانتو قدبلندش که بیشتر، جذابش کرد،پوشید.
آرایش نمی‌کرد، دوست نداشت اما مادرش بدون آرایش پاش از خونه نمی‌ذاشت بیرون.
شالش، را حجابی درست کرد،از اتاق اومد بیرون.
به گیتی نگاه کرد، شبیه مادرش بود،به خودش می‌رسید.
به هر دوشان نگاه کرد، اهی کشید:
-مامان،چقدر لفطش میدی،اخه؟
گیتی:
-وای سحر،بیا رژلبی بزن،روحی بده به لب‌هات.
سحر لب‌هاش را کج می‌کند:
-نیاز نیست خودت به لب‌هات برس.
فاطمه کارش تمام کرد، سوئیچ ماشین را برداشت و به دخترا نگاه کرد:
-بریم.
و برای آخرین بار به آینه نگاه کرد، دل‌کندن از آینه و آرایش براش سخت بود.
بوسه‌ایی به زیبایی‌اش فرستاد و در دلش گفت:
-فدات بشم،چقدر خوشکلم.
چشمکی به چشم‌های سبزش زد، سحر و گیتی بیرون از خونه منتظر فاطمه بودند.
گیتی با حوصله به دَر حیاط نگاه می‌کرد.اما سحر عصبی پا‌هاش تکان می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
فاطمه، از خونه اومد بیرون و چشم‌های خون افتاده سحر نگاه کرد.
سحر:
-خوب شد، اومدی.
فاطمه:
-بیا سوارشید، قُر نزن.
سوار ماشین پراید، باباش شدند.بعد از مرگ پدرش ماشین، زیر دست مادرش افتاد.
تکیه کرد به پنجره و به مناظر بیرون خیره شد.
فاطمه، سیستم را روشن کرد، آهنگ شاد پخش شد. با گیتی سرگرم بود.
بیخیال سحر بود. همیشه بیخیالش بود! چرا؟
سحر، چشم‌هاش گرم شدند، و خودش را سپرد به عالم رویاها.
***
با‌تکان‌های گیتی، چشم‌هاش را باز کرد:
-بیدار شو، رسیدیم.
سحر به حیاط، که متعلق به خانه عموش بود، نگاه کرد.
ازماشین پیاده شد، و وارد عمارت بزرگ عموش شد.
زن‌عمو با تجمالات و لباس گرانش به سمتش اومد.دست پر طلاش را جلو برد و با سحر دست داد.
سحر:
-سلام، زن‌عمو.
فاطمه:
-مهراوه،خوبی؟
باهم روبوسی کردند. سحر به سمت مبل سلطنتی قهوه‌ایی تیره رفت و نشست.
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
سحر، به فاطمه و مهرواه نگاه کرد در دلش گفت:
-شروع شد، غیبت‌هاشون.
به تی‌وی نگاه کرد. باید این جَو تحمل‌ناپذیر را تحمل کند؟
بلند شد، به سمت اتاق مشترک گیتی و حورا رفت. اتاقش کوچک‌تر از این‌اتاق بود!
چرا خانواده‌عموش پولدار باشن ولی اونا نه؟
چه فرقی می‌کرد؟
هر‌وقت می‌اومد به این خانه سوالاتش تکرار می‌شدند و بی‌جواب می‌ماندن.
پشت دَر ایستاد، تقه‌ایی به دَر زد و‌گفت:
-گیتی؟
صدای‌گیتی از پشت دَر را شنید که می‌گفت:
-بیا تو.
بدون‌معطل شدن، وارد اتاق شد. حورا روی تخت‌مشترکشان خوابیده بود.
گیتی درحال عوض کردن لباس‌هاش بود.
روی میز مخصوص آرایش نشست، با ناخن‌هاش شروع کرد بازی کردن. ذهن سحر درگیر بود اما درگیر چی؟
گیتی:
-خوبی؟
سحر به گیتی نگاه کرد، چه ماکسی قشنگ تنش کرد! از ماکسی‌های گران قیمتش،
می‌خواد نشون بده که لباس گران می‌پوشه؟ یا غیرعمد بود؟
سحر تشری زد به افکار خود.
(بسه به‌من‌چه!)
به گیتی نگاه کرد:
-خوبم، خودت چی؟
گیتی:
-منم، بیا حورا رو بیدار کنیم، تو رو ببینه خوشحال میشه.
سحر، سرش را تکان داد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین