جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ کوچ به آرزو] اثر «مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MARYM.F با نام [ کوچ به آرزو] اثر «مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 326 بازدید, 12 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ کوچ به آرزو] اثر «مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MARYM.F
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
***
روزی خسته کننده بود شب‌دیروقت به خانه رسیدند.
وقت‌نبود، به درس‌هایش سری بزند.
روی تخت‌دراز کشید و به چند ساعت پیش فکر کرد به حرف‌های عموش چشم‌هاش را بست و همه لحظات را شروع کرد مرور کردن.
بازگشت‌به چند ساعت قبل*

حورا و گیتی مشغول بازی بودند، هر دو گوشی دستشون‌بود اما سحر گوشی نداشت!
به تی‌وی نگاه کرد، سرگرمی خوبی‌بود که
عمو،سهیل و ارش وارد شدند.
سحر خانومانه با پسرعموهای‌جوانش سلام کرد و با عموش دست داد.
همگی‌ دورهم‌ جمع شده بودند که حرف‌ها از شرکت‌ به خانوادگی کشیده شد که‌ناگهان جمله‌ایی را شنید که سرش را کج‌کرد که صدای شکستن‌استخوان سرش را توانست احساس کند.
عمو:
-بنظرم سحر دیگه باید وارد زندگی جدید بشه اونم‌با سهیل.
سحر چشم برداشت از عموش و به سهیل نگاه کرد.
منتظر واکنشی از سهیل داشت اما! نگاه سهیل،ناراضیتی از آن خونده نمی‌شد.
به مادرش نگاه کرد، سکوت کرده بود! اما چرا؟
او که می دانست چقدر به درس و ادامه دادن علاقه دارد!
همیشه در مقابل عمو ساکت می‌شد!
اما سحر نمی‌توانست ساکت بماند، بدون درس خوندن حذف کردن آرزوهاش دیوانه می‌شد:
-اما عمو!من‌می‌خوام درس‌ بخونم.
عمو:
-درس چیه؟ مگه میخوای کجا برسی؟ اول و آخرش زن سهیل میشی!
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,017
مدال‌ها
2
فاطمه میان حرف‌ عمو(رضا) پرید:
-سحر، درسش خوبه، بذار فعلا ادامه بده.
عمو با تمسخر به سحر نگاه کرد وگفت:
-این دوتا دختر دارم، گفتم درس بی درس چیزی گفتند؟نه ولی تو سحر لجبازی می‌کنی !
سحر با چشم‌های اشک‌آلود به فاطمه نگاه کرد اما فاطمه ساکت شد نمی‌توانست اعتراض کند
سحر کفری شده بود، اگر باباش بود، اینطوری آیا می‌شد؟
اگر پدرش زنده بود، پشتت بود.‌
سکوت فاطمه، حکمی بود بر تمام آرزوهاش.
سحر از جاش بلند شد و به چشم‌های سیاه جذاب سهیل نگاه کرد وگفت:
-من الان نمی‌خوام‌ازدواج کنم، من آرزو دارم.
از میان نگاه‌های بهت‌زده همه از جمع خارج می‌شود‌.
***
سکوتی که در راه بین‌،خودش و مادرش
بیشتر عصبیش می‌کرد.
برگشت به مادرش نگاه کرد:
-مامان؟
فاطمه به‌تک‌دخترش‌نگاه کرد وگفت:
-سوال پیچم‌نکن سحر، تا بتونم زور می‌زنم.
و این‌به معنی( ساکت شو سحر)
سحر یک پوفی کشیده‌ایی، کشید.
به میز تکیه کرد و خودش را سپرد به باد سرد.
فاطمه:
-پیاده شو رسیدیم.

زمان حال*

( اما من می‌خوام‌دکتر بشم! من‌نمی‌ذارم این‌کار باهام‌بکنن چون‌یتیم هستم هرکاری دلش می‌خواد هر تصمیمی دلش خواست به جای من بکنه؟ چون بی‌پدر شدم؟
من باید حرفش گوش کنم؟ من‌آینده دارم
می‌تونم آینده بسازم! نمی‌ذارم.)
اشک‌هاش‌پشت سرهم پاک‌می‌کرد و کلمه نمی‌ذارم را تکرار می‌کرد
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,469
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین