جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [کیمِرا] اثر «میم.الف کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Imari با نام [کیمِرا] اثر «میم.الف کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 472 بازدید, 14 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کیمِرا] اثر «میم.الف کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Imari
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Imari
موضوع نویسنده

Imari

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
15
126
مدال‌ها
2
- ول‌کن اون موهارو، آخر خودت و کچل می‌کنی کله‌هویجی.
گردن سارا با شدت به سمتش چرخید و چشم‌های آبی‌رنگش که حالا عصبانیت درشان موج می‌زد را ریز کرد و به چشم‌هایش دوخت.
- چی گفتی؟
با خنده تکیه‌اش را از دیوار گرفت و دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بودن بالا گرفت.
- هیچی، گفتم اون موهای خوشگلت و کم‌تر اذیت کن.
نگاه چپ‌چپی سارا را نادیده گرفت و به اتاق برگشت تا بعد از جمع کردن وسایلش به اتاق‌کار خودشان برگردد. در همان حین سارا وارد شد و شروع به جمع کردن لیوان‌های موجود بر روی میز کرد.
- خب... حالا چی می‌شه؟ منظورم اینه قصد دارین چیکار کنین؟
کمر خم‌ شده‌اش را صاف کرد و درحالی که بارانی‌اش را روی دستش انداخته بود و بقیه وسایلش را با دست دیگرش گرفته بود جوابش را داد.
- اول باید مایکل یا سرگرد لُرد رو پیدا کنم. پرونده‌ی اصلی و جواب آزمایشات کالبدشکافی احتمالاً پیش اوناست. باید این رو هم پیش بچه‌ها ببرم و کنار چهارتای دیگه بزاریم تا ببینیم چی دستگیرمون میشه. درکل کار زیادی برای انجام دادن داریم.
سارا متفکر سری‌تکان داد و به‌همراه یک‌دیگر از اتاق خارج شدند.
- آرنو کجاست؟
سارا لیوان‌های یک‌بار مصرف را در سطل زباله‌ی کنار صندلی‌های راهرو انداخت و همان‌طور که دستانش را برای از بین رفتن کثیفی‌های خیالی به لباس‌فرمِ مشکی‌رنگش می‌کشید به سمتش برگشت.
- چند دقیقه‌ای رو بعد از این‌که اومد بیرون همین‌جا نشست، اما خب باهاش تماس گرفتن و رفت.
- سرگرد لُرد چی؟ نیومدن اداره هنوز؟
سارا سرش را به نشانه‌ی نه تکان‌ داد و روی صندلی‌اش نشست.
- مایکل چطور؟
- مغزم و جوییدی مینل. من آمار تک‌تک بچه‌هایی که میان و می‌رن رو ندارم. برو واگرنه ازت شکایت می‌کنم.
به لحن بامزه و صورت اخم‌آلودش خیره شد و خندید. سرش را برایش تکانی داد و به طرف دفتر تیمی‌شان حرکت کرد. باید عکس‌ها و اطلاعات پیدا شده از صحنه‌ی جرم را همراه با بقیه‌ی تیم مشاهده می‌کردند. امروز خیلی کار داشتند و سرشان قرار بود تا چند هفته‌ی آینده بسیار شلوغ باشد.
اخم‌هایش را درهم کشید تنها مشکلی که داشت این بود که آرنو که نبود، مایکل هم که غیبش زده بود درحالی که اطلاعات پرونده دست آن‌ها بود. اصلاً از همان اول‌ هم باید برای سریع‌تر پیش‌رفتن مراحل، کارهای مربوط به پزشکی‌قانونی و آزمایشات را به‌ بچه‌های تیم خودشان می‌سپرد تا نخواهد به دنبال این دونفری باشد که معلوم نیست هر لحظه کجای شهر درگیرند.
 
موضوع نویسنده

Imari

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
15
126
مدال‌ها
2
نفسش را بیرون داد و نگاهی به اطرافش انداخت. این اداره با تمام تلاش‌هایی که برای مدرن و آراسته جلوه دادنش کرده بودند، هنوز هم بخش‌هایی از آن بافت قدیمی و نسبتاً خشک خود را حفظ کرده بود. راهروهای طولانی‌ای که هنوز لامپ‌های فلورسنت آن، سوسوزنان صدای وِزوِز آرامی را به‌طور مداوم از خودشان بروز می‌دادند و به دیوارهایی که معلوم نبود از اول خاکستری بودند یا به‌سبب کثیفی این رنگ را به خود گرفته بودند می‌تابیدند.
دیوارهایی که عکس‌های برخی از کارآگاه‌ها و افسرهای پلیسی که یا بازنشسته شده بودند یا هم، پرونده‌های حل نشده‌ی خودشان را به همراه‌شان برده بودند را، بر روی خود جا داده بودند.
دفترهای رها شده‌ای که بعضی از آن‌ها انگار که طوفان کاغذ بهشان زده بود و جز کاغذ چیزی کف زمینشان نمیدیدی، بعضی هم انگار که از آخرین باری که تمیزشان کرده بودند کسی حتی نزدیکشان هم نشده بود و هنوز می‌توانستی بوی الکلی که آخرین بار برای ضدعفونی کردنشان استفاده کرده بودند را استشمام کنی. کسانی که به این‌جا منتقل می‌شدند اگر خیلی خوشبخت می‌بودند در سوی دیگری از اداره کارشان می‌گرفت و در جوی آرام و محیطی مناسب مشغول به‌کار می‌شدند اگرنه که سر و کارشان به این سمت می‌افتاد که صدای بلند با تلفن حرف زدن و داد و فریادهای مجرمین و گناهکاران به آن‌ها می‌فهماند که در این قسمت‌ها آن‌ها با پرونده‌های حل نشده چقدر درگیرند.
این ساختمان درکل شبیه به یک ماشین غول‌پیکر بود که قطعات آن گاهی به درستی کار نمی‌کردند. جایی که ممکن بود در یک قسمت کارآگاه باهوش باشد و سرنخی را پیدا کند و پرونده را به سرعت حل کند و یا در قسمت دیگر یک پرونده‌ی مهم به‌دلیل یک‌ اشتباه‌اداری یا یک بی‌توجهی ساده، فراموش بشود.
به محض رسیدن به دفتر تیم‌شان، دستگیره‌ی آهنی درب اتاق را چرخواند و وارد آن شد. تنها یک‌نفر در اتاق بود و آن‌هم آنا بود که با صدای در به سمتش برگشت.
- اوه، کی اومدی؟ دیشب ندیدمت سرصحنه.
کیفش را بر روی کشوی آهنی بزرگی که کنار در بود گذاشت و لباسش را نیز بر روی جالباسی آویزان کرد.
- یکی دو ساعت پیش. دیشب که قبل از اومدن شما سرگرد بهم گفت برگردم خونه. امروزم که پدر و مادر مقتول دیشب اومده بودن اداره، تا الان پیش اونا بودم.
آنا درحالی که چیزی در کاغذ یادداشت می‌کرد جوابش را داد.
- آها، آره دیشب بعد از این‌که همه رفته بودن، ما رسیدم فقط من و ویکتور و سرگرد لُرد و دوتا از سربازا سر صحنه بودیم. صبحم وقتی خانواده‌ی بارُن اومدن یه چند دقیقه‌ای باهاشون صحبت کردم بعد از این‌که آرنو گفت داری میای برگشتم این‌جا تا به کارا برسم.
سرش را تکان داد، آنا معمولاً کم‌حرف بود و تا سوالی از او نمی‌پرسیدند حرفی نمی‌زد، اما در کارش حرف‌های زیادی برای گفتن داشت!
صندلی کوچک چرخ‌دار را بیرون کشید و کنار دستش نشست. پرونده‌ای که روی میز بود را برداشت و رویش را خواند «ماریا بارُن». پس پرونده را تحویل گرفته بودند!
همان‌لحظه دوباره بلند شد و میز تقریباً بزرگ و فلزی را دور زد و روبه‌روی تخته‌ی‌وایت‌برد بزرگی که پر از نوشته و عکس بود ایستاد.
 
موضوع نویسنده

Imari

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
15
126
مدال‌ها
2
عکس کوچکی که متعلق به مقتول جدید بود را از میان پرونده برداشت و با یک آهن‌ربای کوچک به تخته چسباند. ماژیک مشکی رنگ را نیز برداشت و خلاصه‌ای از اطلاعات را فعلاً زیر عکس نوشت. پس از اتمام کارش به‌طرف آنا که هنوز درحال نوشتن چیزی بود برگشت.
- بقیه کجان؟
- موقعی که من اومدم ویلیام رو دیدم که داشت می‌رفت سردخونه، فکرکنم برای بازررسی جنازه می‌رفت. آها راستی، مایکل پرونده و نتیجه آزمایشگاه رو آورد... عه دستته، پس خودت دیدیش.
همان‌طور که موشکافانه پرونده را مطالعه می‌کرد به سمت کمد آهنی رفت تا چیزهایی که خودش هم یادداشت کرده بود را بردارد و به پرونده اضافه کند، «اوهوم»‌ی گفت. کاغذها را برداشت و این‌دفعه روبه‌روی آنا نشست.
- من وقتی با خانواده‌ش حرف می‌زدم این چیزا رو فهمیدم. بخونشون.
آنا سرش را بلند کرد و چشم‌های مشکی و نافذش را به او دوخت. چتری‌هایی که جلوی چشم‌هایش را گرفته بود را کمی بالا زد و او هم کاغذهایی را به سمتش هُل داد.
- اینام شماره و محل زندگی کساییه که بارُن باهاشون در ارتباط بوده، علاوه بر خونه‌ی خودشون و پدربزرگ و مادربزرگش دیگه کسی از آشناهاشون توی این شهر زندگی نمی‌کنه. بیشترشون توی کانادا زندگی می‌کنن و دوتا عمو داره که توی مکزیک روی کشتی کار می‌کنن و... .
- فکرنکنم این اطلاعات بدردمون بخوره والت!
سرش را بلند کرد و با دیدن شخصی که وارد اتاق شده بود متعجب ایستاد.
- آقای اِوِرت!
مرد چند قدمی جلو آمد و کلاه فدورایِ مشکی رنگش را روی سرش کمی بلند کرد لبخند پهنی زد.
- حالتون چطوره خانوما! خیلی وقته ندیده بودمتون.
هردو لبخندی زدند و آنا که به آقای اورت نزدیک‌تر بود دست دراز‌شده‌ی او را به آرامی فشرد. او نیز میز دور زد و با استادش دست داد. یکی از دلایلی که راهش را به سمت کارآگاه بودن و عضوی از تیم‌جنایی بودن کج کرده بود، حضور و آشنایی‌اش با آقای اورت بود. مردی که برخلاف سن تقریباً بالایی که داشت بسیار خوش‌پوش و باوقار و صدالبته زیرک و باهوش بود!
- فکر‌ می‌کردم مسافرتتون بیشتر طول بکشه.
صایی که صرفاً برای زیبایی از آن استفاده می‌کرد را به دیوار تکیه داد و صندلی‌ای که در صدر میز کارشان بود را بیرون کشید و روی آن نشست. پایش را روی‌هم انداخت و کلاهش را نیز روی میز قرار داد.
- والت مسافرت برای مرد پیر و تنهایی مثل من نهایتاً دو روز اول خوش‌بگذره. چند روز بعد خلاصه می‌شه توی پیپ کشیدن و روزنامه خوندن مخص ... .
لیوان قهوه‌ای که آنا روبه‌رویش گرفته بود را از او گرفت و تشکری کرد و دوباره ادامه داد.
 
موضوع نویسنده

Imari

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
15
126
مدال‌ها
2
- مخصوصاً که اگر بشنوی تیمت یه پرونده‌ی جدید داره!
و در ادامه‌ی حرفش چشمکی به هردو زد. آنا و مینِل نگاهی به یک‌دیگر انداخت، انگار بخواهند بگویند تنها شاید اما پیر نه!
سری‌تکان دادند و هردو به سرجایشان برگشتند. آقای اورت برگه‌هایی که جلوی آنا بود را برداشت و نیم‌نگاهی به اطلاعات موجود انداخت.
- داشتم می‌گفتم فکر نکنم این اطلاعات به‌درد ما بخوره!
- اما چرا؟
- بیخیال دختر، تو که باید بهتر از من بدونی.
لیوان قهوه‌اش را کنار گذاشت و به طرف میز خم شد و دستانش را زیر چانه‌اش حلقه کرد. نگاهش را از آنا گرفت و به مینِل دوخت.
- نظر تو چیه والت؟
- من؟ خب... به‌نظر من داشتن یه‌سری اطلاعات از خانواده و اطرافیان مقتول لازمه!
- درسته، لازمه! اما نه این‌قدر... . تخته رو نگاه کنین، ما چهار مقتول دیگه با همین شیوه‌ی مرگ داریم. برای مثال بنظرتون اگر قتل آخرین مقتول توسط یکی از اطرافیانش بوده باشه، همون شخص می‌تونه توی ماه‌های گذشته چهارنفر دیگه رو هم به همون شیوه کشته باشه؟ شاید امکان‌پذیر باشه اما امکانش نودوپنج به پنج درصده.
سرش را متعجب تکان داد. چرا به فکر خودش نرسیده بود؟ لحظه‌ای انگار فراموش کرده بود که این قتل مانند دیگر قتل‌هایی که هرچند وقت یک‌بار توسط یکی از اطرافیان و به‌دلیل‌های مختلف انجام می‌شوند، نیست.
- درسته! اصلاً بهش فکر نکرده بودم... .
- مهم‌نیست والت. مهم اینه‌که در هرصورت شما توانایی این رو داشتید که بتونین اطلاعات خوبی رو هرچند غیرضروری جمع کنید. خب حالا من می‌تونم بقیه‌ی پرونده‌ها رو هم ببینم؟
سری‌تکان داد و قبل از این‌که از جا بلند شود آنا با صندلی چرخ‌دارش خودش را به سمت فایل‌فازی چندطبقه‌ای که در گوشه‌ی اتاق بود هُل داد و بعد از برداشتن پرونده‌ها دوباره با هُل دادن خودش به سمت میز برگشت. در این میان آقای اورت کمی از یادداشت‌های مینل را خواند تا درباره‌ی خانواده‌ی مقتول اطلاعاتی داشته باشد. آنا هر چهار پرونده را روبه‌رویشان قرار داد.
- یه‌لحظه!
خم‌شد و کشوی کوچکی که زیر میز قرار داشت را بیرون کشید و پوشه‌ی کوچکی پر از عکس را نیز برداشت و آن را نیز روی میز گذاشت.
- این پوشه، عکسای مربوط به هر صحنه‌ی هر پرونده‌س. اول خواستم به هر پرونده اضافه‌شون کنم اما گفتم اگر جدا داشته باشیمشون بهتر باشه.
آقای اورت سری‌ تکان داد پرونده‌ها را سمت خود کشید و یکی را شانسی برداشت و باز کرد.
 
موضوع نویسنده

Imari

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
15
126
مدال‌ها
2
اورت با آن‌که زمانی که درحال بازگشتن از سفرش بود، رفیقش لُرد خلاصه‌ای از پرونده‌ها را برایش فرستاده بود اما لازم می‌دید که دقیق آن‌ها را بخواند.
زمانی که آقای اورت درحال خواندن پرونده‌ها بود آنا به درخواست او با تلفن قدیمی که روی میزِ کنار چند فایل‌فلزی اتاق بود، به ویلیام و ویکتور زنگ زده بود و از آن‌ها خواسته بود تا خود را به دفترشان برسانند. این دفتر هم جزو همان بافت قدیمی‌ بود. اتاقی که نسبت به دیگر اتاق‌ها بزرگتر بود و تنها نوری که اتاق خاکستری‌رنگ و پر از نوشته و عکس را روشن می‌کرد چند مهتابیِ موجود در اتاق بود. هرگاه هم که به این اتاق وارد می‌شدی اولی چیزی که پرزه‌های بینی‌ات را قلقلک می‌داد بوی قهوه‌ای بود که همیشه به لطف آن‌ها در قهوه‌جوش حاضر و آماده بود. گاهی هم از همان تلفن برای تماس‌هایی که لازم بود از خود اداره باشد تماس می‌گرفتند.
تا زمانی که آن‌ها برسند هرسه مشغول مطالعه‌ی دوباره‌ی پرونده‌ها و نوشتن نکات جدیدی شدند که تا پیش‌ از آن متوجه نشده بودند.
مطالعه‌ی هر پنج پرونده شاید درکل یک‌ربع طول کشید و تنها چیزی که کارشان را طولانی کرده بود نکته‌برداری و هم‌فکری درمورد نکات ریز به ریز پرونده بود که نزدیک به یک‌ساعتی طول کشیده بود.
با صدای چرخش دستگیره‌ی در هرسه گردن‌هایشان را صاف کردند و به در خیره شدند. به محض باز شدن در قامت بلند و هیکلی ویکتور و سپس ویلیام نمایان شد.
- ما اومدیم.
- یکم دیر نیومدید آقایون؟
ویکتور نگاه متعجبش را از آن‌ها گرفت و هنگامی که در را کامل باز کرد و وارد شد تازه متوجه آقای اورت شد.
- آقای اورت! کی برگشتین؟
- خیلی عادت زشتی دارین هر سه‌نفرتون... . نمی‌دونم دیدن من براتون چرا انقدر تعجب‌آوره؟!
ویلیام درحالی که دستش را در دست عمویش می‌گذاشت، چشمکی زد جوابش را داد.
- ناراحت نکن خودت رو کوین، تقصیره منه که بهشون نگفتم شما می‌خواین زودتر برگردین.
اورت چپ‌چپ به پسربرادرش نگاه کرد. بارها به او گفته بود که دوست‌ ندارد در محل‌کار او را با اسم صدا بزند. اما مگر ویلیام حرف آدمیزاد حالی‌اش می‌شد؟
- کافیه دیگه، بشینید که خیلی کار داریم.
ویکتور و ویلیام بعد از تذکر او هرکدام در یک‌طرف میز روبه‌روی هم، کنار او و آنا جاگیر شدند. همیشه همین‌گونه بودند، اگر جایی می‌رفتند با یک‌دیگر می‌رفتند و اگر کاری هم می‌کردند با یک‌دیگر بود. هیچوقت دیگری را تنها نگذاشته بودند. مخصوصاً بعد از این‌که ویکتور خانواده‌اش را در جنگ اوکراین از دست داده بود انگار که بیشتر و بیشتر به ویلیام و حتی خانواده‌اش وابسته شده بود.
نگاه از آن‌ها گرفت و به آقای اورت اشاره زد.
- شروع کنید.
- من؟ اوه من نه مینل، کارآگاه اصلی این پرونده تویی! من فقط به‌عنوان کمک‌دست تو توی این پرونده حضور دارم.
- آخه این‌طوری که نمی... .
 
بالا پایین