جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کینه‌ توز] اثر «روژان شاکرمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط روژان شاکرمی با نام [کینه‌ توز] اثر «روژان شاکرمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 622 بازدید, 13 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کینه‌ توز] اثر «روژان شاکرمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع روژان شاکرمی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
99
مدال‌ها
2
نام اثر: کینه توز

نویسنده: روژان شاکرمی

ژانر: جنایی، عاشقانه

عضو گپ نظارت: (2)S.O.W





خلاصه:

آرمان عضو یکی از بزرگ‌ترین گروه‌های مافیا برای انتقام گرفتن به قدرت و نفوذ بیشتری نیاز داره، برای همین دنبال ماده‌ای میفته که فقط یک شیشه کوچیک ازش وجود داره. از طرف دیگه آسمان دختری که از طرف خانواده‌ش طرد شده، چیزی رو داره که برای مافیا‌ها خیلی ارزشمنده پس تصمیم می‌گیره ازش برای بالا کشیدن خودش استفاده کنه.

حالا دست سرنوشت این دو نفر که تشنه قدرت هستن رو مقابل هم قرار داده...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,468
مدال‌ها
12
1695102821246.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.


قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.


درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.


درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.

اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
99
مدال‌ها
2
مقدمه:

من کینه توزی بودم که به هیچ‌کَس رحم نمی‌کرد. از هیچ‌چیز ترس نداشت... ماشه را با خیال راحت می‌کشید و همه آنهایی که آزارش داده بودند را از صحنه روزگار محو می‌کرد.
کشتن، برای زنده ماندن، این راهی بود که در پیش گرفته بودم تا اینکه تو را دیدم و
چشمانم لرزید.
قلبم لرزید.
دستم لرزید و تیرم خطا رفت... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
99
مدال‌ها
2
به نام خالق بی‌همتا



*آرمان*

لیوان نوشیدنیش رو با سرخوشی روی میز کوبید و دستی به ردیف اسلحه‌ها کشید.
- عالیه! عالیه! با وجود این‌ها امنیتم تضمینه!
پوزخندی به حرفش زدم، امنیت... . این مرد با اومدن به این‌جا سند مرگش رو امضا کرده اون‌وقت حرف از امنیت می‌زنه.
- همیشه تعریف جنس‌های شما رو شنیده بودم؛ اما حالا که خودم کیفیت‌شون رو دیدم حتماً باز هم باهاتون معامله می‌کنم!
کلافه از وراجی‌هاش از جام بلند شدم و از پنجره سرتاسری بیرون رو نگاه کردم. ماه کامل بود، ساعتم رو چک کردم، چند ثانیه مونده بود تا دوازده بشه.
با پام روی زمین ضرب گرفتم و به محض این‌که عقربه دقیقه شمار دقیقا روی دوازده قرار گرفت ضامن تفنگ رو کشیدم.
مرتیکه پر حرف از بس مشغول تعریف و تمجید از اسلحه‌ها بود که حتی پشت سرش رو هم نگاه نمی‌کرد.
- آه! حالا چه‌قدر پول برای... .
تفنگ رو از پشت گذاشتم روی سر تاسش که زبونش بند اومد و بدنش به رعشه افتاد. دست‌هاش رو بالا گرفت و با لکنت گفت:
- ص... صبر کن... هر چی بخوای بهت میدم!
ذره‌ای به حرفش اهمیت ندادم و ماشه رو کشیدم، مغزش متلاشی شد و خونِش به اطراف پاشید.
از جیبم در اوردم و هم‌زمان که دست‌هام رو تمیز می‌کردم با تلفن توی اتاق به پذیرش خبر دادم بیان اتاق رو تمیز کنن.
کتم رو از روی مبل برداشتم و نگاهش کردم، خونی شده بود.
- نوچ! این دیگه بدرد نمی‌خوره... .
انداختمش توی سطل زباله که گوشیم زنگ خورد، نادر بود. جواب دادم که بدون حرف اضافه‌ای گفت:
- بیا خونه‌ باغ.
با آرامش از اتاق رفتم بیرون و با آسانسور خودم رو به پارکینگ رسوندم. ماشین رو از پارکینگ دراوردم و به طرف خونه نادر رانندگی کردم؛ البته یکی از ده‌ها خونه‌ای که داشت.
وقتی رسیدم جلوی در بوق زدم که یکی از نگهبان‌ها در رو باز کرد. ماشین رو توی باغ پارک کردم و مسیر سنگ فرش رو تا در خونه طی کردم.
حیاط پر از نگهبان مسلح و سگ شکاری بود، توی سالن خونه ‌هم طبق معمول نگبهان‌ها آماده باش وایساده بودن.
خونه ناصر باید هم این‌قدر امنیت داشته باشه، شوخی که نیست رئیس یکی از بزرگ‌ترین گروه‌های خلافکاریه. رفتم طبقه بالا و در اتاقش رو زدم.
- بیا تو.
وقتی اجازه صادر شد، رفتم داخل و وسط سالن روبه‌روی میزش وایسادم که به چند تا عکس که روی میز بودن اشاره کرد.
عکس‌ها رو از روی میز برداشتم و با دقت نگاه‌شون کردم، تو همه‌شون بدون استثنا یه زن با گردنبند نقره‌ای که یه گوی کوچیک بهش وصل بود حضور داشت، حتی چندتا از عکس‌ها فقط از اون گردنبند بودن.
نگاهم رو به چشم‌های تاریک و خالی از احساسش دوختم و گفتم:
- می‌خوای چیکار کنم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
99
مدال‌ها
2
دود سیگارش رو فوت کرد و گفت:
- این گردنبند، مالِ زنِ ناصر بوده. به دلایلی نیازش دارم، باید تو یه فرصت مناسب بری خونه‌ش و برام گیرش بیاری.
با شنیدن اسمش اخم‌هام رفت توی هم و دست‌هام مشت شد.
با تردید نگاهش کردم که سی*گارش رو توی جاسی*گاری طلایی خاموش کرد و گفت:
- تو یکی از مورد اعتمادترین افرادم هستی نمی‌تونم این مأموریت رو به کَس دیگه‌ای بسپارم.
نادر باهوش بود. خیلی ‌‌هم باهوش از هر چیزی به نفع خودش استفاده می‌کرد و مهم‌تر از اون نمی‌ذاشت رقیب‌هاش از کارهاش باخبر بشن، برای همین همیشه در رأس قدرت بود. الان ‌هم مطمئناً یه سودی توی این گردنبند هست که این‌قدر می‌خوادش؛ اما من هم باهوش بودم هیچ‌وقت تنهایی نمی‌رفتم تو دل خطر... .
- خونه اون خیلی بزرگه تنهایی نمی‌تونم همه‌ش رو بگردم.
خندید، با صدای بلند هم خندید اما حتی خنده‌هاش ‌هم بدون احساس بودن.
- از همین‌ خوشم میاد آرمان خان! بی فکر کاری رو قبول نمی‌کنی. باشه! محمود برای کاری رفته بیرون شهر وقتی برگشت باهات می‌فرستمش.
به چند نفر هم خبر میدم هر وقت خواستی از بیرون دوربین‌ها رو برات قطع کنن؛ اما یادت باشه فقط یک بار می‌تونن این کار رو بکنن.
پوزخندی زدم و عکسی که گردنبند کاملاً توش مشخص بود رو از بین عکس‌های روی میز برداشتم و خواستم برم بیرون که گفت:
- یادت نره فقط یک ماه فرصت داری؛ اگه از پسش بر نیای ازت ناامید میشم.
بدون حرف از اتاقش زدم بیرون. باید برم باشگاه و ذهنم رو آزاد کنم، این کار بهم اجازه میده فکر کنم، از طرفی هم می‌تونم بدون مزاحمت تمرین کنم.
برای موندن بین این آدم‌ها باید تا می‌تونم قوی بشم.
آسمان
- من هنوز خیلی جوونم نمی‌خوام ازدواج کنم!
از زیر عینک ته استکانیش بهم نگاه کرد و گفت:
- ولی اگه این ازدواج رو قبول نکنی نمی‌تونیم کسب و کار خانوادگیمون رو گسترش بدیم، ممکنه ورشکست بشیم.
پوزخندی زدم و سرم رو به نشونه تأسف تکون دادم.
- به خاطر سود بیشتر خودت می‌خوای من ر‌و قربانی کنی؟
با عصبانیت از جاش بلند شد و داد زد:
- اگه من نبودم خانواده‌ت خیلی وقت پیش همه مال و اموال‌شون رو از دست داده بودن!
بدون اینکه اهمیتی به حرف‌هاش بدم به سمت در اتاق راه افتادم تا برم بیرون، دستم رو دستگیره بود که با حرف‌هاش مجبور شدم وایسم.
- تو مجبوری این کار رو بکنی یادت نره که حق انتخاب نداری نمی‌تونی از زیرش در بری!
این‌بار نمی‌تونی، مجبورت می‌کنم!
نفس عمیقی کشیدم تا یکم آروم بشم هر وقت عصبانی می‌شدم همین کار رو می‌کردم، خیلی وقته فهمیدم عصبانی شدن تو این خونه عواقب خوبی نداره.
با خونسردی به طرفش برگشتم و گفتم:
- من اگه اراده کنم می‌تونم همه اون اموال و همین‌طور شرکت رو از دستت در بیارم پس به نفعته واسه من تعیین تکلیف نکنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
99
مدال‌ها
2
- شاید من نتونم مجبورت کنم؛ ولی پدر بزرگت خوب می‌تونه!
با همین جمله تونست تمام خود داریم رو از بین ببره و دوباره عصبانیم کنه، منتظر نموندم تا بیشتر از این با حرف‌هاش آزارم بده و سریع خودم رو از اتاق پرت کردم بیرون.
از شدت عصبانیت در مرز انفجار بودم، با عجله یه پالتو نازک پوشیدم و کلاهش رو گذاشتم سرم و بی‌توجه به نگاه‌های عجیب خدمت‌کار‌ها از خونه زدم بیرون.
دلم می‌خواد گریه کنم؛ ولی نباید گریه کنم... من به خودم قول دادم همه سختی‌ها رو تحمل کنم یه روز نوبت منم می‌رسه تا تلافی کنم.
بهش گفتم شرکت رو ازش می‌گیرم؛ ولی خودم‌ هم خوب می‌دونم که همه خانوده پشتش هستن. تو این چند سال این‌قدر اعتمادشون رو جلب کرده که حاضر نیستن اداره شرکت رو به کسی جز اون بسپرن. کی به حرف من گوش میده...؟ اصلاً کِی گوش دادن که حالا گوش بِدَن!
با یه تصمیم ناگهانی به سمت باشگاه راه افتادم. هر وقت خیلی ناراحت یا عصبانی بودم می‌رفتم اون‌جا و خودم رو خالی می‌کردم.
در آهنی رو هول دادم و رفتم داخل. نگاهم رو دور تا دور سالن چرخوندم، هیچ‌کدوم از مربی‌ها نبودن؛ البته این وقتِ شب نباید‌ هم اینجا باشن. رفتم پیش منشی و هزینه رو برای سه ساعت پرداخت کردم.
خوبی این‌جا اینه که بیشتر وقت‌ها خلوته و مجبور نیستی وایسی تو نوبت. هدفون گذاشتم و شروع به تیر‌اندازی کردم.
وقتی به خودم اومدم که چند تا خشاب خالی کرده بودم و گردنم خشک شده بود. هدفون رو برداشتم و قلنج گردنم رو شکوندم که چشمم به پسری که اون‌طرف‌تر داشت تیراندازی می‌کرد افتاد؛ کارش خیلی خوب بود... .
همین‌طور بهش زُل زده بودم که متوجه نگاهم شد، هدفونش رو برداشت و سرش رو به نشونه چیه تکون داد که ناخودآگاه گفتم:
- کارت خیلی خوبه باهام مسابقه بده!
نیشخندی زد و گفت:
- قبوله! دوتا خشاب، حداقل سه تا تیر وسط هدف.
نیم ساعت بعد اون‌قدر کار کرده بودم که دست‌هام بی حس شده بود. درسته که پسره برد و ضایع شدم ولی حداقل عصبانیتم خیلی کم‌تر شد.
اون پسر زود‌تر رفت و منم بعد از خداحافظی با منشی اومدم بیرون. وقتی اومدم بیرون هوا تاریک شده بود و بارون می‌بارید. نفسم رو فوت کردم و به سمت پایین خیابون راه افتادم تا ماشین بگیرم.
بعد از چند دقیقه سر تا پام خیس آب شده بود و دقیقاً مثل موش آب کشیده شده بودم. از سرما می‌لرزیدم و دندون‌هام به‌هم می‌خورد، خودم رو بغل کردم و بخار دهنم رو بیرون دادم.
آخـه دختره‌ی احمق یکی نیست بگه چرا تا نصفِ شب بیرون می‌مونی که الان ماشین گیرت نیاد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
99
مدال‌ها
2
متأسفانه گوشی نیاورده بودم که به کسی زنگ بزنم و باشگاه هم تعطیل شده بود به‌خاطر همین مثل بیچاره‌ها کنار خیابون وایساده بودم که یه ماشینی بیاد و کمکم کنه.
دیگه کم مونده بود گریه کنم. خدایا آخه چرا هیچ ماشینی نیست؟!
هنوز یک دقیقه هم از این‌که این حرف رو زدم نگذشته بود که یه ماشین مدل بالا جلوی پام ترمز کرد.
با تعجب سرم رو پایین اوردم تا از شیشه‌ی ماشین طرف رو ببینم؛ اما شیشه‌ها دودی بود و هرچه‌قدر تلاش کردم نتونستم.
یکم رفتم نزدیک‌تر که یهو در ماشین باز شد و یه صدای جذاب گفت:
- سوار شو.
اخم‌هام رفت توی هم و سرم رو عقب کشیدم.
- برو آقا من از اوناش نیستم.
یهو یه عطسه شدید کردم و بدنم لرزید؛ اگه بیشتر از این زیر بارون بمونم مطمئناً سرما می‌خورم؛ اما رفتن با یه غریبه اون هم این وقتِ شب عاقلانه نیست.
اون شخص وقتی دید بهش توجه نمی‌کنم در ماشین رو باز کرد و نیم خیز شد که تونستم با نور کم‌جون تیر برق چهره‌ش رو تشخیص بدم، همون پسره توی باشگاه بود!
دستش رو گذاشت روی سقف خیس ماشین تا بتونه تعادلش رو حفظ کنه و گفت:
- سوارشو، این وقتِ شب ماشین پیدا نمی‌کنی، می‌رسونمت.
وقتی فهمیدم کیه خیالم راحت شد، شک و تردید رو گذاشتم کنار و فوراً ماشین رو دور زدم و روی صندلی جلو نشستم.
دست‌هام رو ها کردم و لبه‌های پالتوی نازکم رو به‌هم نزدیک‌تر کردم که درجه بخاری رو زیاد کرد.
جمع و جور نشستم و معذب گفتم:
- خودم می‌تونستم برم لازم نبود...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- چون دیدم زیر بارون موندی فقط خواستم کمکت کنم، نگران نباش قرار نیست کاری جز رانندگی بکنم، حالا هم آدرس خونه‌تو بده.
راستش یکم بِهِم برخورد، من دختر ترسویی نبودم، فقط محتاط بودم؛ اما این وقت شب ماشین دیگه‌ای پیدا نمی‌شد که بخوام دل‌خوریم رو نشون بدم و پیاده بشم، پس آدرس رو بهش دادم؛ اما محض اطمینان چند کوچه اون‌ورتر گفتم که بعداً مشکل پیش نیاد.
بقیه‌‌ی مسیر توی سکوت گذشت و وقتی به خودم اومدم سرِ همون کوچه نگه داشته بود. ازش تشکر کردم و پیاده شدم و صبر کردم تا بره بعد به طرف کوچه خودمون رفتم.
نزدیک صبح بود و پرنده پر نمی‌زد؛ اگه شانس نمی‌اوردم و اون پسر نمی‌رسوندم امشب باید درِ باشگاه می‌خوابیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
99
مدال‌ها
2
درِ خونه رو بستم و با قدم‌های آهسته مسیر بین در تا راه‌پله رو طی کردم.
همه‌ جا غرق تاریکی بود و تنها صدایی که به گوش می‌رسید، صدای باد بود که شاخ و برگ درخت‌ها رو تکون می‌داد.
پام رو روی اولین پله گذاشتم تا قبل از اینکه سر و کله کسی پیدا بشه خودم رو به اتاقم برسونم؛ اما یه چیز نرم رو زیر پام حس کردم.
وحشت‌زده نگاهم رو به پایین دوختم. سگِ بزرگ و پشمالوی ناصر روی پله‌ها خوابیده بود و من روی یه تیکه از موهای بلندش پا گذاشته بودم.
سریع چند قدم از اون حیوون چندش‌آور فاصله گرفتم که یه‌وقت بیدار نشه.
بعد از اون اتفاق... پدر بزرگ غدقن کرد سگ‌هاش رو بیاره توی خونه، مطمئناً برای عذاب من این کار رو کرده.
پوست لبم رو با دندون کندم و زیر لب گفتم:
- لعنتی حالا چطور باید برم بالا؟!
سگ تکونی به بدن بزرگش داد و روی پاهاش وایساد.
رنگم پرید و وحشت‌زده به دندون های تیزش نگاه کردم، بدنم خشک شده بود و نمی‌تونستم از جام تکون بخورم.
خرناسه‌ای کشید و بِهِم نزدیک شد، دیگه چیزی نمونده بود از حال برم که یه نفر دست‌هاش رو روی شونه‌هام گذاشت و نگهم داشت.
- اگه دختر خوبی بودی و به حرفِ بابا گوش می‌دادی الان جسی اینجا نبود.
من از این صدا متنفرم... از این آدم متنفرم... از این‌که من رو دختر خودش می‌دونه متنفرم... کدوم پدری با بچه‌ش اینکار رو می‌کنه؟!
- تو پدر من نیستی... .
بی توجه به حرفی که زدم یکم جلو رفت و من رو هم هول داد که برم جلو؛ اما محکم سرِ جام وایساده بودم. امکان نداره یه قدم دیگه به اون حیوون نزدیک شم.
- از چی می‌ترسی؟ مگه نمی‌خواستی بری اتاقت؟
با قدرت بیشتری هولم داد که نتونستم مقاومت کنم و از کنار سگش رد شدم. چند تا پله دیگه هم باهام بالا اومد و بعد برگشت پایین.
همون‌جا وایساده بودم و جرئت نداشتم بچرخم و پشت سرم رو ببینم.
- برو اتاقت و خوب استراحت کن یه مهمونی به افتخار شراکتمون با شرفی‌نیا‌ها برای دو روز دیگه ترتیب دادم، خانواده شرفی‌نیا مهمون های اصلی هستن و هم‌چنین اونا دارن برای دیدن تو میان، باید آماده باشی، دخترِ بابا!
خنده بلندی کرد که با بهت به طرفش برگشتم. می‌دونستم... می‌دونستم بی دلیل نیست که سگش رو اورده توی خونه. می‌خواد حبسم کنه که نتونم تا دو روز دیگه برم پیش آقاجون و موضوع رو بهش بگم! معلوم نیست باز می‌خواد چه دروغی سرِ هم کنه و تحویلش بده... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
99
مدال‌ها
2
در حالی که از سالن می‌رفت بیرون، با صدای بلند گفت:
- جسی تا وقتی بهت نگفتم همون‌جا روی پله‌ها بمون، آسمان عزیزم این‌ها همه به خاطر خانواده‌ست، لطفاً من رو درک کن!
اون‌قدر عصبی شده بودم که می‌تونستم این خونه رو روی سرش خراب کنم؛ اما این سگ... .
موهام رو کشیدم و با عصبانیت به اتاقم رفتم تا به آقاجون زنگ بزنم و بگم سگش رو اورده توی خونه؛ اما نه گوشیم اونجا بود نه لپ‌تاپم.
لعنتی! اون‌قدر با عجله از خونه زده بودم بیرون که یادم رفته بود گوشیم رو بردارم و ناصر هم از این فرصت استفاده کرده و همه راه‌های ارتباطیم رو با بیرون قطع کرده!
- پس این‌جوریه؟! دوباره می‌خوای کار‌هات رو شروع کنی ناصر معتمد؟!
دور اتاق راه می‌رفتم و مثل دیوونه‌ها با خودم حرف می‌زدم.
- کور خوندی... دیگه اجازه نمی‌دم اذیتم کنی... من دیگه بچه نیستم که ازت بترسم و به کسی چیزی نگم!


***

- خدایی خیلی خری! چرا از پنجره پریدی پایین؟! نترسیدی بیفتی جاییت بشکنه؟ اصلاً نترسیدی لو بری؟ اگه یکی می‌دیدت و به ناصر گزارش می‌داد فاتحه‌ت خونده بود!
بالشت لوله‌ای که کنارم بود رو پرت کردم سمتش که جا خالی داد و به آشپزخونه برگشت.
- تروخدا دو دقیقه خفه شو، خودم همه این‌ها رو می‌دونم؛ ولی نمی‌تونستم از در بیام چون سگش روی راه پله بود از طرفی هم نمی‌تونستم بمونم اونجا و منتظر خانواده شرفی نیا باشم، در نتیجه تنها راهی که داشتم پریدن از پنجره بود!
صدای سوت کشیدن کتری اومد و پشت سرش عطر گلِ محمدی که همیشه توی چایی می‌ریخت فضا رو پر کرد. این‌جا خونه مادر بزرگشه که فوت شده و وسایلش هم سنتیه، آرامش خاصی داره به خاطر همین خیلی دوسش دارم... دقیقاً برعکس خونه‌ای که خودم توش زندگی می‌کنم. مهدی هم به خاطر فرار از سر و صدای خونه خودشون و خواهر، برادر‌های قد و نیم قدش میاد اینجا.
- ای تف به شرفت شرفی‌نیا که این‌جوری دوستِ من رو در به در کردی!
لبخند غمگینی به حرفش زدم و آه کشیدم.
صدای به هم خوردن در کابینت‌ها بلند شد و چند دقیقه بعد با سینی چای اومد و کنارم روی فرش سنتی که دست‌باف بود نشست.
- جدا از شوخی، حالا می‌خوای چیکار کنی؟ اگه زیاد توی خونه آفتابی نشی ممکنه ناصر شک کنه و بفهمه نیستی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
99
مدال‌ها
2
یه قلپ از چای داغم خوردم و گفتم:
- من در حالت عادی هم زیاد از اتاقم بیرون نمی‌رم، الان هم که می‌دونه خیلی از دستش عصبانی‌م زیاد سراغم رو نمی‌گیره... می‌خوام برم پیش پدربزرگم و بهش بگم نمی‌خوام ازدواج کنم؛ ولی باید یه مدرکی بر ضد شرفی‌نیاها داشته باشم.
سرم رو کج کردم و مظلوم نگاهش کردم؛ به محض این‌که حرکتم رو دید تند و تیز گفت:
- نه! امکان نداره! من این کار رو نمی‌کنم!
دستش رو گرفتم و با التماس گفتم:
- می‌خوای بذاری شوهرم بدن بدبخت بشم؟! مهی جونم لطفاً کمکم کن، من که جز تو کسی رو ندارم... .
- درد مهی، کوفت مهی، مهی بمیره از دستت راحت شه.
- مهی جونم!
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- باشه بابا خر شدم!
جیغ خفه ای کشیدم و پریدم هوا که یه فوحش ناجور بهم داد.

لیوان آب رو کنار دستش گذاشتم و به صفحه کامپیوتر نگاه کردم؛ اما اصلاً از نوشته‌های انگیلیسی در هم و برهم سر در نیوردم. عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت:
- دیگه چیزی نمونده.
با استرس گوشه لبم رو جویدم و با دقت به نوار سبز رنگی که درحال کامل شدن بود نگاه کردم،۹۶درصد...۹۷درصد... .
مهدی از سنِ کم هکری رو از دایی‌ش یاد گرفته بود و خیلی توش ماهر بود. پدر و مادرش خیلی سال پیش طلاق گرفته بودن و مسئولیت اون و خواهر برادر‌هاش افتاده بود گردن مادرشون؛ اما اون هم نمی‌تونست از پس همه هزینه هاشون بر بیاد، به‌خاطر همین‌هم مهدی غیر قانونی اطلاعات شرکت‌ها یا آدم‌های کله گنده رو هک می‌کرد و به رقیب‌هاشون می‌فروخت؛ تا این‌که یه بار گیر افتاد و چند وقت بازداشت شد؛ اما چون نوجوون بود با یه تعهد آزادش کردن، از اون موقع چهار سال گذشته و دیگه هیچ‌وقت این‌کار رو انجام نداد.
الان هم اگه به خاطر من نبود امکان نداشت انجامش بده.
- این بی‌چاره‌ها که اصلاً خلافی ندارن! الکی این همه زحمت کشیدم!
- خب یه چیزی پیدا کن مهم نیست چی باشه فقط بر ضد پسرشون باشه.
با یادآوری قیافه‌ش اخم‌هام رفت توی هم و با چندش گفتم:
- من عمراً بتونم اون دندون سیمی عینکی رو تحمل کنم!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین