جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کینه‌ توز] اثر «روژان شاکرمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط روژان شاکرمی با نام [کینه‌ توز] اثر «روژان شاکرمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 621 بازدید, 13 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کینه‌ توز] اثر «روژان شاکرمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع روژان شاکرمی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
99
مدال‌ها
2
قلنج انگشت‌هاش رو شکوند و دوباره شروع به کار کرد.
بعد از یک ساعت با یه پوشه پر از عکس‌های اون پسر با دختر‌های مختلف داشتم به سمت خونه‌ی اقاجون می‌رفتم و توی دلم عروسی بود.
درسته که قیافه‌ش مثل دوران بچگی‌مون زشت نیست و خیلی بهتر شده؛ اما باز هم دلیل نمی‌شه که زیر بار حرف زور برم و به خاطر ناصرِ عوضی ازدواج کنم!
زنگ خونه رو زدم و به محض این‌که در باز شد، کلِ حیاطِ پر از دار و درخت رو دویدم و خودم و از در ورودی پرت کردم داخل.
- سلام آقاجون دلم برات یه ذره شده؛ ولی قبل از رفعِ دلتنگی باید یه چیزی بهت نشون بدم!
با صدای سلام پر محبت آقاجون سرم رو اوردم بالا که خشکم زد، نفس‌هام کشدار شد و پوشه عکس ها توی دستم مچاله شد. لعنت بهش... قبل از من اومده و معلوم نیست چی‌‌ها توی گوش آقاجون خونده!
چشم‌هاش از حدقه زده بود بیرون و با بهت بهم نگاه می‌کرد؛ واقعا فکر کرده بود می‌تونه من رو توی خونه نگه داره؟!
- وقتی ناصر خبر داد خیلی خوشحال شدم؛ ولی کاش زودتر بهمون می گفتی، خانواده شرفی‌نیا خانواده خیلی خوبی هستن، مطمئناً پسرشون می‌تونه خوشبختت کنه.
کنار آقاجون روی مبل دو نفره نشستم و با نیم نگاهی به ناصر گفتم:
- راستش من هنوز مطمئن نیستم چون یکی این عکس‌ها رو بهم داد!
پاکت عکس‌ها رو به سمتش گرفتم که با تعجب نگاهش کرد.
- این چیه آسمان جان؟
- خودتون ببینید.
پاکت رو گرفت و عکس‌ها رو یکی یکی نگاه کرد؛ با دیدن هر کدومشون اخم‌هاش بیشتر از قبل می‌رفت توی هم.
قیافه‌ی ناصر واقعاً دیدنی بود؛ حتماً خیلی دلش می‌خواد بدونه چه عکس‌هایی گیر اوردم.
با استرس پام رو تکون می‌دادم و منتظر واکنش آقاجون بودم که بالاخره بعد از چند دقیقه که برای من انگار چند سال گذشت با آرامش عکس‌ها رو روی میز جلوش گذاشت و گفت:
- باباجان این چیزها توی دوران مجردی عادیه، بعد از این‌که نامزد کردین درست میشه، تعهد پیدا می‌کنه... اون‌ها خانواده خوبی هستن و می‌تونن به کسب و کارمون هم کمک کنن نباید این فرصت رو از دست بدیم ناصر کلی راجبشون تحقیق کرده تضمین شده‌ن.
- ولی این عکس‌ها به خوبی نشون میدن...
از جاش بلند شد و با تحکم گفت:
- دیگه حرف نباشه تو خودت انتخابش کردی، نمی‌تونی یک روز قبلِ نامزدی پشیمون بشی!
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
99
مدال‌ها
2
با بهت گفتم:
- نامزدی...؟!
- دیگه حرفی نشنوم، الان هم با پدرت برگرد خونه و برای فردا آماده شو!

*آرمان*

کارت دعوت رو نشون دادم، وقتی اجازه از طرف نگهبان دم در صادر شد تونستم وارد عمارت ناصر معتمد بشم؛ البته عمارتی که با ازدواج با همسرش که چند سال پیش مرده بهش رسیده.
به سختی تونستم این کارت دعوت رو گیر بیارم، باید کارم رو درست انجام بدم. امشب بهترین فرصت برای پیدا کردن گردنبنده، نباید خرابش کنم.
برخلاف چیزی که فکر می‌کردم خونه‌ی ناصر خیلی نگهبان نداره، شاید سرجمع ده تا؛ تنها مشکل دوربین‌ها هستن که اون هم با افراد نادر هماهنگ کردم تا قطع‌شون کنن.
- راه بیفت دیگه نکبت!
محمود... یکی از حال به هم زن‌ترین انسان‌های روی زمین؛ اگه به خاطر امنیتم نبود هیچ‌وقت قبول نمی‌کردم باهام بیاد. ما دونفر دست راست و چپ نادر محسوب می‌شیم‌؛ اما هیچوقت نتونستیم با هم کنار بیایم.
بی‌توجه به حرفش گفتم:
- وقتی رفتیم داخل طبق نقشه، تو طبقه پایین رو بگرد منم طبقه بالا رو می‌گردم.
- محض اطلاعت باید صبر کنیم تا بچه ها دوربین هارو از کار بندازن، بخوای کار رو خراب کنی... .
با اخم به سمتش برگشتم و گفتم:
- این مأموریت منه؛ اگر هم خراب بشه فقط خودم توبیخ میشم نه تو!
انگشت اشاره‌ش رو که به نشونه تهدید بالا گرفته بود اورد پایین، وقتی دید نمی‌تونه جوابی بده برای اینکه کم نیاره گفت:
- حیف که مجبورم باهات کار کنم وگرنه یه لحظه هم واسه کشتنت تردید نمی‌کردم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- باور کن من از تو مشتاق ترم.
به محض اینکه از در ورودی رفتیم داخل باهاش چشم تو چشم شدم. تو یه لحظه خشم کل وجودم رو گرفت؛ ولی دست‌هام رو مشت کردم تا کار غیر منتظره‌ای انجام ندم. فعلا باید صبر کنم، هنوز مونده تا نوبت ناصر بشه... .
تمام وقتی که محمود باهاشون صحبت می‌کرد و جواب تشکرهاشون رو می‌داد من سکوت کرده بودم و فقط نگاه می‌کردم به خاطر همین ناصر گفت:
- محمود جان انگار دوستت چندان آدم اجتماعی نیست!
محمود یکی زد پشتم که لبخند اجباری زدم و گفتم:
- اشتباه می‌کنید من فقط با آدم هایی که حس بدی نسبت بهشون دارم گرم نمی‌گیرم.
ناصر و اطرافیانش که احتمالاً همه فامیل‌های زنش بودن حرفم رو به شوخی گرفتن و خندیدن.
نفسم رو فوت کردم و به سمت مبل‌هایی که نزدیک راه پله بود رفتم، محمود هم رفت بین جمعیت؛ حتماً باز می‌خواد مخ چند نفر رو بزنه.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
99
مدال‌ها
2
مهمونی رسمی بود و اکثر مهمون‌ها از کله گنده‌های شهر بودن، خیلی هاشون رو به واسطه پدرم می‌شناختم؛ اما اونا نه... از آخرین باری که تو یکی از این مهمونی‌ها بودم خیلی گذشته.
ساعتم رو چک کردم و سرم رو با کلافگی تکون دادم.
پس کی باید شروع کنیم؟!
شام سرو شده بود و خیلی از زوج‌ها داشتن با آهنگ ملایمی که پخش می‌شد می‌رقصیدن، الان بهترین موقعیته!
صدای پیامک گوشیم اومد که با عجله چکش کردم.
« دوربین‌ها قطع شدن، می‌تونید شروع کنید، فقط یک ساعت وقت دارید.»
مطمئناً همین پیام برای محمود هم ارسال شده پس لازم نیست به خودم زحمت بدم و بهش خبر بدم.
از روی مبل سلطنتی بلند شدم و نامحسوس طبق نقشه‌ای که از قبل تعیین شده بود از پله‌ها رفتم بالا.
در اولین اتاق رو باز کردم، چیز زیادی توش نبود فقط یه تخت و کمد، شروع به گشتن کردم؛ اما چیزی پیدا نکردم.
چند تا اتاق بعد هم همین‌طور بودن. برای بار صدم ساعتم رو چک کردم.
لعنتی... فقط پنج دقیقه مونده.
درِ آخرین اتاقِ توی سالن رو باز کردم که قبل از هر چیزی یه میز بزرگ دیدم. این‌جا باید اتاق کارِ ناصر باشه، احتمالش زیاده که گردنبند این‌جا باشه.
فوراً رفتم داخل و به قفسه‌های کتاب که کل دیوار‌ها رو پر کرده بودن نگاهی انداختم.
لعنت... کتاب‌ها خیلی زیادن، طول می‌کشه تا بگردمش.
بیخیال کتاب‌خونه شدم و رفتم سراغ میز، همه کشو‌ها رو گشتم به جز یکیشون که قفل بود، محکم کشیدمش که باز شد.
پوزخندی به امنیت اتاق‌های خونه‌ش زدم و کشو رو زیر و رو کردم که با دیدن گردنبند نقره‌ای چشم‌هام برق زد و فورا برش داشتم.
- معلوم هست داری اون‌جا چی‌کار می‌کنی؟!
با صدای بلند یه دختر از جا پریدم. چطور متوجه نشدم اومده داخل؟!
لعنتی زیر لب گفتم. باید یه جوری جمعش کنم، گردنبند رو نامحسوس گذاشتم توی جیبم و به آرومی سرم رو اوردم بالا و گفتم:
- خانم! من فقط داشتم کاری که رئیسم گفته بود رو انجام... چی؟! تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟!
چشم‌هاش گرد شد و گفت:
- خودت این‌جا چی‌کار می‌کنی؟!
میز رو دور زدم و روبه روش وایسادم.
- گفتم که داشتم کاری که رئیسم خواسته رو انجام می‌دادم!
- تا جایی که من خبر دارم ناصر بادیگارد جدید استخدام نکرده!
یه قدم بِهِم نزدیک شد و با شک گفت:
- بزار ببینم چی برداشتی... .
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12

نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین