- Sep
- 14
- 99
- مدالها
- 2
قلنج انگشتهاش رو شکوند و دوباره شروع به کار کرد.
بعد از یک ساعت با یه پوشه پر از عکسهای اون پسر با دخترهای مختلف داشتم به سمت خونهی اقاجون میرفتم و توی دلم عروسی بود.
درسته که قیافهش مثل دوران بچگیمون زشت نیست و خیلی بهتر شده؛ اما باز هم دلیل نمیشه که زیر بار حرف زور برم و به خاطر ناصرِ عوضی ازدواج کنم!
زنگ خونه رو زدم و به محض اینکه در باز شد، کلِ حیاطِ پر از دار و درخت رو دویدم و خودم و از در ورودی پرت کردم داخل.
- سلام آقاجون دلم برات یه ذره شده؛ ولی قبل از رفعِ دلتنگی باید یه چیزی بهت نشون بدم!
با صدای سلام پر محبت آقاجون سرم رو اوردم بالا که خشکم زد، نفسهام کشدار شد و پوشه عکس ها توی دستم مچاله شد. لعنت بهش... قبل از من اومده و معلوم نیست چیها توی گوش آقاجون خونده!
چشمهاش از حدقه زده بود بیرون و با بهت بهم نگاه میکرد؛ واقعا فکر کرده بود میتونه من رو توی خونه نگه داره؟!
- وقتی ناصر خبر داد خیلی خوشحال شدم؛ ولی کاش زودتر بهمون می گفتی، خانواده شرفینیا خانواده خیلی خوبی هستن، مطمئناً پسرشون میتونه خوشبختت کنه.
کنار آقاجون روی مبل دو نفره نشستم و با نیم نگاهی به ناصر گفتم:
- راستش من هنوز مطمئن نیستم چون یکی این عکسها رو بهم داد!
پاکت عکسها رو به سمتش گرفتم که با تعجب نگاهش کرد.
- این چیه آسمان جان؟
- خودتون ببینید.
پاکت رو گرفت و عکسها رو یکی یکی نگاه کرد؛ با دیدن هر کدومشون اخمهاش بیشتر از قبل میرفت توی هم.
قیافهی ناصر واقعاً دیدنی بود؛ حتماً خیلی دلش میخواد بدونه چه عکسهایی گیر اوردم.
با استرس پام رو تکون میدادم و منتظر واکنش آقاجون بودم که بالاخره بعد از چند دقیقه که برای من انگار چند سال گذشت با آرامش عکسها رو روی میز جلوش گذاشت و گفت:
- باباجان این چیزها توی دوران مجردی عادیه، بعد از اینکه نامزد کردین درست میشه، تعهد پیدا میکنه... اونها خانواده خوبی هستن و میتونن به کسب و کارمون هم کمک کنن نباید این فرصت رو از دست بدیم ناصر کلی راجبشون تحقیق کرده تضمین شدهن.
- ولی این عکسها به خوبی نشون میدن...
از جاش بلند شد و با تحکم گفت:
- دیگه حرف نباشه تو خودت انتخابش کردی، نمیتونی یک روز قبلِ نامزدی پشیمون بشی!
بعد از یک ساعت با یه پوشه پر از عکسهای اون پسر با دخترهای مختلف داشتم به سمت خونهی اقاجون میرفتم و توی دلم عروسی بود.
درسته که قیافهش مثل دوران بچگیمون زشت نیست و خیلی بهتر شده؛ اما باز هم دلیل نمیشه که زیر بار حرف زور برم و به خاطر ناصرِ عوضی ازدواج کنم!
زنگ خونه رو زدم و به محض اینکه در باز شد، کلِ حیاطِ پر از دار و درخت رو دویدم و خودم و از در ورودی پرت کردم داخل.
- سلام آقاجون دلم برات یه ذره شده؛ ولی قبل از رفعِ دلتنگی باید یه چیزی بهت نشون بدم!
با صدای سلام پر محبت آقاجون سرم رو اوردم بالا که خشکم زد، نفسهام کشدار شد و پوشه عکس ها توی دستم مچاله شد. لعنت بهش... قبل از من اومده و معلوم نیست چیها توی گوش آقاجون خونده!
چشمهاش از حدقه زده بود بیرون و با بهت بهم نگاه میکرد؛ واقعا فکر کرده بود میتونه من رو توی خونه نگه داره؟!
- وقتی ناصر خبر داد خیلی خوشحال شدم؛ ولی کاش زودتر بهمون می گفتی، خانواده شرفینیا خانواده خیلی خوبی هستن، مطمئناً پسرشون میتونه خوشبختت کنه.
کنار آقاجون روی مبل دو نفره نشستم و با نیم نگاهی به ناصر گفتم:
- راستش من هنوز مطمئن نیستم چون یکی این عکسها رو بهم داد!
پاکت عکسها رو به سمتش گرفتم که با تعجب نگاهش کرد.
- این چیه آسمان جان؟
- خودتون ببینید.
پاکت رو گرفت و عکسها رو یکی یکی نگاه کرد؛ با دیدن هر کدومشون اخمهاش بیشتر از قبل میرفت توی هم.
قیافهی ناصر واقعاً دیدنی بود؛ حتماً خیلی دلش میخواد بدونه چه عکسهایی گیر اوردم.
با استرس پام رو تکون میدادم و منتظر واکنش آقاجون بودم که بالاخره بعد از چند دقیقه که برای من انگار چند سال گذشت با آرامش عکسها رو روی میز جلوش گذاشت و گفت:
- باباجان این چیزها توی دوران مجردی عادیه، بعد از اینکه نامزد کردین درست میشه، تعهد پیدا میکنه... اونها خانواده خوبی هستن و میتونن به کسب و کارمون هم کمک کنن نباید این فرصت رو از دست بدیم ناصر کلی راجبشون تحقیق کرده تضمین شدهن.
- ولی این عکسها به خوبی نشون میدن...
از جاش بلند شد و با تحکم گفت:
- دیگه حرف نباشه تو خودت انتخابش کردی، نمیتونی یک روز قبلِ نامزدی پشیمون بشی!