جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [گردان آدم خوارها] اثر «حیدر.ر»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط RASOLY با نام [گردان آدم خوارها] اثر «حیدر.ر» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 776 بازدید, 20 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [گردان آدم خوارها] اثر «حیدر.ر»
نویسنده موضوع RASOLY
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
391
2,890
مدال‌ها
4
🔶کد رمان: 00119
نام: گردان آدم خوارها
نام نویسنده: حیدر.ر
ژانر: اجتماعی، تراژدی، طنز
ناظر: @ترنم واژه ها
منتقد همراه: @mhp
خلاصه:
ارازل و اوباش مشهورن به لات بازی و قمه کشی، مشهورن به دعواهای خونین و پلاس بودن تو قهوه‌خونه‌ها، مشهورن به بیکار بودن ولی اگه مسئله جنگ باشه چی‌کار می‌کنن؟ دوباره میرن دعوا، میرن لات بازی، میرن قهوه‌خونه؟
ارازل و اوباش درسته مشهورن به لات بازی ولی غیرت هم دارن. غیرتی که از صدتا حاج آقا و صدتا بچه به حساب شیعه ندارن، اونا با غیرت و لات بازی آوازشون به رئیس یک مملکت می‌رسه کسی که از ارازل و اوباش می‌ترسه.
به اون‌ها میگن آدم خوارها، گردان آدم خوارها!
این داستان حقیقت دارد.

به یاد تمام شهدای گردان آدم خوارها


 
آخرین ویرایش:

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,824
مدال‌ها
11
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (1) (1) (1) (1) (2).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
391
2,890
مدال‌ها
4
مقدمه: دود قلیانش را به هوا فرستاد، در همان لحظه رادیو شروع به پخش آهنگ سرآغاز اخبار کرد و بعد چند لحظه که آهنگ سرآغازش به پایان رسید، صدای محکم زنی از داخل رادیو به گوش رسید:
_نیروهای بعثی دشمن، شهر خرمشهر را فتح کرده و ده‌ها نفر را زخمی و به شهادت رساندن و عده‌ای از مردمان مظلوم و...
و صدای خش‌خش مانع از گوش دادن به ادامه اخبارش شد. رو کرد به رفیقش و با صدای کلفت خود گفت:
_این چه مرگش شده؟ چرا هی خش‌خش می‌کنه؟
رفیقش که انگار گیج بود و به نظر ماده‌ای را مصرف کرده بود که در آن قهوه‌خانه رایج بود، گفت:
_چه بدونم، شاید صداش گرفته.
و با صدای گرفته و حالت گیجش شروع به خندیدن کرد. نچی کرد و رادیو را برداشت تا انگولکش کند و به ادامه اخبارش برسد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
391
2,890
مدال‌ها
4
چاقوی دسته چوبی‌اش را بر روی میز گذاشت و به چاقویش خیره شد، چندباری چاقوی دسته چوبی‌اش را بر روی رومیزی نخی میز کشید که صدای حاج‌غلام از آن طرف آمد که داشت حنجره‌اش را پاره می‌کرد:
_نکن پسر! نکن! می‌دونی قیمت همون چقدره؟
نگاهی تند و تیز به حاج غلام انداخت که حاج غلام با همان نگاه داشت او را نگاه می‌کرد به نظرش حاج غلام اگر کمی جوان‌تر بود با لبه‌های تیز چاقوی قهوه ای رنگش گردن اورا می‌زد. وقتی دید حاج غلام قصد کوتاه امدن ندارد نگاهش را از او گرفت و فنجان چایی لبه طلایی‌اش را برداشت و هورتی کشید که به خاطر داغ بودن زیادش زبان تا ته حلقش سوخت. هر وقت فکرش درگیر موضوعی می‌شد رگ سیاتیک پای سمت چپش می‌گرفت و همین باعث درد گرفتن شدید پایش می‌شد. رفاقایش می‌گفتند:
_به همه پول مول ارث می‌رسه به تو دردای بی درمون. و با جواب همیشگی او که می‌گفت:
_نیست که به شما گنج قارون ارث رسیده، مواجه می‌شدند. چند باری با دستش بر روی پای دردناکش زد تا از شدت درد کمتر شود ولی انگار نه انگار؛ در این مواقع می‌دانست چه باید کرد. کمی راه رفتن و کشیدن سیگار هم فکرش را آزاد می‌کرد هم درد پایش از بین می‌رفت.
چاقویش را از روی میز برداشت و به سمت در زنگ زده رفت، از در که خارج شد ریه‌هایش تازه هوای پاک خوردن، چند وقتی بود که از صبح تا شبش را داخل سپری می‌کرد و تنها شب برای استراحت به خانه می‌رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
391
2,890
مدال‌ها
4
می‌دانست اگر زودتر می‌رفت ننه‌اش شروع می‌کرد به نصیحت کردن، پدرش را از دست داده بود و جز مادرش که از صبح تا شب برای آدم شدنش دعا می‌کرد کسی جلو دارش نبود، چند ماهی هم میشد ورزش را کنار گذاشته بود و فکرش درگیر اتفاقات اخیر بود. نمی‌دانست با خودش چند چند است، گاهی اوقات می‌گفت:
- وقتی میگن برین جنگ باید رفت؛ چه واس ناموس، چه واس کشور، چه واس پولش.
ولی گاهی اوقات هم می‌گفت:
- مگه خر مغزمو گاز گرفته برم تیر بارون شم؟
پاکت سیگارش را از جیب شلوار کردی‌اش در می‌آورد و شلوارش را به بالا می‌کشد، به دیوار تکیه می‌دهد و بر روی پاهایش می‌نشیند. با نگاه کردن به دخترکی که در کوچه روبه‌رو در حال بازی با هم سنان خود بود انگار غم عالم بر دلش سنگینی کرد؛ چند هفته‌ای بود که دیگر به پای ساختمان در حال ساخت نمی‌رفت تا پولی در بیارد و شرمنده مهین خانم و دخترکش شده بود. پکی به سیگارش زد و سرش را پایین انداخت. تا حالا نشده بود که شرمنده کسی شود اگر بدهی داشت سر چند هفته پس می‌داد، اگر به کسی قولی داده بود سر اولین فرصت به قولش عمل می‌کرد، اولین بارش بود در طول عمرش شرمنده کسی شده باشد. سیگارش تقریباً تمامش سوخته بود ولی او چند پک ساده زده بود. با قرار گرفتن دستی نرم و کوچک از عالم خود بیرون آمد و به آن دخترک چشم سبز خیره شد. دخترک با صدای بچه‌گانه‌اش و با لکنتی که داشت جملات را به سختی پشت سر هم ردیف می‌کرد:
- عمو! چیشده؟ چها دیگه خونمون نمیای؟
به نظرش شیرین ترین لهجه دنیا، لهجه آن دخترک بود؛ مخصوصاً اینکه (ر) را نمی‌توانست تلفظ کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
391
2,890
مدال‌ها
4
بر روی زمین چهار زانو نشست تا دخترک را راحت‌تر به بغل بگیرد. دخترک عاشق این بود تا دستی بر موهای فر به قولی عمویش ببرد؛ این بار هم طبق عادتش موهای فر عمویش را از زیر کلاه پشمی و مشکی رنگش بیرون کشید و دور انگشت اشاره کوچکش پیچیدن، دست بزرگش را بر روی کمر لاغر دخترک کشید. سرش را پایین انداخت تا هم دخترک به ادامه کارش برسد هم خودش به ادامه افکار پاره‌اش. در افکار بی سر و تهش غرق شده بود که با صدای زنی که می‌گفت:
- آقا شاهرخ.
دوباره از عالم خود بیرون آمد و ناگهان بلند شد که باعث شد موهای فرش که دور انگشت دخترک پیچیده بود کشیده شوند و آخ آرومی از لبان سیاه رنگش بیرون بیاید. با دست آزادش دست دخترک را از بین موهایش بیرون کشید و دخترک را بر زمین گذاشت تا برود و به ادامه بازی‌اش برسد. همانطور که خم بود سرش را بالا آورد که با مهین خانم چشم تو چشم شد. از چهره مهین خانم نمیشد چیزی فهمید؛ راست شد و سرش را پایین انداخت و گفت:
- بفرمایید.
مهین خانم هم سرش را پایین انداخت؛ هر ک.س آن دو را در آن حالت می‌دید فکرهای ناجوری می‌کرد، کمی تته پته کرد و در نهایت گفت:
- شرمنده آقا شاهرخ، خواهرم از شهرستان زنگ زده و گفته که مادرم چند وقتیه که مریض احواله گفته دکترا جوابش کردن.
بغض داخل گلوی مهین خانم می‌شکند و همراه با گریه ادامه می‌دهد:
- گفته خودمو برسونم شهرستان، حال مادرم خوش نیست، اشک‌هایش را با دستان پینه بسته‌اش پاک می‌کند و ادامه می‌دهد:
- خواستم اگه میشه واسه من و این بچه بلیط اتوبوس بگیرین بریم شهرستان، میدونم خیلی نمک نشناسم ولی... .
نمی‌گذارد ادامه بدهد و خودش شروع به حرف زدن می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
391
2,890
مدال‌ها
4
- خودم گفتم تا وقتی در توانم باشه کمکت می‌کنم، سرش را بالا می‌آورد و با همان چهره جدی‌اش می‌گویید:
- الانم در توانه؛ واسه کِی می‌خوای حالا؟
مهین خانم نمی‌دانست چه بگویید نه دلش راضی میشد حرفش را بگوید نه می‌توانست نگویید. وقتی دید مهین خانم در حال مِن‌مِن کردن است خودش به حرف می‌آمد:
- میرم ببینم اولین بلیط قزوین واسه کِی و برات می‌گیرم؛ تا وختی وسایلت رو جمع و جور کن.
کلاه پشمی‌اش را پایین‌تر می‌کشد تا پیشانی‌اش در آن هوای سرد پاییزی یخ نزند و به قول خودش یه وختی با ننه‌اش تو خانه نباشد که مخش را تیلیت می‌کند.
شروع می‌کند راه رفتن در کوچه پس کوچه‌های شهر، هر وقت کسی از همسایگان او را می‌دیدند دستی بر سی*ن*ه می‌زند به نشانه احترام و در جواب کمی سر خم کردن اورا می‌گرفتند. خودش از این همه احترام و عزت کِیف می‌کند و نیشش باز می‌شود و در همان حال که نیشش تا بناگوشش باز است و دل هر دختری را می‌برد صدای آرام و رو اعصاب آن دختر از پشتش می‌گوید:
- آقا شاهرخ!
لبخندش محو می‌شود و به جایش ابروهای پر پشت و مشکی رنگش با هم روبوسی می‌کنند؛ دلش می‌خواست اگر می‌شد هم انجا آن دختر را سر به نیست می‌کرد، ولی صد حیف که نمی‌توانست و صد حیف که جرئتش را نداشت. دست‌های سرخو یخ زده‌اش را داخل جیب گل و گشاد تنش می‌برد و به سمت آن مخ تیلیت کن بر می‌گردد و می‌گوید:
- امرتون؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
391
2,890
مدال‌ها
4
آن دختر چشم قهوه‌ای که انتظار چنین برخورد سردی را نداشت متعجب به مرد روبه‌رویش خیره شد. شاهرخ که انگار دلش رضا نمی‌داد کنار آن دختر تیمسار بخت‌برگشته بماند سریع گفت:
- ببین خانم من کار دارم واس برم، اگه اومدی اینجا سلمان‌خان بازی در بیاری حوصلت نیس؛ پس راهتو بگیر از هرجا اومدی برو!
دختر که از این لحن و طرز حرف زدن شاهرخ خوشش نیامده بود سریع جبهه می‌گیرد و می‌گوید:
- نخیر! پدرم فرستاده بودند دنبال بنا، منم گفتم شما که تو اینجور کارها واردین بیاین، ولی الان بهتره برم یک‌جا دیگه.
و راهش را می‌گیرد در آن کوچه پس کوچه‌های باریک و پیچ در پیچ آن منطقه غیب می‌شود. لعنتی بر خودش و آن زبان دراز و نیش دارش می‌فرستد و دوباره به راه رفتن در آن کوچه‌های خراب و پر از لوطی ادامه می‌دهد تا به مقصدش برسد. در مسیر باز هم هستند کسانی که به او سلام دهند، اما دیگر جوابی از او نمی‌شنیدند، در حال حساب کتاب پول آن بنایی بود؛ اگر حتی یک گچ‌کاری ساده بود دو یا سه هزار تومن آب می‌خورد چه برسد به کارهای بالاتر! به خیابان اصلی میرسد و بالاخره سرش را بالا می‌گیرد و به اطراف نگاه می‌کند، خیابان شلوغ و پر رفت و آمدی بود. چند مغازه هم به شلوغی آن خیابان می‌افزود؛ در کل مکان پر سر و صدایی بود. خدایش را شکر کرد برای زندگی نکردن در آن خیابان پر سر و صدا، اول سرش را به سمت راست می‌چرخاند و وقتی دکان بلیط فروشی را می‌بیند تنش هم به آن طرف می‌چرخد و شروع به راه رفتن می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
391
2,890
مدال‌ها
4
در خیابان کم‌تر کسی او را می‌شناسد، اما همان‌هایی هم که او را می‌شناسند باز هم عرض ادبی می‌کنند و باز هم دستی به سی*ن*ه او را می‌گیرند. به هر حال او کسی بود که سر آنها را به سنگ زد و به نوعی آدمشان کرد، حکم راهنما را برایشان داشت؛ آنقدر حرفش پیش آنها رو داشت که اگر می‌گفت: بمیرید. همه در همان لحظه می‌مردند! جور در دکان رسیده بود، نگاهی به تابلو سر در مغازه انداخت و وارد دکان شد و با صدای بلند و کلفتش سلامی می‌دهد؛ صاحب مغازه که مردی قد کوتاه و چاقی است از پشت میزی که رویش پر است از کاغذ و برگه و روی هر برگه چیزهایی نوشته بود که شاهرخ سر از آنها در نمی‌آورد، بلند می‌شود و با شاهرخی که اکنون نزدیک میز شده دست می‌دهد و خوش و بشی می‌کند. شاهرخ بر روی صندلی فلزی‌ که با روکش پارچه‌ای به رنگ سبز پوشیده بود نشست و مرد که داشت دستی به موهای مشکی سفیدش که بر اثر کهولت سن بود، می‌کشید بر صندلی خودش که روکش چرمی‌اش پاره شده بود می‌نشیند و می‌گوید:
- به‌به آقا شاهرخ! چه عجب از این طرف‌ها؟
سرش را پایین می‌اندازد و لبخندی میزند که سه خط به گوشه هر دو چشمانش پیدا می‌شود، ارثیه دیگری در بدنش بود! چیزی نمی‌گوید تا خود مرد که ریش چندانی نداشت دوباره به حرف آمد.
- خب شاهرخ جان چی می‌خوای یادی از ما کردی؟
همچنان که سرش پایین است و با همان ته لبخند صورتش می‌گوید:
- این چه حرفیه حاجی، همیشه به یادتم فقط یکم درگیر بودم. می‌دونی دیگه وضعیت چه‌جوریه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
391
2,890
مدال‌ها
4
مرد عینک بزرگ و دور مشکی‌اش را از روی چشمانش بر می‌دارد و آهی می‌کشد و می‌گوید:
- اوضاع خیلی گند شده.
دست چپش را بر روی میز فلزی و قهوه‌ای رنگ روبه‌رویش می‌گذارد و به جلو خم می‌شود و ادامه می‌دهد:
- دیگه تو خونه خودمونم امنیت نداریم! این صدام لااوباشی هم معلوم نیست طرف حسابش دولته یا مردم، والا من که خونم به جوشه، روزی صد نفر میان میگن بلیط مشهد می‌خوان؛ وقتی هم میگم تا چند هفته دیگه میاد میذارن میرن،
کمی از روی صندلی چرمی‌اش به جلو می‌خزد و کمی وُلُم صدایش را کم می‌کند و دوباره می‌گوید:
- آخه میدونی میگن موشکاش قدرت اینی که برن مشهد و ندارن چند روز پیش هم تو این اخبار هم می‌گفت آمریکا و اینگیلیس و چندتا از این کشور بزرگا دارن این صدام رو حمایت می‌کنن.
شاهرخ سرش را پایین انداخته بود و با کلیدهایی که وقتی حاج مرتضی داشت حرف می‌زد از داخل جیب مخفی‌ای که مادرش برای دستمال دور کمرش درست کرده بود در آورده بود ور می‌رفت. حاج مرتضی همچنان در حال حرف زدن در مورد اقتصاد و سیاست ولی او حتی کوچک‌ترین علاقه‌ای به بحث سیاسی نداشت؛ دلش می‌خواست اکنون در همان قهوه‌خانه خودشان می‌بود و رفقایش دور هم گپ می‌زدند، بیشتر صحبت‌هایشان هم منشا درست و حسابی نداشت یا به قولی همان چرت و پرت می‌گفتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین