- Jun
- 391
- 2,890
- مدالها
- 4
حاج مرتضی هنوز هم داشت حرف میزد. سرش را بالا میآورد و به ساعت دور مشکی دکان نگاهی میاندازد؛ هوا کمکم داشت تاریک میشد و اگر دیر به خانه میرسید غذای تازه مادرش را از دست میداد و به جایش باید تن به غذای گرم شده، که میانه خوبی با اینجور غذاها ندارد بدهد. به حاج مرتضی که اکنون به پشتی صندلیاش تکیه داده بود و به فکر فرو رفته بود نگاهی انداخت؛ لابد چون دیده شاهرخ علاقهای به حرفهایش نشان نمیدهد سکوت کرده تا بلکه خود شاهرخ شروع به حرف کند. همین کار هم میشود، شاهرخ به حرف میآید:
- قرض از مزاحمت حاجی، اومده بودم برای اولین بلیط قزوین؛ بی زحمت دو تا بلیط لطف کنید. حاج مرتضی که با صدای شاهرخ به خود آمده بود و از دنیای خیال بیرون، نگاهی به شاهرخ میاندازد و میگوید:
-مراحمین شما.
و نگاهی به دفتر بزرگ و جلد مشکی روبهرویش میاندازد و با انگشت بزرگ و سیاه رنگش که بر اثر آفتابسوختگی زیاد بود بر روی دفتر میکشد تا چشمش به بلیط قزوین که با خودکار آبی بیک نوشته شده بود میافتد. سرش را از روی دفتر بلند میکند و به مرد روبهرویش نگاه میکند و در حالی که دستی به دماغ غوز دارش میکشد میگوید:
- از ماه پیش که یک اتوبوس قزوین اومده دیگه اتوبوسی نیومده، شانست خیلی خوبه چون اتوبوس قزوین فردا صبح ساعت نه میاد اینجا، شما همون هشت و نیم یا یک ربع به نه اینجا بیاید. شاهرخ از روی صندلیای که داشت بلند میشود و بعد از شاهرخ، حاج مرتضی بلند میشود و بعد از کمی تعارف زدن و تعارف شنیدن شاهرخ از مغازه بیرون میآید و حاج مرتضی به کار همیشگیاش میرسد.
- قرض از مزاحمت حاجی، اومده بودم برای اولین بلیط قزوین؛ بی زحمت دو تا بلیط لطف کنید. حاج مرتضی که با صدای شاهرخ به خود آمده بود و از دنیای خیال بیرون، نگاهی به شاهرخ میاندازد و میگوید:
-مراحمین شما.
و نگاهی به دفتر بزرگ و جلد مشکی روبهرویش میاندازد و با انگشت بزرگ و سیاه رنگش که بر اثر آفتابسوختگی زیاد بود بر روی دفتر میکشد تا چشمش به بلیط قزوین که با خودکار آبی بیک نوشته شده بود میافتد. سرش را از روی دفتر بلند میکند و به مرد روبهرویش نگاه میکند و در حالی که دستی به دماغ غوز دارش میکشد میگوید:
- از ماه پیش که یک اتوبوس قزوین اومده دیگه اتوبوسی نیومده، شانست خیلی خوبه چون اتوبوس قزوین فردا صبح ساعت نه میاد اینجا، شما همون هشت و نیم یا یک ربع به نه اینجا بیاید. شاهرخ از روی صندلیای که داشت بلند میشود و بعد از شاهرخ، حاج مرتضی بلند میشود و بعد از کمی تعارف زدن و تعارف شنیدن شاهرخ از مغازه بیرون میآید و حاج مرتضی به کار همیشگیاش میرسد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: