جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [گردان آدم خوارها] اثر «حیدر.ر»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط RASOLY با نام [گردان آدم خوارها] اثر «حیدر.ر» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 770 بازدید, 20 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [گردان آدم خوارها] اثر «حیدر.ر»
نویسنده موضوع RASOLY
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
391
2,890
مدال‌ها
4
حاج مرتضی هنوز هم داشت حرف می‌زد. سرش را بالا می‌آورد و به ساعت دور مشکی دکان نگاهی می‌اندازد؛ هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد و اگر دیر به خانه می‌رسید غذای تازه مادرش را از دست می‌داد و به جایش باید تن به غذای گرم شده، که میانه خوبی با اینجور غذاها ندارد بدهد. به حاج مرتضی که اکنون به پشتی صندلی‌اش تکیه داده بود و به فکر فرو رفته بود نگاهی انداخت؛ لابد چون دیده شاهرخ علاقه‌ای به حرف‌هایش نشان نمی‌دهد سکوت کرده تا بلکه خود شاهرخ شروع به حرف کند. همین کار هم می‌شود، شاهرخ به حرف می‌آید:
- قرض از مزاحمت حاجی، اومده بودم برای اولین بلیط قزوین؛ بی زحمت دو تا بلیط لطف کنید. حاج مرتضی که با صدای شاهرخ به خود آمده بود و از دنیای خیال بیرون، نگاهی به شاهرخ می‌اندازد و می‌گوید:
-مراحمین شما.
و نگاهی به دفتر بزرگ و جلد مشکی‌ روبه‌رویش می‌اندازد و با انگشت بزرگ و سیاه رنگش که بر اثر آفتاب‌سوختگی زیاد بود بر روی دفتر می‌کشد تا چشمش به بلیط قزوین که با خودکار آبی بیک نوشته شده بود می‌افتد. سرش را از روی دفتر بلند می‌کند و به مرد روبه‌رویش نگاه می‌کند و در حالی که دستی به دماغ غوز دارش می‌کشد می‌گوید:
- از ماه پیش که یک اتوبوس قزوین اومده دیگه اتوبوسی نیومده، شانست خیلی خوبه چون اتوبوس قزوین فردا صبح ساعت نه میاد اینجا، شما همون هشت و نیم یا یک ربع به نه اینجا بیاید. شاهرخ از روی صندلی‌ای که داشت بلند می‌شود و بعد از شاهرخ، حاج مرتضی بلند می‌شود و بعد از کمی تعارف زدن و تعارف شنیدن شاهرخ از مغازه بیرون می‌آید و حاج مرتضی به کار همیشگی‌اش می‌رسد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
391
2,890
مدال‌ها
4
دوباره از همان مسیری که آمده بود باز می‌گردد و به خانه مهین خانم می‌رسد؛ با آنکه از در خانه کلید زده بود برای خودش اما باز هم صدای در را درآورد. دری که به آن خانه نصب شده بود عمر خود را کرده بود و اکنون جز صدای به هم خوردن آهن‌هایش صدای غیژغیژ مانندی از لولا‌هایش خارج می‌شد؛ باید قبل از رفتن یک فکر درست و حسابی به حال این در می‌کرد، وقتی که داخل مغازه حاج مرتضی بود فکرهایش را کرده بود و فردا بعد از اینکه مهین خانم را به اتوبوس برساند خودش به پایگاه می‌رفت برای ثبت‌نام، سرش را به سمت کوچه مقابلش می‌چرخاند و چشمش به پسرهای جوانی می‌افتد که در کنار هم هِرهِر و کِرکِر می‌کنند، می‌افتد. از داخل حیاط صدای خش‌خش دمپایی و سپس صدای دخترک مهین خانم که دارد می‌گوید:
- کیه؟
می‌آید. صدای کلفتش را به سرش می‌اندازد و می‌گوید:
- منم.
در با صدای بلند و غیژغیژ مانندی باز می‌شود و چهره خندان دخترک نمایان؛ از لبخند پت و پهن دخترک لبش به خنده باز می‌شود و دندان‌های سفیدش پدیدار. داخل حیاط می‌شود و در را پشت سرش می‌بندد و به شوخی به دخترک روبه‌رویش می‌گوید:
- روسریت کو؟
نیش دخترک بیشتر باز می‌شود و می‌گوید:
- افتاد تو آب!
با تعجب می‌گوید:
- آب؟
دخترک که دهن باز می‌کند حرفی بزند صدای مهین خانم و بعد خود مهین خانم که داشت چادر مشکی‌اش که با گل‌های سفید تزئین شده بود را دور خود می‌پیچید و می‌گفت:
- کیه فاطمه؟
مانع حرف زدن دخترک می‌شود. فاطمه دوباره می‌خندد و می‌گوید:
- عمو شاهرخ بود مامان.
مهین خانم سریع دمپایی‌های دم در را پایش می‌کند و به سمت شاهرخ که اکنون در کنار باغچه کوچک گوشه حیاط نشسته بود و با گیاهانی که خودش به کمک فاطمه کاشته بود ور می‌رفت و در همان حین چشم غره اژدها مانندی به دخترش می‌کند به معنی:
- پدرتو در میارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
391
2,890
مدال‌ها
4
بر بالای سر شاهرخ می‌رسد؛ متوجه حضور مهین خانم شده اما رویش نمی‌شد بگوید هنوز بلیط نگرفته، پس به کارش ادامه داد تا خود مهین خانم به حرف بیاید. در حالی که چادرش را طوری جمع کرده بود که جز زن‌ها، پسران یا حتی مردان نمی‌توانستند تصور کنن چگونه آن چادر را بر سرش جمع کرده، با صدای خسته‌اش که نشان از غم درون و بی‌خوابی بود می‌گوید:
- بفرمایید داخل، غذا آمادست!
نمی‌خواست بیشتر از این مزاحم مهین خانم شود پس سریع جبهه می‌گیرد و به حرف می‌آید:
- مزاحم نمی‌شم فقط اومدم بگم فردا ساعت نه صبح اتوبوس میاد جای ایستگاه شما هشت و نیم آماده باشین، میام دنبالتون.
بلند می‌شود که برود. مهین خانم سریع به حرف می‌آید تا حداقل بتواند با چای یا غذا جبران سه سالی را که کفالتش به عهده شاهرخ بود، کند:
- مراحمین شما، بمونین حداقل یدونه چای بیارم.
دستانش را در جیب کتش می‌گذارد و سرش را از آنی که بود پایین‌تر می‌آورد و می‌گوید:
- ننم خونه منتظره باید برم.
و دوباره به سمت در حرکت می‌کند. فاطمه که تا آن لحظه نزدیک در ایستاده بود و نظاره‌گر حرف‌های مادرش با شاهرخ بود و اکنون جلوی شاهرخ ایستاده بود و با چشمان درشتش متعجب به شاهرخ زل زده بود. از نگاه دخترک به خود لرزید، قیافه دخترک عین‌هو شده بود مانند تصور کودکی‌اش از مادر چهارعنبو* که ننه‌اش از او برای خواباندنش استفاده می‌کرد. آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
- چیزی شده فاطمه؟
*مادر چهارعنبو یک لولوخرخره بود که زمان بچگی مون ازش به عنوان بچه دزد یاد می‌کردن.
 
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
391
2,890
مدال‌ها
4
با همان چشمان وزغ شده‌اش که مو بر تن هر کسی راست می‌کرد گفت:
- بلیطاهو نمی‌دی عمو شاهخخ؟
(بلیط ها رو نمی‌دی عمو شاهرخ؟)
نفس را که درون سی*ن*ه‌اش حبس شده بود را بیرون داد و خدا را شکر کرد که سوال دیگری نپرسید، اما با به یاد آوری سوال دخترک آه از نهادش بیرون رفت. با انگشتان کوتاه و چاقش بر روی ته ریش چند روزه‌اش کشید و خاراند، حرفی را که می‌خواست بزند کمی داخل دهانش چشید و بعد به حرف آمد:
- نه عمو، بلیطاش کوچیکه بدم بهت گم می‌شده.
در اصل زمانی که از حاج مرتضی خداحافظی کرد از او نخواست بلیط‌ها را به او بدهد؛ چون می‌دانست اگر می‌خواست بلیط‌ها را در همان زمان بگیرد نیازمند پول بود و آن زمان شاهرخ حتی آه در بساط نداشت. فاطمه با شنیدن پاسخی که او را قانع کرده بود از جلوی در کنار می‌رود و شاهرخ از در مشکی رنگ خارج شد. با بستن در توسط دستان قدرتمند خود گردنش را به طرف آسمان گرفت، هوا کاملا تاریک شده بود و جز چراغ‌های بلند قامت کوچه اصلی، بر کوچه‌های فرعی نیز تسلط داشت و همچنین نور کم سوی خانه‌ها، روشنایی برای راه رفتن وجود نداشت. برای جلوگیری از سرخ شدن دستانش توسط سرما، آنها را داخل جیب کت مشکی رنگش هدایت می‌کند. در همان حال که در کوچه‌های پر پیچ وخم راه می‌رفت، فکرش نیز مانند اسبی بی‌زین و سوار، به هر سویی که دلش می‌خواست سرکشی می‌کرد؛ گاهی اوقات با خودش فکر می‌کرد اگر به جبهه برود چه کسی خرج مادر پیرش و مهین‌ خانم را بدهد؟ ولی بعد با یاد آوری چند زنی که دلاورانه با بعثی‌ها مبارزه میکردند و او هنوز در شهر خودشان بود؛ خجالت زده خود را قانع می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
391
2,890
مدال‌ها
4
آنقدر درگیر رفتن یا نرفتن بود که حتی نفهمید کِی به خانه‌یشان رسیده. کمی دست چپش را داخل جیب کتش تکان می‌دهد تا صدای کلیدهایش را بشنود. با شنیدن صدای کلید‌ها از درون جیبش آنها را بیرون می‌کشد و به دست دیگرش می‌دهد تا در را باز کند. بعد از کمی چرخاندن کلید در، قفلی درب و بازشدنش با دو ردیف بندی که پر از لباس بود روبه‌رو می‌شود. داخل حیاط می‌شود و در را پشت سرش می‌بندد، به سمت حوض کوچک حیاطشان که بین دو ردیف بند لباس بود و حوض را مانند مرواریدی پوشانده بود و از داخل خانه دید کامل بر آن منطقه داشت، رفت. کنار حوض چمباتمه می‌زند و دستش را از آب سرد داخل حوض پر می‌کند و به صورت چاقش می‌زند. سردی آب، هم حالش را جا می‌آورد و هم صورتش را سرخ می‌کند. آب از ته ریش چند روزه‌اش چکه می‌کند ولی با دستی که بر آنها کشید مانع ریختن آب بر روی شلوار کردی‌اش شد. مادرش که از داخل پنجره‌ای که با پرده‌های سفید و گل‌های زرد تزئین شده بود، تک پسرش را تماشا می‌کرد. به محض اینکه شاهرخ چشمم به مادرش افتاد از جایش بلند شد و مادرش از پشت پنجره کنار می‌رود. حیاطشان نهایت می‌توانست یک فرش سه در چهار در خود جای دهد ولی در عوض خانه‌یشان کمی بزرگ‌تر بود طوری که یک فرش نه متری به همراه یک قالیچه هفت متری در خود جای می‌داد، البته اگر فرش شش متری اتاق و آشپزخانه را نادیده گرفت. خانه‌یشان در کل چهل متر بیشتر نمی‌شد، البته همین اندازه هم برای دو نفر کافی بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
391
2,890
مدال‌ها
4
بعد از باز کردن در چوبی و قدیمی ورودی خانه‌یشان وارد خانه می‌شود، به محض وارد شدن شاهرخ به خانه مادرش نیز از آشپزخانه با سینی چایی که در دست داشت، خارج می‌شود. نگاهی به مادرش می‌اندازد و بعد به سمت پتویی می‌رود که مادرش همیشه برای مهمان و شاهرخ آماده می‌کرد. بعد از بالا کشیدن شلوارش بر روی پتو چمباتمه می‌زند، مادرش نیز می‌آید و روبه‌روی تک پسر ناخلفش می‌نشیند و سینی چای را با قندان گل سرخی که داشت بر جلوی شاهرخ می‌گذارد. شاهرخ بعد از اینکه نگاهی به دستان پینه بسته مادرش می‌اندازد می‌گوید:
- دستت درد نکنه ننه.
مادرش چیزی نمی‌گوید و یک استکان از دو استکان داخل سینی بر می‌دارد و همراه با قندی که از داخل قندان برداشته بود، شروع به خوردن چای می‌کند؛ عادت داشت همیشه چایی‌اش را داغ داغ بخورد، هرچند برای معده‌اش ضرر فراوان داشت. اما کو گوش شنوا؟ شاهرخ کمی مراعات کننده‌تر بود، این را از اینکه استکان چایی‌اش را که کج کرده بود بر نعلبکی و مشغول ریختن مایع داخل استکان به نعلبکی بود میشد فهمید.
بعد از اینکه مادرش چایی‌اش را خورد شاهرخ فرصت را مناسب دید و گفت:
- ننه؟
مادرش با ابروان سیاه رنگش که به پوست سبزه و چشمان مشکی رنگش، حسابی می‌امد گفت:
- بگو!
شاهرخ متوجه ترش رویی مادرش شده بود اما دلیلش را نمی‌دانست، از طرفی از حرفی که می‌خواست بزند هراس این را داشت که نکند مادرش را از اینی که هست ترش‌رو تر کند و مانع رفتن او به جبهه شود. پس عاقلانه‌تر دید که ابتدا دلیل ناراحتی مادرش را بپرسد و بعد حرفی را که می‌خواست بزند.
 
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
391
2,890
مدال‌ها
4
- ناراحتی، کسی بت چپ نگاه کرده؟ حرفی زدن که ناراحت شدی؟
سپس دستش را به جیب کتش که همیشه خدا چاقوی دسته چوبی و ضامن دارش را در آن می‌گذاشت به شوخی ادامه داد:
- بگو برم با همین گوشاشو ببرم!
مادرش نگاه چپی به شاهرخ انداخت که باعث شد شاهرخ آن لبخند پت و پهنش را جمع و جورتر کند و بعد نگاهش را به سمت رادیو سوق داد تا ببیند در خوزستان چه‌خبر است.
شاهرخ که دید باز هم مادرش به حرف نیامد دیگر نتوانست دندان بر جگر بگذارد و حرفی در مورد رفتنش به جبهه نگوید، چند سرفه صدا صاف کن کرد و بعد گویی که می‌خواست مانند بنی‌صدر* سخنرانی کند شروع به حرف زدن کرد:
- خب ننه شاید چند شب بیشتر مهمونت نباشم، شایدم تا آخر عمرم بیخ ریشت موندم در هر حال... .
تا خواست ادامه صبحتش را بکند مادرش بلاخره به حرف آمد:
- می‌دونم دل به مرضیه بستی، اما اون دیگه صاحاب داره. خودم یک دختر خوب پیدا کردم برات، فردا شب میریم برات خواستگاری.
چشمان شاهرخ نزدیک بود از حدقه بیرون بزند، آخر چه دختری حاضر میشد با مردی که مدام در کوچه و بازار مشغول دعوا کردن بود، ازدواج کند؟
تگ خنده‌ای کرد و دوباره شروع به حرف زدن کرد:
- نه ننه، زن نمی‌خوام، می‌خوام برم جبهه!
این بار مادرش بود که چشمانش از حدقه در آمد.
*بنی صدر: رئیس جمهور وقف
 
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
391
2,890
مدال‌ها
4
استکان چایی‌اش را به سرعت داخل سینی می‌گذارد و بعد لحن تند و عصبی می‌گوید:
- چی؟ جنگ؟
و بعد به طور کامل بر روی فرش دستباف چهارزانو میزد و دوباره می‌گوید:
- تو مگه میدونی جنگ چیه؟ اونجا مثل تهرون نیست که با چهارتا کوچیک‌تر از خودت دعوا بگیری، می‌فهمی با صدام طرفی! صدامم پشتش به چهارتا آبادی بهتر از خودش گرمه، اونوقت تو می‌خوای بری جنگ بمیری؟ میدونی... .
باز هم وسط حرف مادرش می‌پرد و می‌گوید:
- کی گفته قراره برم اونجا بمیرم؟ پسرتو دست کم گرفتی ننه، من تو تهرون با کوچیک‌تر از خودم دعوا می‌کنم؟ بعدم صدام هر کی باشه پشتش به هرچی گرم باشه، پوزشون به خاک می‌مالم؛ ببین کی گفتم!
و به حالت قهر چایی سرد شده از داخل نعلبکی را داخل استکان میریزد و شروع به خوردن می‌کند.
این بار نوبت مادرش بود که به حرف بیاید:
- شاهرخ، اونجا جنگه مثل تهرون نیست که با چاقو بری!
مادرش سعی داشت پسرش را منصرف کند اما نمی‌دانست شاهرخ، همان شاهرخ کودکی‌اش بود که اگر چیزی را می‌خواست باید به دست می‌آورد حتی اگر خطرناک‌ترین چیز بود.
شاهرخ هر چقدرم جلوی افراد محل و رفقایش پرابهت بود جلوی مادرش همان شاهرخ کوچولوی پنج ساله بود که مدام در باغچه مشغول خاک بازی بود.
 
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
391
2,890
مدال‌ها
4
گویی مرغ شاهرخ یک پا داشت، حرفش یکی بود، منتها نمی‌دانست دل بی‌قرار مادرش را چگونه آرام کند، بنابراین گفت:
- شنفتم اونجا دو قسمت داره، خط مقدم و عقب خط؛ قرار نیست که برم تو خط مقدم! چندماه میرم همون پشت خط هم میشم رزمنده هم پول میدن بهم هم عزتم بیشتر میشه! کجاش بده ننه؟ تو بگو.
تک‌تک کلماتش دروغ بود و دروغ! مجبور بود؛ اگر به چیزی که دلش می‌خواست نمی‌رسید دیگر آن شاهرخی که الان بود نمی‌شد، می‌شد همان شاهرخ چهار و پنج سال پیش که در و قهوه‌خانه پلاس بود و ماه به ماه نه سرکار می‌رفت و نه به کشتی چوخه.
مادرش دیگر حرفی نزد، گویی اجبارش کرده بودند تک پسرش، تنها پشت و پناهش را راهی جنگ کند و به خدا بسپارد.
***
غلتی بر سر جایش می‌زند که با سر به دیوار خانه اصابت می‌کند، دستش را بر کله داغ دیده‌اش می‌گذارد و چشمانش را به زور باز می‌کند دنبال ساعت زرد رنگ خانه‌یشان می‌گشت؛ بلاخره آن را بر روی تاقچه دید، ساعت هشت و نیم صبح را نشان می‌داد.
 
موضوع نویسنده

RASOLY

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
391
2,890
مدال‌ها
4
دوباره خواست بخوابد اما با یادآوری قولی که به مهین‌خانم داده بود با غرغر و بی‌حوصلگی از جایش برخواست، خدایش را دوباره شکر کرد که دیشب تنبلی‌اش شده بود و لباس‌هایش را درنیاورد. به سمت جالباسی که به دیوار چسبیده بود و کت و چادر مادرش بر روی آن آویزان شده بود رفت و کت مشکی رنگش را برداشت و به سمت در خانه حرکت کرد.
از در کوچک و آبی رنگ در ورودی که گذشت بر روی قالیچه دستباف جلوی در نشست و کفش‌های خاکی و پر چین و چروکش را بر پاهای بدون جورابش فرو برد، عرض حیاط نقلی‌یشان گه گذشت در مشکی رنگ ورودی حیاط را باز کرد و از خانه پدری‌اش بیرون رفت و طبق عادتش در را محکم به هم کوبید تا همسایگانشان بفهمند دوباره شاهرخ به کوچه پا گذاشت.
در کوچه‌ها پیرمردهای سحرخیز نشسته بودند و باهم صحبت می‌کردند، گه‌گاهی نیز پسرهای پانزده یا شانزده را میدید که خمیازه کشان در حالی که دو یا بیشتر نان سنگک در دست داشتند به سمت خانه‌هایشان می‌رفتند، بلاخره به در ورودی خانه مهین خانم رسید، چند تقه به در زد که در باز شد و قامت چنگیز نمایان.
چنگیز همان پسری بود که چند سال پیش هنگام تظاهرات انقلابی با شاهرخ گلاویز شده بود و شاهرخ نیز یادگاری بر ابروی سمت چپ چنگیز گذاشت، البته چنگیز این یادگاری را بی‌جواب نذاشت و با چند نفر از رفقای زورمندش به شاهرخ حمله کرده بودند و او را نیز به اصطلاحی لت و پار کردند، اما دست سرنوشت دوباره شاهرخ را به چنگیز پیوند زد منتها به روش صاحبخانه، مستاجری.
چنگیز صاحبخانه و مهین خانم یا شاهرخ مستاجری.
چنگیز با دیدن شاهرخ دوباره داغ دلش تازه شد و با صدای رسا و کلفتش گفت:
- فرمایش؟
شاهرخ نیز مانند مانند خود چنگیز اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
- اومدم دنبال مهین و دخترش، بعدش هم میام واس تسویه حساب که دیگه ما رو به خیر و شما رو به سلامت. حالام بکش کنار می‌خوام برم تو.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین