جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه گرفتار یک بیلیونر | مترجم : دینا. م

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط dina.m با نام گرفتار یک بیلیونر | مترجم : دینا. م ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 551 بازدید, 9 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع گرفتار یک بیلیونر | مترجم : دینا. م
نویسنده موضوع dina.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

dina.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
58
251
مدال‌ها
2
عنوان : گرفتار یک بیلیونر
عنوان اصلی : Stuck with a Billionaire
ژانر : عاشقانه
نویسنده : نوئل استون | Noelle Stone
مترجم : دینا م
ناظر : @آوا...

خلاصه :

دوست صمیمی میلیاردر برادرم که دلم را شکسته بود، به شهر بازگشته است. مکس پسری بود که به او علاقه داشتم. او الان مردی خوش‌تیپ است با فکی خوش‌تراش و نگاهی که می تواند درون شما رسوخ کند. او مردی است که هر زنی آرزویش را دارد.
درحالی‌که به‌خاطر طوفانی غیرمنتظره در آپارتمانم گیر افتاده‌ام، احساسات قدیمی مانند آتش مهارناپذیر شعله‌ور گشتند، تک‌تک دیوارهایی که به‌خاطر مایه‌ی عذاب دوره دبیرستانم به دور خود ساخته بودم را شکستم. تاریکی و سرمای بیرون از مهار شعله درون عاجز است. هر لمسش مثل جرقه‌ای بود که در تمام جان و ذهنم آتش به پا می‌کرد.
طولی نکشید که او کاملاً بر من چیره گشت. می‌خواهم تمام خود را در اختیارش بگذارم، اما زمزمه‌های مردم شهر در مورد رسوایی او مرا آزار می‌دهد.
تمام احساسم را به او باختم، اما برای این مکس جدید…
حاضرم ریسک کنم.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

dina.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
58
251
مدال‌ها
2
۱

لیلی

خورشید از فراز افق سر برآورد و رنگ‌های درخشان صورتی و طلایی‌اش را بر خلیج ویلو پاشید. گفته می‌شود سپیده شیوه‌ی کیهان است که بگوید باید از نو آغاز کرد؛ امروز طور به خصوصی این موضوع صدق می‌کند.
بیرون مغازه‌ام، کافه ویلو ویمز، ایستاده بودم. نام کافه الهام گرفته از پیاده‌روی‌ایست که بی‌برنامه و ناگهانی در ساحل زیبایمان داشتم؛ موجی از هیجان را حس کردم.
تنها یک روز به جشنواره تابستانی ویلو ویز مانده بود. پیش‌بینی عطرهای آشنای پای توت تازه، رول‌های دارچینی و عطر عمیق قهوه در جشنواره، ترکیبی از نوستالژی و هیجان به من بخشید. مرکز شهر از قبل پر شده بود از میزهای چوبی آراسته با گل‌های آفتاب‌گردانی که به نظر از کارت پستال بیرون آورده بودند.
هر جشنواره مانند آن بود که در یک آلبوم عکس حاطرات به عقب برگردی. موسیقی، خنده، طعم شیرین پشمک... نمی‌توانستم صبر کنم. سرم را تکان دادم تا آن افکار گذرا را از خود دور کنم. امسال شگفت‌انگیز خواهد بود، از آن مطمئنم.
درحالی‌که خود را به آماده کردن مقدمات برای مشتریان صبح مشغول کرده بودم، صدای پچ‌پچ‌های آرام سحرخیزان شهر به گوشم خورد. خانم پیترز _کتابدارمان که نسبت به کتاب‌هایی که امانت می‌داد اسرار بیشتری می‌دانست_ غرق در صحبت با خانم سالیوان بود که احتمالاً باقی اسرار را می دانست.
فتنه‌ای که از صدای خانم پیترز می‌بارید باعث شد مشت‌هایم را گره کنم.
- باورت می‌شه؟! در واقع مکس داوسون برای جشنواره به شهر کوچکمون برگشته.
لاته‌ای را که آماده می‌کردم، نزدیک بود بیاندازم، دست‌هایم کمی می‌لرزید. مکس داوسون؛ آن اسم شبحی از گذشته‌ام بود که میلی به دوباره دیدنش نداشتم.
خانم سالیوان آه کشید.
- بعد از این همه سال؟ چیه، سیاتل بالاخره از او خسته شد؟ فکر می‌کنی جشنواره برای پسر شهری مثل او خیلی عجیبه؟
خانم پیترز خم شد تا نزدیکتر شود و چشمانش را باریک کرد.
- خب. می دونی که اون یه جورایی دچار مشکل شده، درسته؟ تعجبی نداره که اومده اینجا قائم بشه. احتمالاً فکر می‌کنه ما تنها نقطه‌‌ای هستیم که او برای فرار از هر گندی که درگیرش شده بهش نیاز داره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

dina.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
58
251
مدال‌ها
2
فک‌هایم را به هم فشردم، ناراحتی و خشم درونم به غلیان درآمد.پس مکس داشت بر می‌گشت، که این‌طور! درست زمانی که فکر کردم آن خاطرات ناراحت‌کننده را پشت سر گذاشته‌ام، به نظر می‌رسید که جهان خواب دیگری برایم دیده.
قبل از اینکه بتوانم بیشتر گوش بایستم، در ورودی باز شد و آویز بالای آن به صدا در آمد. چهار دختر که می‌خورد دانشجو باشند، به احتمال زیاد دانشجویان دانشگاه مجاور، وارد کافه شدند و صدای سرزنده‌شان مانع شنیدن شایعات شد.
وقتی شیرینی‌ها را مرتب می‌کردم برای حفظ آرامشم تقلا می‌کردم، اما این یک جدال از قبل شکست‌خورده بود. قلبم مثل تک‌نوازی درام در کنسرت راک به تپش افتاد. مکس داوسون... در این شهر... امروز. من چه کرده بودم که لایق این شوخی الهی بودم؟
به اجبار لبخندی روی لبم نشاندم و به دخترها سلام کردم.
درحالی‌که از درون، گردبادی از احساسات متضاد بودم، با پرسیدن «چی براتون بیارم؟» نمایی از مهمان‌نوازی در شهر کوچک را به تصویر کشیدم. بازگشت او به شهر فقط باعث دلهره و نگرانی‌ام نشد، بلکه مرا عصبی کرد و خاطرات تحقیرهای دبیرستان و دوستی‌های ازهم‌پاشیده را به یادم آورد. این هم از آرامش قبل از طوفان.
کافه با گپ‌وگفت‌های پرشور مشتریان صبحگاهی‌اش زنده بود. جشنواره همیشه داستان‌هایی را افشا می‌کرد، اما امروز به نظر می‌رسد که یک داستان به طور خاص همه‌ی گفت‌وگوها را به خود اختصاص داده است. بازگشت غیرمنتظره مکس داوسون سر زبان مردم شهر بود.
هر زمزمه و صدای آرامی که در اطرافم در جریان بود، مرا به قهقرا فرستاد، احساساتم در هم گره خورده بود. درست است، من دچار شوک عصبی، لرزش ناشی از اضطراب، و همچنین موج شدیدی از رنجش شدم. بازگشت مکس به خلیج ویلو فقط ناراحت‌کننده نبود، بلکه کاملاً آزاردهنده بود.
در شهری مانند خلیج ویلو، همه از زندگی هم خبر داشتند و مکس فقط یک پاورقی در داستان من نبود. او بهترین دوست برادر بزرگترم بود؛ و به این ترتیب، او در زندگی من نقش تقریباً ثابتی داشت. عشق مخفی دوران کودکی من؟ روزی روزگاری بله. اما اعتراف به این موضوع اکنون مانند خ*یانت به حیثیت خودم بود؛ زیرا مکس داوسون از دوست دوران کودکی به شکنجه‌گر شخصی من در دبیرستان تبدیل شده بود.
نمی توانم از به یاد آوردن گذشته مشترکمان اجتناب کنم. ما در کودکی، در خلیج می‌چرخیدیم، در مسابقات دوستانه تا خط ساحلی رقابت می‌کردیم، قلعه‌های شنی می‌ساختیم گویی که معماران دنیای کوچک خود بودیم. تربیت مکس بسیار سخت‌گیرانه‌تر از من بود. زندگی خانوادگی او بدون اغراق دشوار بود و من اغلب اندکی از آن درد که چشمانش را تیره می‌کرد، می‌دیدم. او با برادرم و حلقه دوستان ما راه فراری پیدا کرد و آن لحظاتی بود که واقعا خوشحال به نظر می‌رسید.
و سپس او تغییر کرد. پسر دوست‌داشتنی با صورت کک و مکی به یک مرد جوان برجسته تبدیل شد. اگرچه کک و مک ناپدید شد، آن درخشش شیطانی هرگز از چشمانش خارج نشد، ظلم و ستم تازه‌ای که او نسبت به من به دست آورده بود نیز همین‌طور.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

dina.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
58
251
مدال‌ها
2
هر چه بزرگتر شدیم، مکس کم‌کم از دوست تبدیل به قلدر شد، نیش‌هایش حساب شده و برنده بود. پسری که زمانی در ساختن قلعه‌های شنی به من کمک می‌کرد، بعدها به نظر می‌رسید که مشتاق باشد آن‌ها را زیر پاهایش له کند.
دبیرستان تغییر تکان‌دهنده‌ای بود که مرا در شوک فرو برد. به این صورت که یک شب با مکسی که دوستم بود، پسری که با من دنبال کامیون بستنی می دوید و حتی به بی‌مزه‌ترین شوخی‌های من می خندید، به رختخواب رفتم و از خواب بیدار شدم و دیدم کسی که از بدبخت کردن زندگی من لذت می برد جای او را گرفته است. رفیق دوران کودکی من رفته بود، به جای او دشمنی ایستاده بود که ازبی‌رحمی‌های تنگ نظرانه‌اش لذت می‌برد.
هنوز هم وقتی به یاد روزی می‌افتم که در نمایشگاه مدرسه سرم را در سطل آب فرو برد و مرا در مقابل همه خیس و تحقیر شده رها کرد سرخ می‌شوم. یا زمانی که بند کفش‌هایم را به هم بست و باعث شد سکندری بخورم و کف راهرو ولو شوم. با هر شوخی بی رحمانه، هر نگاه تحقیرآمیز، بندهای دوستی را که زمانی بینمان بود، پاره می‌کرد. پسری که در ماجراهای خیالی متحد من بود، به معمار شرمساری های من مقابل همه تبدیل شده بود.
علت این تغییر صد و هشتاد درجه‌ای چیست؟ تا امروز نتوانستم پاسخ این سوال را بیابم. برادرم شان به طور مبهم اشاره کرد که مکس با "مواد" سر و کار دارد، اما آن "مواد" هر چه بود، مانعی غیرقابل نفوذ بین ما ایجاد کرد. وقتی مکس بعد از فارغ‌التحصیلی به سیاتل رفت، انگارآخرین آجرهای دیواری که ما را از هم جدا می‌کرد، هم چیده شد و او پی زندگی‌ای رفت که من نمی‌توانستم و نمی‌خواستم آن را تصور کنم.
و حالا او برگشته بود. همین فکر اعصابم را به هم ریخت، مثل این می‌ماند که یک شات دوبل از اسپرسوی قوی خودم خورده باشم. این تجدید دیدار چه چیزی را رقم خواهد زد؟ آیا او مرا به عنوان دوست دوران کودکی به یاد می‌آورد یا به عنوان هدف مورد علاقه‌اش برای تمسخر ؟ آیا او همان پوزخند شادش را به رخ خواهد کشید یا رنگی از سختی زندگی شهری و رسوایی‌های ناگفته را خواهد داشت؟
کسیدی مرا از میان هیجان جشنواره و یادآوری گذشته به زمان حال کشاند. او باریستای نوزده ساله من بود که موهایی با مش‌های سبز کله‌غازی داشت. روی بینی‌اش هم پیرسینگ نقره‌ای زده بود. سلیقه‌اش در مد و لباس داد می‌زد کمی برای شهر کوچک قدیمی مسلکمان زیادی باحال است. اما با وجود ظاهر بحث‌برانگیزش، او فردی کاملا مهربان و صمیمی بود.
کسیدی یک فنجان تازه‌دم از ترکیب خاصمان را به من داد و گفت:
- به نظر می‌رسه امروز تو فکری.
و لبخندش را ضمیمه‌ی ادامه‌ی حرف‌هایش کرد.
- حتی بیشتر از حد معمول.
- فقط... خاطرات بد.
همان دم از صداقتم پشیمان شدم، محکم لب فرو بستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

dina.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
58
251
مدال‌ها
2
او با انگشت آرام به موبایلش ضربه زد و با چشمکی گفت:
- منظورت خاطرات بد از فرد خاصیه که به شهر برمی‌گرده؟ حرف‌ها تو خلیج ویلو به سرعت پخش می‌شود.
لبخندی زدم و چشمانم را چرخاندم، اما نمی‌توانستم کنجکاوی‌ام را نادیده بگیرم.
- چی شنیدی؟
کسیدی با حالت مرموزی زمزمه کرد:
- مکس داوسون؟ قد بلند، گندمگون و به شدت خوش‌تیپ؟ من عکس‌های اخیرش را دیده‌م.
وقتی دستش به سرعت روی صفحه‌ی موبایلش حرکت کرد و سپس عکس را به من نشان داد، بی‌اختیار قلبم به هم فشرده شد. خودش بود _ مکس داوسون، منشأ احساسات متناقض من، که حالا یک مرد بالغ شده است. این عکس او را در قاب یک دفتر شیک در سیاتل با دورنمای وسیع شهر که از پنجره های تمام قد قابل مشاهده است، نشان می‌داد. مکس روی لبه یک میز چوبی براق نشسته بود و کت و شلوار زغالی پوشیده بود که شانه‌های پهن او را برجسته می‌کرد. دو دکمه بالای پیراهن سفیدش باز شده بود که نمایانگر یک زنجیر نقره‌ای روی پوست برنزه‌اش بود. موهای تیره‌اش ظاهری وحشی و در عین حال آراسته داشت، و چشم‌های فندقی‌اش... خب، اگر جا داشت، نفس‌گیرتر به نظر می‌رسید. مرد در آن تصویر قدرت، اعتماد به نفس و جذابیت غیرقابل انکاری را فریاد زد.
صدایم بیشتر از آنچه که دوست داشتم کشدار بیرون آمد.
- او... او تغییر کرده.
و نه فقط از نظر فیزیکی. پسری که قبلاً دوست من بود رفت. مردی که در آن عکس بود شبیه کسی بود که نامم را به سختی به یاد می آورد، چه برسد بخواهد شخصی که قبلاً بود باشد.
کسیدی پوزخندی زد.
- جوک سالو گفتی. اون مثل یکی از آن بچه پولدارای رمان‌های عاشقونه‌ست.
نخودی خندیدم و اعتراف کردم:
- آره، اما اونو وقتی بچه بود و شلوار جینش سوراخ می شناختم.
کسیدی در‌حالی‌که جرعه‌ای از قهوه اش را می خورد، ابرویی بالا انداخت.
- پس، قضیه‌ش چیه؟ تنها چیزی که من آنلاین دیده‌م اینه که شرکت مالی خودشو درست بعد از کالج راه‌اندازی کرد، به طرز مضحکی ثروتمند شد و حالا در یک رسوایی مرموز گرفتار شده؟
در‌حالی‌که دستگاه اسپرسوساز را برای یک شات دیگر آماده می‌کردم، پاسخ دادم:
- به نظر درسته. بعد از اینکه مکس از خلیج ویلو بیرون رفت، اوج گرفت. داوسون فایننشالز مثل یک تک شاخ فناوری بود، البته برای امور مالی. مردم می‌گفتن که اون دست به هر چی بزنه طلا میشه.
کسیدی به جلو خم شد و چشمانش ریز شد.
- ولی یک "اما" وجود داره، این‌طور نیست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

dina.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
58
251
مدال‌ها
2
نفس عمیقم را بیرون و ادامه دادم:
- اما بعد یه اتفاقی افتاد؛ رسوایی چند هفته پیش که هیچ ک.س واقعاً از جزئیاتش خبر نداره. او از شبکه های اجتماعی، مصاحبه ها و همه‌جا ناپدید شد. هیچ اثری ازش نبود، البته تا امروز.
کسیدی متفکرانه گفت: «مردم مطمئناً تغییر می کنند، ها؟»‌
نگاهم به عکس برگشت، به مرد خوش لباسی که اعتماد به نفس از او می‌بارید. غیرممکن بود بتوان این تصویر را با نوجوانی که به نظر می رسید از رقت‌بار کردن زندگی من لذت می برد مطابقت داد. با تلخی در صدایم پاسخ دادم:
- آره،آدم‌ها می‌تونن به هر شکلی تغییر کنن؛ همه‌ی تغییرها هم خوب نیست.
زنگ بالای در کافه به صدا در آمد و مرا به زمان حال برگرداند. آقای هریس، یکی از کتابداران محلی، قدم داخل کافه گذاشت. او با سبیل‌های سفید پرپشت، کلاه حصیری و ژاکت پشمی، مظهر جذابیت شهر بود.
سعی کردم لحن شادی به صدایم بدهم و گفتم:
- عصر بخیر آقای هریس.
سرش را تکان داد و گفت:
- عصر تو هم بخیر لیلی.
هنگام بیان جملاتش چشمانش برق می زد.
- پس، مکس داوسون جوان ما رو از حضورش مستفیض می‌کند، همین‌طوره؟
گفتم: «به‌نظر می‌رسه همه شنیده‌‌ن.» و دست به قهوه‌جوش بردم تا سفارش همیشگی‌اش - قهوه‌ی سیاه، بدون شکر- را آماده کنم.
او یادآور شد:
- آه، اون پسر قبلاً آتیش‌پاره ای بود، نه؟ زمان چه‌قدر زود می‌گذره.
گوشه‌های لبم با لبخندی غم‌انگیز بالا رفت.
بله، همین‌طوره.
آقای هریس خم شد و صدایش را پایین آورد.
- شما دو نفر یک بار به هم نزدیک بودید، قبل از اینکه او تبدیل به... خب، او به هر چیزی که الان هست تبدیل شده باشد.
قهوه جوش درون دستم فشرده شد. به سختی در حد یک زمزمه تصدیق کردم و بعد گفتم:
- اما اون زندگی دیگه‌ای بود، زندگی‌ای که توش اون با من مثل کیسه بوکس شخصی‌ش رفتار نمی کرد.
 
موضوع نویسنده

dina.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
58
251
مدال‌ها
2
با دستش چند بار آهسته به منظور تسلی بر دستم زد.
- زندگی راهی برای برگردوندن خاطرات قدیمی داره، گاهی اوقات زمانی که اصلا انتظارش رو نداریم این کارو می‌کنه.
آهی کشیدم و نفسم را که حتی نمی‌دانستم ناخودآگاه حبس کردم آزاد کردم.
- آره، و گاهی اوقات این خاطرات بهتره در گذشته باقی بمونن.
زنگ بالای در به صدا در آمد، صدای شاد آن هیچ با دلشوره‌ای که دچارش شده بودم هماهنگی نداشت. برادرم شان قدم به داخل کافه گذاشت؛ برخلاف معمول که ظاهری شسته‌رفته داشت، پیراهنش نامرتب بود و کراواتش را شل بسته بود. ریشش به قدری آشفته شده بود که نیاز به اصلاح داشت. می توانستم بگویم فکرش به چیزی مشغول بود.
او مستقیماً سر اصل مطلب رفت، و گفت:
- لیلی! مکس برگشت. زودتر از چیزی که انتظار داشتم.
پلک زدم، احساس کردم قلبم به یک‌باره ریخت.
-برگشت؟ اینجا؟ در خلیج ویلو؟
هیچ طنزی در حرفم وجود نداشت، اما شان نخودی خندید.
- نه، منظورم به معنای واقعی کلمه اینجاست. اون بیرون پارک کرده.
چشمانم به سمت پنجره کافه چرخید، اما از اقبال خوبم مکس خارج از محدوده‌ی دید بود.
- گفت که چرا برگشته؟
شان شانه هایش را بالا انداخت و نشست:
- نه، لام تا کام حرف نزد. احتمالاً سعی می‌کنه به‌خاطر اون همه جنجال آفتابی نشه. می‌دونی؟ از چشم‌های کنجکاو دوری کنه.
چشم‌هایم را ریز کردم.
- یا شاید برای جذابیت خلیج ویلو دلش تنگ شده.
چشمان شان با شیطنت برق زد.
- می تونی خودت ازش بپرسی.
قبل از اینکه بتوانم پاسخی بدهم، زنگ کافه دوباره به صدا درآمد.
صدای صحبت کسانی که در کافه بودند کم و کمتر شد تا اینکه به کلی قطع شد. سرها برگشتند. مکس بود؛ و ظاهرش طوری بود انگار که یکی از آن پولدارهای مجذوب‌کننده از درون سریال تلویزیونی بیرون آمده است. او غیر رسمی اما حساب شده لباس پوشیده بود، شلوار جین و یک پیراهن سفید. و حالتش؟ مدیرعاملی ازش می‌بارید. موهایش کمی بلند شده بود اما هنوز حالتی بود که انگارتازه از رختخواب بیرون آمده اما عالی به نظر می رسه.
همه کسانی که اینجا حضور دارند نفسشان را حبس کرده بودند، انگار که ما در حباب نازک و رنگارنگ زمان معلق بودیم. زمزمه‌ها دوباره شروع شد، اما به گوش من آن‌ها صداهای یکنواختی بودند که از دور شنیده می‌شد.
مکس متفاوت به نظر می رسید، به‌خاطر چیزهایی که خارج از خلیج ویلو از سر گذرانده بود، بالغ شده بود. او نگاهش را دورتادور محیط کافه چرخاند، چشمانش به چند چهره آشنا افتاد و به آنها سر تکان داد. بعد نگاهش روی من افتاد.
هوای کافه خفه شده بود. چشمانمان را در هم قفل کردیم و انگار هر شوخی خرکی و هر توهین و شوخی بی‌رحمانه‌ای که او بر سر من آوار کرده بود، در آن لحظه بینمان پژواک می‌شد. این یک تجدید دیدار مسرت‌بخش نبود. این به نوعی حسابرسی بود.
 
موضوع نویسنده

dina.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
58
251
مدال‌ها
2
۲
مکس

ده دقیقه قبل...

به بدنه‌ی صیقلیِ تسلای مشکی رنگم تکیه دادم و لحظه‌ای در هوای مطبوع و فرح‌بخش نفس کشیدم. شهر بکر و ساحلی خلیج ویلو، زادگاه من، پیش رویم قرار داشت.
هر گوشه‌ای از شهر به نوعی خاطرات دوران کودکی را تداعی می‌کرد، اما به شدت با زندگیِ شهریِ بسیار دلگیری که من به آن عادت کرده بودم، کاملاً در تضاد بود.
به تابلوی چوبیِ آشنا که با خطی زیبا حک شده بود خیره شدم: «ویلو ویمز». درست است، لیلی نام کافی شاپ خود را چیزی شبیه به آن می‌گذاشت. صدای خنده سرخوش و زمزمه‌های ملایم از درون به گوش می‌رسید. خودش است. از همین‌جا باید شروع کرد.
آه کشیدم، قبل از اینکه کلیدهایم را در جیبم بگذارم یک ثانیه بیشتر تردید کردم. زمان مواجهه با گذشته، شجاعت در برابر قضاوت‌ها و زمزمه‌های خاموشی بود که احتمالاً سر راهم قرار می‌گرفتند. به یقین مردم اینجا از این رسوایی مطلع خواهند بود. اخباری از این دست حتی به دورافتاده‌ترین مکان‌ها می‌رسد و معصومیت را با واقعیت خشن زندگی مدرن آلوده می‌کند.
مهم‌تر از آن، می‌خواستم دوباره او را ببینم، لیلی را. من با او منصفانه رفتار نکرده بودم، می‌دانم. در دوران دبیرستان، زمانی که زندگی کم‌کم پیچیده شد، زمانی که مشکلات در خانه افزایش یافت من شروع کردم به مردم را از خود راندن. من او را آزار می‌دادم زیرا راحت تر از کنار آمدن با باتلاق عاطفی خودم بود. با این حال، نمی‌توانستم انکار کنم که در طول سال‌ها و در میان جلسات هیئت‌مدیره و سفرهای کاری، بارها فکرِ او و شهر کوچکمان به ذهنم خطور می‌کرد.
گروهی از بچه‌های دوچرخه‌سوار در حال عبور بودند و خنده‌هایشان بازتاب روزهای بی‌خیالی بود که زمانی می‌شناختم. روزهای زانوهای خراشیده، بالا رفتن از درختان، و بعدازظهرهای آفتابی با شان و لیلی. آن زمان‌ها ساده‌تر بود، در تضاد کامل با دنیایی که اکنون در آن زندگی می‌کردم.
دندان هایم را به هم فشار دادم و تکیه‌ام را از ماشین گرفتم. صدای شهر با زمزمه های ملایم امواج جایگزین شده بود. رنگ طلایی خورشید که هنوز در آسمان بود، جایش را به چراغ‌های نئونی خیره‌کننده داد. ناراحت کننده بود و در عین حال به نحوی آرامش بخش بود که سال‌ها احساس نکرده بودم.
 
موضوع نویسنده

dina.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
58
251
مدال‌ها
2
در کافه را هل دادم تا باز شود، زنگوله‌ی بالای آن آهنگ صدای شادی را ایجاد می‌کرد که با فضای سنگینی که احساس می‌کردم، بسیار متناقض به نظر می‌رسید. وقتی وارد شدم، فضا مملو از رایحه‌ی سابه‌ی تازه‌ی قهوه‌ و شیرینی‌های پخته شده بود. اتاق را اسکن کردم. چهره‌هایی را دیدم که می‌شناختم، زندگی‌هایی که بدون من پیش می‌رفتند، چشم‌هایی که آمیزه‌ای از تعجب را به همراه داشتند و چیزی که نمی‌دانستم به چه تعبیر کنم. برخی به من سر تکان دادند. دیگران اما نگاه گرفتند.
تا به حال شده وارد جایی شوید و این احساس را داشته باشید که لحظات قبل شما موضوع گفتگو بودید؟ آن را در صد ضرب کنید، و این همان احساسی است که وقتی وارد ویلو ویمز شدم داشتم. وقتی وارد شدم، اتاق به طرز وحشتناکی ساکت شد، تنها آهنگ جاز ملایمی که در پس زمینه پخش می‌شد همچنان شنیده می‌شد. انگار زمان نفسش را حبس کرده بود.
می‌توانستم آن را حس کنم؛ نگاه‌ها، زمزمه‌های پشت دست‌های جمع‌شده، تلاش‌های آشکار برای اجتناب از نگاه مستقیم به من. نوعی ناراحتی منحصر به فرد وجود دارد که از کانون توجه بودن ناشی می شود، و در آن لحظه، من تجسم آن بودم.
بعد او را دیدم. لیلی.
پشت پیشخوان بود، چشمانش به محض شناختن من گشاد شد. او متفاوت از قبل و در عین حال بسیار آشنا به نظر می‌رسید. دختری که من می‌شناختم به زنی تبدیل شده بود، زنی که توانا به نظر می‌رسید، که چیزی معنادار در زندگی‌اش ساخته بود.
اما در میان دریای چهره‌های آشنا و درعین‌حال دور، او آنجا بود، نوری در میان سایه‌های گذشته من. لیلی. حتی بعد از این همه سال، او قلب جذابیت خلیج ویمز بود. آن چشمان آبی، عمیق و اقیانوسی، هنوز قدرت این را داشتند که مرا جذب خود کنند. آنها پر از احساسات بی‌شماری بودند، تعجب، شاید کمی تردید، و چیز دیگری که من نمی‌توانستم آن را کاملاً رمزگشایی کنم.
موهای قهوه‌ای مجعدش مانند آبشار موج می‌زد و تارهایش در نور محیطی کافه می‌درخشیدند. و آن هیکل... خدای من. حتی زیر پیش بند نرم و یک دست لباس غیر رسمی متشکل از شلوار جین و تی‌شرت، انحنای اغواکننده‌ی او غیرقابل انکار بود و به بلوغ و جذابیتی اشاره می کرد که قبلاً ندیده بودم. خیلی با دختر بازیگوش و معصوم خاطراتم فاصله داشت.
با این حال، زیر سنگینی نگاه او، شجاعت ظاهری‌ام متزلزل شد. ما هر دو بزرگتر شده بودیم، دنیایی از کودکانی که در خلیج ویلو می دویدند فاصله داشتیم. اما خاطرات مشترک زیادی داشتیم، با لحظات شادی، اندوه و حرف‌های ناگفته.
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,446
مدال‌ها
12
مترجم ادامه ترجمه اثر را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین