جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [گله‌ی خارزار] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط Leila Moradi با نام [گله‌ی خارزار] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,132 بازدید, 17 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [گله‌ی خارزار] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
20250210_194413.jpg
عنوان: گله‌ی خارزار
نویسنده: لیلا مرادی
ژانر: اجتماعی
عضو گپ نظارت: (۷)S.O.W
خلاصه:
دختر داستان هرگز به مغزش خطور نمی‌کرد که یک مسابقه ساده‌ی عکاسی، به یک چالشی عجیب و پرماجرا برایش تبدیل شود. نشانه‌ها به مرور سرنوشتش را با آدم‌هایی گره زد که یک عمر نزدیکشان بود، اما از نزدیک لمسشان نکرد؛ آدم‌هایی از جنس خار که گسل‌های درونش را می‌لرزاند.
مقدمه:
گاهی یک تلنگر لازم است که از هاله‌ی واهی دورمان بیرون بیاییم و حقایق را لمس کنیم. تیغ‌ها همیشه در این ویرانه وجود دارند؛ جوری پنهانی زخمه می‌زنند که گاهی برای فهمیدنش دیر می‌شود. به خود می‌آیی می‌بینی، عفونت تمام گله را گرفته و تو عاجز از آنی که میان این خارها شکوفه دهی.
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
1687553475448.png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی_ مطالعه‌ی این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 10 پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 20 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقدشورا»

پس از 25 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما 30 پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
امروز هم طبق معمول از آن روزهای پرهیاهو و شلوغ خانه بود. صدای گپ و گفت و قهقهه‌های زنانه، تمام حواسش را پرت می‌کرد. نقل صحبتشان، حول‌ محور عمل و تزریق و غیبت‌گویی از این و آن بود. واقعاً که اعصاب حسابی داشتند. تا یادش بود، هیچ‌وقت دنبال چنین چیزهایی نمی‌گشت. مادرش دائم حرصش می‌گرفت. چپ می‌رفت و راست می‌آمد، می‌گفت:
«تو یه‌ذره هم زنانیت بلد نیستی و با این کارهات پسرها رو از خودت فراری میدی.»
دنیای او با افکار مادرش، زمین تا آسمان فرق داشت و نمی‌خواست خودش را محدود به این مسائل پیش‌ پا افتاده کند. دوربین عکاسی‌اش را از روی میز برداشت و روی تخت کوچک یک‌نفره‌اش ولو شد. لبخند روی ل*بش نشست. پدرش در تولد هجده سالگی‌اش این دوربین را به او کادو داد؛ خوب از علایقش باخبر بود. دنیای دخترانه‌اش در قدم زدن میان دشت و جنگل و کوچه‌باغ‌ها خلاصه میشد. ارمغان گردش و سفرهایش در این چند سال، عکس‌هایی بود که روی دیوارهای اتاقش آویزان بودند. موبایلش آلارم داد؛ سریع از کنار کتابش برداشت و پیام را باز کرد.
«واسه مسابقه چی کار کردی؟»
از خواندن متنی که دوستش نیلوفر فرستاده‌بود، د*اغ دلش تازه‌شد. دستی زیر موهای به‌هم ریخته‌ی مجعد خرمایی‌اش کشید. فکر مسابقه خواب را از چشمانش گرفته‌بود. عقلش به جایی قد نمی‌داد. بدون آن‌که چیزی بنویسد، موبایل را خاموش کرد و خودش را روی تخت انداخت. مغزش پر از افکار جورواجور بود. مسابقه‌ی عکاسی، میان دانشجوهای کلاس که فقط یک ماه فرصت داشتند عکس‌هایشان را تحویل دهند. هیچ زمان تا این حد به بن‌بست نخورده‌بود. دنبال یک سوژه‌ای بود که تکراری نباشد؛ یک سوژه خاص و جدید. از بس در این چند روز فکر کرده‌بود که کم‌کم حس می‌کرد دارد به مرض ذهنی دچار می‌شود. برای فرار از این افکار دیوانه‌وار، دل از تخت کند و مشغول آماده شدن شد. زمستان بود و هر آن امکان داشت برف و بوران بیاید. پالتوی خزدار سفیدش را پوشید و کلاه فرانسوی‌اش را روی موهای کوتاهش گذاشت. به زدن یک رژ صورتی بسنده کرد و نیم‌بوت‌های سفیدش را پا کرد. الان اگر پدر در خانه بود، حتماً او را سفیدبرفی خطاب می‌کرد. دل‌تنگی به درونش هجوم آورد. بیست روزی تا پایان ماموریت کاری‌اش مانده‌بود و او از همین حالا، مثل بچگی‌هایش شب‌ها به آسمان خیره میشد و با ستاره‌ها دردو‌دل می‌کرد. رمزشان بود؛ پدرش از همان زمان بچگی به او گفته‌بود که در نبودش به آسمان خیره شود و با او حرف بزند. سلانه‌سلانه، از پله‌های عریض و چوبی خانه پایین آمد. رفته‌رفته صدای موسیقی کرکننده‌میشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
صدیقه، مستخدم خانه که زن خوش‌رو و مهربانی بود، میان راهرو جلوی راهش را گرفت.
- کجا می‌رید توی این سرما ستاره‌‌جون؟ یادتونه هفته‌ی پیش بیرون رفتین و تا ده روز توی تخت بودین؟ خانم غدقن کرده از خونه بیرون نرید.
مهلت نمی‌داد چیزی بگوید. صورت چال‌افتاده و سرخش که تند‌تند کلمات را ردیف می‌کرد او را بامزه نشان می‌داد. کوله‌اش را روی دوشش مرتب کرد و نیم‌نگاهی به آن‌ور سالن انداخت. با وجود بساط رقص و جشنشان، بعید به نظر می‌رسید که مادرش متوجه او شود.
- اذیت نکن صدیق! من که نمی‌تونم توی خونه زندونی بشم.
به دنبال حرفش، از دو طرف صورتش م*اچ محکمی گرفت و با چشمک ریزی گفت:
- می‌دونم که از پسش برمیای. قول می‌دم سر دو ساعت برگردم.
زن بیچاره، هاج‌ و واج نگاهش می‌کرد. فرصت را غنیمت شمرد و پاورچین‌پاورچین از خانه خارج شد.
به محض رسیدن به حیاط باصفا و سرسبزشان، سریع از راه سنگ‌فرش شده گذشت. نمی‌خواست از ماشین استفاده کند، نیاز به تنهایی و قدم زدن داشت. هندزفری‌های طوسی‌اش را از جیبش درآورد و درون گوشش گذاشت. خیابان در این ساعت از روز خلوت بود و پرنده هم پر نمی‌زد. نسیم خنکی که می‌آمد، گونه‌های کک‌و‌مکی‌اش را نوازش داد. به پارکی که همیشه با خانواده به آن می‌رفتند پا گذاشت. سر در یقه‌‌ی پشمی‌‌ پالتویش فرو برد. سرمای امسال بی‌سابقه بود. روی نیمکت سرد و فلزی، کنار درخت چنار نشست. جسمش این‌جا و فکرش حول محور مسابقه می‌چرخید. انگیزه زیادی برای اول شدن داشت؛ اما گاهی ناامیدی او را از درون می‌خورد. هق‌هق آرام دخترانه‌ای او را به خود آورد. سریع از جا برخاست و چشم گرداند. صدا از پشت درختان بود. سریع به همان سمت قدم برداشت. دخترک ریزنقشی، حدوداً پنج یا شش ساله، پایین درخت، به تنه‌‌ی پهنش تکیه زده‌بود و زارزار می‌گریست. دلش ریش شد. جلوی پایش نشست و دست روی شانه‌‌ی ظریف و لاغرش گذاشت.
- چی شده کوچولو؟
ترسیده، دست‌های مشت شده‌اش را از روی چشمانش برداشت. اشک درون عسلی‌های خوش‌رنگش می‌غلتید. پیراهن نازک و رنگ‌ و رو رفته‌ای به تن داشت که در هیکل کوچکش زار می‌زد. تعلل نکرد. شال گر*دن ضخیم مخملی‌اش را از گر*دن درآورد و دورش پیچید.
- هوا سرده دختر! نکنه راهت رو گم کردی؟
با تعجب و کنجکاوی نگاهی به سر و وضع مرتب فرد مقابلش انداخت.
- خودت پس این‌جا چی کار می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
از حاضرجوابی‌اش لبخند روی لب‌های صورتی‌اش نشست. دستی به موهای فر طلایی‌اش کشید و صورت سفیدی که در اثر سرما قرمز شده‌بود را نوازش کرد.
- من هم مثل تو اومدم بیرون تا یه هوایی به سرم بخوره.
ابروهای نازک و بورش بالا رفت.
- اما من که نخواستم بیام بیرون، مجبور شدم.
شاید انتظار شنیدن چنین جوابی را نداشت. مردد پرسید:
- چرا؟ کی مجبورت کرده؟
دخترک اخم کرد و دستش را از بین انگشتانش بیرون کشید.
- خواهرم گفته با غریبه‌ها نباید حرف بزنم.
تبسمی کرد. لحن شیرین و بامزه‌اش دلش را آب می‌کرد. همیشه دوست داشت یک خواهر یا برادر کوچک‌تر از خودش داشته باشد؛ اما مادرش هر بار می‌گفت: «تو از سرمون هم زیادی هستی و حاملگی دوباره، برام مثل کابوس می‌مونه.»
افکارش را پس زد و نگاهش را به چهره‌ی تخس دخترک داد.
- خواهرت درست گفته عزیزم؛ اما من می‌خوام کمکت کنم. بهم می‌خوره آدم بدی باشم؟
دخترک انگشت به ل*ب، حالت متفکری به خودش گرفت. بعد از چند ثانیه چانه بالا داد و مغموم با ریشه‌های سفید شال‌گر*دن مشغول بازی شد. مقابل پایش چمباتمه زد و نفسش را با بخار را از س*ی*نه خارج کرد.
- حالا که این‌طور شد من اسمم رو بهت میگم. ستاره‌ام، تو چی؟
دخترک از این سوال، زیر چشمان گود‌‌افتاده‌ی خیسش را پاک کرد و نوک دمپایی‌های کهنه‌اش را به چمن‌های خیس کشید.
- نهالم. چرا می‌خوای کمکم کنی؟
دلش برایش ضعف رفت. چشمان خمار دخترک او را به یاد پدرش می‌انداخت.
- تا ندونم کارت چیه که نمی‌تونم کمکت کنم!
حس کرد از این حرفش ناراحت شد. غبار غم روی قرص ماهش نشست، جوری که قلبش تیر کشید. نمی‌دانست این چه حسی بود که او را مجاب به کشف درون این دختربچه می‌کرد. صورتش را با دستانش قاب گرفت.
- حرف بدی زدم؟
تند‌تند سر تکان داد و نچی کرد. آهی کشید و دست از دور گونه‌های یخ‌ زده‌اش برداشت.
- پس چرا غمبرک گرفتی؟ هوا داره تاریک میشه. راستی خونه‌ات کجاست؟
با لحن بچگانه و معصومانه‌اش سر کج کرد و جواب داد:
- خونه‌مون از این‌جا خیلی دوره. بدون پول نمی‌تونم برگردم، وگرنه رعناخانم دعوامون می‌کنه.
چشمانش ریز شد. این رعناخانم که بود که این همه ترس و واهمه در چهره‌ی طفلک هویدا میشد؟ کمی خودش را جلو کشید و همین را پرسید:
- خب این رعنا کیه؟
لبان غنچه‌ایش را جمع کرد و پشت‌چشم نازک کرد.
- زنیکه همش از ما کار می‌کشه. فقط از آقاغلام می‌ترسه.
ابروهای کم‌پشت قهوه‌ایش بالا پرید.
- آقا غلام دیگه کیه؟ همسایتونه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
می‌خواست با سوال پرسیدن دخترک را به حرف بکشد. موضوع داشت جالب میشد. نهال چینی به بینی‌اش داد و حالت منزجری به خودش گرفت.
- صاحب‌خونمونه! ازش بدم میاد. همش من رو دعوا می‌کنه، نمی‌ذاره توی حیاط بازی کنم.
بعد سرش را تا نزدیک گوشش جلو آورد و تن صدایش را پایین آورد:
- آبجیم یه بار که می‌خواست توی انباری چیزی بذاره، آقاغلام حسابی عصبی شد و دعواش کرد؛ از اون روز به بعد درش رو هم قفل می‌کنه.
از شنیدن تعریف‌هایش، اخم‌ کرد. دست زیر چانه‌ی نمناکش گذاشت و سرش را بالا آورد.
- می‌خوای به همون مرد پول بدی؟
اوهوم ریزی از دهانش خارج شد و اضافه کرد:
- مامانم مریضه، چند ماهه که نمی‌تونه کار کنه. آبجی ندا میگه اگه تا جمعه پول جور نکنیم آقاغلام ما رو از خونه‌اش پرت می‌کنه بیرون‌.
تازه همه چیز برایش روشن شد. ناباور و مات نگاه از دخترک گرفت و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد. در همین شهر به فاصله‌ی چند ساعت، دختربچه‌ای زندگی می‌کرد که سرمای بیرون را برای دادن طلب صاحب‌خانه به جان می‌خرید، آن‌وقت مادر او، نگران از این‌که مبادا سرما بخورد، اجازه خارج شدن از خانه را به او نمی‌داد. چه تضاد تلخی! نیرویی در وجودش زبانه می‌کشید. نمی‌دانست از روی کمک یا کنجکاوی بود؛ اما دوست داشت بیشتر از زندگی این دختربچه بداند. با این فکر سر به طرفش چرخاند.
- می‌تونم به عنوان دوست کمکت کنم؟
متعجب به دست دراز شده‌اش خیره شد.
- تو خیلی بزرگی ستاره! با من هم فرق داری. چرا می‌خوای دوستم باشی؟
اخم مصنوعی بین ابروهای پهن قهوه‌ایش نشست. آرام لپش را کشید.
- دیگه از این حرف‌ها نزن دختر خوب. حالا بلند شو که باید زود برسونمت خونه.
به دنبال حرفش ایستاد و دخترک را از جا بلند کرد. نهال با همان تعجبش، بدون این‌که قدمی بردارد، یک دستش را به کمر زد.
- آخه می‌خوای کجا بیای؟ من که الان نمی‌تونم برگردم. آقا‌غلام ببینتت کفری میشه‌ ها!
بدون توجه به حرفش، جلوتر از او راه افتاد و به سمت خروجی پارک حرکت کرد.
- تو کاری به این کارها نداشته باش‌ فنچول! من از هیچ‌کَس نمی‌ترسم، حالا می‌خواد هر کی باشه.
نهال، پشت سرش دوید تا جا نماند. در بین راه پیش خودش فکر می‌کرد که این دختر شیک‌پوش و زیبا چطور می‌خواهد جلوی صاحب‌خانه پیر و خرفتشان با آن کله‌ی کچل و قد دیلاقش بایستد؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
هر چقدر به راننده‌ی تاکسی اصرار کرد و وعده پول بیشتر داد، قبول نکرد که تا آن‌سوی شهر براند و بهانه‌های سرخری می‌داد که آن‌ها را بپیچاند. ناچار به سوار شدن درون مینی‌بوس شدند. جای سوزن انداختن هم نبود! کندی راننده یک‌طرف و فضای کوچک و ازدحام داخلش، کلافه‌اش می‌کرد. جایش را به نهال داد و خودش هم سرپا ایستاد. میله‌ی بالای سرش را سفت چسبید که مبادا به بقیه بخورد. از بوی نامطبوع عرق چندشش شد. یک مرد میان‌سال که بغل دستش ایستاده‌بود، موشکافانه او را می‌نگریست. باید هم تعجب می‌کرد؛ آخر خیلی کم سوار ماشین‌های عمومی میشد و دختر‌بچه‌ای مثل نهال، هر روز این مسافت طولانی را باید این‌چنین طی می‌کرد. تصمیم گرفت برای رفع بی‌حوصلگی از شیشه‌ی غبارآلود مقابلش، کمی دنیای بیرون را دید بزند. هر چه که می‌گذشت خیابان‌ها شلوغ‌تر و ساختمان‌های دورشان قدیمی و فرسوده‌تر دیده میشد. ستاره تا به اکنون پا در چنین محله‌هایی نگذاشته‌بود. کوچه‌های تنگ و باریک که بچه‌های قد و نیم‌قد، جلوی دهانه‌اش بازی می‌کردند و خانه‌های آجرنما و چسبیده به‌همی که چون خرابه بود و ستاره با خود فکر می‌کرد، «کسی هم درون این آلونک‌ها زندگی می‌کنه؟!»
«آلونک!»
لقبی که مادرش به خانه‌ی نود متری قدیمی‌شان داده‌بود و مدام غرش را به پدرش می‌زد. سر آخر هم مجبور به فروختنش شدند و یک ویلا در منطقه‌ی خوش آب و هوای تهران خریدند. با توقف مینی‌بوس، سریع پشتِ سر نهال، از بین تونل آدم‌ها گذشت. تا پایش به بیرون رسید، یک نفس عمیق کشید که از بوی گند و آلوده‌ی هوا به سرفه افتاد. کاش ماسکش را با خود می‌آورد. همراه نهال به راه افتاد. سگ‌ ولگرد سیاهی، در آستانه‌ی کوچه پرسه می‌زد. پیرمرد ژنده‌پوشی، روی پله‌ی برهنه و ترک‌خورده‌ی خانه‌اش، در حال چرت زدن بود. بوی توتون و زباله بینی‌اش را چین داد. یک لحظه از آمدنش پشیمان شد. همان‌جا کنار حصار ساختمان نیمه‌کاره‌ای ایستاد. نهال وقتی مکثش را دید راه رفته را برگشت و جلویش ایستاد.
- چرا وایسادی ستاره‌؟ خونه‌‌مون بالای این پله‌هاست، از اون بالا می‌تونی کل شهر رو ببینی.
و با دست اندازه‌اش را نشان داد. به خودش آمد. سعی کرد افکار منفی را از ذهنش خارج کند. دست کوچک دخترک را گرفت و با آن نیم‌بوت‌های پاشنه‌بلندش کوچه‌ی طویل سیمانی را طی کرد تا به پله‌ها رسید. تازه به عمق فاجعه پی برد. خانه‌های دورش شبیه کانکس‌های قدیمی بودند که انگار دیوارهایش داشت فرو می‌ریخت. پنجره‌ها حفاظ‌دار و آهنی، مثل زندان بودند!
هر چه به انتها نزدیک‌تر می‌شدند، کثیفی و بوی تعفن بیشتر نمود پیدا می‌کرد. درون حیاط یکی از خانه‌ها، دختر و پسری خردسال با لباس‌هایی پاره و کهنه، از میان حلب‌های زنگ زده، به دنبال مرغی می‌دویدند. آواز حزن‌انگیز کبوترها، نگاهش را بر فراز سقف خانه‌هایی سوق داد؛ کفترهای سفید، بالای آشغال‌های انباشته شده‌ی رویش، گروه‌گروه می‌رقصیدند. وسط زانوهایش درد گرفته‌بود‌. بالاخره آخرین پله هم تمام شد. پوفی کشید. قبل از آن‌که از آن بالا شهر را ببیند، توجه‌اش به سمت مرد کنار جوب جلب شد. در این سرما، فقط یک تیشرت نازک و شلوار تیره بر تن داشت. موهای سیاه و ژولیده‌‌اش، سن و سالش را بیشتر نشان می‌داد. نگاه مرد بالا آمد. چشمان درشت طوسی‌اش بین صورت زرد و پرریشش، شاید تنها عضو زیبای چهره‌اش بود. مرد در سکوت خیره نگاهش می‌کرد. لرز وجودش را گرفت. همه چیز در این‌جا عجیب بود. نهال دستش را به طرف خانه‌ای کشید.
- بیا دیگه، به چی خیره شدی؟
خودش را جمع‌‌و‌جور کرد و نگاه از آن شخص مرموز گرفت. جلوی درب فلزی ایستادند که بر اثر زنگ‌زدگی، رنگ سبز کهنه‌‌اش به راحتی قابل تشخیص نبود. دخترک گندمی و بانمکی که به او می‌خورد سیزده و یا چهارده سال سن داشته باشد درب را به رویشان باز کرد. از دیدن اوی تازه‌وارد تعجب کرد. نهال رو به سمتش گرفت و با اشاره به دخترک گفت:
- خواهرم ندا، همونی که بهت گفتم.
نگاهش سمت ندا سوق پیدا کرد. پشت لب سبز شده و ابروهای پیوسته‌اش، چهره‌اش را عبوس‌تر جلوه می‌داد. لبخندی به رویش زد و با لحن صمیمی گفت:
- اسم من ستاره‌ست عزیزم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
دخترک اخم داشت. بدون این‌که چیزی بگوید با حالت بد و شکاکی نگاهش کرد. سنش بیشتر بود و عاقل‌تر؛ سر و وضع او به این محله نمی‌خورد و از این بابت حق داشت مشکوک باشد. خواهر کوچک‌ترش را کنار کشید و پچ‌پچ‌مانند با او مشغول صحبت شد. در این لحظات فرصت پیدا کرد که از درب نیمه‌باز حیاط، به داخل سرکی بکشد. گرد و خاک همه جا را برداشته‌بود، ساختمان خانه، انگار که داشت فرو می‌ریخت. باغچه گل‌کاری شده‌‌، کمی آرامش به فضای دلگیر و خفه‌ی حیاط می‌بخشید. با صدای مشاجره‌ای دست از کنکاش برداشت. نهال در حالی که سعی می‌کرد گوشش را از بین دستان خواهرش نجات دهد موهایش را در چنگ گرفته و مدام جیغ‌جیغ می‌کرد. مثل سگ و گربه به جان هم افتاده‌بودند. سریع به طرفشان رفت تا دعوایشان را بخواباند.
- بس کنید بچه‌ها، چه خبرتونه؟
ندا با حرص و نگاهی تیز به طرفش چرخید.
- به شما ربط نداره خانوم! بهتره از جلوی خونه‌ی ما برید کنار.
لحن تند و سردش او را متعجب کرد؛ اما به روی خود نیاورد و حالتش را حفظ کرد.
- هر چی بگی حق داری، تقصیر از منه که خودم رو کامل بهت معرفی نکردم.
ندا خواهرکش را رها کرد و دست‌به‌سی*ن*ه شد.
- بهت نمی‌خوره اهل این‌ورا باشی!
و نگاه گذرایی به سرتاپایش انداخت. قبل از او، نهال در حالی که گوشش را می‌مالید کنارش ایستاد و با غیض گفت:
- مگه گذاشتی چیزی بگه آخه؟
ندا چشم‌غره‌ای به او رفت.
- از تو نپرسیدم! توأم باید یاد بگیری با غریبه‌ها این‌قدر زود صمیمی نشی.
کمی نزدیک‌تر شد و تبسمی کرد.
- خیلی عاقل‌تر از سنت نشون می‌دی. آفرین بهت دختر؛ اما باید حواست بیشتر به خواهرت باشه. با این هوای سرد، براش امن نیست تنها توی خیابون‌ها بگرده.
دخترک بی هیچ حرفی نگاهش می‌کرد. کمی از تنش چشمانش خوابید. دست روی شانه‌‌ی پهن و درشتش گذاشت و سر جلو برد.
- من فقط می‌خوام کمکتون کنم. می‌تونم مادرتون رو ببینم؟
از این خواسته‌اش جا خورد. کمی این‌پا و آن‌پا کرد و آخر سر با بی‌میلی جلوتر از او به سمت خانه قدم برداشت.
- دنبالم بیا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب‌های باریکش نشست. نهال با آن نیم‌وجب قدش چشمکی نثارش کرد که موجب خنده‌اش شد. پشت سرش به راه افتاد. هیچ فکر نمی‌کرد چنین مکان‌هایی هم برای زندگی یافت شود. انگار پا در دنیای دیگری گذاشته‌بود. خانه از یک ایوان کوتاه راهرو مانند تشکیل میشد که دو تا اتاق در آن وجود داشت. به جایی که خانواده‌ی نهال در آن زندگی می‌‌کردند پا گذاشت؛ یک چیزی شبیه به قوطی کبریت که محفظه‌ای برای راه دادن نور به داخلش نداشت؛ اما تمیز بود، بوی گلاب می‌داد. گوشه‌ی خانه، چشمش به زن لاغراندامی افتاد که روی تشک رنگ و رو رفته‌ای دراز کشیده‌بود. صورت رنگ‌پریده و نگاه کدرش، ناگهان بغض به گلویش چنگ انداخت. زن جوان بود؛ اما سختی‌های زندگی او را به این وضع و حال درآورده‌بود. کنارش با فاصله نشست و آرام سلام داد. نهال و ندا دو طرف مادرشان نشستند. ندا رو به مادرش کرد و گفت:
- این خانم مهمونمونه مامان، اسمش ستاره‌ست.
زن در آغاز با سوء‌ظن براندازش کرد؛ اما بعد از چند لحظه لبخند کم‌جانی روی لبان خشکیده‌‌ی بی‌رنگش نقش بست.
- خوش اومدی. دختری مثل شما چرا باید به ما سر بزنه؟
تا خواست جواب دهد، ویبره‌ی موبایلش بلند شد. مادرش بود. نمی‌خواست جواب دهد، رد تماس زد. نهال موشکافانه چشم از موبایل گران‌قیمتش برنمی‌داشت.
- توش بازی هم داری؟
ندا با هشدار به خواهرش تشر رفت؛ اما او کوتاه خندید و موبایلش را باز کرد.
- آره عزیزم، بیا این‌جا بشین بهت بدم.
از خدا خواسته کنارش نشست. برای دخترک دیدن این تکنولوژی جذابیت داشت. بازی انگری‌برد را برایش باز کرد تا با آن سرگرم شود.
- ببخشید خانم! ما چیزی به جز چای برای پذیرایی از شما نداریم.
نگاهش از سقف ترک‌خورده و دیوار پوسته‌پوسته شده‌ی مقابلش گذشت که چند قاب عکس قدیمی روی آن به چشم می‌خورد. لبخند‌ عمیق افراد درون عکس‌ها، نشان از عشق و صمیمت گمشده‌ای را می‌داد. به ندا خیره شد که با سری پایین، گوشه‌ی دامن قهوه‌ایش را به بازی گرفته‌بود. وقتی که به سنش بود همه چیز برایش فراهم بود. چقدر بی‌عدالتی باید بینشان باشد؟! هر هفته مهمانی در خانه‌شان برگزار میشد و انواع و اقسام غذا و خوراکی تویش سرو می‌کردند، آن‌وقت این قشر از جامعه آرزوی خوردن یک میوه بر دلشان می‌ماند. از بس ویتامین به بدنشان نرسیده‌بود که چهره‌هایشان زرد و نزار بود. سر جایش جا‌به‌جا شد و از داخل کیفش چند دسته اسکناس بیرون کشید.
- این حرف رو نزنید خانم! من برای مهمونی نیومدم.
بعد از وقفه‌ای، اسکناس‌ها را سر بر بالینش گذاشت.
- لطفاً فکر بد نکنید! این کم‌ترین حق شماست که راحت زندگی کنید. پول زیادی نیست؛ ولی می‌تونه مشکلتون رو حل کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
چشمان ریز عسلی زن پر از اشک شد. ندا اخم‌کرده از جا برخاست و به طرف آشپزخانه‌ی کوچک خانه رفت. فقط نهال بود که بی‌خیال غرق در بازی‌اش بود. مستأصل نگاهش را به چهره‌ی زرد و ورم کرده‌ی زن داد.
- به خدا نمی‌خواستم ناراحتتون کنم. از روی ترحم یا دلسوزی این کار رو انجام ندادم. دخترهاتون حقشون نیست که توی این سن به جای درس و بازی کردن برای کار به خیابون بیان.
زن نم اشکش را با سر انگشت گرفت و در جایش نیم‌خیز شد.
- راست میگی دخترجان! قبل از این‌که به این محله‌ی شوم بیایم، زندگیمون خوب بود و یه بخور نمیری داشتیم؛ اما وقتی پای اون از خدا‌بی‌خبرها به خونه‌مون باز شد، یه سال نکشید که شوهرم رو به جرم مواد اعدام کردن و من و دخترهام به این روز افتادیم.
با ناراحتی سر پایین گرفت و لب گزید. حتی فکر کردن به این چیزها هم تنش را می‌لرزاند، چه برسد به لمس کردنشان.
به یاد حرف‌های پدرش افتاد.
می‌گفت: «با آدم‌های این‌چنینی زیاد سر و کله زدیم؛ بعضی‌هاشون قبلاً کسی بودن و جوون‌هایی دیدیم که مدرک لیسانس داشتن، اما جور زمونه و انتخاب‌های غلطی که کردن، باعث شد به بیراهه کشیده بشن. خیلی‌ها هم دوست دارن از این بند نجات پیدا کنن؛ اما تلاششون بی‌ثمره.»
این ریسمان بلند و ضخیم کافی بود دور تن آدمی بپیچد، او را در یک چشم‌ برهم‌ زدن می‌بلعید. با خود اندیشید آیا او در قبال این بخش از جامعه مسئول بود؟ حس می‌کرد به عنوان یک انسان بالغ کوتاهی بزرگی در حق هم‌نوعانش انجام داده‌است. تمام این سال‌ها در آسایش به سر می‌برد و خبر نداشت، افرادی مثل این زن بیوه و دو دختر، آرزوی یک خواب راحت با شکم سیر داشتند. با خود فکر کرد اگر پدرش یک معتاد بود و یا مادرش بیمار، سرنوشتش چه میشد؟ صدای شکستن اشیاء از بیرون می‌آمد که باعث شد افکارش نیمه‌تمام بماند. ندا با سینی چای در آستانه‌ی آشپزخانه خشکش زد. حتی نهال هم حواسش از پی بازی پرت شد و مضطرب به آغوش مادرش پناه برد. متعجب چشم گرداند. ضرباتی پیوسته و پشت بندش نعره‌هایی گوش‌خراش که رعب و وحشت بدی به جانش می‌انداخت. آمد بلند شود که صدای زن متوقفش کرد.
- نرو بیرون دختر! غلام ریقو ببینتت شر میشه.
اعتنایی نکرد، تا جلوی درب رنگ و رو رفته‌ی چوبی اتاق قدم برداشت. شیون و ناله‌هایی زنانه که به مرد التماس می‌کرد تمام کند، در گوشش پیچید و سرش را داغ کرد. متوجه‌ی حضور ندا در کنارش شد. حتماً از رنگ و روی پریده‌اش فهمیده‌بود که تا چه حد می‌ترسد. مرد مدام ناسزا می‌‌گفت. دستش بشکند!
- غلام مفنگیه! کار هر روزشونه. زن اولش که دق کرد مرد، این یکی هم صد بار قهر کرده رفته؛ ولی جدا نمی‌شه.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین