جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [گلی آغشته به خون] اثر «ترلان سادات احدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tarlan Ahadi با نام [گلی آغشته به خون] اثر «ترلان سادات احدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,279 بازدید, 17 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [گلی آغشته به خون] اثر «ترلان سادات احدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tarlan Ahadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tarlan Ahadi

قلمم چطوره؟

  • عالیه

  • بد نیست

  • جای پیشرفت داره

  • رمانت خوبه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2

1661195310454.png

نام رمان: گلی آغشته به خون​

نویسنده: طرلان سادات احدی​

ژانر: عاشقانه، تخیلی، ترسناک​

عضو گروه نظارت: (S.O.W (5​

خلاصه : داستان، داستان زندگی وارثان حکومت پریان و خون‌آشام ها می‌باشد.داستان انتقام مرگ خانواده، داستان رهایی از قفس و تلاش گرگینه ای برای پیدا کردن جفت خود. داستانی عاشقانه بین دو پادشاه برای به دست آوردن یک ملکه!​

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
پست تایید (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2

مقدمه:​

قلم در دست داری و سرنوشت مرا بر صفحه‌ی روزگار می‌نویسی!​

ما‌را از گلی ناچیز آفریدی و به‌ ما جان بخشیده‌ای ، عقل بخشیده‌ای و زندگی بخشیده‌ای!​

گاهی از سرنوشت تلخ آفریده هایت گریان می‌شوی!​

گاهی از سرنوشت شاد آفریده‌هایت لبخند می‌زنی!​

و زندگی‌ هر کداممان را عبرتی برای دیگری قرار داده‌ای!​

همانطور که حال، من قلم در دست دارم و سرنوشت شخصیت‌های خیالی ذهنم را بر صفحه‌ی کاغذی می‌نویسم.​

به آنها روح و شخصیت می‌بخشم و آنها را مایه‌ی عبرت هم‌نوعانم قرار می‌دهم.​

طرلان سادات احدی​

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
راوی

به شکارهای جدیدش خیره شده‌ بود و باید اعتراف می‌کرد که همهِ‌شان وسوسه‌انگیز بودند ولی او به دنبال چیزی خاص و متفاوت بود!
فردا شب تولد هزار سالگی آرسن و آراز خواهد بود. شبی که در آن چه بزرگان و چه عامه‌ی خون آشام‌‌ها باید به شکار می‌رفتند و بهترین شکار عمرشان را برای
ارباب‌هایشان فراهم می‌کردند. نیم ساعت پایانی کلاس را بر‌عکس همیشه زمان آزاد داده بود تا بتواند از بین شاگردانش شکار برادرش را انتخاب کند.
دخترها و پسرهای خوشگل و خوبی بودند. هم خوشگل و هم خوش‌هیکل ولی هنوز شخصی که مناسب برادرش باشد، پیدا نکرده بود. نگاهش روی چهره‌ی تک‌تک افراد کلاس می‌چرخید. افکار بیهودشان را می‌خواند و گاهی از فکر‌های عجیب‌شان خنده‌اش می‌گرفت، تا این‌که نگاهش روی دختری سربه‌زیر ثابت ماند. دختری که در تمام مدت کلاس ساکت بود و سرش را پایین نگه داشته بود. دخترک پالتوی بلندی به رنگ بنفش پررنگ به‌تن داشت و شال‌گردن مشکی رنگی را دور گردنش پیچیده بود!
تصمیم گرفت، صدایش کند تا بتواند چهره اش را ببیند و افکارش را بخواند.
-‌ خانم لیک
با صدای آرسن همهمه‌ی برپا در کلاس نیز خوابید.
بدون اینکه سرش را بلند کند گفت:
-‌ بله استاد؟
- لطفاً بیایید و جزوتون را به من بدهید.
آرام و بدون استرس از جایش بلند شد و با قدم هایی آرام و با متانت و بدون یک نگاه به استادش، به سوی آرسن آمد و جزوه اش را روی میز او گذاشت. ولی حتی، حتی یک بار نیز سَربلند نکرد.
- خانم لیک لطفاً سرتون را بالا بگیرید.
دخترک با کمی تعلل سرش را بلند کرد و نگاه آرسن مجذوب او شد. این چهره‌ی عروسکی را هیچ‌گاه از یاد نمی‌برد و بالاخره بعد از مدت‌ها او را دیده بود!
دقایقی به دخترک خیره شده بود و نمی‌توانست چشم از او بگیرد. سال‌ها بود، که به دنبال دخترک می‌‌گشت و از پیدا کردن او ناکام مانده بود!
دخترکی که در یک نگاه با مو‌‌‌‌‌های زیتونی رنگ و چشم‌های عسلی‌اش دل او را برده بود! اگر می‌توانست سال‌ها به او خیره می‌‌شد اما حیف که موقعیت مناسب نبود. حیف!
دخترک زیر نگاه سنگین آرسن تاب نیاورد و سر به زیر افکند.با این کار،‌ آرسن نیز کنترل چشم‌هایش را به دست گرفت و مسیر نگاهش را به جزوه ی دخترک مو زیتونی، تغییر داد.با اخم و جدیت به جزوهِ‌‌دخترک خیره شده بود و تلاش می‌کرد تا اشکالی از نوشته‌هایش بگیرد ولی حتی یک ویرگول نیز، جا‌به‌جا نوشته نشده بود.از این همه توجه دخترک به سخنان خود هنگام درس به وجد آمد و دلش بیشتر از هر لحظه ای برای‌ شناخت دخترک کنجکاوی می‌کرد.در آخر هم فقط و فقط برای حفظ غرورش بدون نگاه به دخترک جزوه را به سمت او گرفت و گفت :
- بد نبود، هنوز جای پیشرفت دارید!
بر خلاف تصورش دخترک با دستش مو‌‌های زیتونی رنگش را پشت گوشش داد و با این حرکت یک دل نه صد دل آرسن را شیفته ی خود کرد و سپس لب به سخن باز کرد و گفت:
- چشم، حتما به توصیه‌‌تون عمل می‌کنم، ممنون از وقتی که گذاشتید.
جزوه‌اش را پس‌گرفت و مسیر آمده را برگشت، اما آرسن را با دنیایی از خیالات باقی گذاشت، این پسر با دنیای وحشی و بی‌رحم خو گرفته بود و درک این رفتار مهربان و محترمانه از دخترک برای او دشوار بود. تصور می‌کرد دخترک صدایش را بالا ببرد و از او گله کند اما این طور نشد.بعد از اتمام کلاس، زمانی که وسایلش را جمع می‌کرد و سعی داشت ذهن و خیالش را از دخترک بگیرد و برای پیدا کردن شکاری ناب تلاش کند! دلش نمی خواست دخترک شام برادرش باشد او دخترک را خودش می‌خواست.
هنگامی که به سمت اتاق مخصوصش حرکت می‌کرد، طی اتفاقی با دختری برخورد کرد. در اثر برخورد، دخترک روی زمین افتاده و وسایلش روی زمین پخش شده بود .ناگهان دختر سرش را بلند کرد و نگاه خشنی را سوی آرسن پرتاب کرد.
همان دختر بود! دخترک مورد علاقه‌ی برادرش! همان که برادرش سال ها به دنبالش گشته بود.‌‌ بهترین گزینه بود. او با چشم های درشت عسلی‌اش و مو‌های قهوه‌‌ایش بهترین انتخاب برای برادرش بود!
به دخترک که وسایلش را جمع می کرد، خیره شد و تلاش کرد که ذهنش را بخواند اما نمی‌‌توانست وارد افکارش شود و این موضوع برای او تعجب برانگیز بود! بعد از دخترک موزیتونی او تنها کسی بود نمی‌توانست وارد ذهنش شود.
اما چرا؟ چرا نمی توانست وارد ذهن این دو دختر شود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
پاسخ دادن به سوالش را به زمان دیگری موکول کرد و با صدایی محکم و رسا گفت:
- خانم
دخترک از جا برخاست و گفت:
- اسکایلر لیک هستم.
- با خانم ویولت لیک ارتباطی دارید؟
دخترک با بی‌میلی پاسخ داد:
- بله متأسفانه خواهرم هستند، به شما ربطی دارد؟
قطعاً دو خواهر رابطه‌‌‌ی خوبی نداشتند که اسکایلر این طور سخن می‌گفت و این موضوع به نفع آرسن خواهد‌ بود.
- آدلر استادتون هستم.
دخترک با شنیدن نام آرسن کمی دستپاچه شد ولی به سرعت کنترل رفتار خود را به دست گرفت و در جواب آرسن بیان کرد:
- خوشبختم
- به همراه خواهرتون به دفترم بیایید، درضمن دفعه‌ی بعد جلوی پایتان را نگاه کنید.
سپس منتظر پاسخ دخترک نماند و راه دفترش را پیش گرفت.
پس درست حدس زده بود. شام برادرش، خواهر عشقش بود و ممکن بود عروسکش با فهمیدن مرگ خواهرش غمگین شود، اما آرسن نمی‌گذاشت که اشک مهمان گونه‌های دخترکش شود. آرسن وارد اتاقش شد و از کیف چرمش، دفترچه‌‌ای را بیرون آورد و طرح کردن نقشه ای برای دو خواهر را آغاز کرد. حدود بیست دقیقه از زمان سپری شد که
هم‌ زمان با اتمام برنامه‌ریزی‌های آرسن، صدای در اتاق بلند شد. دفترچه‌اش را جمع کرد و با صدای پرجذبه‌ای گفت:
- بفرمایید.
در باز شد و دختر ها وارد اتاق شدند. اسکایلر بدون اندکی توجه به خواهرش وارد اتاق شد و روی دور‌ترین صندلی به عشق آرسن و نزدیک‌ترین صندلی به آرسن جوان نشست و ویلیوت نیز پس از مدتی سکوت، خجالت را کنار گذاشت و سلام آرومی را ندا کرد.
عروسکش از لحظه ی ورود سر‌به‌زیر بود و دیو عاشق را از صدای زیبایش محروم کرده بود. خون آشام نفس عمیقی کشید و نقشه‌اش را آغاز کرد. زیر لب وردی جادویی خواند و منتظر به دخترها چشم دوخت. دقایقی گذشت و کم‌کم تغییراتی در چهره و رفتار اسکایلر ایجاد شد، اما برخلاف تصورات آرسن نه‌تنها هیچ تغییری در رفتار عروسکش ایجاد نشد، بلکه او برخلاف ظاهرش که ساده و بی‌ریا به نظر می‌رسید، خیلی سریع متوجه تغییر رفتار خواهرش شد و به سمت او رفت.
- اسکایلر، اسکایلر،
ترس در روح و جان دخترک ساکن شده بود. ویولت جوان جرعت نداشت، نگاه به سمت عامل این اتفاق بیندازد‌. ویولت کوچک از اولین دیدار با آدلر، جادوی سیاه عظیمی را از طرف استاد مرموزش احساس می‌کرد. زمانی که سر کلاس آرسن سعی نفوذ به ذهنش را داشت، دخترک متوجه شد که افکار ترسناکش درست بوده و استادش یک موجود عادی نیست. حتی نیروی سیاه و تاریک بسیار زیادی را از سمت او احساس می‌کرد. از آن لحظه تصمیم گرفت از او دوری کند، اما نشد، نتوانست، وظیفه‌ی او بود خواهرش را قانع کند اما موفق نشد. زمانی که اسکایلر به او گفت که استاد آدلر درخواست دیدار کرده است، شکش به یقین تبدیل شد و ترس تمام جانش را فرا‌گرفت. کم‌کم به سمت آرسن برگشت و نگاهش در نگاه طوفانی آدلر گره خورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
جلوی خواهرش قرار‌گرفت و با صدایی که سعی در پنهان کردن ترسش داشت، گفت:
-از جان ما چه می خواهی؟
آرسن دست‌هایش را به هم گره زد و زیر چانه‌اش قرار داد و گفت:
- برایم جالبه که چطور هنوز بی هوش نشدی،کدختر جون؟
- ورد را باطل کن.
- پس حدسم درست بود، تو یک دختر معمولی نیستی، درسته؟
- ورد را باطل کن.
- اگر قرار بود، ورد را باطل کنم که از ابتدا ورد را بر زبان جاری نمی‌کردم، خانم کوچولو!
اگر ویولت تا لحظاتی پیش اندکی تردید داشت، حال قاطع بود که استاد آدلر یک خون آشام است. آن هم نه یک خون آشام ساده بلکه او یک خون آشام سیاه است.
قطعا
دخترک خطر را درک کرده بود و باید تمرکز خود را به دست می‌گرفت. حرف‌های مادرش در ذهنش مرور می‌شد. مادرش بار‌ها و بارها او را برای چنین موقعیتی آماده کرده بود و او باید به پاس زحمات مادرش، خواهر بزرگش را نجات می‌داد.
لب به سخن باز کرد و گفت:
-باری دیگر تکرار می‌کنم، چه می‌خواهی؟
تنها عکس‌العمل آرسن در جواب او خنده‌ی بلندی بود که ترس را به جان همگان
می‌انداخت. آرسن هر لحظه بیشتر بی‌تاب دخترک می‌شد، دخترکی که سعی می‌کرد ترس وجودش را با رفتار قاطعانه‌اش سرکوب کند و گاهی نیز موفق می‌شد و رفتارش آرسن را به فکر وامی‌داشت. آرسن از روی صندلی‌اش برخاست و هنگامی که میز را دور می‌زد، پوزخندی از این شجاعت بی‌جای دخترک مو زیتونی، گوشه‌ی لبانش پدیدار شد. ویولت عزیزش فکر می‌کرد، توانایی مقابله با او را دارد؟ آرسن جوان در حرکتی که دور از انتظار ویولت به نظر می‌رسید، با یک دست کمر عروسکش را گرفت و سپس دندان‌های نیشش، درون شاهرگ گردن دخترک فرو رفت. طعم فوق العاده‌ی خون دخترک انرژی عجیبی را درون رگ‌های آرسن به وجود آورد. انرژی که باعث شد، دو گوی آسمانی آرسن، به رنگ خون و سپس به رنگ خورشیدی طلایی تغییر رنگ دهد.
دخترک در بغل دیوی خبیث به خواب عمیقی فرو‌‌ رفت و آرسن نیز دندان های نیشش را از گردن باریک مو زیتونی‌اش خارج کرد. مرد جوان قبول داشت که زیادی تند رفته است. قبول داشت که دردی که به دخترک تحمیل کرده، بیشتر از توان ویولت بوده است اما عشقش زیادی شجاع شده بود. دیو خبیث داستان، دلبرش را روی دستانش بلند کرد
و به سمت کتابخانه‌ی کوچکش، قدم برداشت. کتابخانه‌ی آرسن تمام ضلع جنوبی اتاق را پوشانده بود، آرسن دخترک مو زیتونی را بر دوشش گذاشت و کتابی کهربایی را از قفسه‌ی کتابخانه بیرون آورد. ناگهان پشت کتاب، قفلی قدیمی پدیدار شد که راه بازگشایی این قفل، کلیدی بود که آرسن با زنجیری سیاه رنگ بر گردنش انداخته بود. آرسن کلید را در قفل قدیمی فرو برد و چندی بعد، دو طرف کتابخانه با صدای تیک مانندی از هم فاصله گرفت و اتاقکی سیاه رنگ پیش روی آنها قرار گرفت. اتاقکی خوف‌آور که از سقف‌های آن قفس‌های کوچک و بزرگی آویزان بود و روی دیوار‌های آن انواع وسایل شکنجه‌ی آغشته به خون دیده می‌شد. وسط اتاق آینه‌ای قدی در محاصره‌ی قفس‌ها قرار گرفته بود. آینه‌ای که دورش با طلایی قرمز رنگ تزئین شده بود! خون‌آشام جوان دخترک مو زیتونی و خواهرش را درون قفس‌ها قرار داد و سپس از اتاقک سیاه رنگ خارج شد. پس از خروج او، کتابخانه به شکل اولیه‌ی خود
درآمد و آرسن با تظاهر بر اینکه اتفاقی رخ نداده است، کیفش را از روی میز برداشت و به سوی کلاس بعدی‌اش قدم برداشت
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
آرسن باری دیگر به اتاق سیاه باز‌گشت و قفس‌های دخترک‌ها را در دستانش گرفت و وردی ترسناک را با صدایی غرش مانند بیان کرد. ناگهان شیشه‌ی شفاف آینه به خون آغشته شد و به وسیله‌ی آن ماده‌ی سرخ دریچه‌ای ایجاد شد. آرسن به همراه دخترک‌ها از دریچه‌ی خونی عبور کرد و به دنیای موازی قدم گذاشت. دریچه‌ی خونی به درخواست پادشاه خون آشام‌ها به اتاق آرسن در خونین‌ شهر متصل شد. در اتاق این پادشاه دو در وجود داشت، دری برای خروج از اتاق وجود داشت و در دیگر به مکان مورد علاقه‌ی آرسن متصل می‌شد. مرد جوان وارد اتاق مورد علاقه‌اش شد. اتاقی به مساحت شصت متر مربع، که در هر متر آن یک وسیله‌ی خونین قرار داشت. از سقف اتاق زنجیر‌ها و قفس‌هایی آویزان بود. آرسن قفس دخترکش را به یکی از زنجیرها آویزان کرد اما اسکایلر را از قفس خارج کرد و قفس را با لگدی به گوشه ای پرت کرد.
سپس با فریادی خوفناک غرید:
- میا به‌ این‌جا بیا.
با این فریاد آرسن، دخترک آدمیزاد با موهای پریشان مشکی رنگش، پاهای برهنه و لباس‌هایی پاره به سرعت از میان قفس‌ها رد شد و جلوی پادشاه زانو زد.
- بله سرورم؟
آرسن اسکایلر بیهوش را روی زمین پرت کرد و گفت:
- هدیه‌ی برادرم را آماده اش کن، برده.
دخترک مو مشکی برخاست و بازوهای اسکایلر را گرفت و او را به سمت در دیگری در اتاق شکنجه کشاند.
آرسن روی پاشنه‌های پاهایش چرخید و به دخترک مورد علاقه‌اش خیره شد و با خود اندیشید که امشب در حضور همه او را به عنوان عروسش معرفی می‌کند.
***
همه چیز به موقع اتفاق افتاد.
آرسن آدلر و آراز آدلر راس ساعت دوازده نیمه شب در عمارت مرگ در خونین شهر به طور رسمی سلطنت رسیدند. پدربزرگ و مادربزرگ دو پادشاه جوان، استفان آدلر و کتی اسکات دو دختر انسان را به عنوان قربانی برای انتقال قدرت پادشاهی انتخاب کرده بودند و هم‌اکنون آن دو دختر روبه‌روی این دو برادر ایستاده بودند.
فقط خدا می‌داند که آن دختران زیبا روی، به کدامین گناه روبه‌روی برادر‌هایی با چشم‌هایی خونین و دندان‌های نیش سفید رنگ، ایستاده بودند!
تیک تاک،ترک تاک
ناگهان صدای زنی با صدای حرکت عقربه‌های ساعت در هم آمیخته می‌شود. زن لب به سخن باز می‌کند و می‌گوید:
- ساعت دوازده نیمه شب می‌باشد!
دو برادر دست‌های خود را روی شانه‌های شکارانشان می‌گذارند و در یک حرکت غافلگیرانه دندان‌های نیش خود را در شاهرگ شکار مختص به خود فرو می‌کنند.
مزه‌ی خون دخترک به مذاق آرسن خوش نمی‌آید، از نظر پسرک خون‌خوار تنها در بدن ویولت کوچکش خونی خوش طعم و لذیذ جریان دارد اما آراز با لذت تا آخرین قطره‌ی خون شکارش را می‌مکد. با بیرون آمدن دندان‌های نیش دو برادر از جسد بی‌جان دو شکار، صدای دست و ابراز خوشحالی مردمانشان سالن را فرا می‌گیرد. استفان بزرگ به سمت نوه‌هایش می‌رود و جلوی آن دو می‌ایستد. پیرمرد با صدایی محکم و پر ابهت می‌گوید:
- امروز ما اینجا جمع شده‌ایم تا به سلطنت رسیدن دو نوه‌ی عزیزم، آراز خون‌آشام سیاه و آرسن خون‌آشام خونی را گرامی بداریم.
در این لحظه من پادشاه قبلی خون‌آشام‌های سیاه و خونی دو حلقه‌ی پادشاهی را به نوه‌های پسری‌ام می‌سپارم سپس حلقه‌ی خون‌آشام‌های خونی را در دست آرسن و حلقه‌ی خون‌آشام‌های سیاه را به دست آراز می‌سپارد و جلوی دو پادشاه تعظیم می‌کند.
چندی بعد با صدای کتی اسکات نوبت به اهدای هدایا می رسند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
کتی اسکات:
- سالیان سال در چنین روزی این افتخار نصیب شما می‌شود که به پاس زحمات سرورانتان، هدایایی را به ارباب‌هایتان تقدیم کنید و از زحمات آنها قدردانی کنید، حالا این زمان فرا رسیده است.
آراز و آرسن بر روی صندلی‌های پادشاهی خود می‌نشینند. وزیر اعظم استیو گومز لیست هدایا را می‌خواند و هم‌ زمان در بزرگ تالار قصر گشوده می‌شود و شکار‌ها در قفس‌هایی آهنین وارد‌ تالار می‌شود و در دیدرس همه‌گان قرار می‌گیرند، سپس خون‌آشامی که شکارش معرفی شده است، با قدرت‌های خاص خون‌آشامان قفس شکار را به سقف قصر آویزان می‌کند.
مراسم هدایا تا ساعت دو بامداد طول کشید، تا بالاخره نوبت به آراز رسید. آرسن جوان کنجوکاو بود که بهترین همدم و برادرش چه چیزی برای او در نظر گرفته است.
همان لحظه در تالار باز شد و یک خدمتکار با چمدان بزرگی وارد تالار سلطنتی شد.
خدمتکار جلوی پادشاهان تعظیم کرد و چشم انتظار دستورات پادشاه ماند.
آراز دستش را تکان می‌دهد و خدمتکار چمدان را باز می‌کند.
با دیدن اشیاء موجود در چمدان همه‌ی خون‌آشام‌ها به ویژه آرسن، کتی و استفان در بهت فرو می‌روند.
آراز از جا برمی‌خیزد و می‌گوید:
- امشب همه‌ی ما علاوه بر جشن به حکومت رسیدن من و برادرم برای موضوع دیگری اینجا جمع شده‌ایم.آن موضوع نیز خبر ازدواج برادرم آرسن با جفت انسان خود می‌باشد. همهمه‌ای سکوت سالن را می‌شکند و استفان با عصبانیت به سمت آنها قدم بر می دارد ولی قبل از هر کاری آراز دوباره لب به سخن باز می‌کند و می‌گوید:
- هر انسانی، لیاقت برادرم را ندارد مقصود ما انسانی است که جادوگران آن را جفت آرسن معرفی کرده‌اند و خونی منحصر به فرد در رگ‌هایش جاری است.
با این حرف همهمه به دست و سوت تبدیل می‌شود و مردم تک‌تک خوشحالی خود را ابراز می‌کنند، پدربزرگش با شنیدن ادامه‌ی خبر می‌گوید:
- مرحبا، مرحبا احسنت که لایق این پادشاهی هستید.
چندی بعد، نوبت به اعلام هدایای آرسن می‌رسد.
آرسن از جا بر می‌خیزد و می‌گوید:
امشب شبی است به در تاریخ بارها از آن یاد می‌شود، شبی که دو برادر جفت خود را پیدا می‌کنند. هدایای اهدایی من به تک برادرم جفت کوچکش است که سال ها به دنبال اوست. آراز با شنیدن این کلام از زبان آرسن حسی به تلخی قهوه‌ی تلخ او را فرا می‌گیرد. آراز جوان بلند می‌شود و برای حفظ ظاهر آرسن را در آغوش می‌گیرد و
فقط خدا می‌داند که آراز بارها در دل، پسرک ساده‌لوح را با کلمات ناخوشایند مورد خطاب قرار می‌دهد. فقط خدا می‌داند که آراز از آرسن و برادرش متنفر است، او حتی از نام آراز نیز متنفر است. مرد جوان اگر می‌خواست از بدترین لحظات زندگی‌اش یاد کند، لحظه‌ی خ*یانت این مردک و سپس این لحظات را در صدر جدول قرار می‌داد.
طبق درخواست کتی قرار بر‌ این شد که مراسم عروسی دو برادر در آخر هفته اتفاق بیفتد.
پس از اتمام مراسم آراز در کنار آرسن به آخرین و پنجمین طبقه‌ی عمارت رفتند.
طبقه‌ی پنجم عمارت، طبقه‌ی مخصوص دو برادر که خدمه‌ی آن تا به امروز زیر آسمان آبی قدم نگذاشته بودند، طبقه‌ی مخوف عمارت که هیچ خدمتکار ساده‌ای تا به امروز به آن ورود نکرده بودند، اما امروز این طلسم شکسته شد و اسکایلر از دنیای بیرون به طبقه‌ی خوفناک پسران خون‌آشام آمد وآرسن قسم خورد که این دو دختر هرگز از عمارت خارج نمی‌شوند، مگر به فرمان او!
آراز جوان اما به گذشته برگشته بود، زمانی که بجای آرسن خائن،برادر حقیقی‌اش در کنار او در این عمارت، در این طبقه و در این اتاق قدم برداشته بود. زمانی که در کنار برادر حقیقی‌اش از خواهر بی‌زبانشان مراقب می‌کردند.
دو پادشاه به اتاق شکنجه در اتاق آرسن پا می‌گذارند، آراز با چشم به دنبال خواهر موطلایی‌اش می‌گردد ولی آرسن قبلاً به میا گوشزد کرده بود که دخترک موطلایی را از دیدرس برادرش مخفی کند. آرسن فریاد می‌زند:
- میا دختره‌ی اب*لح
میا با شنیدن فریاد اربابش ترس در جانش رخنه می‌کند و به سرعت به سمت دو برادر می‌دود و جلوی آن دو زانو می‌زند.
- شکار برادرم را بیاور، خدمتکار کوچولو!
میا به سمت در اتاقکی که در اتاق شکنجه وجود دارد، قدم بر می‌دارد و قفس شکار آراز خان را برای او می‌آورد.
قفس از جلوی پای آنها می‌گذارد و آراز پارچه‌ی سیاه روی قفس را می‌کشد.
با دیدن دخترک مو خرمایی، به یاد می‌آورد چقدر از آراز متنفر است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
***
مجلس ارواح


با ورود ملکه ریچل، ملکه ی بزرگ ارواح، تمام بزرگان مجلس به احترام او زانو می‌زنند.
ملکه‌آب متفاوت از تمام ملکه‌ها!
ملکه‌ای که خشم و عصبانیت نهفته در رفتارش زبان‌زد خاص و عام است.
ملکه‌ای که رفتارش سرشار از خشم، گفتارش سرشار از کینه و چهره‌اش همانند چهره‌ی دیوان نفرت‌انگیز و چندش‌آور است.
ریچل شنلی خاکستری برتن داشت که بلندی آن تا یک متر روی زمین کشیده می‌شد.
ناخن‌های بلندو سیاه‌اش، که غرق در کثیفی و آلودگی است، را بر دسته‌ی صندلی می‌کشد که صدای گوش خراشی سکوت ساکن بر جمع را می‌شکند.
نام شکار جدیدش را بر سر روح های حاضر در مجلس فریاد می‌کشد:
- ویولت از خاندان لیک!
صدایش ، هیچ شباهتی به یک زن ندارد و رفتارش بی‌شباهت به یک هیولا نیست!
- بیرون
با غرشش روح های بیچاره تلاش می‌کنند، به هر روشی که ممکن است، خود را از جلوی چشم او دور کنند.
ملکه‌ی خشن،نگران است، برای اولین بار در زندگی‌اش نگران است.
زیرا بعد قرن ها دخترکی از جنس قدرت متولد شده است.
دختری با قدرت فرمانروایی مطلق!
ملکه ریچل نگران است تا دشمنانش زودتر از او دخترک را پیدا کنند و وای بر زیر دستانش اگر دخترک تا پایان اين هفته‌ی شوم در این محفل جلوی او زانو نزده باشد.
***
غار سیاه، بازار مخفی جادوگران

و او در گوی جادوی خود می بیند، دخترکی جوان با موهای زیتونی و چشمان هم رنگ آسمان که همانندش در جهان متولد نشده است.
دخترکی که تاج پادشاهی خون آشام ها بر سر، گردنبند پادشاهی ارواح بر گردن، انگشتر حاکمان گرگینه‌ها در دست،گوشواره‌ی ملکه‌ی والکری‌ها در گوشش و پابند فرمانروای پریان در پای دارد.
ناگهان پیرزن از خواب بیدار می‌شود و صدایی در گوشش نجوا می‌گردد:
- دخترک را پیدا کن و او را شجاع و مقتدر با بهترین خصوصیات بزرگ کن، جادو گر
***
جنگل سیاه

دویست سال می‌گذرد، از آن شب طوفانی،از آن خاطره‌ی مرگبار!
سال‌ها می‌گذرد، از شبی که تا طلوعش خیلی ها جان دادند.
گذشت و تا کمتر از ده روز دیگر جنگ و خون‌ریزی دوباره برمی‌خیزد.
آشوب و نا‌امنی باری دیگر گریبان‌گیر بی‌گناهان می‌شود، صدای فریاد‌ها و ناله‌ها باری دیگر بلند می‌شوند و جنگجویان باری دیگر برمی‌خیزند.
پنج دقیقه به تجدید قوای مرگ مانده است.
نگهبانان زندان او را دوره کرده‌اند تا بتوانند خطری که پنج دقیقه با آنها فاصله دارد را مهار کنند، اما حیف یک رویا همیشه رویا باقی می‌ماند.
مرگ زمزمه می‌کند:
- چهار دقیقه به نیمه شب
- سه دقیقه به نیمه شب
- دو دقیقه به نیمه شب
- یک دقیقه به نیمه شب
و قدرتی که همانند آن دیده نشده است، در رگ هایش جاری می‌شود.
با یک حرکت، تمام زنجیر‌هایی که دویست سال او را دربند گرفته بودند گسسته می‌شود و نگهبانان به سمت او حجوم می‌آورند. مرگ را به نگهبانان شجاع هدیه می‌دهد و با جادویی که دوباره به او بخشیده شده و با سرعتی که از عجایب دنیا است، وارد آن دریچه‌ی شوم می‌شود. حالا بعد سال‌ها مرگ در جنگل‌های سیاه آلمان بیرون از آن زندان یا درخت شوم قرار دارد. مرگ به یاد دارد که سال‌ها پیش دو پادشاه احم*ق خون‌آشام‌ها، با دسیسه‌ای دروغین او را در زندانی کثیف و نمور، زیر پایتخت کشور مکزیک اسیر می‌کنند، زندانی که تنها را خروج از آن دریچه‌ای بود که هر دویست سال یک‌بار در نیمه شب باز می‌شود. دریچه‌ی نفرین شده به درختی سیاه رنگ و قطور متصل بود، درختی که جادوگران آن را کیلوبد می‌خواندند. ریشه‌های درخت تا سه متر درون زمین فرورفته بودند و بلندی تنه‌ی آن به‌ چهار متر می‌رسید. درخت کیلوبد و درچه‌ی متصل به آن تنها را ورود و خروج به زندان دویست ساله‌ی مرگ بودند. صدای زوزه‌ی گرگان، توجه مرگ را به خود جلب می‌کنند، مرگ پس از گذشت دویست سال، باری دیگر شیفت می‌دهد و در محاصره‌ی گروهی از گرگ ها قرار می‌گیرید. شاهزاده‌ی مرگ با زوزه‌ای بلند و خوف‌آور خود را معرفی می‌کند و گرگ‌ها به سمت او سرتعظیم فرو می‌آورند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
***
پسرک روی تخته سنگی نشسته است و نمایش طبیعت را نگاه می‌کند. باران با ضربات تازیانه‌ی قطراتش و دریا با مقاوت موج‌های خروشانش، قدرت خود را به نمایش گذاشته‌اند. هر دو پدیده در تلاشند که شکوه و جلال پیروزی را ازان خود کنند.
ریس در ظاهر قدرت‌نمایی طبیعت را نگاه‌می‌کند اما روحش،جانش و ذهنش همه نام خواهرکش را فریاد می‌زنند. مرد‌جوان خود را سرزنش می‌کند که از خواهرش غافل شده و مادر و پدرش را اندوهگین ساخته است.
***
آرسن تمام بزرگان قلمرو را فرا خوانده است و به دستور پسرک خون‌آشام، امشب بزرگترین مراسمی که تاریخ خون‌آشام‌ها به خودش دیده است، برگزار خواهد شد.
ویولت، پاهایش را در آغوشش جمع کرده است و موهای بلند زیتونی رنگش او را احاطه کرده‌اند. اشک‌هایش که به زمرد و یاقوت تبدیل میشوند و برای هر بیننده‌ای صحنه‌ای خاطره‌ساز را به ارمغان می‌آورند. دختر کوچولو دلش هوای برادرش را کرده است. دلش هوای تنها همدمش را کرده است و اما اسکایلر به همراه آراز جوان به تدارکات جشن رسیدگی می‌کند و خوشحال است که برادران خون‌آشام، او را به عنوان جفت حقیقی آراز خان قبول کرده‌اند.
دخترک ساده درک نمی کند، خواهرش نمی‌تواند در کنار آرسن باقی بماند.
گویا برایش فرقی نمی‌کند که خواهرش زنده یا مرده باشد. اسکایلر همیشه به خواهرش حسودی می‌کرد و به همراه مادرش او را آزرده خاطر می‌کردند؛ زیرا زیبایی او در مقابل زیبایی ویلوت هیچ است، قدرت او در مقابل قدرت ویولت هیچ است، علاقه‌ی برادرانش به او در مقابل علاقه‌یشان به ویولت هیچ است و صد ها دلیل دیگر وجود دارد که اسکایلر ویولت را دوست نمی‌دارد.
از سوی دیگر آرسن، سخت غمگین است.
در حیاط عمارت قدم می‌زند و به این می‌اندیشد که چگونه این همه تفاوت بین رفتار دو خواهر وجود دارد.
اسکایلر شاد و خرم به همراه آراز قدم می زند و ویولت در گوشه‌ای از اتاق به گریه می‌پردازد.
امروز صبح ویولت کوچولو، حسابی گرد و خاک به پا کرد و شجاعت به خرج داد و اعلام‌ کرد که با او مخالفت می‌کند.
اما آرسن نیز صبور نبود و حسابی دخترکش را تنبیه کرد.
حال به خدمتکارها دستور داده است تا لباس عروسی که خود برای ویولت طراحی کرده است و صد ها گردنبند طلا و نقره و.... آماده کنند تا بتواند از دل ویولت در بیاورد.
امید دارد که دخترکش مثل تمام دختر ها با کادو و وسایل گران قیمت نرم شود، اما نمی‌داند ویولت دیگر در این قصر حضور ندارد
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین