موضوع نویسنده
- Jul
- 45
- 161
- مدالها
- 2
**
پسرک روی تخته سنگی نشسته است و نمایش طبیعت را نگاه میکند. باران با ضربات تازیانهی قطراتش و دریا با مقاوت موجهای خروشانش، قدرت خود را به نمایش گذاشتهاند. هر دو پدیده در تلاشند که شکوه و جلال پیروزی را ازان خود کنند.
ریس در ظاهر قدرتنمایی طبیعت را نگاهمیکند اما روحش،جانش و ذهنش همه نام خواهرکش را فریاد میزنند. مردجوان خود را سرزنش میکند که از خواهرش غافل شده و مادر و پدرش را اندوهگین ساخته است.
***
آرسن تمام بزرگان قلمرو را فرا خوانده است و به دستور پسرک خونآشام، امشب بزرگترین مراسمی که تاریخ خونآشامها به خودش دیده است، برگزار خواهد شد.
ویولت، پاهایش را در آغوشش جمع کرده است و موهای بلند زیتونی رنگش او را احاطه کردهاند. اشکهایش که به زمرد و یاقوت تبدیل میشوند و برای هر بینندهای صحنهای خاطرهساز را به ارمغان میآورند. دختر کوچولو دلش هوای برادرش را کرده است. دلش هوای تنها همدمش را کرده است و اما اسکایلر به همراه آراز جوان به تدارکات جشن رسیدگی میکند و خوشحال است که برادران خونآشام، او را به عنوان جفت حقیقی آراز خان قبول کردهاند.
دخترک ساده درک نمی کند، خواهرش نمیتواند در کنار آرسن باقی بماند.
گویا برایش فرقی نمیکند که خواهرش زنده یا مرده باشد. اسکایلر همیشه به خواهرش حسودی میکرد و به همراه مادرش او را آزرده خاطر میکردند؛ زیرا زیبایی او در مقابل زیبایی ویلوت هیچ است، قدرت او در مقابل قدرت ویولت هیچ است، علاقهی برادرانش به او در مقابل علاقهیشان به ویولت هیچ است و صد ها دلیل دیگر وجود دارد که اسکایلر ویولت را دوست نمیدارد.
از سوی دیگر آرسن، سخت غمگین است.
در حیاط عمارت قدم میزند و به این میاندیشد که چگونه این همه تفاوت بین رفتار دو خواهر وجود دارد.
اسکایلر شاد و خرم به همراه آراز قدم می زند و ویولت در گوشهای از اتاق به گریه میپردازد.
امروز صبح ویولت کوچولو، حسابی گرد و خاک به پا کرد و شجاعت به خرج داد و اعلام کرد که با او مخالفت میکند.
اما آرسن نیز صبور نبود و حسابی دخترکش را تنبیه کرد.
حال به خدمتکارها دستور داده است تا لباس عروسی که خود برای ویولت طراحی کرده است و صد ها گردنبند طلا و نقره و.... آماده کنند تا بتواند از دل ویولت در بیاورد.
امید دارد که دخترکش مثل تمام دختر ها با کادو و وسایل گران قیمت نرم شود، اما نمیداند ویولت دیگر در این قصر حضور ندارد.
واهایی در ذهن دخترک نجوا میشود.
یکی از صداها که از همه واضحتر به نظر میرسد، میگوید:
- برخیزید بانو ویولت، برخیز ملکهی جادو، برخیز خواهر پادشاهان بزرگ، برخیز.
دخترک تحتتاثیر صدای زن از جا بلند میشود و صدا دوباره نجوا میکند.
- به سوی پنجره بیایید، ای ملکهی تاریکیها!
دخترک با شجاعتی که از او بعید است به سمت پنجره میرود و ناگهان دریچهای تاریکتر از سیاهی شب، جلوی پنجره ایجاد میشود و نیرویی مطلق او را به داخل دریچهی جادویی میکشاند.
دریچه به تونلی سیاه رنگ متصل میشود و قدرت خالصی او را به حرکت وا میدارد.
در سیاهی مطلق تونل، تصویرهایی مقابل چشمان دخترک ظاهر میشود.
تصویر اول، تصویر خونآشامهایی با نیشهای بلند!
تصویر دوم، تصویر گرگی نشسته بر صخرهای در حال زوزه کشیدن را به نمایش گذاشته است.
تصویر سوم، شخصی که شمشیری بلند در دست دارد و آسمان بالای سرش با رعد و برق هایی گسسته شده است.
وتصویر چهارم، پنجم، ششم و.... خواب مهمان دو یاقوت آبی رنگ دخترک میشود.
***
حال پیرزن جلوی ریس بزرگ زانو زده است و ریس با مهربانی خواهرش را در آغوش گرفته است. مرد پیرزن را مرخص میکند و خواهر کوچکش را در حالی که در خواب به سر میبرد، به اتاق خواب جدیدش منتقل میکند. او را روی تختش میگذارد و خود نیز کنار همهی زندگیاش به دراز می کشد.
ریس قسم میخورد که دیگر نمیگذارد، اشک از چشمان هم خونش ببارد.
به یاد دارد، زمانی که خواهرش ده ساله بود، آنها او را به نامادریشان سپردند و خودش به همراه قُل دیگرش به سوی سرزمین های پدری و مادری راهی شدند.
در این ده سال، ریس جوان هر شب با تصور خواهر خندانش به خواب میرفت و بالاخره بعد ده سال توانست، از سفر برگردد اما با چیزی مواجه شد که با خواسته هایش مغایرت داشت.
خواهرش دزدیده شده بود و طبق گفتههای مردم محلی خواهرش نه تنها در پر قو بلکه با کتک و در طویلهها به خواب میرفته است.از زمانی که حقیقت را فهمید،خشمش گریبان گیر همه و همهجا شد.
نامادریاش را در سیاهچال قلعهی بلین ویل زندانی کرد و از نگهبان ها خواست خوب به او رسیدگی کنند. قسم خورد اسکایلر را از به دنیا آمدش پشیمان کند.
اما اما وقتی فهمید خواهرکش در دست چه هیولایی زندانی است، زمین و زمان را به هم دوخت.
پسرک روی تخته سنگی نشسته است و نمایش طبیعت را نگاه میکند. باران با ضربات تازیانهی قطراتش و دریا با مقاوت موجهای خروشانش، قدرت خود را به نمایش گذاشتهاند. هر دو پدیده در تلاشند که شکوه و جلال پیروزی را ازان خود کنند.
ریس در ظاهر قدرتنمایی طبیعت را نگاهمیکند اما روحش،جانش و ذهنش همه نام خواهرکش را فریاد میزنند. مردجوان خود را سرزنش میکند که از خواهرش غافل شده و مادر و پدرش را اندوهگین ساخته است.
***
آرسن تمام بزرگان قلمرو را فرا خوانده است و به دستور پسرک خونآشام، امشب بزرگترین مراسمی که تاریخ خونآشامها به خودش دیده است، برگزار خواهد شد.
ویولت، پاهایش را در آغوشش جمع کرده است و موهای بلند زیتونی رنگش او را احاطه کردهاند. اشکهایش که به زمرد و یاقوت تبدیل میشوند و برای هر بینندهای صحنهای خاطرهساز را به ارمغان میآورند. دختر کوچولو دلش هوای برادرش را کرده است. دلش هوای تنها همدمش را کرده است و اما اسکایلر به همراه آراز جوان به تدارکات جشن رسیدگی میکند و خوشحال است که برادران خونآشام، او را به عنوان جفت حقیقی آراز خان قبول کردهاند.
دخترک ساده درک نمی کند، خواهرش نمیتواند در کنار آرسن باقی بماند.
گویا برایش فرقی نمیکند که خواهرش زنده یا مرده باشد. اسکایلر همیشه به خواهرش حسودی میکرد و به همراه مادرش او را آزرده خاطر میکردند؛ زیرا زیبایی او در مقابل زیبایی ویلوت هیچ است، قدرت او در مقابل قدرت ویولت هیچ است، علاقهی برادرانش به او در مقابل علاقهیشان به ویولت هیچ است و صد ها دلیل دیگر وجود دارد که اسکایلر ویولت را دوست نمیدارد.
از سوی دیگر آرسن، سخت غمگین است.
در حیاط عمارت قدم میزند و به این میاندیشد که چگونه این همه تفاوت بین رفتار دو خواهر وجود دارد.
اسکایلر شاد و خرم به همراه آراز قدم می زند و ویولت در گوشهای از اتاق به گریه میپردازد.
امروز صبح ویولت کوچولو، حسابی گرد و خاک به پا کرد و شجاعت به خرج داد و اعلام کرد که با او مخالفت میکند.
اما آرسن نیز صبور نبود و حسابی دخترکش را تنبیه کرد.
حال به خدمتکارها دستور داده است تا لباس عروسی که خود برای ویولت طراحی کرده است و صد ها گردنبند طلا و نقره و.... آماده کنند تا بتواند از دل ویولت در بیاورد.
امید دارد که دخترکش مثل تمام دختر ها با کادو و وسایل گران قیمت نرم شود، اما نمیداند ویولت دیگر در این قصر حضور ندارد.
واهایی در ذهن دخترک نجوا میشود.
یکی از صداها که از همه واضحتر به نظر میرسد، میگوید:
- برخیزید بانو ویولت، برخیز ملکهی جادو، برخیز خواهر پادشاهان بزرگ، برخیز.
دخترک تحتتاثیر صدای زن از جا بلند میشود و صدا دوباره نجوا میکند.
- به سوی پنجره بیایید، ای ملکهی تاریکیها!
دخترک با شجاعتی که از او بعید است به سمت پنجره میرود و ناگهان دریچهای تاریکتر از سیاهی شب، جلوی پنجره ایجاد میشود و نیرویی مطلق او را به داخل دریچهی جادویی میکشاند.
دریچه به تونلی سیاه رنگ متصل میشود و قدرت خالصی او را به حرکت وا میدارد.
در سیاهی مطلق تونل، تصویرهایی مقابل چشمان دخترک ظاهر میشود.
تصویر اول، تصویر خونآشامهایی با نیشهای بلند!
تصویر دوم، تصویر گرگی نشسته بر صخرهای در حال زوزه کشیدن را به نمایش گذاشته است.
تصویر سوم، شخصی که شمشیری بلند در دست دارد و آسمان بالای سرش با رعد و برق هایی گسسته شده است.
وتصویر چهارم، پنجم، ششم و.... خواب مهمان دو یاقوت آبی رنگ دخترک میشود.
***
حال پیرزن جلوی ریس بزرگ زانو زده است و ریس با مهربانی خواهرش را در آغوش گرفته است. مرد پیرزن را مرخص میکند و خواهر کوچکش را در حالی که در خواب به سر میبرد، به اتاق خواب جدیدش منتقل میکند. او را روی تختش میگذارد و خود نیز کنار همهی زندگیاش به دراز می کشد.
ریس قسم میخورد که دیگر نمیگذارد، اشک از چشمان هم خونش ببارد.
به یاد دارد، زمانی که خواهرش ده ساله بود، آنها او را به نامادریشان سپردند و خودش به همراه قُل دیگرش به سوی سرزمین های پدری و مادری راهی شدند.
در این ده سال، ریس جوان هر شب با تصور خواهر خندانش به خواب میرفت و بالاخره بعد ده سال توانست، از سفر برگردد اما با چیزی مواجه شد که با خواسته هایش مغایرت داشت.
خواهرش دزدیده شده بود و طبق گفتههای مردم محلی خواهرش نه تنها در پر قو بلکه با کتک و در طویلهها به خواب میرفته است.از زمانی که حقیقت را فهمید،خشمش گریبان گیر همه و همهجا شد.
نامادریاش را در سیاهچال قلعهی بلین ویل زندانی کرد و از نگهبان ها خواست خوب به او رسیدگی کنند. قسم خورد اسکایلر را از به دنیا آمدش پشیمان کند.
اما اما وقتی فهمید خواهرکش در دست چه هیولایی زندانی است، زمین و زمان را به هم دوخت.
آخرین ویرایش: