جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [گلی آغشته به خون] اثر «ترلان سادات احدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tarlan Ahadi با نام [گلی آغشته به خون] اثر «ترلان سادات احدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,278 بازدید, 17 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [گلی آغشته به خون] اثر «ترلان سادات احدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tarlan Ahadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tarlan Ahadi

قلمم چطوره؟

  • عالیه

  • بد نیست

  • جای پیشرفت داره

  • رمانت خوبه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
**
پسرک روی تخته سنگی نشسته است و نمایش طبیعت را نگاه می‌کند. باران با ضربات تازیانه‌ی قطراتش و دریا با مقاوت موج‌های خروشانش، قدرت خود را به نمایش گذاشته‌اند. هر دو پدیده در تلاشند که شکوه و جلال پیروزی را ازان خود کنند.
ریس در ظاهر قدرت‌نمایی طبیعت را نگاه‌می‌کند اما روحش،جانش و ذهنش همه نام خواهرکش را فریاد می‌زنند. مرد‌جوان خود را سرزنش می‌کند که از خواهرش غافل شده و مادر و پدرش را اندوهگین ساخته است.
***
آرسن تمام بزرگان قلمرو را فرا خوانده است و به دستور پسرک خون‌آشام، امشب بزرگترین مراسمی که تاریخ خون‌آشام‌ها به خودش دیده است، برگزار خواهد شد.
ویولت، پاهایش را در آغوشش جمع کرده است و موهای بلند زیتونی رنگش او را احاطه کرده‌اند. اشک‌هایش که به زمرد و یاقوت تبدیل میشوند و برای هر بیننده‌ای صحنه‌ای خاطره‌ساز را به ارمغان می‌آورند. دختر کوچولو دلش هوای برادرش را کرده است. دلش هوای تنها همدمش را کرده است و اما اسکایلر به همراه آراز جوان به تدارکات جشن رسیدگی می‌کند و خوشحال است که برادران خون‌آشام، او را به عنوان جفت حقیقی آراز خان قبول کرده‌اند.
دخترک ساده درک نمی کند، خواهرش نمی‌تواند در کنار آرسن باقی بماند.
گویا برایش فرقی نمی‌کند که خواهرش زنده یا مرده باشد. اسکایلر همیشه به خواهرش حسودی می‌کرد و به همراه مادرش او را آزرده خاطر می‌کردند؛ زیرا زیبایی او در مقابل زیبایی ویلوت هیچ است، قدرت او در مقابل قدرت ویولت هیچ است، علاقه‌ی برادرانش به او در مقابل علاقه‌یشان به ویولت هیچ است و صد ها دلیل دیگر وجود دارد که اسکایلر ویولت را دوست نمی‌دارد.
از سوی دیگر آرسن، سخت غمگین است.
در حیاط عمارت قدم می‌زند و به این می‌اندیشد که چگونه این همه تفاوت بین رفتار دو خواهر وجود دارد.
اسکایلر شاد و خرم به همراه آراز قدم می زند و ویولت در گوشه‌ای از اتاق به گریه می‌پردازد.
امروز صبح ویولت کوچولو، حسابی گرد و خاک به پا کرد و شجاعت به خرج داد و اعلام‌ کرد که با او مخالفت می‌کند.
اما آرسن نیز صبور نبود و حسابی دخترکش را تنبیه کرد.
حال به خدمتکارها دستور داده است تا لباس عروسی که خود برای ویولت طراحی کرده است و صد ها گردنبند طلا و نقره و.... آماده کنند تا بتواند از دل ویولت در بیاورد.
امید دارد که دخترکش مثل تمام دختر ها با کادو و وسایل گران قیمت نرم شود، اما نمی‌داند ویولت دیگر در این قصر حضور ندارد.

واهایی در ذهن دخترک نجوا می‌شود.
یکی از صداها که از همه واضح‌تر به نظر می‌رسد، می‌گوید:
- برخیزید بانو ویولت، برخیز ملکه‌ی جادو، برخیز خواهر پادشاهان بزرگ، برخیز.
دخترک تحت‌تاثیر صدای زن از جا بلند می‌شود و صدا دوباره نجوا می‌کند.
- به سوی پنجره بیایید، ای ملکه‌ی تاریکی‌ها!
دخترک با شجاعتی که از او بعید است به سمت پنجره می‌رود و ناگهان دریچه‌ای تاریک‌تر از سیاهی شب، جلوی پنجره‌ ایجاد می‌شود و نیرویی مطلق او را به داخل دریچه‌ی جادویی می‌کشاند.
دریچه به تونلی سیاه رنگ متصل می‌شود و قدرت خالصی او را به حرکت وا می‌دارد.
در سیاهی مطلق تونل، تصویر‌هایی مقابل چشمان دخترک ظاهر می‌شود.
تصویر اول، تصویر خون‌آشام‌هایی با نیش‌های بلند!
تصویر دوم، تصویر گرگی نشسته بر صخره‌ای در حال زوزه کشیدن را به نمایش گذاشته است.
تصویر سوم، شخصی که شمشیری بلند در دست دارد و آسمان بالای سرش با رعد و برق هایی گسسته شده است.
وتصویر چهارم، پنجم، ششم و.... خواب مهمان دو یاقوت آبی رنگ دخترک می‌شود.
***
حال پیرزن جلوی ریس بزرگ زانو زده است و ریس با مهربانی خواهرش را در آغوش گرفته است. مرد پیرزن را‌ مرخص می‌کند و خواهر کوچکش را در حالی که در خواب به سر می‌برد، به اتاق خواب جدیدش منتقل می‌کند. او را روی تختش می‌گذارد و خود نیز کنار همه‌ی زندگی‌اش به دراز می‌ کشد.
ریس قسم می‌خورد که دیگر نمی‌گذارد، اشک از چشمان هم خونش ببارد.
به یاد دارد، زمانی که خواهرش ده ساله بود، آنها او را به نامادریشان سپردند و خودش به همراه قُل دیگرش به سوی سرزمین های پدری و مادری راهی شدند.
در این ده سال، ریس جوان هر شب با تصور خواهر خندانش به خواب می‌رفت و بالاخره بعد ده سال توانست، از سفر برگردد اما با چیزی مواجه شد که با خواسته هایش مغایرت داشت.
خواهرش دزدیده شده بود و طبق گفته‌های مردم محلی خواهرش نه تنها در پر قو بلکه با کتک و در طویله‌ها به خواب می‌رفته است.از زمانی که حقیقت را فهمید،خشمش گریبان گیر همه‌ و همه‌جا شد.
نامادری‌اش را در سیاهچال قلعه‌ی بلین ویل زندانی کرد و از نگهبان ها خواست خوب به او رسیدگی کنند. قسم خورد اسکایلر را از به دنیا آمدش پشیمان کند.
اما اما وقتی فهمید خواهرکش در دست چه هیولایی زندانی است، زمین و زمان را به هم دوخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
جورج آنها را به بخش محرمانه راهنمایی کرد، بخشی که به طبقه‌ی مخصوص دو خون‌آشام دسترسی دارد. زمانی که به در آهنی می‌رسند؛ پسرک، جورج را مرخص می‌کند و سپس دست‌هایم را روی اسکنر می‌گذارد. دستگاه، دی‌ان‌ای را تشخیص می‌دهد و درها با صدایی تیک مانندی باز می‌شوند. آراز در دل نجوا می‌کند:
- برادر احمق من! برادر کلمه‌ی قشنگی است اما حیف که شامل حال آرسن نمی شود.برادر من ریس و تک خواهرم ویولت است. این پسر با خود چه فکر کرده است؟ فکر کرده لیاقت خواهر پاک مرا دارد؟ فکر کرده، لیاقت ویولت کوچولویی که از برگ گل نیز پاک‌تر است، را دارد؟
آرسن روی صندلی جلوی مانیتور‌ها می‌نشیند و با وارد کردن رمز پادشاهی کامپیوتر‌ها را روشن می‌کند، زمان و مکان مورد نظر را وارد می‌کند و فیلم آن ساعت پخش می‌شود.
ساعت سه و پنج دقیقه ویولت،گوشه‌ای در خود جمع شده و پاهایش را در آغوش گرفته است، ناگهان صفحات مانیتورها سیاه می‌شوند و دقایقی بعد، در ساعت سه و ده دقیقه مانیتورها دوباره به حالت اول بر می‌گردند اما ویولت دیگر در اتاق حضور ندارد.
دست‌های آرسن مشت می‌شوند و آراز با خود فکر می‌کند که تا به‌ حال او را به این حد ترسناک ندیده است، ناگهان پیراهن آرسن در تنش پاره می‌شود و دو بال عظیم الجثه از پشت کمر پسرک بیرون می‌آید. آراز قسم می‌خورد که تابه‌حال چیزی زیباتر از آن دو بال ندیده است. دندان‌های نیشش تا پایین چانه‌اش بیرون می‌آیند و باری دیگر برادر دروغین را حیرت و حسرت فرا می‌گیرد. بال‌های بزرگ و پر ابهتش مکان خالی‌کمی را به‌جا گذاشته‌اند و پرهای بال‌های آن گاهی نقره‌ای و گاهی مشکی مشکلاتی دیده می‌شوند و جلال و جبروت صاحبشان را به رخ می‌کشند. موهای پرکلاغی‌اش در کمال ناباوری به رنگ طلایی تغییر می‌کنند. آرسن سرش را به سمت او بر می‌گرداند و آراز بی‌اراده یک قدم به سمت عقب بر می‌دارد. چشمان آرسن که قبلاً فرقی با تاریکی شب نداشت،حال همانند آسمانی است که در آتش می‌سوزد. چشمانش به رنگ آبی درآمده‌است و رگه‌هایی از قرمز آتشین در آن دیده می‌شود. آرسن با دیدن ترس آراز نیشخند می‌زند و می‌گوید:
- ترسیدی برادر؟
آراز مسخ چشم‌های او شده بود و نمی توانست از دو گوی خروشانش، چشم بگیرد؛ باری دگر بی‌اراده سر تکان می‌دهد.
آرسن سرش را تکان می‌دهد و با لحنی ترسناک می‌گوید:
- خوبه! زیر دست خوبی می‌شی، پسر اِلا.
با پایان جمله‌ی آرسن، درد شدیدی در ناحیه‌ی قلب پسرک ایجاد می‌شود، دردی که به راحتی او را از پا در می‌آورد و برادر دروغین را به خواب عمیقی فرو می‌برد.
پس از آن شب هول‌ناک، دراکولا خواب را بر مردم حرام کرد و به دستور او حکومت نظامی در شهر مستقر گردید. آرسن عقیده‌ داشت؛ حال که این مردمان نادان و بی‌خرد به پادشاهشان خ*یانت می کنند، او نیز دیگر مسئولیتی در قبال آنها نخواهد داشت.
هنوز که هنوزه چهره‌های وحشت‌زده‌ی‌شان را بخاطر دارد، هنگامی که آرسن با صدایی بلند و رسا اعلام کرد:
- ای مردمان بی‌عقل! حال که شما آنقدر جاهل هستید که بر علیه خاندان من، بزرگترین خاندان سلطنتی خون‌آشام‌ها دسیسه می‌کنید، من نیز مسئولیتی نسبت به شما نخواهم داشت. از امشب حکومت نظامی در شهر مستقر خواهد شد و محل زندگی همه‌ی شما چه افراد بالا‌مقام و چه مردم عادی بازرسی می‌شود. از امشب در سراسر قلمروی من، هنگامی که خورشید از دید‌ها ناپدید می‌شود؛ هرکس از خانه‌ی خود خارج شود، ریختن خونش واجب است.
آرسن دندان‌های نیش بلندش را در گردن ظریف دخترک مو مشکی فرو می‌کند و مزه‌ی آن مایه‌ی سرخ رنگ، ذهن او را آسوده می‌سازد و صدای جیغ برده‌ی جدیدش در اتاق طنین می‌اندازد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
رگ‌های دستانش و گردنش منقبض شده بود و بال‌های با عظمتش از حصار کمرش رها شده بودند. رنگ موهاو چشم‌های، اصلی‌اش در مقابل دیدگان برادر آشکار می‌شود و آرسن به این موضوع می‌اندیشد که امشب قرار بود؛ ویولت این زیبایی و نعمت خدادادی‌اش را تماشا کند نه برادرش که از همه چیز آگاه است. نا‌گهان به خود می‌آید و حاله‌ای از ترس و دلهوره را از سوی آراز احساس می‌کند. به سمت برادر بر می‌گردد و از قیافه‌ی بهت‌زده‌اش، متعجب می‌شود زیرا برادرش از تمام این موضوعات باخبر بود. برای اولین بار به خود اجازه می‌دهد که ذهن برادرش را بخواند و زمانی که وارد افکار او می‌شود؛خشم سرتاسر وجودش را فرا می‌گیرد.
باور نمی‌کرد که آن پسرکی که جلویش ایستاده است،قاتل برادرش باشد و خود را جای برادر بی‌گناهش جای زده باشد. در آن لحظه دوست داشت،سر از تن پسرک جدا کند بدنش را هجده قسمت مساوی تقسیم کند.
نیشخند ترسناکی مهمان لب‌هایش شد و بالاخره آن سکوت سهمگین، ساکن بر اتاقک را شکست:
- ترسیدی برادر؟
دراکولا از جادوی چشمانش استفاده کرد و پسرک نمی‌توانست چشم از او بگیرد، بنابراین در پاسخش نا‌خودآگاه سری تکان داد.
آرسن نیز سری تکان می‌دهد و از ناتوانی‌اش غرق در لذت می‌شود.
- خوبه! زیر دست خوبی می‌‌شی، پسر اِلا.
دراکولا دست‌هایش را مشت می‌کند و در اثر این عملش، درد قلب و جان پسرک خائن را فرا می‌گیرد و به دنیای بی‌خبری فرو می‌رود.
جسم بیهوشش بر زمین می‌افتد و آرسن حتی درلحظه‌ای دلش به حال دوست قدیمی‌اش نمی‌سوزد.
آخرین قطره‌ی خون دخترک را می‌مکد و از خاطراتش دل‌ می‌کند. بدن بی‌روح برده‌اش را روی زمین می‌اندازد و نگاهی خریدانه‌اش سرتاپای برده‌های دیگرش را جست‌ و‌‌جو می‌کند. از نگاه‌های ترسیده و بدن‌های لرزان برده‌هایش چشم می‌گیرد و خدا می‌داند که آن دخترک‌های بی‌دفاع نفسی آسوده می‌کشند. به خدمتکارش مکس که جسد بی‌جان شامش را جمع می‌کند، اشاره می‌کند تا بقیه‌ی دخترک‌ها را به اتاق شکنجه و فقس‌های خود ببرد. مکس با خود می اندیشد که اربابش این روز‌ها ترسناک‌تر از همیشه شده است و از تصور اینکه خشم دراکولا گریبان‌گیر او شود، به خود لرزید.
***
تمام بزرگان قبیله به درخواست پادشاه‌ آرسن در تالار جلسات جمع شده‌اند و گه‌گاهی در گوش‌های یکدیگر پچ پچ می‌کنند. فردی می‌گوید:
- گویا این خبر که آراز خان خ*یانت کرده است، صحیح است.
فرد دیگری می گوید:
- درست است؛ صندلی ایشان دیگر کنار صندلی پادشاه قرار نگرفته است.
- باید صبر کنیم و از پادشاه بپرسیم.
- نکند او هم به ما خ*یانت کند؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
استفان که دیگر تحملی برای شنیدن مزخرفات این خون‌آشامان پیر ندارد؛ با فریادی آنها را ساکت می‌کند.
- اگر تا یک ثانیه دیگر ساکت نشوید، سر تک‌تکتون را می‌برم.
پیرمرد نگران بود، بار‌ها و بار‌ها با آرسن صحبت کرده بود و آرسن حتی یک کلمه‌ نیز به اصل موضوع اشاره نکرده بود.
با ورود دراکولا، گروهی از ندیمه‌ها و گارد مخصوصش همهمه‌ها خاموش می‌شود و وزیران به احترام او تعظیم می‌کنند.
آرسن روی صندلی مخصوصش می‌نشیند و با تکان دادن دست‌هایش به بزرگان قبلیه اجازه نشستن می‌دهد؛ سپس سخنان خود را آغاز می‌کند:
- من به توصیه‌ی پدربزرگ در شروع حکومتم تصمیم گرفته که از همراهی و تجربه‌ی شما استفاده کنم ولی شما خون‌آشام‌های بی‌فکر بر علیه من دسیسه کردید.
با پایان جمله‌ی آرسن رنگ از رخ برخی از خون‌آشامان می‌رود و این رنگ‌پریدگی، مهر تایید بر سخنان آرسن به حساب می‌آید.
جیکوب گومز یکی از بزرگان قبیله‌ از جا بر می‌خیزد و می‌گوید:
- اعلا حضرت این درست نیست؛ هنگامی که حتی یک ماه از شروع حکومتتون نگذشته، ما را به خ*یانت متهم می‌کنید..
آرسن بی‌توجه به پیرمرد روبه استیو وزیر اعظم می‌گوید:
- نام افراد خ*یانت‌کار را بخوان.
- قربان من داشتم،صحبت می‌کردم.
- دلایل بی‌خود و بی‌جهت شما پشیزی برایم ارزش ندارد، پیر مرد.
دوست‌دارن جیکوب از این بی توجهی و بی‌احترامی پادشاهشان نسبت به جیکوب به خود آمده بودند و دعا می‌ کردند نامشان در آن لیست خوانده نشود اما کجا در چه داستانی دیده‌اید که دعای بدکاران و خائنان بر آورده شود. استیو به دستور اربابش خواندن اسامیه خائنان را شروع کرد.
- جیکوب گومز، الكساندر جونیور و (... .)
سپس مأموران حکومتی وارد تالار شدند و خائنان را همانند بردگان به زنجیر کشیدند.
صدای ناله و التماس‌های خون‌آشام‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد و که باور می‌کرد، آن خون‌آشام‌های قدرتمند حال از ترس مرگ به پادشاهشان التماس می‌کردند.
دراکولا در تمام مدت روی صندلی سلطنتی‌اش نشسته بود و با لبخندی شیطانی به آنها خیره شده‌ بود. استفان که از پسرکش شرمنده بود،خشمگین به جیکوب رفیق دیرینه‌اش نگاه می‌کرد و در دل خود را بخاطر اعتماد بی‌جایش سرزنش می‌کرد.
جیکوب که از ثانیه‌ای از خشم نگاه استفان در امان نبود، مأموران را کنار زد و به پای آرسن افتاد.
- سرورم، غلط کردیم، خام بودیم به بزرگی خودت ما را ببخش.
ارباب با پایش ضربه ای به صورت جیکوب زد و در اثر ضربه، سر گومز به پایه‌های میز طلا برخورد کرد و خون از سر پیرمرد جاری شد. هنگامی که مأموران تن بیهوش جیکوب را جابه‌جا کردند؛ آرسن از جا بر خاست و اعلام کرد:
- افراد خائن فردا هنگام غروب راس ساعت هفت، در میدان اصلی پایخت اعدام می شوند و خانواده هایش به بردگی گرفته می شوند تا به درس عبرتی برای تمام جهانیان تبدیل شوند سپس به استفان خیره شد و در کمال تعجب گفت:
- پدربزرگم استفان آدلر از مقام خود ازم و به روستای مراگو تبعید می‌شود.
- پسرم من پدربزرگت هستم.
- همیشه مهره‌های اضافی را حذف کن،این جمله‌ها رو خودتون بهم یاد دادید.
صحبت‌هایش همه را متعجب می‌کتد و پسرک بدون توجه به قیافه‌های بهت‌زده‌ی آنها از تالار خارج می‌شود و ده ندیمه‌هایش پشت سر او از اتاق خارج می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
(فلش بک)
با دقت ناخن‌های کوچک دخترکش را لاک‌ می‌زد و دخترک با ذوق برای هر انگشت یک رنگ لاک را انتخاب می‌کرد. مادر هم با حوصله به احساسات لطیف دخترک پاسخ می‌داد. صدای چرخش کلید در قفل در خانه‌ی کوچکشان گواه آمدن همسرش را می‌داد، لحظاتی بعد در خانه باز شد و چهره‌ی خسته‌ی ریو در چهار چوب در پدیدار شد.
دخترکش از روی مبل جستی زد و به سمت پدر دوید و پدر مهربانش بر روی زانو نشست و او را در آغوش گرفت و به لبخندی به چهره‌ی بشاش دخترشان هدیه داد. اِلا که با لبخند به رابطه‌ی صمیمانه‌ی پدر و دختر خیره شده بود، متوجه حضور دو پسرش شد که پشت همسرش ریو ایستاده بودند. هنری و ریس پسران کوچکش که حال کلمه‌ی کوچک شامل آنان نمی شد با لبخند به تک خواهرشان خیره شده‌ بودند. الا به خوبی آگاه بود که از زمان حضور ویولت جو و فضای خانه برای تمامی افراد دگرگون شده است.
صدای ریو همسرش الا را به خود آورد، او همسرش را دید که ویولت را بغل کرده به سمت او می‌آید.
- سلام بر بانوی بزرگوارمان.
ویولت کوچک دست‌هایش را بر یک‌دیگر کوبید و با لحنی بچه‌گانه حرف پدرش را تقلید کرد و گفت:
سلام بل بانو بزلوالمان.
با شنیدن این جمله لبخند بر لبان همه‌ی‌شان آشکار شد.
هنری به سمت خواهرش رفت و او را از پدر گرفت و لپ‌های سرخش را بوسید اما قبل از اینکه سخنی بر زبانش جاری شود، صدای فریاد و گلوله‌هایی شُکی به همه اعضای خانواده وارد کرد. لحظاتی بعد درب خانه با صدای بدی شکست و نظامیان وارد خانه شدند و ما را محاصره کردند. سه مرد خانه‌ به الا نزدیک شدند و هرکدام یک سمت او ایستادند. سربازان نیزه‌های خود را به نشانه‌ی تهدید به سمت آنها گرفتند و این کار باعث شد، ویولت کوچک دستانش را بر گردن برادرش حلقه کند و سر خود را در سی*ن*ه ی برادر مخفی سازد. ناگه صدای قهقه‌ی ترسناکی محیط را فرا گرفت و سربازان راه را برای عامل این مصیبت باز کردندکه کاش اینکار را نمی کردند.
با دیدن شخص خائن نفس در سی*ن*ه‌ی همگان حبس شد و آسودگی برای مدت‌ها به اسارت گرفته شد.
استفان با نیشخندی گفت:
- مطمئنم که احتمال نمی دادید این‌گونه خار و ذلیل شوید.
ریو با صدایی که تعجب و عصبانیتش را نشان دهد، غرید:
- استفان تو عمویم بودی، تو هم خونم بودی، تو...
- ریو خودت را اذیت نکن، حکومت متعلق به ما بوده و هست و تو هیچ وقت لیاقت آن را نداشتی، پسر برادرم.
و باری دیگر نفس در سی*ن*ه‌های همگان قطع شد، زمانی که دو نوه‌ی استفان پشت او قرار گرفتند و به راستی که دنیا در مقابل چشمانشان تیره و تار شد.
لیو تنها توانست خانواده‌اش را با ورودی جادویی از آن مکان شوم دور کند و خود برای مردمش بجنگد اما دقایقی بعد دستان کوچکی را در ناحیه‌ی کمرش حس کرد وسپس صدای الا در گوشش نجوا شد:
- از روز اول باهم بودیم و تا آخر باهم خواهیم بود.
لیو خواست مخالفت کند اما چهره‌ی مصمم الا و حمله‌ی ناگهانی نظامیان فرصت تشکر و خداحافظی از عشقش را گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
***
(حال)
جنگل‌های سیاه آلمان

حال گرگ‌زاده باید قدم بعدی را بردارد، او باید جفتش را پیدا کند، جفتی که قرن‌ها
است؛ منتظر اوست. دخترکی با موهای زیتونی و چشم‌هایی دریایی، دخترکی که جدا از افسانه‌های جفت‌گیری،در یک نگاه دل گرگینه را برده است. دخترکی که هنوز نیامده، نور امید و شادی را در دل او روشن کرده است. گرگ وجودش بر خلاف روحیه‌ی خشن و سنگ‌دلش، نوازش و به آغوش کشیدن دخترک را طلب می‌کند. دخترکی که باید برای او بره‌ای کوچک و دربرابر دیگران شجاع و قاطع باشد.
یک ماه از آن روز های شوم اسارت می‌گذرد، روز‌هایی که برای قوم گرگینه‌ها سرشار از درد و حقارت بود اما وضعیت این چنین نماند و اوضاع در حال تغییر است.
در مدت یک ماه ارتش و مردمانش دوباره گرد یکدیگر پدید آمدند. به دستور او دیوار‌هایی آهنی دور تا دور ایلاتش در دنیای موازی ساخته شد تا در هر شرایطی بتوانند؛ آسایش سرزمین خود را حفظ کنند. جنگل سیاه آلمان را به تسلط خود در آوردد و قلعه‌های عظیمی را در این جنگل خوف‌آور بنا کرد. رئیس جمهور بزدل آلمان حکومت را به دست او سپرد و حالا مردمان آلمانی بی خبر از موهبت گرگی وجودش از وی اطاعت می کنند.
- قربان، قربان.
- بله،زیر دست ضعیفم؟
- قربان بالاخره موفق شدیم، دانشمندان ما فرمول را کشف کردند.
دستش را بالا آورد و زیردستش را مرخص کرد.
لبخندی شیطانی گوشه‌ی لبانش جای گرفت و خدا می داند که دنیا در خطر بزرگی قرار گرفته است.
***
ریس جوان که حال شیرمردی شده است؛ حقایق تلخ زندگی‌اش که چون کابوسی هستند اما در حقیقت وجود آنها شکی نیست را به خوبی به یاد می‌آورند.
حقیقت گذشت زمان و مرگ مادرش الا و پدرش لیو به دست آن خائنین را هیچ‌گاه فراموش نمی کند. هیچ‌گاه فراموش نمی‌کند که مادر و پدرش جان خود را برای سلامتی آنها فدا کردند. هرگز فراموش نمی کند که خواهر خردسالشان سال‌ها شبانه برای نبود مادر گریست. هرگز فراموش نمی کند که خواهرش را به نامادری‌اش سپرد و وقتی از سفر باز گشت، خواهرش نبود.
سال‌ها پیش با تک برادرش عهد کردند که چیزی که حق آنان بود را پس بگیرند و هنوز که هنوزه قسم می‌خورد، تا پای‌جان برای گرفتن انتقام پدر و مادرش تلاش کند.
صدای خنده‌های ویولت او را به خود می‌آورد، به سمت پنجره‌ی اتاق می‌رود و پرده‌های مخمل آن را کنار می‌زند. تقریباً دو روز از فرار خواهرش می‌گذرد و ریس هر ثانیه خدا را شکر می‌کند که خواهرش خاطره‌ای از روز‌های اسارت بر یاد ندارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
ویولت تکه چوبی را به سویی پرتاب می‌کند و جک به دنبال چوب می‌دود. صدای خنده و فریاد‌های دخترک آرامش را به جان برادر تزریق می‌کند.
- بدو جک، آفرین، سریع‌تر، عجله کن پسر!
زمانی که جک تکه چوب را در دهان می‌گیرد و به سوی ویولت بر می‌گردد، صدای تشویق‌ها بیشتر و بیشتر می‌شود.
ریس پرده را می‌اندازد و روی تختش دراز می‌کشد. سعی می‌کند افکار منفی را پس بزند و با خیالی آسوده لحظاتی را به استراحت بپردازد اما ترسی که از صبح بر جانش افتاده است، لحظه‌‌ای فرصت نفس کشیدن نمی‌دهد. نگران است، نگران تک برادرش!
برادری که دو روز است، از او بی‌خبر است. دستش را درون مو‌های قهوه‌ای‌اش فرو می‌برد و آناهیتا خدمتکارش را صدا می‌کند.
- آناهیتا، آناهیتا.
در به سرعت باز می‌شود و دخترک جوان وارد اتاق می‌شود.
- با من امری داشتید، سرورم؟
- خواهرم را به این‌جا بیاور.
- بله قربان.
چشم‌‌هایش را می‌بندد و دقایقی آرامش می‌طلبد. با نفس‌هایی عمیق برای به دست آوردن آرامش تلاش می‌کند و درست زمانی که مقداری آرام شده، درب اتاق با صدایی بلند به دیوار بر خورد می‌کند. فقط ریس می‌داند که چه‌کسی جرئت دارد، بدون اجازه وارد اتاقش شود و درب را این‌گونه به دیوار بکوبد. ریس پرخاشگرانه نامش را صدا می‌کند و همان‌موقع جسم سبک و کوچکی روی شکمش می‌نشیند و پیشانی‌اش را می‌بو*سد.
- سلام داداشی.
- سلام عمر داداش.
- دلم واست یک دنیا تنگ شده بود.
ریس نیشخندی می‌زند و می‌گوید:
- مشخصه، از وقتی بیدار شدی داری با جک بازی می‌کنی.
- راستش را بگم؟
- بگو.
- دلم واسه جک بیشتر تنگ شده بود.
سپس قبل از اینکه پاسخی از ریس بگیرد به سرعت از اتاق خارج می‌شود.
پسرک دست‌هایش را مشت می‌کند و فریاد می‌زند:
- خودت را مرده فرض کن وروجک.
صدای خندان ویولت آب سردی بر عصبانیتش می‌‌ریزد و در دل با خود می‌گوید:
- ناراحتی‌‌ام فدای خنده‌های آن دخترک.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tarlan Ahadi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
45
161
مدال‌ها
2
***
شانه بر موهای دخترک می‌کشد و به صدای صحبت‌هایش گوش می‌کند.
- وای داداشی، فیلمش را خیلی دوست داشتم. آخر داستان غورباقه تبدیل به یک پرنس خوشگل می‌شه و با دخترک ازدواج می‌کنه و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی می‌کنند.
با هر کلمه‌ای که ویولت به زبان می‌آورد، دل پسرک درد می‌گرفت. خواهرش پر از عقده بود. بر خود لعنت فرستاد که لحظه‌های خوش کودکی خواهرش را به زهر تبدیل کرده است. ویولت کوچک نسبت به سنش هم کوچک بود.
بر ابریشم‌های طلایی رنگ دخترک دست می‌کشد و ذهنش به گذشته‌های دور سفر می‌کند. زمانی که در کنار برادرش با ویولت سه ساله بازی می‌کردند و قدر آن لحظات را نمی‌دانستند. زمانی که استفان خائن در دقایقی لحظات خوش آنان را به تاراج برد.
زمانی که انتقام چشم‌هایش را کور کرد و خواهرکش را ندید. خواهری که لایق بهترین بود و پس از خودخواهی آنها به کنیزی نامادری گرگینه‌اش در آمد.
با صدای ویولت ذهنش راه رفته را بازگشت و به خواهرش خیره شد.
اشکی که مهمان چشم‌هایش شده بود گویای اتفاقات تلخی بود.
- ریس
اولین بار بود که دخترک او را این‌گونه محکم و با اقتدار صدا می‌کرد و همین پسرک را به متعجب می‌کرد.
- می‌دانم مایه‌ی دردسرت هستم. اما اما من فقط می خواهم چند روز را دور از تمام اتفاق‌های اخیر بگذرانم و فقط چند روز بچگی کردن را تجربه کنم.
- تو همچی را یادته؟
سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:
- همچی را یادمه! این اتفاقات هیچ‌وقت از ذهنم خارج نمی‌شود.
- پس چرا وانمود کردی که...
- نمی خواستم تو را شرمسار کنم اما امروز دیگه دلم طاقت نیاورد.
خواهرکش را در آغوش می‌گیرد و او را به خود فشار می‌دهد و بو*سه‌ای بر سرش می‌کارد.
- ویولت ازت ممنونم. اصلا قصه نخور دختر داداش، من درکت می‌کنم و دوست دارم در ادامه‌ی زندگیت شاد باشی. باید ازت عذر خواهی کنم که بهترین اوقات زندگی‌ات را ازت گرفتم.
انگار دنیا بر طبق قانونی نوشته عهد کرده بود که نگذارد آب خوش از گلوی این خانواده پایین برود. صدای وحشتناکی زمین را می‌لرزاند و ناگهان درب اتاق به دیوار کوبیده می‌شود.
ریس ویولت را از آغوشش خارج می‌کند و فریاد می‌زند:
- چه اتفاقی افتاده؟
مردی که درب اتاق را با شدت به دیوار کوبیده بود ، یک دستش را به دیوار تکیه می دهد و بریده بریده می‌گوید:
-گر..گینه..ها
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین