جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [گژنام] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rehana 19 با نام [گژنام] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,005 بازدید, 36 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [گژنام] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Rehana 19
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rehana 19
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
1000017973.jpg عنوان: گژنام
نویسنده: ریحانه علیزاده
ژانر رمان: جنایی، سیاسی،جاسوسی
گپ نظارت (۱۰) S.O.W

مقدمه:
سیا بزرگترین سازمان اطلاعاتی جهان، سایه ایست که بر سیاست ، امنیت و حتی زندگی مردم عادی چنگ انداخته، مأموریت هایش اغلب آن قدر محرمانه اند که حتی ردپایی از آنها در تاریخ نمی ماند ، در دل همین تاریکی دختری ظاهر می‌شود، نه برای نجات دولت ها ، بلکه برای کشف حقیقتی که می‌تواند موازنه ی قدرت را در سراسر جهان تغییر دهد

خلاصه رمان:
در جهانی آشفته که هر تصمیم سیاسی می‌تواند آغاز یک فاجعه باشد، دختری ازدل تاریکی برمی‌خیزد، ماموری که گذشته اش رازآلود است و آینده اش گره خورده با سرنوشت ملت ، مأموریتی محرمانه، دشمنی نامرئی و توطئه ای که می‌تواند جهان را به آتش بکشد

(تمامی شخصیت ها و مکان ها توسط خيالات نویسنده می باشد و هیچ کدام واقعیت ندارد )
 
آخرین ویرایش:

;FOROUGH

سطح
5
 
ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,791
15,824
مدال‌ها
6
1000004645.png
"بسمه تعالی"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
●پرسش و پاسخ تایپ رمان●

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
●درست نویسی_ اموزشات اجباری●

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.
شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
●درخواست نقد توسط کاربران●

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
●درخواست جلد●

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
●درخواست تیزر●

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
●درخواست نقد شورا●

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
●درخواست تگ●

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
●اعلام پایان●

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
پارت_ ۱

فصل اول: قانون تراژدی



با خستگی که بعد از بیست ساعت کار درون بدنش ایجاد شده بود پرونده مقابلش را بست و به پشت صندلی اش تکیه داد و به ساعت روبه رویش خیره شد، ساعت از نیمه شب گذشته بود، باید به خانه برمی‌گشت و نفسی چاک می‌کرد تا دوباره سرحال به محل کارش برمی‌گشت تلفنش را از روی میز کارش برداشت و نگاهی انداخت، هنوز هم به این امید که شاید میسکالی از طرف آلبرتو برایش آمده باشد ولی ناامید دوباره تلفنش را با پشت روی میزش گذاشت و چشم بست، با دو انگشت استخوان بینی اش را مالید که در با ضربی باز شد و اولگا را در چهار چوب در دید، اولگا بهترین دوستش در سازمان بود که از کودکی با او بزرگ شده بود به طوری مانند خواهر نداشته اش همدمش بود

لورا_ اولگا، من شدم و تو شدی، یاد نگرفتی باید قبل وارد شدن در بزنی

اولگا انگشتش را متفکرانه زیر چانه اش گذاشت

اولگا _ لورا، من باید برای وارد شدن به اتاق خودم هم در بزنم؟ خوبه این اتاق مال منم هست

لورا میشی های خوش‌رنگش را به اولگا دوخت وگفت

لورا _البته تا زمانی که منم داخل این اتاقم

اولگابا قدم هایی آرام کنار صندلی چرخشی او ایستاد و دست روی شانه اش گذاشت و بحث را عوض کرد

اولگا _تو چرا هنوز اینجایی و نرفتی خونه؟

لورا _ کارم هنوز تمام نشده بود

اولگا بی ارزش گوشه ای از پرونده را ورق زد و گفت

اولگا _ این کار تو تمومی نداره، شیش ماهه روش داری یه سره کار میکنی ولی هنوز درگیری

با سر تایید کرد و پرونده را از کنار دست اولگا بیرون کشید و گوشه میز گذاشت و ایستاد و میز را دور زد و بی خیال گفت

لورا _مهم نیست، باید برم خونه، خستم

اولگا مطمئن بود لورا دختر سر سختی است و برای کار زیاد خسته نمی شود برای همین قبل اینکه لورا از اتاق بیرون برود دستش را به کنار در تکیه داد و راهش را سد کرد

اولگا _لورا، چیزی شده ؟

لورا _نه، مگه قرار بود چیزی بشه ؟

اولگا _ قیافت چیز دیگه ای نشون میده

لورا دستش روی سی*ن*ه اولگا گذاشت و کنار زد تا بتواند از اتاق بیرون برود و گفت

لورا _ فقط خستم

اولگا _از آلبرتو چه خبر ؟

نمی داند این سوال را برای چه پرسید شاید برای اینکه فکر می‌کند دلیل حال خراب لورا آلبرتو باشد، لورا خیلی سرد و آرام گفت

لورا_بی خبری

اولگا _ این جوری که نمیشه میخوای من با رئیس حرف بزنم ...

میان حرفش پرید و گفت

لورا _ نیازی نیست اگه بحث صحبت باشه خودم زبون دارم و میگم

اولگا _تو اگه گفتنی بودی این همه وقت میگفتی

لورا_اولا من از ساعت ۵صبح تا الان اینجام، دارم از خستگی می میرم، میخوام برم خونه، میشه بی خیال شی ؟

اولگا _ خب من گفتم یه کمکی ...

لورا با تشر گفت _ اولا

اولگا دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد و باشه ای گفت، لورا هم بی توجه به اولگا گرد کرد و از اتاق بیرون رفت و سوار آسانسور شد و طبقه پارکینگ را کلیک کرد، سرش را عقب برد و به دیواره آن تکیه داد صورتش را سمت آینه قدنمای آسانسور متمایل کرد و به ساز ملایم
انتظارش گوش سپرد
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
پارت _۲


پشت چراغ قرمز چشم به ثانیه ها دوخته بود تا زود حرکت کند و از دست آن لحظه های کسل آور خلاص شود، خیابان های ویرجینیا در آن لحظه شب، بسیار ساکت و سوت کور است و به جز عبور تک و توک از ماشین ها چیزی به چشم نمی خورد، با پایان ثانیه ها پایش را روی پدال گاز گذاشت و سمت خانه اش راند

اکثر مأمور های سازمان بی پدر و به صورت ازدواج سفید به دنیا آمده بودند سرنوشت شوم اوهم همانند دیگر ماموران به صورت عجیبی با این سازمان گره خورده بود، از بچگی آنجا بزرگ شده بود و تعلیم و تربیت یافته بود تا بتواند یک مأمور مخفی ماهری بشود و برای کشورش یک فرد مفید باشد

در سازمان برای تبعيض هایی که بین زن و مرد ایجاد شده بود توانست به سختی خودش را بالا بکشد و جزء یکی از بهترین و موفق ترین مأمور های سازمان سیا باشد، در بین اعضای گروه پسری با موهای بور توجه اورا به خود جلب کرده بود میل عجیبی به آن پسر داشت، تا اینکه بعد از آشنایی های مکرر به هم دل بستند و عاشق شدند، آلبرتو پسری ساده و آرامی بود و به لورا نسبت به پسر های دیگر سازمان احترام خاصی می‌گذاشت

با رسیدنش کلید را داخل در چرخاند و وارد خانه جمع و جور خود شد، کلید را روی اوپن آشپز خانه گذاشت و بی‌رمق روی یکی از مبل های خانه ولو شد بدون عوض کردن لباسش به خواب عمیقی فرو رفت

¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎


کلافه دستی به صورتش کشید و خیره پرونده ای شد که شش ماه از وقتش را گرفته بود در این ۱۷سال از سابقه کارش تا بحال با این نوع پرونده مبهمی که اورا به چالش بکشد رو به رو نشده بود پرونده مربوط به یکی از بازنشسته های اعضای سازمان سیا میشد که ظاهرا چیز هایی با هم همخوانی نداشت، ولی متوجه این مشکل نمی توانست بشود

ضربه‌ ای به در خورد که صاف نشست و اجازه ورود داد که قامت ورزیده لئوناردو درون چهار چوب در خودنمایی کرد دستش را بند در کرد و پای سمت راستش را به عقب فرستاد وبا ژست مخصوص خود خیره لورا شد، لورا لئوناردو را هم می‌تواند از دسته آدم های مغرور از خود راضی بخواند که به جز خودش به کسی اهمیت نمی دهد و سخت با جنس مخالف خود مشکل دارد، او در طول این همه سال به دنبال راه حلی برای زمین زدن لورا بود چون نمی توانست ببیند یک دختر خودش را در سطح او بالا برده باشد ولی در کمال تعجب در این چند روز اخیر رفتارش با او به کل تغییر کرده و می‌خواهد در هر صورتی بحث حرف زدن را با او باز کند ولی لورا به هر بهانه ای او را می پیچاند

لورا خیلی سرد مشغول کارش شد و پرسید

لورا _ احتمالا برای دید زدن من که اینجا نیومدی، کاری داری ؟

بعد از مدتی لئوناردو گفت

لئوناردو _ دیوید کوهن و ویلیام برنز می خوان تورو ببینن

لورا سرش را بالا برد و گفت

لورا _منظورت همون رئیس میشه دیگه نه؟

لئوناردو تک خنده مردانه ای کرد و از ژستش خارج شد و با چند قدمی داخل شد دست درون جیبش برد و گفت

لئوناردو _چرا همش میخوای نشون بدی تو خوبی و ما همه بدیم؟

لورا _ همچین تصمیم مزخرفی توی زندگیم جایی نداره، اینا همش مال اون مغز آشفتته

به طور غریزی نگاه لورا روی اندام لئو افتاد که نشان از ورزش های مکرر اورا می‌داد، بازو های عضلانی با شکمی سیسپک دار، این ها به تنهایی می‌تواند یک مرد را جذاب و دیدنی بکند و ارزوی خیلی از دختر های سازمان بشود ولی این حرف شامل او نمی شود، او نمی تواند کسی مثل لئو را جایگزین کسی مثل آلبرتو که فردی بسیار محترم و قابل اعتماد است بکند

از جایش برخاست و سمت در رفت تا ببیند رئیسش با او چه کاری می‌تواند داشته باشد که مچ دستش اسیر پنجه های بزرگ و قدرتمند لئوشد از سمت شانه چپش به او نگاهی انداخت
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
پارت _۳


خیلی آرام گفت

لورا _دستم و ول کن ،میخوام برم

لئوناردو _ تو از انتخابت پشيمون میشی

لورا ابرویی بالا انداخت و گفت

لورا _در مورد؟

لئوناردو _البرتو سان ، اون نمی تونه همسر خوبی برای تو بشه

لورا _کی این چرندیات و تو حلقت کرده ،من و اون فقط دوستیم، یادت که نرفته افراد سازمان نمی تونن تشکیل خانواده بدن

لئوناردو _ اگه تو بخوای میشه ،فقط کافیه بهم بگی

با یک حرکت دستش را آزاد کرد و گفت

لورا _نمی خوام ،تو مگه به خون من تشنه نبودی ،پس چرا می‌خوای تظاهر کنی نگرانمی

لئوناردو _چون من واقعا نگرانتم

لورا _ولی من نیازی به نگرانی تو ندارم

میخواست از اتاق خارج شود که لئوناردو با آن هيکل غول‌پیکرش مانعش شد میشی های لورا به زمرد های لئوناردو خیره شد

لئوناردو _این قدر بی احساس نباش دختر

لورا_از سر راهم برو کنار

لئوناردو با تخسی که اورا شبیه بچه های بازیگوش کرده بود گفت

لئوناردو _نه لورا...این بار باید به حرفم گوش کنی ....هر بار به دلایلی منو دست به سر کردی ولی این بار نه ،میشینی و گوش میکنی

لورا _ من وقت ندارم ،باید برم ببینم رئیس چیکارم داره

لئوناردو _ بعد من و تو میتونیم اخر شب حرف بزنیم

لورا _آره

لئوناردو با تایید لورا کنار رفت و لورا به سرعت از اتاق خارج شد ، به در تکیه داد و رفتن لورا را نظاره کرد

او برای اینکه لئوناردو را از سرش باز کند جواب بله داد ولی حال نمی داند آخر شب چگونه با او رو به رو شود، دعا می‌کرد که بهانه ای جور شود تا بتواند قرارش را با لئو کنسل کند ،روبه روی در رئیس ایستاد و بعد از نفس عمیقی چند ضربه به در وارد کرد

_بیا تو

با اجازه وارد محل کار رئیسش شد

ویلیام برنز رئیس سازمان اطلاعات مرکزی سیا روی صندلی چرمی مخصوص خود پشت به او نشسته بود و با شی‌ء تاس مانندی میان انگشتانش بازی می‌کرد، دیوید کوهن معاون اول سازمان سیا هم روی یکی از مبل های چرمی اتاق جا خوش کرده بود

لورا _با من کاری داشتین ؟

دیوید _بله

به مبل رو به رویش اشاره زد و گفت

دیوید _بشین

لورا با احترام روی همان مبل نشست ،دیوید انگشتان دستش را در هم کرد ،سکوت رئیس نشان از ادامه توضيحات از طرف معاون خود دیوید بود که گفت

دیوید _لورا تو توی این چند سال یکی از بهترین مأمور های ما توی سازمان بودی و کارت رو عالی پیش بردی و روز به روز پیشرفت چشمگیری داشتی ،ما از این پیشرفت تو بسیار راضی ایم

لورا که تا کنون ساکت به حرف هایش گوش می سپرد گفت

لورا _ممنون آقای کوهن ،این نظر لطف شما و رئیس هست

دیوید _ما برای تو یه مأموریت دیگه در نظر داریم

لورا با تعجب گفت

لورا _اما من هنوز پرونده زیر دستم مونده و باید روش کار کنم ،شش ماهه که کلی از وقت منو گرفته

دیوید دستش را به نشانه سکوت بالا برد وگفت

دیوید _میدونم برای همین اون پرونده رو به لئوناردو کروزر سپردم که برسی بکنه ،اوم ،برای تو یه مأموریت ویژه دارم ،که به آینده سازمان و دولت بستگی داره
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
پارت چهارم


لورا که به خاطر حال خرابش به دنبال بهانه ای می‌گشت گفت

لورا _آقای کوهن من خیلی دوست داشتم قبول کنم ولی چند روزی میشه حال روحی خوبی ندارم و فکر نکنم با این وضعیت بتونم مأموریت به این مهمی رو پیش ببرم

دیوید _ به امید خدا خوب بشی ،تو تنها کسی هستی که میتونیم بهش امید داشته باشیم ،مأموریت خیلی سختیه هر ناشی نمی تونه این مسئولیت و قبول کنه

لورا _میدونم ...

لورا که اصرار زیادی بر قبول نکردن داشت ،رئیس را کلافه کرده بود برای همین بدون اینکه به عقب برگردد با صدای بم خشدار مردانه اش لب زد

ویلیام _ خانم لورا اسمیت قانون اول سازمان چیه ؟

با صدای جدی و محکم رئیس لرزه ای به جانش نشست ،چه کسی باشد که بخواهد بر خلاف میل رئیس عمل کند نگاهش را سمت نوک کفش هایش سو داد و آرام زمزمه کرد

لورا _اجازه قبول کردن و نکردن نداریم و باید هرچی از طرف شما گفته میشه بدون چون و چرا انجام بشه

ویلیام _من چی میگم

بعد از کمی مکث گفت

لورا _گفتید باید ...باید به یه مأموریت برم ،که مهمه و ...

دیگر از طفره رفتن خسته شده بود از روی صندلی برخاست و سمت پنجره اتاقش رفت و به بیرون از ساختمان ،به سمت محوطه تمرین افراد سیا خیره شد و لب زد

ویلیام _ خانم لورا اسمیت، شما برای ما هیچ فرقی با سایر مأمور ها ندارید ،اینکه رفتار ما باشما خاصه فقط ،تاکید می‌کنم فقط برای ضمیمه پیشرفت شما و لطف ما به شماست ، به شخصه خودم نیازی نمی بینم بین افرادم تبعيض قائل بشم ولی برای زمان هایی باید کسی باشه که مورد اعتمادما، امین ما و صادق ما باشه ،ما هم برای این مأموریت شما رو انتخاب کردیم

چرخی زد و چشم های فوق‌العاده مشکی و گیرایش را به دخترک مقابلش که سر به زیر بود دوخت

ویلیام _سوال دیگه ای هم مونده ؟

لورا سر بلند کرد و رئیسش را از نظر گذراند ،واقعا که ویلیام برنز می تواند یکی از جذاب ترین مرد روی زمین باشد که همه را ماهرانه مجذوب خود می‌کند پوستی برنزه با مو و ته ریش مشکی و اخم بزرگی که روی پیشانی اش برای زیبا تر کردنش خود نمایی می‌کند، اصالت ویلیام از کشور ايتاليا است و ویژگی های ظاهری اش این حرف را تصديق می‌کند فقط یک آمریکایی می‌تواند که رئیس سازمان سیا بشود ولی ویلیام با سختی خودش را به این مقام و جایگاه رسانده

لورا زمانی در کتابی خوانده بود که ايتاليايی ها بسیار خشن و کم حوصله هستند که نمی خواهند وقت خود را بیهوده تلف کنند ،آب دهانش را قورت داد و بدون مقدمه گفت

لورا _ باید چیکار کنم ؟

نیشخندی گوشه لب ویلیام جا خوش کرد که این از چشم لورا دور نماند ،پس سرجایش نشست و اشاره ای به دیوید کرد که بحث را ادامه بدهد ،ديويد از این ویژگی رئیسش به وجد آمده بود ،توانست با چند جمله کار آمد این دخترک سرکش را رام و مطیع کند ،به راستی که ریاست برایش برازنده است
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
پارت _۵


رو به لورا گفت

دیوید _شرح مأموریت بر این قراره ، چینی ها علاقه زیادی به کشفیات دارن ،دوست دارن خودشون اولین نفر هایی باشن که چیزی رو میسازن چند وقت پیش از طرف جاسوس هامون بهمون اطلاع دادن که توی یه آزمایشگاهی یه سلاح فوق سری ساختن که برای جامعه خطرناکه
ما مسؤل نجات جان مردم های بی گناه هستیم، درسته ؟

لورا سرش را تکان داد و گفت

لورا _بله شما درست میفرمایید ،ولی این سلاح فوق سری چیه که جون مردم ها در خطره

دیوید _ به وسیله سلاح های بیولوژیکی تونستن یه سلاح خطرناک کشتار جمعی بسازن

لورا موشکافانه گفت

لورا _ سلاح خطرناک ،خب اون چی هست ؟

ویلیام که تا کنون ساکت بود و مکالمه آن هارا گوش میداد گفت

ویلیام _یه ویروس ،که خطرناکه ،اگه اون ویروس بین مردم پخش بشه جون ميليون ميليون آدم، پیر و جوان و زن و کودک در خطر میوفته یا شاید هم مورد انقراض قرار بگیرن ،ما نمی دونیم میخوان این ویروس و کجا پخشش کنن و نمی تونیم ریسک کنیم ، اونا میخوان انسان رو تکامل بدن

لورا _مثل ویروس کوید ۱۹ ؟

ویلیام _حتی خطر ناک تر از کوید ۱۹ ، ما می‌دونستیم که اون ویروس جون مردم و تحدید نمی کرد و فقط برای کم کردن درصدپیر ها بود
به خاطر همین کسی که از نظر مالی تامینش می‌کرد ما بودیم

لورا _حالا باید چیکارکنیم؟

دیوید که نگاه منتظر ویلیام را دید گفت

ديويد _تو باید به صورت کاملا مخفی بری چین و اون ویروس و که مسلما ازش شدیدا محافظت میشه رو برامون بیاری تا بتونیم براش یه پادزهر بسازیم که به کارمون بیاد

لورا با چشم های گشاده به رئیس و معاون رئیس نگاه میکرد چه طور همچين کار خطرناکی را از اویی که یک دختر ضعیف و ناتوان بود می‌خواستند، این کار مخصوص یک مرد است که به او سپرده شده بود

دیوید ادامه داد

دیوید _ما مدارک و تنظیم کردیم ،تو قراره به عنوان یه پلیس دوره دیده وارد منطقه پایگاهشون بشی و مدتی رو نظرشون رو جلب کنی که بهت شک نکنن ،اون‌وقت میتونی کارتو شروع کنی

ویلیام که نگاه ترسیده لورا را دید گفت

ویلیام _نیازی نیست بترسی ،تو تنها نیستی ...میتونی دو نفر دیگه روهم از بین مأمور های باتجربه انتخاب کنی و با خودت همراه کنی

دیوید مصمم نگاهی به دخترک ترسیده انداخت و گفت

دیوید _میتونی ؟جون همه مردم به تو بستگی داره ،همین طور که میدونی چین یکی از پنج کشور ابر قدرت جهانه ،اون میخواد با پخش این ویروس قدرتش رو افزایش بده ،و این برای آمریکا خیلی بد مشه

لورا ترسش را خورد و گفت

لورا _بله میتونم ،بهم اعتماد داشته باشین ،من اون سلاح خطرناک شیمیایی رو براتون میارم

ویلیام _خوبه ،پس افرادت و انتخاب کن و فردا که یه میز گرد داریم بهم معرفی کن ،زمان شروع عملیات رو هم همون موقع بهتون میگم ،میتونی بری
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
پارت _۶


لورا از جایش بلند شد و سمت در رفت ولی قبل اینکه دستش روی دستگیره در بشیند متوقف شد ،دودل بود ،میخواست حداقل از رئیس احوالات آلبرتو را بپرسد تا خيالش آسوده شود می دانست آخر این بی خبری اورا به جنون خواهد کشاند ، بین او و آلبرتو علاقه ای شدید پنهان شده که نمی تواند منکر آن بشود ،ویلیام که رفتن لورا را با تاخیر دید گفت

ویلیام _چیزی میخوای بگی ؟

لورا مصمم برگشت و ‌گفت

لورا_بله ،من مدتیه که از آلبرتو سان بعد از رفتنش به ماموریت خبری ندارم ، میترسم اتفاقی براش افتاده‌ باشه

ویلیام _ خب اوفتاده باشه ،کاری از دستمون بر نمیاد

لورا تند جواب داد

لورا _ولی ما میتونیم بهش کمک کنیم

ویلیام _ یه مأمور مخفی سیا باید خودش ،خودشو نجات بده و غیر از این باید خودکشی کنه ،ما کاری برای مأمور هامون انجام نمی دهیم، یا شاید بهتر بگم خودش باید گلیمش رو از آب بیرون بکشه ،باید سعی بکنه خودشو توی هر شرایطی مورد خطر قرار نده و دردسر درست نکنه تا زنده بمونه

لورا _شاید زنده بود و ما باید حداقل یه خبری ازش می‌گرفتیم

ویلیام _ما خبر هم ازش نمی گیریم ،به گفته خودت شاید زنده بود و در حال انجام عملیات، ما با این کارمون زندگی شو به خطر میندازم، درضمن زمان زیادی از رفتنش نمی گذره ،چهار ماهه ،باید بهش بیشتر فرصت بدیم، حالا میتونی بری

لورا دوست داشت حداقل برای آخرین بار قبل از انجام ماموریت آلبرتو را ببیند، چون نمی داند قرار است از زیر این کار خطرناک جان سالم به در ببرد یا نه


¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤



بعد از خارج شدن از اتاق ،اولگا و وینی را در حالی دید که داشتند به اونزدیک می‌شدند درون چهره اولگا خوشحالی موج می‌زد حتما اوضاع بر وفق مرادش است وینی هم از همان افرادی بود که از بچگی با آنها بزرگ شده بود و مراقب اولگا بود ولی کم کم این مراقبت ها به علاقه بین ان دو ختم شد

اولگا _ببین کی اینجاست ،دوست عزیزم لورا ،چه خبره از اتاق رئیس بیرون میای

لورا با بی حوصلگی گفت

لورا _چیزی نیست یه مأموریت بهم سپرده شده

وینی _حالا چی هست ؟

لورا _ محرمانه ست

اولگا و وینی هردو اویی کشیدند ،و سلقمه ای به بازی لورا زد و گفت

اولگا _دیگه دیگه ،افتخار نمی دی بهم بگی

لورا خیلی خونسرد گفت

لورا _این طور نیست ،رئیس ازم خواسته دونفر دیگه رو هم همراه خودم کنم

اولگا با خوشحالی دست هایش را به هم مالاند و گفت

اولگا _خب پس ،من و وینی حاضریم به تو کمک کنیم

لورا _ممکنه خطرناک باشه

اولگا _بیخیال میتونی روی ما حساب کنی

وینی _اولا بهتره خبر خوب مون و به دوستت بگی

اولگا دستش را بند بازوی لورا کرد و گفت

اولگا _میدونم این مسخرست ولی ما عاشق هم شدیم و تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم

لورا _این میتونه خیلی خوب باشه ولی اگه رئیس با درخواستتون مخالف بود چی

اولگا _خب شاید خواستیم از گروه بیرون بیایم و مثل آدم های عادی زندگی کنیم به نظرت خوبه ؟

وینی _اینا رو بیخیال ،حل این مسئله بمونه برای بعد مأموریت، ما الان میخوایم به مناسبت نامزدی مون، تو رو به یه کلاب دعوت کنم تا باهم یه جشن مختصری بگیریم

اولگا _درسته ،یکی از رفیق های وینی یه کلاب داره ،ازت میخوام که همراهمون بیای

لورا یاد قرارش با لئو افتاد و گفت

لورا _اما لئو ازم درخواست یه ملاقات برای امشب کرده ،میخواد منو ببینه ،اونو چیکار کنم

اولگا _اونو ولش کن ،کم توی این سال ها اذیتت کرده ،اینم روش ؟حتما بازم قصد آزارت وداره

وینی_درسته ،با اومدنت خوشحالمون میکنی ،ازت میخوایم که همراهمون بیای

لورا پیش خود فکر کرد با نرفتنش سر قرار می تواند کار های اخیرش را تلافی بکند برای همین با سر تایید کرد و باشه ای گفت
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
پارت _۷


لئوناردو یک کت و شلوار خوش‌ دوخت مشکی براق پوشیده بود با پیراهنی سفید و کرواتی مشکی ،آن ست ترکیب عالی برای ملاقاتش با لورا میشد شاخ گل رز قرمز را داخل تنگ بلوی گذاشت و به آن خیره شد ،برای لورا آدرس یک کافه سنتی را پیام زده بود ، او در مدتی که لورا توانایی خودش را ثابت کرد به او علاقه مند شده بود ،زمانی که از او شنید تصمیم ازداوجی بین او و آلبرتو نیست میخواست روی آسمان ها پرواز کند ، میخواست همین امشب از او خاستگاری کند و اورا برای خودش بکند ،کسی نمی داند اویی که مغرور و از خودراضی است فرزند خوانده ویلیام برنز است

نگاهی به ساعت دور دستش کرد ،داشت از زمان ملاقاتش می‌گذشت ولی خبری از لورا نبود یعنی ممنکن است اورا بازی داده باشد و نیاید ،ولی لورا که بد قول نبود ،پس چند دقیقه دیگر هم منتظرش میماند و لحظه شماری می‌کند


▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤


وارد فضای کلاب که می‌شود حس ناخوشایندی به او دست می‌دهد، بوی الکل و عطر های مختلف وقتی مخلوط می‌شود احساس حالت تهوع به او دست می‌دهد، در آنجا از هر سنی پیدا می‌شد، از پیر بگیر تا جوان ،دخترهایی که با لباس های نا مناسب دوبندی در بغل پسر ها قر می‌آمدند حال بد لورا را بدتر کرد ،بعضی ها هم در حال عمل های نامناسب بودند مثل لب گرفتن و های دست جمعی ،رو به اولگا گفت

لورا _اولا منو آوردی اینجا مراسمت و بگیری و خوش بگذرونیم ؟

اولگا خنده ای سر داد که وینی را هم به خنده انداخت ولی لورا با تعجب نگاه می‌کرد، بعد با تشر گفت

لورا _اولا ،بسه

اولگا که خنده اش پایان یافت دستش را روی شانه لورا گذاشت که لورا شانه اش را خطا داد و دست اولگا را پایین انداخت ،اولگا که فهمید ناراحت شده حفظ ظاهر کرد و گفت

اولگا _یه جوری رفتار میکنی که انگار نیومدی به همچين مهمونی هایی

لورا _معلومه که نیومدم، اصلا وقت این الافی رو ندارم

اولگا _پس خوبه بهت بگم که اینجا قسمت یافتن پارتنر، مکان اصلی اینجا نیست ،نگران نباش تورو جای بدی نمی برم

وینی _اولا زود تصحیح کن مگر نه دوستت با خودش میگه اگه درخواست لئو رو قبول می‌کرد بهتر بود

بعد دوباره هردو خندیدند که لورا چشم غره ای رفت و به اطرافش نگاهی انداخت خصلتش همین بود ،همیشه احساس خطر در کنار خوشگذرانی هایش بود ،چون او یک مأمور مخفی بود و باید هواسش شش دونگ باشد
اولگا دستش را روی کمرش گذاشت و اورا به سمت راهرویی راهنمایی کرد

اولگا _از این ور بیا ،انگار از این طرف خوشت نیومده

لورا _اینجا مارو میشناسن؟

اولگا _نه عمرا ،ما اینجا کاملا هویتمون مخفیه و کسی هم نمی دونه ما کی هستیم

لورا خوبه ای گفت و به راهش ادامه داد تا که به یک سالن دیگر کلاب رسیدند آنجا برخلاف قبلی بهتر بود دختر پسر هایی در حال رقصیدن و بعضی ها هم در حال حرف زدن و خندیدن ،اولگا رو به لورا گفت

اولگا _نظرت چیه؟

لورا _اوم ،خوبه قابل تحمله حداقل بهتر از اون قبلی هستش

اولگا سری تکان داد و رو به وینی گفت

اولگا _وینی دوستت کجاست ،به لورا معرفیش کنیم

وینی سری چرخاندن تا بتواند دوستش را که صاحب کلاب بود را پیدا کند که اولگا یواش دم گوش لورا پچ زد

اولگا _یه پسر خوب و مهربونی هست ببینیش ،عاشقش میشی

وینی بلا فاصله که اورا در جمع دوستانش پیدا کرد صدایش کرد

وینی _ادوارد

ادوارد سر بلند کرد و با دیدن آنها با خرسندی به سمتشان رفت ،صمیمانه وینی را بغل گرفت و فشرد و گفت

ادوارد _ به به رفيق، خوش‌ اومدی
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
پارت _۸


وقتی جدا شد نگاهش روی لورا نشست ولی لورا بیخیال یه نگاهی به اطراف کرد اولگا دست روی شانه لورا گذاشت و گفت

اولگا _ادوارد پسر خیلی خوبیه به علاوه این کلاب ،یه هتل هم توی فلوریدا داره اگه خاستی میتونم یه روز اونجا هم بریم

ادوارد اشاره ای به صندلی های گوشه سالن کرد و گفت

ادوارد _بله اگه بیاین قدمتون روی چشم ما جا داره بفرمایید ،اون میزو صندلی ها مخصوص زوج زیبا و عاشق دلخسته ای مثل شما طراحی شده

لورا از زبان بازی های ادوارد اصلا خوشش نمی امد خیال میکرد می خواهد مخ انها را بزند ،آنها را به آن سمت برد ، زمانی که اولگا طره ای از موهایش را پشت گوشش می‌انداخت نشست و رو به ادوارد گفت

اولگا _ممنون ،این بهترین پذیرایی که تا به‌حال دیدم

ادوارد _ولی شما که هنوز چیزی ندیدی

اولگا _از همین ترکیب میزو صندلی ها میشه فهمید بهترین ها در انتظارمونه

ادوارد با لبخند روی لبش دوباره نگاهی به لورا کرد و خطاب به اولگا گفت

ادوارد _معرف حضورشون نشدم

اولگا _اوه بله ،ایشون دوست خوبم لورا اسمیت هست ،دختر خوب و فهمیده

لورا نگاه اندر سفیان ای به اولگا کرد که ادوارد گفت

ادوارد _بله معلومه ،از آشنایی با شما خوشوقتم

لورا _همچنین

ادوارد _شما چند سالتونه

لورا _۲۵

ادوارد _چه خوب من ۳۰ سالمه

لورا که از نگاه های هیز ادوارد خوشش نیامده بود به فکر ضایع کردنش شد

لورا _من از شما سن تون و پرسیدم ؟

همه هاج و واج به هم نگاهی انداختند ،ادوارد که شوکه شده بود فقط نظاره گر بود ، اولگا زود به حرف آمد

اولگا _نه یعنی منظورش اینکه ...

ادوارد دستش را بالا آورد و گفت

ادوارد _نه ..من منظورشون رو فهمیدم ،نیازی به تصحیح نیست

از رو نیوفتاد و دوباره ادامه داد

ادوارد _ پدر مادرتون کجاست؟

قبل اینکه لورا دهن باز کند اولگا پیشی گرفت

اولگا _عمر شون و دادن به شما ،الان لورا تنها زندگی میکنه

ادوارد _کار هم میکنید ؟

لورا _خیر

ادوارد _ چرا ؟همه دوست دارن یه شغلی داشته باشن

لورا _ به شما چه ؟من دوست دارم علاف بی کار باشم به شما چه ؟

اولگا هینی کشید و سلقمه ای به بازوی لورا داد

اولگا _لورا،خجالت بکش

ولی لورا از موضعش پایین نیامده بود و مثل طلب کارها که ارث پدرش را طلب می‌کند نگاه میکرد

ادوارد _من میتونم یه کاری توی کلاب به شما بدم

لورا _نیازی نیست ،میشه سه عدد نوشیدنی برامون بیاری

ادوارد لحظه ای از لج بازی های دخترک رو به رویش کفری شد ولی زود به خودش آمدو از آنها دور شد ،با رفتنش اولگا خشمگین سمت لورا برگشت و گفت

اولگا _حرف خوبی بهش نزدی لورا ،من ازت کلی پیشش تعریف کردم ولی با این رفتارت گند زدی به همه چی ،تو الان پیشش شبیه یه دختر سرکش و نفهم شدی

لورا با خشم توپید

لورا _به درک اصلا تو بیخود کردی از من پیشش تعریف کردی

وینی _هیس آروم، حالا چیزی نشده

ولی لورا بی اعتنا ادامه داد

لورا _ من نخوام اون پسره مو زرد بد قیافه رو ببینم ،چی کار باید بکنم ؟

اولگا _احمق ،حداقل بزار کسی ازت خوشش بیاد بتونی تو هم ازدواج بکنی ،تا کی میخوای مجرد بمونی ،ادوارد گزینه خوبی میتونه برات باشه ،هم خوشگله هم مایه دار ،دیگه نیازی نیست برای سازمان حمالی کنی
 
بالا پایین