جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [گژنام] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rehana 19 با نام [گژنام] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 952 بازدید, 36 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [گژنام] اثر «ریحانه علیزاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Rehana 19
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rehana 19
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
پارت _۱۹


ساعت ۹شب شده بود که به یک مسافر خانه در حوالی منطقه فقیر نشین ها رسیدند ،آرت با نگاه پیروز مندی رو به لورا گفت

آرت _اینجاست

لورا یه تای ابرو اش بالا پرید و کنجکاو اطراف مسافر خانه را نگاهی انداخت ، منطقه پرتی بود و به ظاهر خطرناک هم می آمد باد سردی هم می‌وزید و صحنه رو به رویش را هم ترسناک تر جلوه می‌داد، ساختمانی قدیمی که درب ان زنگ زده بود اولگا با تعجب گفت

اولگا _اما ما میتونستیم یه هتلی، جایی چیزی بریم، حالا چرا اینجا ؟

آرت با خباثت گفت

آرت _میترسی ؟

اولگا با اخم ظاهری گفت

اولگا _نه من فقط احساس می‌کنم که اینجا امنیت نداره ،همین

آرت _اینجا امنیتش بالاست، تازه یه شب که هزار شب نمیشه

آرت نیم نگاهی سمت لورا انداخت ،ولی لورا اصلا تمایلی برای صحبت با اورا نداشت و در حال برانداز کردن مسافرخانه بود

آرت _نظر تو چیه ؟

لورا _به نظر من از ظاهرش نمی شه تشخیص داد بهتره بریم داخل و ببینیم ، هرچند توی محله فقیر نشینه ...پس انتظاری ازش نمیره ،چند بار آومدی اینجا ؟

آرت _یه چند باری اومدم ، برای چی می‌پرسی؟

لورا_ همین جوری ، مسافرخانه صاحبش کیه ؟

آرت _اومدی اینجا بازرسی کنی ،بیست سوالی می‌پرسی؟

با نگاه جدی لورا خودش را صاف کرد و گفت

آرت _ صاحبش چینی هستش ولی اغلب مشتری هاش آمریکاییه

لورا _پس تو پیش قدم شو و راه و نشونمون بده

آرت نفسی کشید و سمت در رفت پشت سرش لورا و اولگا و وینی هم ایستادند ،آرت تقه ای به در زد و منتظر ماند تا در را برایشان باز کنند ،لورا برای اطمینان کلاه هودی اش را روی سرش پایین کشید در حدی که فقط لب هایش معلوم باشد

مردی مسن با محاسنی سفید پشت در آمد و مشکوک گفت

_شما ؟

آرت سرفه‌ مصلحتی کرد و مودبانه گفت

آرت _ ببخشید برای یه شب اتاق می‌خواستیم

مرد نگاهش سمت دیگران افتاد ولی روی لورا متوقف شد ،چهره اش زیاد معلوم نبود برای همین دوباره مرد پرسید

_اون کیه ؟

آرت اشاره مرد را دنبال کردو به لورا رسید ،لورا خیلی سرد کلاهش را کمی بالا آورد و بدن هیچ حرفی چهره خود را نشان داد ،آرت گفت

آرت _اون یه دختره

_همه شما با همین ؟

آرت _آره، ما با هم دوستیم

مرد مردد کمی عقب رفت و راه را برای آنها باز کرد ،آرت سرش را سمت دیگر مشتری ها انداخت و داخل شد ،از بدر ورودشان تا کنار میز پذیرش همه نگاهشان سمت آنها بود و در گوش یک دیگر پچ پچ می‌کردند، از سر و وضعشان معلوم بود همه یا فروشنده مواد بودند یا دزد شبانه ولی حضور آنها در بینشان کمی عجیب بود ، ظاهر آن چهار نفر هیچ شباهتی با آنها نداشت و این باعث تعجبشان شده بود
آرت کنار میز پذیرش ایستاد و گفت

آرت _یه اتاق میخواستم
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
پارت _۲۰


مرد نگاهی به آن سه نفر کرد و گفت

_یه اتاق؟ ...برای شما چهار نفر؟ اونم یک دختر و سه پسر ؟

با حرفش همه شروع به خندیدن کردند ،آرت نگاهی مبهم به لورا کرد ،نمی دانست از چه حرف می‌زنند، مردی جوان آن ته اتاق نشسته بود با حالت مستی گفت

_چه قدر خوش اشتها هستین ،اگه به خودتون فکر نمی کنین حداقل به اون دختر بی نوا فکر کنین

لورا که متوجه حرف آنها شد کلاه هودی اش را از سرش برداشت و مو هایش را باز کرد ، با این کارش همه ساکت شدند و خیره نگاه می‌کردند، لورا گفت

لورا _یه اتاق می‌خواستیم

_ اتاق خالی نداریم

جلو آمد و از جیبش پانصد دلار پول بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت ، به وضوح در چشمان مرد چیزی درخشید ولی با سردی گفت

_شما کی هستین ؟

لورا _یه اتاق می‌خواستیم

انگاری لورا یک ربات بود و طبق برنامه ریزی این سوال راتکرار می‌کرد و علاقه نداشت زیاد توضیح دهد ،مرد پول را از روی پیشخوان برداشت و گفت

_ پیتر ..پسر برو دو اتاق بالا رو برای خانم ها و آقایون آماده کن

پیتر پسر بچه نوجوانی بود که به عنوان خدمتکار در آنجا مشغول به کار بود ،با دستو مرد دست های کوچکش را با پیشبند گل گلی اش پاک کرد و به سرعت طبقه بالا رفت ، آرت از این کار لورا کفری شده بود و مدام پوف می‌کشید و این از چشم لورا دور نماند ولی با خونسردی اطرافش را نظاره کرد ،مرد از جایش بلند شد و دولا تا کمر تا شد و راه را برایشان تا میز و صندلی ها نشان داد و گفت

_تا پیتر اتاق هارو آماده میکنه شما ها اینجا استراحت کنید ،چیزی می‌خورید که بگم براتون بیارن ؟

لورا کوله اش را روی میز گذاشت و با احترام گفت

لورا _مرسی ... برامون نوشیدنی بیارین

مرد اطاعتی کرد و از آنها دور شد ،لورا و بقیه کنار هم روی صندلی نشستن و به هم نگاه کردند ، جو سنگینی بود کسی قصد حرف زدن نداشت ،ولی بالاخره همان مرد مستی که آنها را مسخره کرده بود بلند گفت

_تو یه دختری ....اههه اونم از نوع جذابش

لورا می‌دانست منظور آن مرد او است ولی توجهی به حرف های بی سرو ته اش نکرد و حرف نزد ولی آن مرد انگاری از جانش سیر شده بود که دوباره گفت

_ با ناز کردن هاش دل آدم و میبره که همین جا بگیرم بکنمش

با این حرفش وینی خشمگین بلند شد و اسلحه اش را بیرون کشید و یک گلوله حرامش کرد ،با صدای شلیک گلوله همه جا سوت و کور شده بود ،کسی حتی جرئت رفتن کنار جنازه غرق در خون مرد را هم نداشتن ،وینی اسلحه اش را کنار دهانش برد و دودی را که از آن بلند شده بود را با فوت خاموش کرد و با لحنی هشدار دهنده گفت

وینی _ هرکی دوباره زر بزنه همین جا براش مراسم ختم میگیریم

این را گفت و دوباره سر جایش نشست ، مرد نوشیدنی ها را آورد و برایشان چید ،لورا انگشتانش را دور لیوان یک دور چرخاند و گفت

لورا _ من مرض ديوانگی دارم باید براش قرص بخورم تا بتونم کنترلش کنم یه بار قرص نخورده بودم ،با این کارم یه مرد و از پل هوایی پایین انداختمش و دیگه هم پیداش نشد
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
پارت _۲۱


لحظه ای سکوت کرد و ادامه داد

لورا _و میدونید چیه اینکه امشب هم از اون شب هاست ،که قرصم و نخوردم پس هواستون به کارتون باشه و این بار کار با خشم وینی ختم نمیشه ،خودم دست به کار میشم

از جایش برخاست که صاحب مسافرخانه گفت

_ اِ شما که نوشیدنی تونو نخوردین

لورا _ممنون ،باید استراحت کنم ،اگه میشه برم توی اتاق

_باشه ....پیتر بیا وسایل مشتری هارو ببر بالا

پسرک با صدای بلند مرد هراسان سمتشان امد و وسایل را از دست لورا و بقیه گرفت ،که بلافاصله لورا گفت

لورا _نیازی نیست خودم میبرم

ولی پسرک بدون هیچ حرفی به سمت بالا رفت ،مرد بی تربیتی نثارش کرد و رو به لورا گفت

_ببخشیدش اون کر و لاله

لورا_مشکلی نیست

و به سمت پله ها رفت ،آرت از پشت سر صدایش می‌زد ولی لورا بی توجه به او به راهش ادامه می‌داد که بلاخره آرت خودش را به لورا رساند و راهش را سد کرد و با نفس‌ نفس گفت

آرت _اون چه کاری بود که کردی ؟

لورا _منظورت از کدوم کاره ؟

آرت _چرا اون همه پولو بهش دادی ؟

لورا _من منظورت و نمی‌فهمم چرا نباید بهش میدادم ؟

آرت _انگاری تو متوجه نیستی اینجا یه منطقه فقیر نشینه اگه کسی به پستشون بخوره که مایه دار باشه شبانه لختش میکنن،فکر کردی اون همه لات اون پایین چیکار میکنن ،چرا اینجان ؟اونا برای آدمایی مثل تو دندون تیز کردن نفهم

لورا _چرا جوش میزنی ...مگه خودت نبودی که میگفتی اینجا امنه و خطری تهدیدمون نمی کنه؟ پس چی شد ؟حرفتو پس گرفتی ؟

آرت با دستپاچگی گفت

آرت _من ...من همچین چیزی نگفتم ....اصلا گفتم که گفتم.... اشتباه کردم که گفتم ولی تو بهش فکر کرده بودی

دستش را روی سی*ن*ه آرت گذاشت و با کناری هول داد و گفت

لورا _ تو و وینی توی اون اتاق دیگه بخوابین

وارد اتاق شد و میخواست در را ببندد که پای آرت میان در مانعش شد ،پوفی کشید و در را باز کرد تا ببیند چه می خواهد بگوید

آرت _ به اونا نمی شه اعتماد کرد

لورا _به هر حال ما که یه شب بیشتر نمی مونیم ،یه شب که هزار شب نمیشه

آرت از اینکه لورا جملات خودش را بر علیه او استفاده می‌کرد خشمگین شده بود ولی لورا بی خیال ادامه داد

لورا _ حرف دیگه ای هم میخوای بزنی ؟

آرت _آره

یهو لورا در در را به رویش بست و رفت، آرت متعجب به در بسته شده خیره شد ولی سریع اخم هایش در هم رفت و غر غر کنان از کنار در رفت لورا اهمیتی به حرف های او نمی داد و هر کاری را که دلش می‌خواست انجام می‌داد و این از نظر آرت کار درستی نبود ،تک روی در کار ها همیشه سنگ زیر پا می اندازد
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
پارت _۲۲


چرخید که اولگا را دست به کمر دید ،این حالت اولگا را میشناخت، از وقتی بچه بود این حرکت را انجام می‌داد برای فهمیدن موضوع همیشه پافشاری داشت و از موضعش هم پایین نمی امد جلو رفت و گفت

لورا _باز چی شده که این طور ترش کردی ؟

اولگا _چرا جوابشو نمی دی ...اون پسر خیلی پروه با اینکه میدونه تو رئیسی ولی بازم میخواد امر و نهی کنه ،باید حالشو جا بیاری

لورا هودی اش را در آورد و کناری انداخت و روی تخت دونفره طاق باز دراز کشید ،دستش را زیر سرش گذاشت و گفت

لورا _اون میخواد با کار هاش منو عصبی کنه و کاری رو که نباید بکنم و بکنم ،ولی اینجاشو نمی دونه من توی صبر کردن مهارت خاصی دارم و به این آسونی ها از کوره در نمی رم ،کاریشم ندارم ،میخوام ببینم تا کجا میخواد پیش بره

اولگا هم لباسش را در اورد و با یک تاپ کنار لورا خزید ،دست دراز کرد و آباژور را روشن کرد ،پتو را تا زیر گلویش بالا کشید و گفت

اولگا _ حالا چی میشه

لورا _چی رو میگی

اولگا _ کاری رو که باید بکنیم

لورا با پهلو سمتش برگشت و مو هایش را نوازش کرد و گفت

لورا _بهش فکر نکن تا من هستم غم هیچی رو نخور ،حالا هم بگیر بخواب که فردا کلی کار داریم

اولگا چشم هایش را بست تا دیگر به افکار مزاحم اجازه جولان دادن ندهد ،لورا نگاهش سمت پنجره اتاق کشیده شد و ستاره ها را دید که به او چشمک می‌زدند، با خود فکر می‌کرد آیا می‌تواند مسولیت به این سختی را به دوش بکشد و موفق بشود؟آیا دارد راه درستی را در پیش می‌گیرد ؟ایا واقعاباید به ان سازمان که جان همکارانش هم برایش اهمیت ندارد خدمت کند ؟اخر سر چه اتفاقی برای خودش و دوستانش پیش می اید ؟ میتواند دوستانش را از این مأموریت با سلامت بر گرداند ؟با ارت و لج بازی هایش چه کند ؟ با فکر هایی که داشت کم کم چشم هایش گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفت



¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎


رو به روی آینه اتاق مو هایش را دم اسبی بست ،خم شد و بند کفشش را بست ،اولگا هم شانه را برداشت و داخل کوله اش جای داد

لورا _ همه چیز و جمع کردی ؟ میخوایم بریم

اولگا نگاه سر سرکی به اطراف اتاق انداخت و گفت

اولگا _آره بریم

از اتاق که خارج شدند و از پله ها پایین آمدند، وینی و آرت در حال خوردن صبحانه بودند ،اولگا جلو رفت و روی صورت وینی خم شد و لب هایش را روی لب های وینی با عشق گذاشت ، لورا لبخندی زد و رو به روی آرت سر میز صبحانه نشست ، آرت ابرویی بالا انداخت و گفت

آرت _ کجای این حرکت چندش‌آور خنده داره ؟

لورا نگاهش را از آن دو زوج عاشق گرفت و به آرت دوخت

لورا _صبح بخیر
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
پارت _۲۳


آرت از رفتار لورا جا خورد تا به حال دختری به آرامی او ندیده بود وقتی آن کلمه را بر زبان آورد اورا متوجه کرد که قصد کل کل کردن ندارد و بی خیال مشغول خوردن صبحانه اش شد
صاحب مسافرخانه از آشپز خانه آمد و با دیدن لورا لبخندی زدو گفت

_صبح بخیر خانم ،خوب خوابیدین؟

لورا همین طور که آرت را زیر نظر گرفته بود جواب داد

لورا _بله ...همه چی خوب بود ممنون

صاحب مسافرخانه خواهش میکنمی گفت و پشت میز کارش قرار گرفت

لورا نگاهش سمت صاحب مسافرخانه بود فکری به ذهنش زد و از جایش بلند شد و سمتش رفت کنار میز ایستاد و از جیبش پانصد دلار دیگر هم بیرون آورد و روی میز گزاشت مرد دوباره مشکوک نگاهی سمت لورا کرد که لورا گفت

لورا _یه سوال داشتم

صاحب مسافرخانه _اگه در حد توانم باشه حتما

لورا_شما چیزی از ژنرال لی جونگ جه میدونید ؟

صاحب مسافرخانه _چیز زیادی نمی دونم فقط میدونم که در کودکی سختی زیاد کشیده و سرد و گرم زندگی رو چشیده ،میتونه حق و ناحق و از هم تفکیک کنه و بشناسه پدرش دکتره و مادرش از دنیا رفته

لورا _دیگه چیزی نمی دونی ؟

صاحب مسافرخانه _نه

تیرش به سنگ خورده بود چون چیزی دستگیرش نشد گرد کرد و سمت میز رفت و نشست



▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎



کنار درگاه پادگان منتظر ژنرال لی جونگ جه بود تا ببیند چه باید بکند وظیفه او زودتر از اولگا و آرت و وینی شروع شده بود آنها برای فعلا باید دورا دور اورا تحت‌ پوشش قرار می‌دادند، فضای پادگان خیلی نظامی بود و دفاع قوی داشت و نفوذ داخل اینجا تقریبا غیر ممکن می آمد، از دور مردی را دید که از لباس هایش میشد فهمید درجه دار است و مقام بالایی در این مکان دارد یا شاید هم می‌تواند ژنرال لی جونگ جه باشد به محض رسیدنش لورا سلام نظامی داد و گفت

لورا _من لورا اسمیت فرمانده اعزامی از طرف ایالات متحده آمریکا هستم امید وارم بتونم کمکی به شما بکنم

_ممنون از اومدنت، من هم ژنرال لی جونگ جه هستم فرمانده این پایگاه

بعد رو به فرمانده پشت سرش کرد و گفت

لی جونگ جه _خانم و تا اتاقش همراهی کنید

تا میخواست از کنارش بگذرد لورا سریع به خودش آمد و گفت

لورا _من باید چی کار کنم ؟

لی جونگ جه به عقب برگشت و از سر تا پای لورا را برانداز کرد لورا هم لبخندی زیبا تحویلش داد که گفت

لی جونگ جه _برای فعلا امروز استراحت کنید

و از جلوی چشم هایش دور شد لورا با دهانی باز نگاهش کرد چه طور می‌تواند به این آسانی فرمانده ای را اتاق نشین کند این کارش به معنای این می‌ماند که نباید در کار هایشان دخالت بکند با صدای فرمانده به خودش آمد
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
پارت _۲۴



فرمانده _از این طرف

لورا هم زمان را مناسب ندانست و مطیعانه پشت سرش راه افتاد ، در طول مسیر چشم هایش همه جا را می‌گشت تا شاید بتواند ازمایشگاهش را پیدا بکند و دنبال ویروس بگردد ،ولی سر تا سر پادگان سرباز ها را برای محافظت چیده بودند

کنار اتاقی ایستاد و در را برای لورا باز کرد لورا با قدم هایی آرام داخل اتاق شد ،اتاق کاملا حالت ساده ای داشت یک شومینه کنار پنجره ،یک میز وصندلی ،یک کتاب خانه کوچک و یک قالی کوچک وسط اتاق

فرمانده _اگه به چیزی نیاز داشتید فقط کافیه بهمون بگید

لورا سری تکان داد و در اتاقش را بست پوفی کشید و سمت میز رفت دستش را روی میز کشید و جلو تر رفت کنار کتابخانه ایستاد دست دراز کرد و کتابی را برداشت ، کتاب رمانی از نویسنده بزرگ داستایفسکی بود نام کتابش جنایت و مکافات بود ،چندصفحه اولش را نگاهی انداخت ولی چون علاقه ای به خواندن کتاب نداشت ،کتاب را بست و سر جایش گذاشت و روی صندلی نشست و از پنجره اتاق به بیرون خیره شد

هوا ،هوای سردی بود ولی نه به سردی شهر و کشورش ، هنوز چند روزی بیشتر نمی شود که از کشورش دور شده ولی دلش به شدت تنگ سازمان و هم گروهی هایش شده ،دلتنگ آلبرتو، یا شاید هم لئوناردو، برای دیدن دوباره آنها باید به درستی کارش را از پیش ببرد ،این کار باید به درستی انجام بشود زیرا جان انسان های بی‌گناهی در خطر است

تلفنش را برداشت و شماره آرت را گرفت و دم گوشش گزاشت ،بعد چند بوق جواب داد

آرت _بله ،چی شد ؟

لورا _فعلا هیچی ...گفته باید استراحت کنم

آرت _اوم ...میدونستم اون میخواد اول تورو بشناسه ،تو باید درست رفتارکنی و به حرف هاش گوش بدی

لورا _منم به این موضوع فکر کرده بودم ...باشه

آرت _دختر پرو حالت خوبه

لورا لبخندی زد این پسر با تمام بد اخلاقی هایش باز هم مهربان بود و به فکر دوستانش بود

لورا _ آره، ممنون ...تو کی میای برای اجرای مأموریت

آرت _دختر تو اول جا باز کن به موقعش منم میام نگران نباش

لورا _میخوام زود این مأموریت تموم بشه دل تو دلم نیست خیال میکنم این سری با مأموریت های قبل متفاوته

آرت _میشه فقط کافیه صبر به خرج بدی

لورا _هوم ...راستی اولگا اونجاست ،می خوام باهاش حرف بزنم

آرت _اره اینجاست یه لحضه گوشی

اولگا _سلام شبگون من

لورا _شبگون ؟فکر کنم زیادی باشه

اولگا _نه اتفاقا بهترین صفت میتونه برات باشه

لورا _مواظب خودتو وینی باش ....زیادجلب توجه نکنین

اولگا _باشه تو هم مراقب خودت باش ،یادت باشه توی آمریکا کسی منتظر و چشم به راحته نباید نا امیدش نکنی ،این مأموریت کار سختیه نمی دونم از پسش بر میایم یا نه

قطره اشکی لجوج از چشمش پایین آمد و روی گونه اش نشست اولا درست میگفت او باید زنده بماند چون کسی را چشم به راه خود دارد که به خطر اوهم که شده باید سالم برگردد
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
پارت _۲۵


فصل سوم :شریطه بروکراسی



از حضورش در پادگان یک ماهی میگزشت ولی به او تنها کار های جزئی را می سپردند ،او در طول روز در اتاق مشغول برسی پرونده های خیابانی میشد و بعضی مواقع هم با حل جدول خودش را سرگرم میکرد او درسازمان از این کار ها نکرده بود واین باعث کسالت او شده بود
با ضربه ای که به در اتاق می‌خورد صاف می‌نشیند و اجاره ورود می‌دهد، سائو بیوک دختر مو قهوه‌ای از لای در سرک می‌کشد و با لبخند وارد اتاق می‌شود، سائو بیوک اهل یکی از شهرهای چین به نام لیشای بود ولی برای ادامه دادن دوره آکادمی خدمت به پکن آمد ، دختری خوش زبان و مهربانی بود که در این دوماه ی که لورا آنجا بود با هم به خوبی دوست شده بودند و در بعضی مواقع برای تفریح به بیرون هم می‌رفتند.
سائو بیوک پدرومادرش را از دست داده بود و با مادربزرگش زندگی می‌کرد تنها کسش هم همان مادربزرگش بود ، در دسته گروه تحقیقاتی در حال انجام فعالیت بود و مهارت خاصی در آدم شناسی داشت ، در صورتی که لورا این اطلاعات را از سائو بیوک می‌داند باز هم برای جلب توجه نکردن به دوستی با او ادامه می‌دهد
سائو بیوک دست به کمر گفت

سائو _ تو خیلی اتاق نشین نشدی ؟

خودکار آبی رنگی را که در دستش بود را چرخاند و با ریز کردن چشم هایش گفت

لورا _ غیر اینکه ژنرال منو گفته بیا، شیلنگ و بگیر رو ما
سائو با دستش سعی بر پوشاندن لبخندش شد ولی بی نتیجه ماند و لورا گفت

لورا _ آره بایدم بخندی ، اونی که باید ساعت ها پشت این میز بشینه و جدول حل کنه منم ، نه تو

سائو _ باشه ، نزن منو

لورا _ اوکی، حالا کاری داشتی اومدی اینجا ؟

سائو _ می خواستم بدونم که بیکاری که باهم یه سر بریم بیرون ؟

لورا سرش را بالا آورد و خطاب به سائو گفت

لورا _ متاسفانه بیکارم ولی حوصله ندارم ، اما برای تو وقت دادم

سائو با خرسندی دستانش را به هم مالاند و گفت

سائو _ پس شام مهمون من

لورا از جایش برخاست، میزش را دور زد و مشغول عوض کردن یونیفرمش شد و گفت

لورا _ برای اینکه آدم تعارفی نیستم ، پس پیشنهادت و قبول میکنم

با کت چرمی و شلوار زاپ دار دودی اش رو به روی سائو ایستاد و ساعتش را که بر روی مچ دستش خودنمایی می کرد را نشانش داد و گفت

لورا _ الان ساعت ۴ ، باید ۷ اینجا باشم اوکی ؟

با لبخند دست بر پشت لورا نهاد و او را به بیرون از اتاق راهنمایی کرد و گفت

سائو _ باشه ، بیا ، من خودم هم بیکار نیستم فقط حوصله ام سر رفت

هر دو سوار ماشین آلبالویی سائو شدند و سمت یک رستوران شیک و زیبا راه افتادند . وقتی رسیدند پیاده شدند و سمت رستوران حرکت کردند ، رستورانی بزرگ و در عین حال شیک و مجلل
لورا در حال برانداز کردن رستوران بود که با صدای کشیده شدن صندلی بر روی زمین گوشت تنش آب شد و با اخم های در هم سمت سائو برگشت و گفت

لورا _ سائو، این کارت خیلی زشته ، چرا صدا های ناهنجار تولید میکنی

سائو _عجب ، من برای تو صندلی و کنار کشیدم تا تو راحت بشینی جای تشکرته، در ضمن آنقدر محو رستوران شده بودی که اگه یه درام دیمبو هم راه می انداختم هم متوجه نمی شدی

لورا با چشم غره ای سر جایش نشست و نفس عمیقی کشید ، بوی عطر دلنشین یاس زیادی برایش خوشایند بود ، سائو منو را کنار دست لورا گذاشت و گفت

سائو _ انتخاب کن و نگران پولش نباش
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
پارت _۲۶

لورا با خباثت نگاهی سمت سائو کرد و بعد در حالی که منو را بازرسی می‌کرد گفت

لورا _ نه نگران نباش قیمت اصلا برام اهمیت نداره ، اتفاقا خیلی هم گرسنه امه

با گذراندن انواع غذا ها نگاهش روی استیک گراز افتاد ،بلافاصله منو را بست و گفت

لورا _ استیک گراز و همراه نوشیدنی ویسکی

با آمدن گارسون سائو سفارش ها را داد ، گارسون با ادای احترامی از آنها دور شد ، لورا تلفنش را برداشت و ساعت را چک کرد که ساعت ۴:۳۰ را نشان می‌داد، وقتی از داشتن زمان مطمئن شد تلفن را با پشت روی میز گزاشت و دست به سی*ن*ه اطراف را از نظر گذراند ، با پیامکی که روی گوشی سائو آمد صفحه تلفنش روشن شد و عکس دختر بچه ای رویش نمایان شد با کنجکاوی نگاهی سمت سائو انداخت ولی وقتی دید بیخیال بعد از چک کردن پیامش تلفن را سرجایش گذاشت گفت

لورا _ اون دختر خواهرته

سائو سرش را بالا آورد و نگاه خنثی ای به لورا کرد و این باعث شد ‌که خودش ادامه بدهد

لورا _ عکس اون دختر بچه که روی تلفنت بود ، خواهرته

سائو _ نه ، دخترمه

لورا کمی جا خورد آخر مگر چقدر سن داشت که صاحب یک دختر کوچولو بوده باشد ، آخر چرا همچين چیز به این مهمی را از او پنهان کرده بود ، آب دهانش را قورت داد و گفت

لورا _ اسمش چیه ؟

سائو _ هیو

اسم زیبایی بود به خصوص که می‌توانست صاحب اسم آن دختر چشم بادامی داخل عکس باشد ، پوستی‌ سفید و مو هایی که عروسکی کوتاه شده بود ، کنجکاو زیاد بر او غلبه کرد و گفت

لورا _ چیزی درباره‌اش بهم نگفته بودی

سائو _ چون نیازی نبود

فکر کرد که سائو تمایلی برای بازگویی زندگی اش ندارد برای همین نگاه از او برداشت و به اطراف رستوران دوخت ، از حرکات غذا خوردن آدم ها گرفته تا گل و گیاه هایی که برای زیبایی رستوران آورده شده بودند را از نظر گذراند ولی دوباره با صدای سائو سمتش برگشت

سائو _ چند سال پیش بود ، با پسری آشنا شدم ، اسمش هوانگ بود

لورا دستانش را درهم قلاب ‌کرد و بر روی میز تکیه داد و موشکافانه نگاهش کرد گویا سائو در دل حرف های نگفته بسیاری داشت که با یک تلنگر با کسی صحبت بکند و خودش را از حرف های آزار دهنده خالی بکند
سائو _ اول به عنوان دوست باهم رفت و آمد داشتیم و هم دیگر و ملاقات میکردیم ... ولی بعد از چند وقت هوانگ بهم گفت که دوستم داره و میخواد با هم ازدواج بکنیم

تلفنش را برداشت و بعد از چند دقیقه عکسی را به لورا نشان داد و گفت

سائو _ این عکس‌عکسشه، خب من اون زمان نوزده سالم بود و اعتقادی به عشق و علاقه و ازدواج نداشتم و چیزی هم سر در نمی آوردم... بهش گفتم که من علاقه ای نسبت به اون ندارم و ... وباید عاشقم کنه ، اونم همه تلاشش و کرد که این تلاش ها به علاقه نرسید و به وابستگی ختم شد

با امدن گارسون و سفارش ها برداشت و اشک هایش را پاک کرد و به ترکیب چیدمان غذا ها خیره شد ، گارسون بعد از چیدن سفارش ها بایک ادای احترام دیگر از آنها دور شد

سائو _ گذشت و گذشت که یک روز خدا عقلم و ازم گرفت و باهم رابطه برقرار کردیم ، فکر میکردم با یک بار اتفاقی نمی افته ولی اشتباه کردم چون بعد از چند وقت فهمیدم که باردارم
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
پارت _۲۷

انگار اشک های سائو راه خود را پیدا کرده بود و مثل یک جوی از چشم هایش می‌ریختند، برای بار دوم با دستمال پاکشان کرد و با بغض ادامه داد

سائو _ بعد از اون رفتار هوانگ با هام به کلی تغییر کرد حتی محل سگ هم به من نمی داد ، رفتار های عجيب غریب داشت حرف های عجیب غریب می‌زد ..می‌گفت که براش کافی نیستم و دیگه دوسم نداره، بعد از جواب سونوگرافی فهمیدم که بچه دختره ... ولی اون بهانه می آورد و میگفت که پسر می‌خواسته نه دختر ، گفتم اشکال نداره بعداز دختر توی راه یه پسربراش میارم فقط باهم ازدواج بکنیم، نمی خواستم انگ هرزگی بهم بخوره ولی بازم اون مخالفت کرد و حرف خودش و می‌زد و دیگه ندیدمش

لورا واقعا برای این نوع دسته از افراد جامعه متاسف بود که برای خالی کردن حس شهوتشان به دختر های مظلوم آسیب می‌رسانند، دنیا باید ازشر این نوع افراد بدجنس خلاص شود

لورا _ خب چرا شکایت نکردی ، تو میتونستی حقت وپس بگیری

سائو _نمی تونستم از طرفی من گناه کار میشدم چون بدون هیچ ازدواج و تعهدی تن به این کاردادم ، پس نمی تونستم انگشت اتهام و روی اون بگیرم ، اون وقت بهم میگن که کور بودی که ایراد هاشو از اول ندیدی

لورا _ خب که آخرش چی ... اون بچه باید پدری داشته باشه که بخواد براش مدارک بگیره

سائو _ چند وقت پیش از طرف دادگاه یه احضاریه دم خونه اومد و گفتن که هوانگ شکایت کرده و می‌خواد دخترم هیو رو ازم بگیره

شدت گریه ها و اشک هایش بیشتر شد که توجه افراد داخل رستوران به آنها جلب شد ،لورا واقعا نمی دانست که از دست این همه وقاحت هیونگ سرش را به کجا بکوبد ، گرفتن دنیای دخترانگی اش کم نبود که کمر همت بر گرفتن هیو بسته بود
سائو _ من نمی خوام هیو رو به اون بدم ، اون دخترفقط چهار سالشه و نمیتونه بدون مادرش زندگی کنه، خیلی بهم وابسته هستش و نمی تونه یه روز هم ازم دور باشه ... نمی خوام .... نمی خوام

لورا جلو رفت و سائو را در بغل گرفت و شروع به نوازش مو های او کرد و آرام کنار گوشش زمزمه کرد

لورا _ نگران نباش همه چیز درست میشه بهت قول میدم

سائو _ لورا هیچ وقت بدون تعهد باکسی نباش، اون لذتش و میبره و میره، ولی اونی که توی هچل میوفته تویی

لحظه ای یاد آلبرتو افتاد، یعنی واقعا امکان دارد که اوهم از این نوع افراد باشد؟سائو از بغل لورا بیرون آمد و زیر چشم هایش را پاک کرد و گفت

سائو _ ببخشید قرار نبود که اوقاتت و خراب کنم بهتره غذا مون و بخوریم تا دیر نشده

با تایید و لبخند لورا هر دو مشغول خوردن غذایشان شدند ، لورا هنوز لقمه دوم را در دهانش نگذشته بود که پیامی بر روی گوشی اش آمد، لقمه اش را بر روی بشقاب گذاشت و تلفنش را برداشت ولی با دیدن شماره اولگا و پیامش خشکش زد، پیامک را باز کرد و پیام را خواند

اولگا _ لورا کجایی باید ببینمت

بعد تلفن شروع به زنگ زدن کرد و شماره و اسم اولگا بر رویش ظاهر شد مردد برای جواب دادنش شد

سائو _ خب منتظر چی هستی ؟جوابش و بده

بر روی دکمه اوکی کلیک کرد و تماس را برقرار کرد ، که با خشم اولگا که حتما آن ور خط غوغایی به پا کرده باشد مواجه شد

اولگا _ هیچ معلومه کدوم گوری هستی ؟

لورا برای اینکه سائو مشکوک نشود با حفظ ظاهر و لبخند گفت

لورا _ ممنون منم حالم خوبه

اولگا _ چی ؟ چرا داری این طوری حرف میزنی

لورا _ سائو هم سلام میرسونه

سائو با خوشحالی دستی برای لورا با خوشحالی تکان داد و این از چشم لورا دور نماند و با لبخند تایید کرد، اولگا که متوجه شد لورا در موقعیتی است که نمی تواند جواب سوال هایش را بدهد ، گفت

اولگا _ لورا ، باید ببینمت زود خودتو خونه برسون

لورا _ من کار دارم باید پایگاه برگردم

اولگا _ لورا ...
 
موضوع نویسنده

Rehana 19

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
123
761
مدال‌ها
2
پارت _۲۸

با خاموش کردن تلفن بر روی اولگا دوباره مشغول خوردن نوشیدنی اش شد

سائو _ کی بود ؟

لورا _ دوستم ...میگه برگرد خونه ...ولی مهم نیست بیا برگردیم

با حساب کردن پول میز از رستوران خارج شدند و سوار ماشین شدند ، در مسیر نگاه لورا روی آینه بغل ماشین نشست و با دیدن یک موتوری که در حال تعقیب شان بود تعجب کرد با سرعت به سائو گفت

لورا _ یکی داره ما رو تعقیب میکنه

سائو یک نگاه به پشت سرش کرد و با درست بودن حرف لورا سرعت ماشین را بیشتر کرد و در جواب لورا گفت

سائو _ نگران نباش دارم براش

با سرعت هرچه تمام می‌راند تا او را گم کنند ولی موتوری سریش تراز این حرف ها بود ،اوهم همانند آنها با سرعت می‌راند و دنبالشان می‌کرد، وقتی خودش را به کنار ماشین سائو و لورا رساند با اشاره ای به آنها فهماند که کنار بزنند ، سائو متعجب گفت

سائو _ بزنم کنار؟

لورا مشت محکمی بر روی داشبورد ماشین کوبید و گفت

لورا _ نه تو توی هرشرایطی فقط برو ... خودم دارم براش

با سبقت گرفتن سائو از موتوری لورا شیشه ماشین را پایین کشید ، کلت کمری اش را برداشت و تا کمر خودش را از پنجره ماشین بیرون کشید و سمت راننده موتور نشانه گرفت ، با پیچ پیچی هایی که هم سائو به ماشین و هم راننده موتور ، به موتور می‌داد تمرکز درستی نداشت ولی با چند ضربه پیاپی سعی بر متوقف کردن آن کرد که با تیر خلاصی آخر که بر روی بازوی راننده موتور خورد ، کنترل موتور از دستش خارج شده و با خوردن کنار بلوار موتور کله پا شد و نقش بر زمین شد ، لورا با لبخند پیروزی که بر لبش جا خوش کرد کلتش را پایین آورد و خیره مسیری شد که آن سمت می‌رفتند



▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎¤▪︎



سردرد عجیبی گریبان‌گیرش شده بود و با دوانگشت اشاره شقیقه هایش را می‌فشرد ،اصلا نمی‌توانست به آن فرد موتور سوار فکرنکند به نظرش آن فرد عجیب می‌آمد، موتور سواری اش همانند یک فرد عادی نبود با کلاه کاسکتی که برسر داشت باز می‌توان حدس زد که دختر باشد
با زنگ خوردن تلفن همراهش از فکر و خیال بیرون آمد و دکمه اوکی را کلیک کرد که با صدای عصبی آرت مواجه شد ، با زنگ زدن آرت شاید می‌توانست پی ببرد که چه شده یا شاید هم می‌تواند با راننده موتور سوار ربطی پیدا کند

آرت _ به خانم پلیس .... خوب بهت خوش میگذره نه

عصبی استخوان بینی اش را مالید و با بی حوصلگی تمام گفت

لورا _ آرت مگه چند بار نگفتم به شماره ام زنگ نزنین شماره اتون روش میوفته و میتونن رهگیری کنن ، این از تو اونم از اولگا .... حالا حرفتو بزن ببینم چی میگی

آرت _ هه حرف ... حرف ها که همش پیش شماست .... بیا ببین چه دسته گل هایی به آب دادی

لورا _ ارت دیشب تو کمد بودی کمدین شدی ، دسته گل ... من نمی‌فهمم درست حرف بزن تا حاليم شه

آرت _ دیدنی ، شنیدنی نیست

بعد با بوق های مکرری که از گوشی پیچید نشان داد تماس پایان یافته، فهمید که قضیه از چه قرار است چرا باید این طور بشود مگر قرار نبود آن سه نفر دور و بر او موس موس نکنند تا بتواند وظیفه اش را به خوبی انجام بدهد ، با هر یک کار های سر خود می‌تواند یک اشتباه و فاجعه بزرگی را به وجود بیاورد
از جایش برخاست و کاپشن زردش را پوشید با برداشتن سوئیچ ماشین اداره از اتاقش بیرون زد ولی به محض دیدن ژنرال لی جونگ جه سر جایش متوقف شد
ژنرال لی جونگ جه در مسیرش کارتابل را روی دستش جابه جا کرد که نگاهش آرام روی لورا نشست بعد با چند گام بلند خودش را به لورا رساند ، مشکوک سر تا پای لورا را از نظر گذراند و گفت
 
بالا پایین