- Mar
- 123
- 761
- مدالها
- 2
پارت _۱۹
ساعت ۹شب شده بود که به یک مسافر خانه در حوالی منطقه فقیر نشین ها رسیدند ،آرت با نگاه پیروز مندی رو به لورا گفت
آرت _اینجاست
لورا یه تای ابرو اش بالا پرید و کنجکاو اطراف مسافر خانه را نگاهی انداخت ، منطقه پرتی بود و به ظاهر خطرناک هم می آمد باد سردی هم میوزید و صحنه رو به رویش را هم ترسناک تر جلوه میداد، ساختمانی قدیمی که درب ان زنگ زده بود اولگا با تعجب گفت
اولگا _اما ما میتونستیم یه هتلی، جایی چیزی بریم، حالا چرا اینجا ؟
آرت با خباثت گفت
آرت _میترسی ؟
اولگا با اخم ظاهری گفت
اولگا _نه من فقط احساس میکنم که اینجا امنیت نداره ،همین
آرت _اینجا امنیتش بالاست، تازه یه شب که هزار شب نمیشه
آرت نیم نگاهی سمت لورا انداخت ،ولی لورا اصلا تمایلی برای صحبت با اورا نداشت و در حال برانداز کردن مسافرخانه بود
آرت _نظر تو چیه ؟
لورا _به نظر من از ظاهرش نمی شه تشخیص داد بهتره بریم داخل و ببینیم ، هرچند توی محله فقیر نشینه ...پس انتظاری ازش نمیره ،چند بار آومدی اینجا ؟
آرت _یه چند باری اومدم ، برای چی میپرسی؟
لورا_ همین جوری ، مسافرخانه صاحبش کیه ؟
آرت _اومدی اینجا بازرسی کنی ،بیست سوالی میپرسی؟
با نگاه جدی لورا خودش را صاف کرد و گفت
آرت _ صاحبش چینی هستش ولی اغلب مشتری هاش آمریکاییه
لورا _پس تو پیش قدم شو و راه و نشونمون بده
آرت نفسی کشید و سمت در رفت پشت سرش لورا و اولگا و وینی هم ایستادند ،آرت تقه ای به در زد و منتظر ماند تا در را برایشان باز کنند ،لورا برای اطمینان کلاه هودی اش را روی سرش پایین کشید در حدی که فقط لب هایش معلوم باشد
مردی مسن با محاسنی سفید پشت در آمد و مشکوک گفت
_شما ؟
آرت سرفه مصلحتی کرد و مودبانه گفت
آرت _ ببخشید برای یه شب اتاق میخواستیم
مرد نگاهش سمت دیگران افتاد ولی روی لورا متوقف شد ،چهره اش زیاد معلوم نبود برای همین دوباره مرد پرسید
_اون کیه ؟
آرت اشاره مرد را دنبال کردو به لورا رسید ،لورا خیلی سرد کلاهش را کمی بالا آورد و بدن هیچ حرفی چهره خود را نشان داد ،آرت گفت
آرت _اون یه دختره
_همه شما با همین ؟
آرت _آره، ما با هم دوستیم
مرد مردد کمی عقب رفت و راه را برای آنها باز کرد ،آرت سرش را سمت دیگر مشتری ها انداخت و داخل شد ،از بدر ورودشان تا کنار میز پذیرش همه نگاهشان سمت آنها بود و در گوش یک دیگر پچ پچ میکردند، از سر و وضعشان معلوم بود همه یا فروشنده مواد بودند یا دزد شبانه ولی حضور آنها در بینشان کمی عجیب بود ، ظاهر آن چهار نفر هیچ شباهتی با آنها نداشت و این باعث تعجبشان شده بود
آرت کنار میز پذیرش ایستاد و گفت
آرت _یه اتاق میخواستم
ساعت ۹شب شده بود که به یک مسافر خانه در حوالی منطقه فقیر نشین ها رسیدند ،آرت با نگاه پیروز مندی رو به لورا گفت
آرت _اینجاست
لورا یه تای ابرو اش بالا پرید و کنجکاو اطراف مسافر خانه را نگاهی انداخت ، منطقه پرتی بود و به ظاهر خطرناک هم می آمد باد سردی هم میوزید و صحنه رو به رویش را هم ترسناک تر جلوه میداد، ساختمانی قدیمی که درب ان زنگ زده بود اولگا با تعجب گفت
اولگا _اما ما میتونستیم یه هتلی، جایی چیزی بریم، حالا چرا اینجا ؟
آرت با خباثت گفت
آرت _میترسی ؟
اولگا با اخم ظاهری گفت
اولگا _نه من فقط احساس میکنم که اینجا امنیت نداره ،همین
آرت _اینجا امنیتش بالاست، تازه یه شب که هزار شب نمیشه
آرت نیم نگاهی سمت لورا انداخت ،ولی لورا اصلا تمایلی برای صحبت با اورا نداشت و در حال برانداز کردن مسافرخانه بود
آرت _نظر تو چیه ؟
لورا _به نظر من از ظاهرش نمی شه تشخیص داد بهتره بریم داخل و ببینیم ، هرچند توی محله فقیر نشینه ...پس انتظاری ازش نمیره ،چند بار آومدی اینجا ؟
آرت _یه چند باری اومدم ، برای چی میپرسی؟
لورا_ همین جوری ، مسافرخانه صاحبش کیه ؟
آرت _اومدی اینجا بازرسی کنی ،بیست سوالی میپرسی؟
با نگاه جدی لورا خودش را صاف کرد و گفت
آرت _ صاحبش چینی هستش ولی اغلب مشتری هاش آمریکاییه
لورا _پس تو پیش قدم شو و راه و نشونمون بده
آرت نفسی کشید و سمت در رفت پشت سرش لورا و اولگا و وینی هم ایستادند ،آرت تقه ای به در زد و منتظر ماند تا در را برایشان باز کنند ،لورا برای اطمینان کلاه هودی اش را روی سرش پایین کشید در حدی که فقط لب هایش معلوم باشد
مردی مسن با محاسنی سفید پشت در آمد و مشکوک گفت
_شما ؟
آرت سرفه مصلحتی کرد و مودبانه گفت
آرت _ ببخشید برای یه شب اتاق میخواستیم
مرد نگاهش سمت دیگران افتاد ولی روی لورا متوقف شد ،چهره اش زیاد معلوم نبود برای همین دوباره مرد پرسید
_اون کیه ؟
آرت اشاره مرد را دنبال کردو به لورا رسید ،لورا خیلی سرد کلاهش را کمی بالا آورد و بدن هیچ حرفی چهره خود را نشان داد ،آرت گفت
آرت _اون یه دختره
_همه شما با همین ؟
آرت _آره، ما با هم دوستیم
مرد مردد کمی عقب رفت و راه را برای آنها باز کرد ،آرت سرش را سمت دیگر مشتری ها انداخت و داخل شد ،از بدر ورودشان تا کنار میز پذیرش همه نگاهشان سمت آنها بود و در گوش یک دیگر پچ پچ میکردند، از سر و وضعشان معلوم بود همه یا فروشنده مواد بودند یا دزد شبانه ولی حضور آنها در بینشان کمی عجیب بود ، ظاهر آن چهار نفر هیچ شباهتی با آنها نداشت و این باعث تعجبشان شده بود
آرت کنار میز پذیرش ایستاد و گفت
آرت _یه اتاق میخواستم