جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [گیسو افشان] اثر «mahsa.m76 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط گیان با نام [گیسو افشان] اثر «mahsa.m76 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,966 بازدید, 16 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [گیسو افشان] اثر «mahsa.m76 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع گیان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز

نظرتون راجب این رمان؟

  • عالیه ، حرف نداره.

    رای: 36 83.7%
  • خوبه.

    رای: 10 23.3%
  • بد نیست.

    رای: 0 0.0%
  • خوشم نیومد.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    43
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

گیان

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Oct
2,773
30,364
مدال‌ها
3
برگشتم و به طرف در رفتم. می‌دونستم تا خانم جان رو نبینه کوتاه نمی‌یاد. قبل از این‌که دستم به دستگیره‌ی در بخوره گفت:
- حلالم کن.
لبخند غمگینی زدم و همون‌طور که پشتم بهش بود خوندم:
- عشق یعنی بی هوا افروختن
ناگهان آتش گرفتن، سوختن
شمع بودن، آب گشتن، عاقبت
تا سحر سر را به پاها دوختن.
قطره اشک سمجی که گوشه چشمم جاخوش کرده بود رو پاک کردم، این‌دفعه نوبت فرهاد بود که برام بخونه مثل همیشه.
فرهاد: عشق یعنی ماه من نزدم بمان
هم‌صدا با ساز دل قدری بخوان
حرف رفتن را مزن با هر دلیل
گر نباشی بی تو می‌میرم بدان.
(میکائل شیریفی)
دل خداحافظی کردن رو نداشتم و سریع از اتاق خارج شدم. خانم جان روبروی در اتاق با عصایش به دیوار تکیه زده بود و با دیدن من دستپاچه پرسید:
خانم جان: چی‌شد دختر؟
- می‌خواد شمارو ببینه.
خانم جان: اول باید با دکترش مشورت کنم.
پوزخندی زدم و به در اتاق اشاره کردم و با کنایه گفتم:
- اونی که اون داخلِ پسر شماست، پاره‌ی تنتونه... .
در اتاق باز شد و فرهاد از اتاق بیرون اومد، نگاه عصبی به خانم جان انداخت و گفت:
- باید صحبت کنیم.
خانم جان اخمی کرد تا دردونه پسرش دلتنگی تو چشم‌هاش رو نبینه و در جوابش گفت:
- تو باید تا آخر مداوات همین‌جا بمونی.
فرهاد پوزخندی زد.
فرهاد: چطوری میخوان نگه‌م دارن؟
خانم جان دستی به سر و رویش کشید و گفت:
- همین‌که گفتم.
و رفت.
فرهاد که از این کارش حسابی عصبی شده بود تهدید وار گفت:
-بیام بیرون تو و اون خونه رو همه‌تون رو به آتیش می‌کشم.
ولی ملوک اهمیتی نداد و رفت. همیشه همین بود. جز حرف خودش به حرف هیچ احدی گوش نمی‌داد.
فرهاد دو پرستاری که سعی در آروم کردنش داشتن رو کنار زد و به اتاقش رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

گیان

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Oct
2,773
30,364
مدال‌ها
3
خدایا! باید چی‌کار می‌کردم؟ چند سال باید صبر می‌کردم تا حال فرهادم بهتر بشه؟ دیگه نمی‌دونستم چی درسته و چی غلط.
بعد از خداحافظی کوتاهی با دکتر از بیمارستان خارج شدم و به‌طرف ماشین رفتم، ماشینی که فرهاد برای تولدم گرفته بود. دلم واسه‌ی اون روز‌ها تنگ شده بود. نفسم رو محکم بیرون دادم و به ساعت مچی‌م نگاه کردم، مامان گفته بود برای شام برم اونجا، باید قبلش یکم به سر و وضعم می‌رسیدم. پس به‌ طرف خونه‌ی خانم جان روندم.
وارد خونه شدم. فهیمه رو دیدم که زانوی غم بغل گرفته بود و به‌ قول معروف انگار توی این دنیا نبود.
با سر سلامی دادم و به‌ طرف پله‌ها رفتم تا آماده‌شم.
وارد اتاق شدم و در رو بستم. نگاهی به اطراف انداختم‌؛ کاری که همیشه بعد از ورودم به اتاق انجام می‌دادم. به تابلوهای زیبایی که همه‌ش عکس‌های من و فرهاد بود با ذوق نگاه کردم. چشمم خورد به عکسی که پارسال تو کیش انداخته بودیم. لبخند محوی زدم و فکرم به اون روزا پر کشید.
(فلش بک)
- ای وای چقدر گرمه.
با صدای خنده‌ی ساره جری تر شدم و با اخم نگاهش کردم و غر زدم:
- به چی می‌خندی تو؟
ساره: چقدر غر میزنی تو دختر.
همون‌طور که خودم ‌رو با دست باد می‌زدم گفتم:
- دارم از گرما خفه می‌شم.
بلندتر از قبل خندید. سهیل که انگار صدای خنده‌های ساره رو شنیده بود به‌ طرفمون اومد. با اخم نگاهش کردم و با دست به ساره اشاره کردم.
- بردار این خواهر شل مغزت رو ببر سهیل، گرممه.
سهیل که از حرص خوردن من لذت می‌برد؛ چشمکی بهم زد و کنارم نشست.‌ با لودگی به جایی اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید شازده هم تشریف آوردن.
رد دستشو دنبال کردم که دیدم فرهاد با دست پر داره به‌‌ طرفمون می‌آد. با دیدنش لبخندی زدم و با کنایه رو به ساره گفتم:
- ای کارد بخوره به اون شکمت. حالا نمی‌شد بستنی رو تو خونه بخوریم؟
طبق معمول قهقه‌ای زد و با سر به اطراف اشاره کرد‌.
ساره: نگاه کن دختر، حیف نیست آدم این منظره و آب و هوا رو ول کنه و بره تو خونه بستنی بخوره؟
فرهاد که دیگه رسیده بود بستنی‌ها رو تعارف کرد و یکی از دو تا بستنی که دستش بود رو به‌ طرف‌م گرفت.
فرهاد: بفرمایید خانم.
بستنی رو گرفتم و تشکر کردم. فرهاد هم تنه‌ای به سهیل زد و کنار من نشست.
اخم‌هام هنوز توهم بود که با صدای فرهاد نگاهش کردم.
فرهاد: گیسوی من از چی ناراحته؟
سری تکون دادم و آروم گفتم:
- میشه برگردیم ویلا؟
دستش رو بالا آورد و قطره آبی که بخاطر گرما رو پیشونیم جا خوش کرده بود رو پاک کرد.
فرهاد: چشم. بستنی رو بخور تا بریم.
زود تر از همه بستنی‌م رو خوردم و به نیمکت تکیه دادم و چشمام رو بستم. سرم رو روی شونه‌ی فرهاد گذاشتم. دستش رو دور شونه‌م انداخت تا راحت‌تر تکیه بدم بهش، دستمو تو دستش گرفت و بوسه‌ای روی دستم نشوند و دوباره همون حس شیرینی که بارها و بارها توسط فرهاد سراغم میاد لبخندی به لبم آورد. همون لحظه صدای خنده‌ی ساره و سهیل بلند شد. چشم‌‌‌هام رو که باز کردم فهمیدم ازمون عکس گرفتن. گونه‌م سرخ شد و با خجالت سرم رو پایین انداختم که سهیل با لودگی گفت:
- پاشو خودتو جمع کن، باقیش بمونه واسه تو خونه.
این‌بار نوبت فرهاد بود که با صدای بلندی بخنده.
دیگه واقعا اشکم داشت در‌ می‌اومد که فرهاد خطاب به سهیل گفت:
- بسه داداش اذیت نکن خانمم رو.
سهیل چشمی گفت و دست ساره رو گرفت:
- یه‌وقت نترکی انقد می‌خوری؟
ساره‌ با دهن پر از پیراشکی غر زد.
ساره: عه داداش!
سهیل اخمی نمایشی کرد و سری از روی تاسف تکون داد.
سهیل: داداش و مرگ. دختر نخور انقدر. اضافه وزن می‌آری می‌مونی رو دستمون‌ها.
ساره با افتخار گاز دیگه‌ای به پیراشکی زد و گفت:
- خان داداش. مثل این‌که یادت رفته من هر چقدر هم بخورم چاق نمی‌شم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

گیان

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Oct
2,773
30,364
مدال‌ها
3
(زمان حال)
به هر جون کندنی بود از تابلو دل کندم و روی تخت دراز کشیدم، وسایل اتاق ترکیبی از رنگ‌های سفید و مشکی بود. اوایل بخاطر رنگ تیره و دلگیرش برام جذابیتی نداشت، ولی بعدها کم‌کم تبدیل شد به بهترین و قشنگ‌ترین اتاق دنیا، پنجره‌ی زیبا و بزرگی که رو به باغ باز می‌شد با پرده‌ی سفیدی مزین شده بود. تخت دقیقا روبروی پنجره قرار داشت، چنگی به روتختی مشکی ساده‌ای که هنوز هم بوی فرهاد رو می‌داد زدم و هق هق اشکام رو تو بالشت محبوبم خفه کردم.
با صدای زنگ گوشی‌م‌‌ دهن کجی کردم و با رخوت از جام بلند شدم. چنگی زدم و گوشی رو از روی عسلی تخت برداشتم، مامان بود. احتمالاً می‌خواست سئوال پیچم کنه که چرا انقدر دیر کردم. با کمی تعلل جواب دادم.
- بله مامان.
مامان با لحن غمگینی جواب داد:
- سلام‌ دخترم. کجا موندی؟
به ساعت سفیدی که روی دیوار مشکی اتاق نصب شده بود نگاه کردم.
- میام.
مامان: زود‌تر بیا. پدرت میخواد باهات صحبت کنه.
- چشم.
گوشی رو قطع کردم و به طرف سرویس اتاق رفتم.
بعد از دوش چند دقیقه‌ای حوله رو دور خودم پیچیدم و از حمام خارج شدم. دوباره بوی خوش ادکلن فرهاد زیر بینی‌م پیچید. نفس عمیقی کشیدم تا اون بو رو با ذره ذره‌ی وجودم حس کنم. در کمد لباس‌ها رو باز کردم. لباس زیادی نداشتم. از بین لباس‌ها یک جین مشکی و هودی بنفشی بیرون کشیدم و تنم کردم. بعد از خشک کردن موها‌م؛ کلاه بنفشم رو سر کردم و پافر مشکی رنگ بلندم رو پوشیدم. موبایل و سوئیچ‌ رو برداشتم و بی‌حوصله داخل کیف یاسی رنگم انداختم. حوصله‌ی آرایش کردن نداشتم. ادکلن فرهاد رو برداشتم و تقریبا باهاش دوش گرفتم. کتونی‌های یاسی رنگم رو پا زدم و از اتاق خارج شدم.
 
موضوع نویسنده

گیان

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Oct
2,773
30,364
مدال‌ها
3
از راهروی طویلی که تقریباً هشت تا اتاق رو تو خودش جا داده بود گذشتم و آروم از پله‌های مارپیچ شده‌ی گرانیتی کرم رنگ که به وسط سالن ختم می‌شد پایین اومدم. نگاه‌م افتاد به خانم جان که سمت راست روی یکی از مبل سلطنتی کردم رنگ نشسته بود و قهوه‌ش رو می‌خورد. پوزخندی زدم که از چشمش دور نموند و اَخم‌هاش تو هم رفت. زیر لب سلامی دادم و به سمت دیگه‌ی سالن که شامل آشپزخونه و میز ناهارخوری ۱۲ نفره می‌شد رفتم. همون‌طور که نزدیک می‌شدم ملیحه جون رو صدا زدم:
-ملیحه جون؟
ملیحه که در حال چیدن کاپ‌ کیک روی دیس برنج طلایی رنگ بود، با دیدن من گل از گلش شکفت و خندید.
من هم خندیدمو چشمکی زدم:
- سلام.
به طرفم اومد و بغلم کرد.
ملیحه: سلام دختر قشنگم.
نگاه‌ش به دستای باندپیچی شدم افتاد که بخاطر حموم رفتن همون‌جوری خیس رو دستام جا خوش کرده بود. هینی کشید و آروم با دست به گونه‌ی تپل و سفید رنگش کوبید.
ملیحه: این چه وضعیه دخترم. زخمت عفونت میکنه.
به بنداژ سفید دستم که حالا خبری از تمیزی روش نبود نگاه کردم و بخاطر کثیفی زیادش صورتم جمع شد. ملیحه همو‌ن‌طور که غر میزد رفت و از سرویس بهداشتی که پشت پله‌ها قرار داشت و برای خدمه بود جعبه کمک‌های اولیه رو آورد و مشغول تمیز کردن دستم شد.
با صدای فین‌فینش سرم رو بالا آوردم و لبخندی به این‌همه مهربونی و دل‌نازکیش زدم. سرش رو بالا آورد. انگار خودشم فهمید که دارم نگاهش می‌کنم.
با پشت دستش اشکاش رو پاک کرد و بل حرص گفت:
- دختر تو چطور با این دستات حموم رفتی؟ چطوری لباسات رو عوض کردی؟ اصلا کی بهت غذا میده؟
بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه با خودش زمزمه کرد:
- اگه آقام بود نمی‌ذاشت خار تو پات بره.
نفسم رو پر صدا بیرون دادم و زیر لب گفتم:
- آخ ملیحه تو نمی‌دونی که آقات خودش این بلا رو سر من آورد.
بعد از این‌که کار بانداژ دستم تموم شد. از روی صندلی میز ناهارخوری سفید رنگ بلند شدم و به طرف شیرینی‌های محبوب ملیحه رفتم. و با صدای بلند طوری‌که بشنوه گفتم:
- ملیحه جون، میشه من یدونه از اینا بردارم؟
صداش با تاَخیر اومد و همون‌طور که وارد آشپزخونه می‌شد گفت:
- آره دخترم، چرا نمیشه!
دست بردم و یکی از شیرینی‌های دارچینی رو برداشتم و گاز کوچیکی زدم. سعی کردم نگاه‌م به کاپ کیک‌های توت فرنگی که جون فرهاد بود و همیشه سر خوردنش با فواد دعوا داشتن نیوفته.
بعد از این‌که شیرینی دارچینی رو خوردم از ملیحه خداحافظی کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

گیان

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Oct
2,773
30,364
مدال‌ها
3
به محض بیرون اومدنم از آشپزخونه، فواد هم از پله ها پایین اومد و با دیدن من لبخند شیرینی زد و پر انرژی گفت:
- سلام زن داداش.
جواب لبخندش رو با لبخند دادم.
- سلام فواد.
انگار که تازه متوجه‌ی بوی شیرین وانیل و توت فرنگی شده باشه؛ به داخل آشپزخونه سرکی کشید و سرخوش به ملیحه سلام کرد.
سریع برگشتم به سمت دیگه‌ی سالن تا له شدنش رو نبینم که چقدر با دیدن کیک‌ها دلتنگ برادر لج باز و به قول خانم جان پسر ناخلف خانواده میشه.
از عمارت بیش از اندازه مجلل خانم جان بیرون اومدم و سوار ماشین پرادوی سفید رنگم شدم که هیچ جوره به قد و قواره‌م نمی‌اومد. سوگل همیشه با خنده می‌گفت:
- آبجی تو این ماشین گم میشی.
به خونه که رسیدم؛ کلید رو داخل قفل انداختم و در رو باز کردم. ماشین رو کنار ماشین سالار پارک کردم و به اطراف نگاه کردم. من عاشق این حیاط و خاطرات کودکی‌م بودم. روز‌هایی که تنها دغدغه‌مون خیس شدن لباس‌هامون تو حوض و گلی شدنمون تو باغچه بود. حیاط نه‌ چندان بزرگی که گوشه به گوشه‌ش پر از خاطره و دلخوشی و روزای خوبمون بود. روزایی که با ساره کف حیاط خاله بازی و لی لی بازی می‌کردیم. روزهایی که سالار و سهیل بساط شب نشینی می‌چیدن تا به این بهونه مارو کنار هم جمع کنن. از پارکینگ گذشتم و رفتم کنار حوضی که وسط حیاط بود نشستم. نگاهم به باغچه و درخت گیلاسی افتاد که گوشه‌ی حیاط بود و به‌خاطر زمستون چیزی ازشون نمونده بود.
در ورودی خونه باز شد و مامان با دیدنم گل از گلش شکفت:
- سلام دختر قشنگم. اومدی مادر؟ چرا تو سرما نشستی.
خنده‌م گرفت و از جام بلند شدم.
- مادری، یه نفسی بکش.
بغلم کرد و سعی کرد نگاهش به دست‌هام نیوفته.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و به طرف در هدایتم کرد.
مامان: بیا بریم تو خونه؛ هوا سرده. الان پدرتم میاد.
چشمی و گفتم و وارد خونه شدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

گیان

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Oct
2,773
30,364
مدال‌ها
3
روی مبل کرم رنگ مامان لم دادم و نفس عمیقی کشیدم. لبخندی روی لبم اومد که از چشم‌های تیز بین سوگل دور نموند. همون‌طور که چشم‌هاش رو ریز کرده بود موذیانه پرسید:
- به چی می‌خندی آبجی؟
یه تای ابروم رو بالا بردم و خواستم جوابی بهش بدم که سالار وارد پذیرایی شد و به جای من جواب داد:
- به تو چه؟! یه دفعه‌ هم که داره می‌خنده، تو بپر وسط.
سوگل با دهن باز و متعجب به سالار خیره شد و اعتراض کرد:
- عه داداش؟ مگه چیز بدی پرسیدم؟
به طرفداری از سوگل به حرف اومدم و رو به سالار گفتم:
- موردی نیست بذار راحت باشه.
چپ چپی نگاهم کرد و به طرف راهرو رفت. همون‌طور که از پله‌های کنار راهرو بالا می‌رفت غرید:
- میرم استراحت کنم.
متعجب به سوگل نگاه کردم که معلوم بود حسابی از دست سالار ناراحت شده. خواستم از دلش دربیارم که مامان با سینی چایی وارد پذیرایی شد. سینی رو سمتم گرفت و تعارف کرد:
- دختر گلم بردار بخور جون بگیری. از سرما اومدی.
دلخور نگاه‌ش کردم و سینی چایی رو ازش گرفتم تا روی میز بذارم،‌ که با سوزش دستم آخی گفتم و مامان سرزنش بار نگاهم کرد و خودش سینی رو روی میز محبوبش که با رومیزی طرح قاجار قدیمی مزین شده بود گذاشت. یادش بخیری زیر لب گفتم و فاتحه‌ای برای آرامش روح "گلین باجی" فرستادم. مامان رد نگاهم رو گرفت و با دیدن رو میزی، انگار که خاطرات کودکیش زنده شده باشه بعد از خوندن فاتحه نالید:
- خدا بیامرز وقتی داشت این رو بهم می‌داد چه‌قدر سفارش کرد که مواظب خاطراتِ جان جانانم باش.
آهی از ته دل کشیدم. مامان بعد از مکث کوتاهی لبخند شیرینی زد و با بغض ادامه داد:
- خدابیامرز تا آخرین لحظات عمرش حتی تو نفس‌های آخر هر شب این رومیزی رو می‌انداخت روی بالشت سرش و سرش رو روی اون می‌ذاشت. می‌گفت بوی آقات رو می‌ده.
قطره اشک سمجی که از گوشه‌ی چشمم اومد رو عجولانه پاک کردم و تو دلم نالیدم:
-گلین باجی، دردت به سرم، کجایی که مرحم زخمام باشی؟ کجایی ببینی که چی به سر گیسو پریشانت اومده.
با صدای هق‌هق گریه‌ی مامان به خودم اومدم و بغلش کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,201
9,226
مدال‌ها
7
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین