برگشتم و به طرف در رفتم. میدونستم تا خانم جان رو نبینه کوتاه نمییاد. قبل از اینکه دستم به دستگیرهی در بخوره گفت:
- حلالم کن.
لبخند غمگینی زدم و همونطور که پشتم بهش بود خوندم:
- عشق یعنی بی هوا افروختن
ناگهان آتش گرفتن، سوختن
شمع بودن، آب گشتن، عاقبت
تا سحر سر را به پاها دوختن.
قطره اشک سمجی که گوشه چشمم جاخوش کرده بود رو پاک کردم، ایندفعه نوبت فرهاد بود که برام بخونه مثل همیشه.
فرهاد: عشق یعنی ماه من نزدم بمان
همصدا با ساز دل قدری بخوان
حرف رفتن را مزن با هر دلیل
گر نباشی بی تو میمیرم بدان.
(میکائل شیریفی)
دل خداحافظی کردن رو نداشتم و سریع از اتاق خارج شدم. خانم جان روبروی در اتاق با عصایش به دیوار تکیه زده بود و با دیدن من دستپاچه پرسید:
خانم جان: چیشد دختر؟
- میخواد شمارو ببینه.
خانم جان: اول باید با دکترش مشورت کنم.
پوزخندی زدم و به در اتاق اشاره کردم و با کنایه گفتم:
- اونی که اون داخلِ پسر شماست، پارهی تنتونه... .
در اتاق باز شد و فرهاد از اتاق بیرون اومد، نگاه عصبی به خانم جان انداخت و گفت:
- باید صحبت کنیم.
خانم جان اخمی کرد تا دردونه پسرش دلتنگی تو چشمهاش رو نبینه و در جوابش گفت:
- تو باید تا آخر مداوات همینجا بمونی.
فرهاد پوزخندی زد.
فرهاد: چطوری میخوان نگهم دارن؟
خانم جان دستی به سر و رویش کشید و گفت:
- همینکه گفتم.
و رفت.
فرهاد که از این کارش حسابی عصبی شده بود تهدید وار گفت:
-بیام بیرون تو و اون خونه رو همهتون رو به آتیش میکشم.
ولی ملوک اهمیتی نداد و رفت. همیشه همین بود. جز حرف خودش به حرف هیچ احدی گوش نمیداد.
فرهاد دو پرستاری که سعی در آروم کردنش داشتن رو کنار زد و به اتاقش رفت.
- حلالم کن.
لبخند غمگینی زدم و همونطور که پشتم بهش بود خوندم:
- عشق یعنی بی هوا افروختن
ناگهان آتش گرفتن، سوختن
شمع بودن، آب گشتن، عاقبت
تا سحر سر را به پاها دوختن.
قطره اشک سمجی که گوشه چشمم جاخوش کرده بود رو پاک کردم، ایندفعه نوبت فرهاد بود که برام بخونه مثل همیشه.
فرهاد: عشق یعنی ماه من نزدم بمان
همصدا با ساز دل قدری بخوان
حرف رفتن را مزن با هر دلیل
گر نباشی بی تو میمیرم بدان.
(میکائل شیریفی)
دل خداحافظی کردن رو نداشتم و سریع از اتاق خارج شدم. خانم جان روبروی در اتاق با عصایش به دیوار تکیه زده بود و با دیدن من دستپاچه پرسید:
خانم جان: چیشد دختر؟
- میخواد شمارو ببینه.
خانم جان: اول باید با دکترش مشورت کنم.
پوزخندی زدم و به در اتاق اشاره کردم و با کنایه گفتم:
- اونی که اون داخلِ پسر شماست، پارهی تنتونه... .
در اتاق باز شد و فرهاد از اتاق بیرون اومد، نگاه عصبی به خانم جان انداخت و گفت:
- باید صحبت کنیم.
خانم جان اخمی کرد تا دردونه پسرش دلتنگی تو چشمهاش رو نبینه و در جوابش گفت:
- تو باید تا آخر مداوات همینجا بمونی.
فرهاد پوزخندی زد.
فرهاد: چطوری میخوان نگهم دارن؟
خانم جان دستی به سر و رویش کشید و گفت:
- همینکه گفتم.
و رفت.
فرهاد که از این کارش حسابی عصبی شده بود تهدید وار گفت:
-بیام بیرون تو و اون خونه رو همهتون رو به آتیش میکشم.
ولی ملوک اهمیتی نداد و رفت. همیشه همین بود. جز حرف خودش به حرف هیچ احدی گوش نمیداد.
فرهاد دو پرستاری که سعی در آروم کردنش داشتن رو کنار زد و به اتاقش رفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: