جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [گیسو افشان] اثر «mahsa.m76 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط گیان با نام [گیسو افشان] اثر «mahsa.m76 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,120 بازدید, 16 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [گیسو افشان] اثر «mahsa.m76 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع گیان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز

نظرتون راجب این رمان؟

  • عالیه ، حرف نداره.

    رای: 36 83.7%
  • خوبه.

    رای: 10 23.3%
  • بد نیست.

    رای: 0 0.0%
  • خوشم نیومد.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    43
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

گیان

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Oct
2,770
30,350
مدال‌ها
3
IMG_۲۰۲۲۰۴۲۱_۰۱۱۲۲۷.png
نام رمان: گیسو افشان.
نویسنده: mahsa.m76.
ژانر: عاشقانه، اجتماعی.
ناظر: عضو گپ نظارت: 5 S.O.W
خلاصه: کسی با سکوت‌ش، مرا تا بیابان بی‌انتهای جنون برد. کسی با نگاه‌ش، مرا تا درندشت‌ دریای خون برد، مرا بازگردان، مرا ای به پایان رسانیده
– آغاز گردان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,322
46,937
مدال‌ها
23

Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (3) (1) (2) (2) (2) (2) (1) (1) (1).jpg


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

گیان

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Oct
2,770
30,350
مدال‌ها
3
به چه مانند کنم
موی پریشان تو را
به دل تیره شب
به یکی هاله دود
یا به یک ابر سیاه
که پریشان شده و ریخته بر چهره ماه
به نوازش‌گر جان
یا بدان شعله شمعی
که بلرزد ز نسیم
به چه مانند کنم تو بگو...


*به نام خدا*

- گیسو نرو. نرو گیسو. ازت خواهش می‌کنم. منو این‌جا تنها نذار. دیگه این کارو نمی‌کنم. گیسو.
با چشم‌های به اشک نشسته نظاره‌گر بدترین سکانس زندگیم شده بودم. با دستی که روی شونه‌م نشست چشم از صحنه‌ی غم انگیز رو‌به‌رو گرفتم. نه! نه من نمی‌تونستم فرهادم رو این‌جا تنها بزارم و برم.
بی‌اختیار از روی زمین بلند شدم و به طرفش رفتم.
- ولش کنید.
به طرف دو پرستاری که با بی‌رحمی فرهادم رو می‌بردن حمله‌ور شدم.
- ولش کنید گفتم.
اما هیچکس توجهی به حرفم نمی‌کرد. با التماس به دکتر که سعی می‌کرد آرومم کنه گفتم:
- دکتر. خواهش می‌کنم بذارید ببرمش خونه. قول میدم این‌دفعه بیشتر مواظبش باشم.
با نگاهی به پشت سرم بی‌توجه به من به همراه سه پرستار دیگه فرهاد رو به قسمت انتهایی سالن برد.
صدای فرهاد با دور شدنش هر لحظه کم‌تر و کم‌تر می‌شد. به طرف خانم جان که با اقتدار گوشه‌ای ایستاده بود و نظاره‌گر بود دوییدم.
- خانم جان شما یه کاری بکن. قسم می‌خورم نزارم دیگه این اتفاق بیوفته.
اما جز سکوت چیزی نشنیدم. چشم چرخوندم و رو به تک‌تک کسایی که نظاره‌گر بودن نالیدم.
- چرا هیچ کدومتون کاری نمی‌کنید؟
باید خودم دست به کار می‌شدم. به طرف انتهایی سالن پا تند کردم که با صدای خانم جان ناتوان ایستادم.
خانم جان: تمومش کن دختر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

گیان

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Oct
2,770
30,350
مدال‌ها
3
روی نیمکت چوبی بیمارستان نشسته بودم و به روزهای خوبی که عمر کوتاهی داشتند فکر میکردم. درمونده به سوگل که کنارم نشست نگاه کردم. با صدایی که از فرط گریه دورگه شده بود گفت:
- گیسو بیا بریم. قسمت‌های سوخته‌ی بدنت باید پانسمان بشن.
به دست‌هام که از شدت سوختگی ورم کرده بود نگاهی اجمالی انداختم. بیش از حد می‌سوخت. اما با سوزش دلم چطور کنار می‌اومدم.
- چرا خانم جان نذاشت ببریمش خونه؟
سوگل دستش رو نوازش وار روی سرم کشید.
- نگاه کن ببین چه بلایی سرت اومده؟ اگه می‌سوختی و زنده‌زنده جون می‌دادی اون‌موقع چی می‌شد؟
اشک‌هام دوباره سرازیر شد و حق به جانب نگاهش کردم.
- ولی من مشکلی ندارم. باید تو روزهای سخت کنارش باشم. خودت همیشه اینو میگی.
آهی کشید.
سوگل: روزهای سختی که به قیمت به خطر افتادن جونت تموم شه؟
- ولی اون شوهر منه. خود تو نبودی که می‌گفتی باید کنارش باشم تو هر شرایطی؟
سوگل سر تکان داد و بی‌ملاحظه گفت:
- آره من گفتم. ولی اون‌موقع هنوز تو و خونه رو یه جا به آتیش نکشیده بود.
ناراحت از جام بلند شدم و به طرف بیمارستان رفتم.
سوگل: کجا میری گیسو؟
بدون این‌که نگاهش کنم نالیدم.
- باید با دکترش حرف بزنم.
***
روی صندلی روبه‌روی دکتر نشسته بودم. هنوز هم امیدی داشتم به این‌که فرهاد رو با خودم ببرمش. دکتر تک سرفه‌ای کرد و بعد از بررسی چند برگه و پرونده به من نگاه کرد.
- ببین دخترم. قبلاً هم بهت گفته بودم که این بیماری تازه جوونه زده و امکان داره هر اتفاقی بیوفته. معمولاً در طی درمان جنون آتش‌افروزی جلساتی هم به درمان خانواده اختصاص داده می‌شه. در بیشتر مواقع خانواده این بیماران با مشکلات روحی بسیاری درگیر می‌شن که باید به اون‌ها توجه کرد. به‌علاوه آگاهی آن‌ها راجع به این بیماری و راهکارهایی که می‌تونه به درمان بیمار کمک کنه باید افزایش پیدا کنه. بسیاری از این خانواده‌ها تصور می‌کنن که با تنبیه یا بدرفتاری می‌تونن مشکل رو حل کنن، اما واقعیت اینه که هیچ‌کدوم از این راهکارها در از بین رفتن این بیماری تأثیری نداره.
گیج به حرف‌های دکتر گوش می‌دادم، و از هیچ کدوم سر در نمی‌آوردم.
- دکتر، چرا؟ چه‌طوری درگیر همچین بیماری وحشتناکی شده؟
دکتر: بعضی از محققان و پزشکان کشور به این نتیجه رسیدن که نشانه‌هایی از وراثت می‌تونه تو این موضوع نقش داشته باشه.
- یعنی چی؟ من گیج شدم آقای دکتر.
دکتر: ببین دخترم. ممکنه تو چند نسل‌ها قبل کسی این بیماری رو داشته و الان همسرتون اون رو به ارث برده.
کلافه نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسط بشم و جلوی اشک‌هام رو بگیرم.
- یعنی می‌گید امیدی به خوب شدنش نیست آقای دکتر؟
- صد البته که نه. فقط باید صبر داشته باشید دخترم. به مرور زمان و به کمک دارو حالش بهتر میشه.
بیماری روانی بسیار نادر و خطرناکیه. اصلی‌ترین ویژگی جنون آتش‌افروزی اینه که بیماران علاقه خاصی به آتش، وسایل مربوط به اون و به‌خصوص برپا کردن آتش دارن. این بیماران معمولاً جذب آتش در محیط اطراف خود می‌شن و حتی ممکنه آتش‌نشان‌ها رو دنبال کنند.
- چه وحشتناک.
دکتر سری تکان داد و گفت:
- و وحشتناک‌تر از همه اینه که امروز جون شما تو خطر افتاده بود.
- ولی...
دکتر: ولی نداره. باید به ما کمک کنی به‌خاطر خودش. که حالش بهتر بشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

گیان

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Oct
2,770
30,350
مدال‌ها
3
همون‌طور که به حرف‌های دکتر فکر می‌کردم از جام بلند شدم.
دکتر: یه مورد دیگه هم هست دخترم.
- چه موردی؟
دکتر: خانم اصلانی قدغن کرده بود که بهت بگم ولی...
متعجب نزدیک‌تر شدم.
- خانم جان چی رو قدغن کرده؟
دکتر: همسرتون این اواخر مواد مصرف می‌کردن.
سرم گیج رفت. دیگه توان ایستادن روی پاهام رو نداشتم. با دلهره پرسیدم:
- چه جور موادی؟
دکتر: یه نوع مواد روان‌گردان.
نه امکان نداشت. فرهاد و مواد؟
- آقای دکتر! همسر من تحصیل کرده‌س امکان نداره.
دکتر سری از روی تاسف تکون داد.
- تو آزمایشاتی که انجام داده شده یک نوع مواد مخدر تو خونش پیدا شده.
با خشم به طرف در خروجی اتاق دکتر رفتم و بی خداحافظی اتاق رو ترک کردم.
***

- چرا؟ چرا خانم جان؟ چرا نذاشتید من بفهمم؟
فهیمه و فواد که سعی در آروم کردن من داشتند رو کنار زدم و به خانم جان نزدیک‌تر شدم. با صدایی که هر لحظه بلند و بلندتر میشد فریاد زدم:
- مگه من همسرش نبودم؟
اما باز هم صدایی از جانب او نشنیدم.‌ به کیفم چنگی زدم و به طرف در خروجی رفتم.
خانم جان: کجا؟
اهمیتی به لحن تندش ندادم و دوباره به راهم ادامه دادم که محکم‌تر گفت:
- گفتم کجا؟
بدون این‌که برگردم پاسخ دادم:
- میرم خونه.
صدای قدم‌هاش هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. عصاش رو به زمین کوبید.
خانم جان: فعلاً خونه‌ی تو این‌جاس.
- ولی...
خانم جان: ولی نداره. تا زمانی که شوهرت برگرده همین‌ جا می‌مونی.
دل‌خور نگاهش کردم. این زن تا کی می‌خواست حکم بده و فرمان‌روایی کنه!
- من خودم خونه دارم.
فهیمه زودتر از مادرش دست به کار شد.
فهیمه: اما زن دادش خونه‌تون سوخته.
جگرم آتیش گرفت از حرفی که شنیدم. روی زمین افتادم و هق زدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

گیان

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Oct
2,770
30,350
مدال‌ها
3
فواد‌ دست‌پاچه روبه‌روم نشست و گفت:
- اما، زن داداش اصلاً ناراحت نباش. خودم مثل روز اول درستش می‌کنم.
ناامید به فوادی که مثل برادرش مهربون و دل‌سوز بود نگاه کردم.
فهیمه از روی زمین بلندم کرد.
فهیمه: برو توی اتاق استراحت کن.
مهربان نگاهش کردم و با معذرت‌خواهی کوتاهی به طرف اتاق فرهاد رفتم؛ اتاقی که تمومش خاطره بود.
وارد اتاق شدم. روی تخت دراز کشیدم. بوی فرهادم رو می‌داد. سعی کردم به چیزی فکر نکنم ولی امان از این خاطرات لعنتی.
***
(فلش بک به گذشته)

- مامان من دارم میرم. کاری باهام نداری؟
مامان بوسه‌ای برام فرستاد و گفت:
- برو دخترم. مواظب خودت باش.
با به صدا در اومدن گوشی؛ سریع بوت‌های چرم مشکی‌ رنگم رو پا زدم و جواب دادم.
- اومدم.
صدای لیلا عصبی تو گوشم پیچید.
- بجنب دختر. دیرمون میشه.
با این حرفش سریع راه حیاط رو طی کردم و همین که خواست حرف دیگه‌ای بزنه در رو باز کردم.
- اومدم. چه خبرته؟
با دیدنم تک بوقی زد و سوار شدم.
- ببخشید. یکم دیر شد.
همون‌طور که دنده رو عوض میکرد غر زد.
- بله. به لطف سرکار خانم.
ریز به عصبانیتش خندیدم.
لیلا همون‌طور که رانندگی می‌کرد تند‌تند حرفش رو تکرار کرد.
لیلا: اگه دیر برسیم ساحل پوستمون رو می‌کنه.
بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم.
- خب عزیز من، مهمونی ساعت هشت شروع میشه. الان‌ هم ساعت هفته. می‌رسیم دیگه.
لیلا و ساحل رو از بچگی می‌شناختم. سه تا دوست خیلی صمیمی بودیم، که از دبیرستان کنار هم بزرگ شده بودیم.
به عمارت پدری ساحل که رسیدیم، لیلا ماشین رو گوشه‌ای پارک کرد و به همراه دسته‌ گل زر قرمز از ماشین پیاده شدیم.
لیلا زنگ در رو فشرد و بعد از لحظاتی صدای کر کننده‌ی ساحل به گوشمون رسید.
- کجا موندید شما؟ بیاید تو.
وارد حیاط شدیم. حیاط که چه عرض کنم؛ باغ بزرگ و زیبایی بود.
لیلا سرخوش خندید و گفت:
- من عاشق درخت‌ها و گل‌های نرگس این باغم.
ساحل جلوی در ورودی به انتظارمون ایستاده بود. نزدیک‌تر که شدیم لبخند زد.
ساحل: به‌به، چه خانم‌های زیبا و شیک پوشی.
خودم رو بررسی کردم. پالتوی خز‌دار خردلی به همراه شال هم‌رنگش پوشیده بودم. لیلا هم سنگ تموم گذاشته بود. پالتوی سفید رنگ زیبایی پوشیده بود.
لیلا که از این تعریف ساحل خوشش آمده بود گفت:
- هر چی باشه اومدیم موفقیت دوستمون رو جشن بگیریم.
بعد از سلام و احوال پرسی با ساحل و دادن دست‌گل زیبای زر قرمز رنگ، به داخل دعوت شدیم. مهمونی تقریباً شلوغ بود. سوتی کشیدم و گونه‌ی ساحل رو بوسیدم.
- آفرین به دوست قشنگ و موفق خودم.
ساحل خندید و به گوشه‌ای از سالن اشاره کرد.
- ببینید اون‌جا، جا هست. برید تا بگم بیان ازتون پذیرایی کنن.
خاله نسترن به استقبالمون اومد و من و لیلا رو گرم در آغوش گرفت.
خاله نسترن: خوش اومدید دخترای گلم.
به لبخندی اکتفا کردم و لیلا تبریک گفت.
لیلا: خاله جون تبریک میگم.
خاله نسترن: مرسی دختر قشنگم.
لیلا چشم چرخوند و گفت:
- سامان رو نمی‌بینم.
همون‌ لحظه صدای سرخوش سامان به گوشمون رسید.
سامان: به‌به ببینید کیا تشریف آوردن.
با سامان برادر ساحل سلام و احوال‌پرسی کردیم و بعد از تحویل دادن پالتو و شال به خدمه روی یکی از مبل‌ها نشستیم.
با لیلا گرم صحبت کردن بودیم که همه‌جا ساکت شد و پدر ساحل عمو سعید؛ شروع کرد به صحبت‌ کردن.
عمو سعید: مرسی از همتون که این‌جا جمع شدین تا با ما تو این شادی شریک بشین. می‌خوام از خواهر زاده‌ی عزیزم جناب فرهاد اصلانی و دخترم ساحل دعوت کنم که، چند لحظه‌ای برامون صحبت کنن.
صدای دست و جیغ مهمون‌ها بلند شد و ساحل به همراه مرد خوش‌پوش و اتو کشیده‌ای کنار عمو سعید قرار گرفتن.
لیلا موزیانه خندید و گفت:
- پس فرهاد خان ایشون هستن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

گیان

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Oct
2,770
30,350
مدال‌ها
3
ساحل با لبخند تک سرفه‌ای کرد.
ساحل: از همه‌تون ممنونم، که به اینجا تشریف آوردید. همچنین تشکر می‌کنم از پسر عمه‌ی عزیزم جناب آقای فرهاد اصلانی، که من رو قابل دونستند همکاری لازم رو تو ساخت شهرک با ایشون داشته باشم. و همچنین تشکر میکنم از آقای حمیدیان، آقای امینی و آقای عمادی، که زحمت‌های بسیار زیادی برای ما کشیدن.
صدای دست و تبریک گفتن مهمان‌ها یکی‌یکی به گوش می‌رسید.
عمو سعید دستش رو پشت کمر فرهاد قرار داد، و اون رو به سمت جلو هدایت کرد.
فرهاد خیلی متین و موقر شروع به صحبت کرد.
- سلام عرض می‌کنم، به تک‌تک مهمان‌های حاضر در جمع. همون‌طور که خانم اصلانی (ساحل) فرمودند؛ ساخت شهرک تقریباً به پایانش رسیده، و من هم تشکر می‌کنم از تمام کسانی که در ساخت این پروژه‌ی عظیم مارو همراهی کردن.
بعد از تموم شدن حرف فرهاد، عمو سعید دوباره مجلس رو به دست گرفت.
عمو سعید: و یه خبر خوب دیگه هم براتون دارم. این جشن یک مناسبت دیگه هم داره.
دست ساحل و فرهاد رو گرفت و در دست هم گذاشت.
عمو سعید:نامزدی دخترم و خواهر‌زاده‌ی عزیزم فرهاد.
همه جا سکوت بود و صدایی از کسی درنمی‌اومد. انگار همه شوکه شده بودن. لیلا با صدای جیغ مانندی گفت:
- مبارکه.
به تبعییت از لیلا همه جلو رفتن و تبریک گفتن.
آروم به پهلوش زدم.
- دختره‌ی دیوونه، آبرومون رو بردی. چه خبرته؟
با شوق از جاش بلند شد و گفت:
لیلا: بیا بریم تبریک بگیم. نگو که خوشحال نشدی!
لبخندی زدم.
- چرا خوشحال نشم؟ بریم.
به طرف ساحل و فرهاد رفتیم. سلام کردیم. فرهاد مشغول صحبت‌کردن با شخصی بود که متوجه‌ی سلام ما نشد. لبخند زیبایی زدم و تبریک گفتم. لیلا هم آرزوی خوشبختی کرد.
ساحل تشکری کرد و به فرهاد اشاره کرد. و با صدای آرومی پرسید:
- بچه‌ها، چطوره؟
لیلا چشمکی زد.
ساحل به فرهاد نزدیک‌تر شد و بلند‌تر از قبل گفت:
- فرهاد جان؟
فرهاد سریع برگشت و به ساحل نگاه کرد. انگار هنوز هم متوجه‌ی ما نشده بود.
ساحل به ما اشاره کرد.
- لیلا و گیسو. همون دوستام که ازشون برات تعریف کرده بودم.
فرهاد با لیلا گرم احوال‌پرسی کرد و به من نگاه کرد. لبخند زیبایی زدم و با صدای آرومی گفتم:
- براتون آرزوی خوشبختی می‌کنم.
مات نگاهم کرد. بدون هیچ حرفی. متعجب به ساحل نگاه کردم و سرم رو تکون دادم.
ساحل: فرهاد جان؟ چیزی شده؟
فرهاد که در عالم هپروت بود سر تکون داد و گفت:
فرهاد: چی گفتی ساحل؟
ساحل: دوستم گیسو.
و به من اشاره کرد. لبخندی زدم. به تکان دادن سر اکتفا کرد و با معذرت خواهی کوتاهی به طرف دیگه‌ای رفت.
هر سه متعجب به رفتن فرهاد نگاه کردیم. لیلا دستش رو بالا برد و خاک تو سری به ساحل گفت.
لیلا: مثلا اومده بودیم تبریک بگیما! چرا رفت؟
ساحل گیج گفت:
ساحل: احتمالاً‌ از خستگیه بچه‌ها، وگرنه خیلی خوب و خاکیه‌.
- تحت فشار نزاریدش. معلومه که خسته‌س.
ساحل با سر تایید کرد.
ساحل: آره. احتمالاً بعد از افتتاح شهرک یه مسافرت بریم. واقعاً خسته شدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

گیان

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Oct
2,770
30,350
مدال‌ها
3
بعد از تموم شدن مهمونی و صرف شام به طرف عمو سعید و نسترن جون رفتیم.
- خب دیگه عمو جان ما رفع زحمت کنیم.
عمو سعید: لطف کردید اومدید دخترای گلم. به خانواده سلام برسونید.
نسترن جون: صبر کنید میگم سامان شما رو می‌رسونه.
تندی جواب دادم:
- نه نسترن جون، با ماشین اومدیم.
لیلا چشم چرخوند و گفت:
- ساحل و فرهاد و سامان کجان؟ بیا بریم ازشون خدافظی کنیم.
سامان که صدای لیلا رو شنیده بود از گوشه سالن بلند شد و به طرفمون اومد و گفت:
- می‌خوایید برسونمتون؟
لیلا: نه مرسی. گیسو ماشین آورده.
- ساحل و آقا فرهاد کجا رفتن؟
سامان به درب خروجی اشاره کرد:
- رفتن تو باغ هوا بخورن.
با سامان هم خدافظی کردیم و به باغ رفتیم.
بعد از این‌که به کمک خدمه پیداشون کردیم به طرفشون رفتیم.
ساحل: دارید می‌رید بچه‌ها؟
- آره دیگه بریم.
ساحل: شب رو بمونید همین‌جا.
لیلا: نه دیگه. صبح باید برم دنبال کارای مدرکم.
نگاه‌‌ خیره‌ی فرهاد بدجوری اذیتم می‌کرد. رو به هر دو گفتم:
- براتون آرزوی موفقیت و خوشبختی می‌کنم.
لیلا: من هم همین‌طور
- خب دیگه، ما بریم شب‌خوش.
و باز هم از جانب فرهاد حرفی شنیده نشد.
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. این حجم سکوت از لیلا بعید بود. نگاهی بهش انداختم. تو فکر بود.
- چته؟ به چه می‌اندیشی دختر؟
لیلا متفکر نگاهم کرد.
لیلا: حواست بود چقدر این فرهاد مشکوک می‌زد؟
- چیکارش داری آخه؟
لیلا: اولش خوب جواب داد. ولی بعدش اصلاً باهامون صحبت نکرد.
انگار که چیزی یادش اومده باشه عصبی گفت:
- نکنه از ما خوشش نیومده باشه و بخواد دیگه در ارتباط نباشیم؟!
کلافه گفتم:
- بچه شدی لیلا! اونا دو تا آدم عاقل و تحصیل کرده‌ان. پس مطمئن باش چیزی رو به هم تحمیل نمی‌کنن.
لیلا نفس عمیقی کشید.
لیلا: آره. راست میگی. راستی، چرا همش به تو نگاه می‌کرد. قبلاً جایی دیده بودیش؟
- نه. منم نفهمیدم چرا.
اول لیلا رو رسوندم و بعد به طرف خونه حرکت کردم.
به محض وارد شدنم به خونه سوگل به طرفم اومد.
- سلام آبجی.
- سلام عزیزم. چطور تا الان نخوابیدی؟
سوگل: منتظر تو بودم‌.
- مامان و بابا بیدارن؟
سوگل: آره. سالار هم هست.
پالتوم رو از تنم در آوردم، از راهروی نسبتاً بزرگی که تابلوهای زیبایی روی دیوارش نصب شده بود گذشتم. انتهای راهرو دو ورودی بود که یکیش به پذیرایی و اون یکی به سرویس بهداشتی ختم می‌شد. تصمیم گرفتم اول آبی به دست و صورتم بزنم.
بعد از شستن دست و صورتم، از ورودی دیگه وارد پذیرایی شدم و بلند سلام کردم.
- سلام.
همه به طرفم برگشتن و با محبت جوابم رو دادن. اول مامان و بابا و بعد سالار رو بوسیدم، و روی مبل کرم رنگ نشستم.
پذیرایی خونه شامل یک دست مبل دوازده نفره‌ی کرم رنگ و فرش‌های هم‌رنگش، و یک سینما خانواده و یک کاناپه روبروی اون بود. و یک آشپزخونه با ام‌دی‌اف سفید کرم.
مامان تکونی بهم داد و گفت:
- دخترم حواست کجاس؟
از فکر بیرون اومدم و لبخند زدم.
- فکرم مشغول چیزی بود.
بابا تلوزیون رو خاموش کرد و رو به من گفت:
بابا: خوش گذشت دخترم؟
- بله جای شما خالی. عمو جان سلام رسوندن.
سالار همون‌طور که با گوشی مشغول بود گفت:
- پس چرا انقدر دیر اومدی؟
- یادم رفت بگم. مراسم نامزدی ساحل و آقا فرهاد هم بود.
مامان با خوشحالی و سالار با تعجب نگاهم کردن.
مامان: خوشبخت بشن انشاالله.
بابا: خوشبخت بشن.
سوگل با سینی چای وارد شد و سالار هم باز با گوشی خودش رو مشغول کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

گیان

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Oct
2,770
30,350
مدال‌ها
3
(زمان حال)
با صدای جروبحث دو نفر از خواب پریدم. سریع از روی تخت بلند شدم و به ساعت نگاه کردم. ساعت دو بعدازظهر بود. خدای من، این‌ همه ساعت خوابیده بودم.
صدا‌ها از پایین می‌اومد. از اتاق خارج شدم و به طرف پله‌ها رفتم. صدای‌ خانم جان واضح‌تر شد.
- سعید برو، زنت رو هم ببر. اصلا حوصله‌ ندارم.
از پله‌های عمارت پایین رفتم و سلام کوتاهی کردم.
نگاه‌ها به سمت من کشیده شد. نسترن جون با دیدن من پوزخندی زد. و به خانم جان خیره شد.
نسترن‌ جون: ببین ملوک.
و به من اشاره کرد و دوباره ادامه داد.
نسترن‌ جون: این دختر چی داشت که به خاطرش هم زندگی دختر من رو سیاه کردی هم زندگی پسر خودت رو.
عمو سعید عصبی نگاهی به نسترن جون کرد و گفت:
-بس کن نسترن. اتفاقیه که افتاده. این دختر چه گناهی داره.
نسترن جری‌تر شد و به طرف من حمله کرد.
چنگی به موهای بلندم زد. ولی من بدون هیچ حرکتی فقط نگاهش کردم. حق داشت. به قول خودش زندگی دخترش رو نابود کرده بودم.
نسترن: این دختر ما رو به خاک سیاه نشوند. سامانم رو آواره کرد. ساحلم کنج خونه افتاده و لب به هیچی نمیزنه. بچه‌م داره از دستم میره.
همون‌لحظه فهیمه از در وارد شد و با دیدن وضع اسفبار من سلام کرده نکرده تندی به طرفمون اومد.
نسترن رو از من جدا کرد.
فهیمه: زن دایی این چه وضعیه؟ نمیبینی حالش خوب نیس؟
نسترن دوباره خواست به طرفم حمله کنه که خانم جان با صدای بلندی گفت:
- بس کن. از خونه‌ی من گمشو بیرون.
نسترن با چشم‌های متحیرش اول به خانم جان و بعد به عمو سعید نگاه کرد. چنگی به کیفش که رو مبل رها کرده بود زد و به طرف در خروجی رفت. قبل از رفتن به من نگاه کرد.
نسترن: اینجا تموم نمی‌شه.
و رفت. عمو سعید هم بعد از خدافظی کوتاهی عزم رفتن کرد.
فهیمه که خودش هم حال چندان خوبی نداشت دستم رو گرفت و گفت:
- بیا زن داداش، بیا بشین.
روی اولین مبل نشستم و به خانم جان که به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود نگاه کردم.
با صدای زنگ تلفن فهیمه از جا پرید و به طرف تلفن رفت.
- سلام. بله بفرمایید. چشم حتما.
تلفن رو سر جاش گذاشت و به طرف خانم جان رفت.
خانم جان: کی بود؟
فهیمه: دکتر ناطقی.
با شنیدن اسم دکتر، دلشوره ی بدی به جونم افتاد.
خانم جان: چی می‌گفت؟
فهیمه: گفت داداش... .
خانم جان که انگار یک شبه ده سال پیرتر شده بود داد زد‌.
- فهیمه جون به لبم کردی. چی گفت؟
فهیمه که سعی در کنترل کردن لرزش صداش داشت گفت:
- میگه حال داداش خوب نیست. یه جا بند نمیشه و همش اسم گیسو رو صدا میزنه. گفت شما به همراه گیسو برید بیمارستان.
خانم جان نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:
- برو آماده شو.
سریع از جام بلند شدم و به طرف پله‌ها رفتم.
***
دکتر بار دیگه با تذکر گفت:
- دخترم فقط ده دقیقه میتونی بری و ببینیش. سعی کن راضیش کنی که با ما همراهی کنه. وگرنه مجبور می‌شیم سراغ مرحله‌ی بعدی بریم.
خانم جان: مرحله‌ی بعدی چیه؟
دکتر: شوک الکتریکی.
با شنیدن شوک الکتریکی لرزه‌ای به تنم افتاد.
دکتر: اشک‌هاتو پاک کن. باید قوت قلب بهش بدی‌. با این حالت نمیزارم بری.
اشک‌هامو پاک کردم و همراه دکتر به طبقه‌ی بالا رفتم.
پشت در ایستادم و یه بار دیگه به دکتر نگاه کردم. لبخند مهربانی زد و گفت:
- تو می‌تونی.
آروم در زدم و وارد شدم. روی تخت خوابیده بود. نزدیک شدم و نگاهش کردم. حتی تو خواب هم اخم کرده بود. آروم طوری‌که بیدار نشه دستی رو موهای مشکی و براقش کشیدم. تکونی خورد و چشم‌های مشکیش رو باز کرد. با دیدن من سریع از جاش بلند شد و متحیر گفت:
فرهاد: گیسو. خودتی؟!
- آره جان دلم خودمم.
محکم من رو در آغوش گرفت و من هم همراهیش کردم. نفس عمیقی کشیدم. دلم پر میزد برای فرهادم. آروم سر روی شونه‌ش گذاشتم.
بعد از دقایقی من رو از خودش جدا کرد و به چشم‌هام خیره شد.
فرهاد: گیسو، دلم خیلی برات تنگ شده بود‌.
چیز کمی نبود یک روز دوری از جانانم.
- منم دلم برات تنگ شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

گیان

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Oct
2,770
30,350
مدال‌ها
3
دست‌هاش رو دو طرف صورتم قرار داد و نگاهش به گوشه‌ی پیشونیم افتاد. لبخند گرمی نثارش کردم و چشم‌هام رو بستم. گرمای دستش به زیر پوستم نفوذ کرد و این لذت بخش‌ترین حس دنیا بود.
فرهاد: گیسو.
چشم‌هام رو باز کردم و از ته دلم گفتم:
- جانم؟
- منو ببخش.
- بابت چی؟
دست‌هام رو گرفت و فشار کوچکی بهش وارد کرد که از شدت سوزش آخی گفتم و تازه متوجه‌ی بانداژ دستم شد.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
- دست‌هات.
مهربون نگاهش کردم و برای عوض کرد بحث به سمت پنجره‌ی اتاق که حفاظ‌های سفیدش بد جوری توی ذوق می‌زد رفتم.
- چقدر این‌جا دل‌گیره.
خواستم پنجره رو باز کنم که صدای پاش به گوشم رسید و پشت سرم قرار گرفت. بغضم رو قورت دادم و سعی کردم لبخند بزنم. برگشتم و نگاهش کردم، اخم‌هاش بدجوری تو هم بود. دوباره به صورت و دست‌هام نگاه کرد و با صدای بلندی گفت:
- این‌ها کار منه؟
خواستم حرفی بزنم که بلند تر از قبل فریاد زد:
- گیسو منو ببخش.
سعی کردم آرومش کنم، ولی نمی‌شد.‌
- فرهاد عزیزم، آروم باش حالم خوبه.
انگار اصلا صدام رو نمی‌شنید و تو حال خودش نبود. همون‌طور که با مشت به دیوار می‌کوبید؛ فریاد میزد:
- گیسو منو ببخش.
هر چقدر سعی می‌کردم آرومش کنم، بدتر می‌شد. باید به دکتر خبر می‌دادم. به طرف در رفتم که یک‌دفعه ساکت شد. سریع اومد و شالم رو از روی سرم برداشت و به موهای نیمه سوخته‌م نگاه کرد.
با بهت گفت:
- گیسو افشان.
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم، به گریه افتادم و به آغوش امنش پناه بردم. نمی‌دونم چقدر گریه کردم و چقدر حرف زدم تا آروم شدم. این‌بار اون بود که تلاش می‌کرد آرومم کنه. اشک‌هام رو پاک کرد و روی پیشونی‌م بوسه‌ای زد.
فرهاد: ببین گیسو منو از این‌جا بیار بیرون. قول میدم همه چی‌ رو درست کنم.
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- ولی خانم جان اجازه نمیده.
کلافه دستی به ته ریشش کشید و آروم تر از قبل گفت:
- باید از این‌جا بیام بیرون. می‌خوام ملوک رو ببینم، همین الان.
می‌دونستم که خانم جان از موضع خودش کوتاه نمیاد. من تمام تلاشم رو کرده بودم ولی بی‌فایده بود.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین