جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [یتیم خانه چوبی] اثر «پانیذ تیموری فر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Sofi با نام [یتیم خانه چوبی] اثر «پانیذ تیموری فر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 617 بازدید, 11 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [یتیم خانه چوبی] اثر «پانیذ تیموری فر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sofi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Sofi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
12
47
مدال‌ها
1
نام رمان: یتیم خانه چوبی
نام نویسنده: پانیذ
ژانر: فانتزی،درام،ترسناک،معمایی
عضو گپ نظارت: S.O.W (۸)
خلاصه داستان:
در یتیم خانه‌ای، اتفاقات شومی می‌افتد که درش را مهر می‌کنند. کودکان هرکدام یا به فرزند خواندگی پذیرفته می‌شوند یا فرار می‌کنند. دو یتیم به هم قول می‌دهند یک روزی هم را پیدا کنند و تا ابد برای هم باشند. اما یکی‌شان گویا فراموش می‌کند و دنبال سرنوشتی دیگر می‌رود و آن یکی کینه به دل می‌گیرد و داستانی نفرین شده می‌نویسد. نفرینی از جنس غم. ۵۰ سال بعد یتیم خانه به مردی افسرده به نام گابریل و دخترش فروخته می‌شود. زمان کند می‌گذرد و سرنوشت، پدر و دختر را در چرخ و فلکی زنگ زده، که پیچش درآمده و در آستانه سقوطی هولناک است، قرار می‌دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sofi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
12
47
مدال‌ها
1
سال ۱۹۲۲ ایالت کلرادو، شهر دنور
سر تیتر بیشتر روزنامه‌های شهر دنور خبر از یک جنایت هولناک می‌دادند. جنایت در یتیم خانه‌ی لایت واکِر، واقع در خیابان سی و سه جنوب شهر. زنان دست روی چشمان کودکان‌شان می‌گذاشتند تا عکس‌های روزنامه‌ها را نبینند. یتیم‌هایی با پاهای نامتقارن و چشم‌هایی عمیق و سیاه و لکه های درشت خون. جنازه سی و سه کودک، دیشب روبه‌روی در عمارت لایت واکر دیده شد. چیزی که عجیب بود، این بود که دیگر چشمی نداشتند. خدمتکار درک، جوان‌ترین خدمتکار یتیم خانه در حالی که مشغول بردن کیسه‌های زباله به خارج از عمارت بود با جنازه‌های این کودکان روبه‌رو شد. کودکان نشسته و به هم تکیه داده بودند. با صدای جیغ و فریاد درک، کارکنان و یتیمان به سمت در ورودی یتیم خانه کشیده و از دیدن صحنه دچار شوک عظیمی شدند. فردای آن روز در یتیم خانه مهر شد. در جنجال دیشب تعدای از یتیمان فرار کرده بودند. فرار این یتیمان و قتل سی و سه یتیم دیگر باعث تشکیل دادگاه علیه آقا و خانم فاستر شد. چرا که بسیاری معتقد بودند حتماً در آن یتیم خانه شوم اتفاقات بدی افتاده است و صاحبان آن‌جا مقصر این اتفاقات بوده‌اند.
آقا و خانم فاستر نتواسنتد درست از خود دفاع کنند و برای همین دادگاه حکم اعدام برای آن‌ها زد.
در طی دو هفته بعد، یتیمانی که متعلق به لایت بودند، یا به فرزند خواندگی قبول شدند و یا به یتیم‌خانه‌های دیگر منتقل شدند. گر چه تعداد فرزند خواندگی پذیرفته شدنشان اندک بود. چرا که مردم از آن ها می‌ترسیدند و معتقد بودند که نفرین شده هستند. اما آن‌ها نفرین شده نبودند بلکه شوکه بودند. از این که حوادث بد
پشت سر هم برای‌شان می‌افتاد خسته بودند. از این‌که پدر مادرشان را یا از دست داده بودند یا گم کرده بودند خسته بودند. از شنیدن صدای معده خالی‌شان تا صبح روی تخت نمور با پتو‌‌های سوراخ یتیم خانه خسته بودند. اما ترجیح دادند سکوت کنند و چیزی نگویند تا مبادا دوباره دست سرنوشت آن‌ها را گیر بیندازد و شکنجه کند.
***
بدو. تو میتونی.
در سیاهی شب و زیر شلاق‌های باران یتیم‌ها در حیاط پخش شده بودند و هر کدام به جایی پی رفتند. پیرزنی با موهای گوجه‌ای خاکستری رنگ که نامش خانم فاستر بود از بالای راه‌پله‌ها دستور داد
-سعی کنین کسی فرار نکنه آرومشون کنین و به اتاقشون برشون گردونید.
خدمتکار‌ها سعی کردند، اما انگار در مقابل این هجم از ترس و هیجان یتیم‌ها ناتوان بودند. کمی دور از لایت واکر زیر درختان کاج خیابان چهل، صدای نفس کشیدن دو بچه می‌آمد. دانیل دستش را آرام روی دهان کوچک کیسی گذاشت. زمزمه کرد:
- نباید کسی بفهمه ما اینجاییم، پس آروم نفس بکش . هنوز از یتیم خونه خیلید دور نشدیم.
و آرام دستانش را پایین آورد و به کیسی نگاه کرد. چشمان کیسی از اشک درخشیدند:
- ولی چرا نباید با هم باشیم؟ می‌تونیم با هم از این‌جا فرار کنیم و بریم یک جایی که دستشون به ما نرسه. می‌تونیم بریم آلاسکا؛ یا شایدم ژاپن.
دانیل ریز خندید. می‌دانست کیسی عاشق ژاپن است. روزی حتماً او را با خود می‌برد. او را با بچه‌هایشان. با فکر کردن به این موضوع با لپ‌هایی سرخ شده به کیسی نگاه کرد:
- یعنی واقعا حاضری تا همیشه باهام باشی ؟ حتی بعد مرگ؟
کیسی سر کوچکش را آرام تکان داد. او هفت سالش بود و دانیل پانزده سال داشت. اما تنها کسی بود که می‌فهمیدش. چرا نباید تا ابد کنارش می‌ماند. دانیل دستش را داخل مو‌های فرش فرو کرد و با اضطراب نگاهی به پشت سرش انداخت. هم‌چنان صدای جیغ و داد می‌آمد و بدتر آن که حس می‌کرد پشت بوته‌های تمشک کسی در تاریکی به آن ها زل زده است‌ . نفس عمیقی کشید و دست کوچک کیسی را بین دستش گرفت:
- هم‌ رو می‌بینیم. باشه؟ باید بریم یک شهر خوب که از این‌جا دور هم باشه. کالیفرنیا چه‌طوره؟
بعد انگار چیزی یادش آمده باشد با هیجان ادامه داد:
- نه می‌ریم مین، خیلی جای قشنگیه. باشه؟
کیسی سرش را آرام تکان داد و اشک‌هایش جاری شد. دانیل اشک های کیسی را پاک کرد. با چشم‌هایی غمگین به کیسی گفت:
' پرسیده بودی چرا نمی‌شه با هم فرار کنیم. چون این‌طوری خیلی تابلو می‌شه. مخصوصاً از فردا که عکس بچه‌های گمشده رو می‌خوان همه جا بزنن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sofi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
12
47
مدال‌ها
1
دنیل دست در جیب شلوارش برد و کیسه‌ای کوچک و قهوه‌ای رنگی را بیرون آورد. صدای ضعیفی که از درونش می‌آمد، نشان می‌داد مقدار سکه درون این کیسه چندان زیاد نیست‌. کیسه را در دست‌های کیسی گذاشت و لبخند زد:
- زیاد نیست
اما در حدی که بتونه تو رو ببره به یک جای امن هست. قرارمون چی بود؟ مین‌.
کیسی با لکنت دهانش را باز کرد:
- ولی‌، چطوری؟ چطوری می‌تونم برم مین؟
درست در همان لحظه صدای جیغی از خیابان کنارشان بلند شد. همین حالا هم عده‌ی از خانه‌هایشان بیرون آمده بودند و سعی داشتند منبع آتش سوزی را بیابند. آن‌ها باید زود می‌رفتند. دنیل شروع به دویدن کرد و کیسی به دنبالش کشیده‌ شد. بریده‌بریده پاسخ داد:
-قبلاً که توی یک کافه کار می‌کردم با آقای کارن، رئیس یک کارناوالِ مخصوص تئاتر آشنا شدم. باهاش دوستم و اون توی ایالت ها همش در حال سفره. باهاش چند باری صحبت کرده ‌بودم که قراره روزی از یتیم‌ خونه فرار کنیم و اون گفت تا به جایی که حس کنی
به اون‌جا تعلق داری برسی، تو رو هم‌راهی می‌‌‌‌کنه و تو می‌دونی که باید کجا بری.
کیسی آب دهانش را قورت داد و به نیم رخ دانیل نگاه کرد. در همان حینی که صدای جیغ و داد احاطه‌شان کرده‌بود و در حال دویدن بودند و شعله‌های آتش هم‌چنان بزرگ‌تر می‌شد و خانم و آقای فاستر نقشه‌ای شوم دیگر می‌کشیدند، از خودش پرسید که آیا می‌شود روزی دوباره در مین به یک‌دیگر متعلق شوند؟ می‌دانست که دنیل هر طور شده خودش را به مین می‌رساند‌. همان‌جا، در اعماق قلبش روزی را دعا کرد که در کنار دنیل در جنگل‌های زیبای مین قدم بزند و تا همیشه کنارش زندگی کند.
******
- پس وسایل گریم من کو؟
کیسی سردرگم به زن چاقی که موهای فر قرمزی داشت و کلافه قفسه لوازم گریم را به‌ هم می‌ریخت نگاه
کرد.
زن که نامش سوزان بود به پشت کیسی نگاه کرد:
_ هی، رایان. تو وسایل منو برداشتی؟
کیسی با صدای کلفت پسری که لنگ‌ زنان از کنارش رد شد از جا پرید.
_ نه سوزان. اگر یادت باشه من هیچ‌وقت از نه متری وسایل گریم تو رد نمی‌شم. چون همشون به درد نخور و قدیمی‌ان.‌
سوزان شکلکی درآورد و از کالسکه بیرون زد. کیسی به طرف قفسه که حالا به لطف سوزان شلخته شده بود رفت و مشغول مرتب کردن آن شد. هر وقت ذهنش درگیر می‌شد سعی می‌کرد با مرتب کردن وسایل، مغزش را خالی کند و مغزش آلان پر شده بود، از سوزان، از این کاراوان که بوی ذرت مانده می‌داد، و از همه بدتر، اسم رایان.
این اسم او را یاد یتیم ‌خانه، سرنوشت تاریک دوستش رایان و دنیل انداخت. سریع دنیل را از ذهنش بیرون کرد. نمی‌خواست اکنون نگران دنیل باشد. می‌دانست دنیل، هر جا که باشد، زنده و در حال
تلاش برای رسیدن به مین است. درست مثل خودش. یک هفته‌ای می‌شد که با کارناوال آقای کارن همراه بود و مشکلی نداشت. خودش را دوست دنیل معرفی کرد و ناگهان خود را در حال سفر کردن با یک عده آدم عجیب غریب دید. تا آلان هیچ‌ک.س با او بد رفتاری نکرده‌ بود. شاید اصلی‌ترین دلیلش این بود که آقای کارن او را خواهرزاده‌اش معرفی کرد و کسی جرعت نمی‌کرد به کیسی چیزی بگوید. به جز آن مرد عجیب غریب که حتی نامش را نمی‌دانست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sofi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
12
47
مدال‌ها
1
مرد لب‌هایی بی‌اندازه گشاد داشت و چشم‌هایی سرخ که با کله طاس و سرخش هماهنگ بود و به شدت لاغر و قد بلند بود. جوری که هر گاه می‌خواست هم قد کیسی شود و با چشم‌های سرخش به او زل بزند، باید عملاً روی زمین می‌نشست. او همیشه به کیسی نگاه می‌کرد و رفتارهایش را زیر نظر داشت و اگر می‌دید کیسی مشغول تمیز کردن زمین است، به سطل آبش لگد می‌زد. کیسی هم از او می‌‌ترسید و سعی می‌کرد جلویش ظاهر نشود. مخصوصاً از آن حیوان‌خانگی ترسناکش که نمی‌دانست چیست، می‌ترسید. همان موجود سیاه که پوستی لغزنده و لزج داشت و همیشه دور گردن صاحبش می‌چسبید.
کیسی به خود آمد. تقریباً کل قفسه را مرتب کرده‌بود. ولی ذهنش هنوز آرام نشده ‌بود. چرا این بلاها سر رایان آمد؟ چون او یک ترسو بود؟
رایان پسر تپل و کوتاهی بود که عاشق سیب‌زمینی بود. بعضی شب‌ها که کیسی شیفت ظرف شستن داشت، برای رایان سیب‌زمینی می‌برد. سیب‌زمینی‌ها درون زیرزمین یتیم ‌خانه نگه‌داری می‌شدند. کیسی مجبور بود برای پیدا کردن چند سیب‌‌زمینی از آن راه ‌پله مارپیچ و تاریک پایین بیاید و به انباری یا همان سردخانه برود. آن شب هم طبق معمول بعد از ورود به سردخانه که انگار در پایین‌ترین نقطه زمین بود، دماغش را از بوی گند چین داد. از سنگ‌های مستطیل شکل برجسته‌ای که کنده‌کاری‌های ریزی داشتند به سختی عبور کرد و نزدیک کیسه سیب‌زمینی‌ها شد. دستش را درون کیسه فرو برد که صدای خنده رایان را شنید. اخم ریزی کرد و متعجب به عقب چرخید. رایان از اینجا می‌ترسید، آن وقت این‌جا چه می‌کرد؟ شاید پنهانی کیسی را تعقیب کرده بود.کیسی با صدای بلند گفت:
- رایان؟این‌جا چه کار می‌کنی؟
سکوت. هیچ صدایی در نیامد. انگار اصلاً رایانی در کار نبوده باشد. کیسی آرام سرش را تکان داد.
- حتماً خیالاتی شدم.
دستش را دراز کرد تا سیب‌زمینی‌ای بردارد که ناگهان صدای دویدن شنید. دوباره سریع برگشت. این بار حسابی ترسیده‌ ‌بود. قبلاً هم می‌ترسید. چون آنجا بوی بدی داشت و حسابی هوایش خفه بود. اما هیچ‌ وقت هیچ صدایی درونش شنیده نمی‌شد.
آب دهانش را به سختی قورت داد‌‌‌.
- کارت اصلاً بامزه نیست رایان، سریع خودت رو نشون بده.
گر چه بعید می‌دانست کار رایان باشد. رایان ترسو‌‌تر از این حرف‌ها بود که بخواهد کیسی را بترساند.
ناگهان از هر طرف صدای دویدن شدید بلند شد، انگار صدها نفر با سرعت به سمتش می‌دوند. کیسی پاهایش شل شد و نفسش تنگ؛ با وحشت محکم به عقب خورد و کیسه‌های سیب‌زمینی روی زمین پخش و پلا شدند. صدای پا بلندتر و کر کننده‌تر می‌شد. کیسی چشمانش را بست و پشت سر هم تند با خودش تکرار کرد.
-حتماً خیالاتی شدی. حتماً خیالاتی شدی.
بعد از چند ثانیه صدا قطع شد. کیسی آرام چشمانش را باز کرد‌. قلبش دیوانه وار می‌کوبید.صدایی دو رگه ای از پشت یکی از سنگ ها بلند شد:
- نه.
کیسی به سنگی که در فاصله دومتری‌اش قرار داشت زل زد. از پشت سنگ دو دست لاغر و رنگ پریده آشکار شدند. انگار یک نفر سعی می‌کرد از سنگ بالا برود.
قلب کیسی در سی*ن*ه‌اش می‌کوبید. طولی نکشید که جسم پسری لاغر بر بالای سنگ نمایان شد. پسر اندامی گچی رنگ با رگ هایی به رنگ قرمز داشت. لباسی پاره و موها و صورتی خیس که انگار تازه از آب بیرون زده بود و کاسه های بدون چشم داشت.
دهان کیسی قفل شد. نه توانست جیغ بزند و نه پاهایش می‌توانستند فرار کنند. فقط توانست ساکت به پسرکی که شکسته شکسته به سمتش می‌آمد نگاه کند.
پسر صورتش را جمع کرد، درد از تمام صورتش می‌بارید. دهانش را باز کرد و به سختی با صدایی که انگار از کیلومترها دورتر می‌آمد نالید:
- نه تقصیر ما نبود، خودش خواست.برو.هیچ ک.س قرار نیست زنده بمونه.
سیاهی کاسه چشمانش گشاد شدند :
- فاستر ها...
صدای ناله‌اش کشدار و زمخت شد و کیسی گوش‌هایش را گرفت. حالا پسرک زیاد فاصله‌ای با او نداشت. از همان جا می‌توانست پلیور رنگ رو رفته و پاره سورمه‌ای رنگش را که حرف(ج) رویش دوخته شده بود را ببیند. پسر دستش را به سمت کیسی دراز کرد، اما قبل از این‌که بتواند کاری کند محو شد. کیسی دستش را روی قلب بی‌قرارش گذاشت. حرف‌های پسرک مثل آونگی در سرش می‌کوبید. در همان حین صدای خانم فاستر او را بیشتر ترساند.
- ویلیام، بیارش این‌جا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sofi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
12
47
مدال‌ها
1
- ویلیام، بیارش این‌جا.
مغز کیسی سریع به ‌کار افتاد. اطراف را نگاه کوتاهی کرد و زیر گاری چوبی‌رنگ کنارش خودش را مخفی‌ کرد. از لا‌به‌لای چوب‌های خیس‌خورده به آقای فاستر نگاهی‌کرد، داشت کیسه‌ای سنگین را روی زمین می‌کشید. ویلیام که از حجم سنگین کیسه به نفس‌‌نفس افتاده‌بود به سیب‌زمینی‌های پخش در زمین نگاه کرد:
- به نظرت کسی قبل از ما اینجا بوده، سارا؟
خانم فاستر که سعی داشت لباس مشکی مخملی‌اش به سنگ‌ها برخورد نکند نیم نگاهی به آنجا انداخت:
- شاید، اما خیلی بیشتر احتمال میدم کار موش‌های خنگ سرداب باشه‌.
بعد با چالاکی به سمت یکی از سنگ‌های مستطیل شکل رفت و گفت:
- این‌جا‌.
ویلیام کیسه را تا جایی که سارا ایستاده بود، محکم کشید. کمی از درز لای کیسه باز شد؛
ناگهان زمین پر از لکه های قرمز و زرشکی رنگی شد. سارا دماغش را چین داد:
- ببین چه کار کردی ویلیام، حالم رو به هم می‌زنی.
ویلیام به اشتباه جدیدش نگاهی انداخت؛
اما دیگر کیسی نه به گفت‌و‌گویشان گوش می‌داد و نه برایش مهم بود. درواقع آن لحظه هیچ‌چیز برایش مهم نبود و قلبش فشرده شد، فشردگی بسیار عمیق و وحشتناکی که وجودش را کاملاً در خودش غرق کرد.
رایان بود. در واقع این رایان بود که با دهانی باز و کاسه چشم هایی خالی و صورتی غرق در خون از لای درز باز شده داشت به کیسی نگاه می کرد. از حالت چشم‌هایش و دهان بازش معلوم بود که قبل از مرگش با غم و اندوهی فراوان مرده و حتی بدون التماس هم، نمرده است. کیسی آنقدر لب‌هایش را گاز گرفت تا زخمی شدند. میخواست جیغ نکشد؛ جلوی چشمانش فاستر‌ها دوستش را درون یکی از
همان مستطیل‌های سنگی کردند و درش را بستند. پس آن مستطیل های سنگی قبر بودند.‌
اشک های کیسی صورتش را خیس کرد که با صدای رایان از دنیای خودش بیرون پرید.
- هی، فکر کنم رئیس می‌خواد تو رو ببینه.
و لنگ‌ لنگان از در کالسکه بیرون زد. کیسی چند بار چشمانش را باز و بسته کرد. به نمای بیرون کالسکه خیره شد. چند شاخه خشکیده درخت سیب به پنجره کالسکه چوبی سوزان چسبیده ‌بود. هوای خاکستری و ابری بیرون واقعاً با احساسات کیسی یکپارچه بود‌.
اما امروز، نمای پشت پنجره مثل همیشه نبود. عجیب بود. چشمانش را ریز کرد، شبحی را دید که صورتش را چسبانده به شیشه و به او زل‌زده‌است‌. با چشم‌هایی که کاملاً سیاه بودند. شبح دهانش را باز و بسته کرد. انگار که بخواهد به او چیزی بگوید. تمام موهای تن کیسی سیخ‌ شد. می‌توانست قسم بخورد که رایان را دید؛ همان رایانی که جسدش را دیده‌بود. همانی که دوستش بود و گاهی برایش از سرداب یتیم خانه سیب زمینی کش می‌رفت. کیسی سیل اشک‌هایش را پس زد و به بیرون کالسکه دوید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sofi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
12
47
مدال‌ها
1
با عجله خودش را به پنجره کالسکه رساند ولی کسی را ندید. اخم کرد. مطمئن بود کسی را پشت پنجره دیده‌است. کسی که بسیار شبیه رایان بود. نفس عمیقی کشید و کالسکه را دور زد. اما بی‌فایده بود. درمانده برگشت که پیش آقای کارن برود، ناگهان صدای افتادن شئ‌ای را شنید. به طرف پنجره دوباره قدم برداشت. با دقت زمین را نگاه کرد و کتابچه‌ای چرمی شکل را دید. برش داشت و براندازش کرد. مثل یک دفترچه خاطرات بود.
آرام بازش کرد و شروع کرد به ورق‌ زدن؛ امّا تمام برگه‌های کاهی‌رنگ آن خالی بودند. اخمی کرد و آن را درون جیبش گذاشت. حسی در درونش اجازه نمی‌داد که آن را بيندازد. آن حس می‌گفت که این دفترچه کاهی قدیمی روزی برایش مهم می‌شود.
***
- اگر سعی کنی با روح آدم‌ها ارتباط بگیری، اونوقت میتونی همه رو شیفته خودت کنی.
دنیل دستی روی پیشانی عرق کرده‌اش کشید و چشمانش را به‌روی آفتاب بست. آفتاب، مثل زمردی مغرور و طلایی، بی‌توجه به غرزدن‌های کارگران، نور بی‌اندازه داغش را به رخ آنها می‌کشید.
دنیل سعی کرد به خورشید، گرما، عرق، تشنگی اهمیت ندهد و روی جمله‌ای که در ذهنش پررنگ شده بود تمرکز کند. جمله‌ای که مادرش زمانی دور برایش گفته بود. همان روزی که به قصد گردش بیرون رفت ولی دیگر نیامد؛ مادر موطلایی و قشنگش که با صورت لطیفی که داشت دل مردی مثل پدرش را برده بود. شاید هم همین چهره بیش از حد زیبایش بود که این فکر را در ذهن پدرش انداخت برود و زنی از رقاصه های ولگرد را به مادرش ترجیح دهد. شاید برای همین بود که مادرش از صورتش متنفر شد. می‌گفت زیبایی یک نوع نفرین خاموش است. یا تو را بدبخت می‌کند یا تو را باعث بدبخت شدن دیگران می‌کند.
اما آن زنی که باعث بدبخت شدن یک خانواده بود، چندان زیبا هم نبود. پس علتش چه بود؟
مادرش بعد از این ترک شدن فاجعه بار از سوی همسرش تقریباً دیوانه شد. آن‌قدر دیوانه که یک روز رفت و هرگز پیدایش نشد. حداقل زنده پیدایش نشد؛ جنازه‌ای تکه پاره پس از پنج روز جستجو که لباس‌هایش نشان می‌داد مادر دنیل است. همان رزی زیبا، آرام، متین؛ روز خاکسپاری، دنیل با اشک هایش مبارزه کرد و وقتی پدرش با چهره‌ای فرسوده کنار قبر مادرش ایستاد، سعی کرد نفرت را از چشمانش به سوی او پرتاب نکند‌، عوضش به زمین زل بزند. به کفش‌هایش؛ نمی‌دانست چند ثانیه همان‌طور بود که کفش‌های دخترانه ظریفی کنار کفش‌هایش قرار گرفت. کمی بعد گل‌های بنفشه‌ای به همراه یک جفت دست سفید دخترانه به صورتش نزدیک شدند.
- برای توعه. مامانم می‌گفت بنفشه فرشته‌ها رو آروم می‌کند.
دنیل سرش را بلند می‌کند و به دختر کک‌مکی روبه‌رویش سرد نگاه می‌کند. سعی می‌کند جلوی نیشخندش را بگیرد.
- اوم، فرشته‌ها؟ من این‌جا فرشته‌ای نمی‌بینم؟
دختر با چشم‌های درشتش لبخند غمگینی می‌زند:
- وقتی یکی از آدم‌هایی که برات مهمن می‌میرند، میشن یک مرده اندوهگین و آدم‌هایی که زنده می‌مونند میشن یک فرشته. سعی می‌کنند با خوب بودنشون روح اون رو شاد کنند.
دنیل سکوت کرد. حتی وقتی دختر دستش را گرفت باز هم سکوت کرد. وقتی همه رفتند و خودش و دختر و مادر دفن شده‌اش ماندند باز هم هیچی نگفت. فقط در ذهنش یک سوال را پرسید:
- یعنی باید برای شاد کردن روح غمگین مادرش، روح آدم ها را بشناسد؟
گرچه مطمئن بود روح شکسته مادرش با هیچ‌کار خیری ترمیم نمی‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sofi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
12
47
مدال‌ها
1
کارگری بسته‌ای را به طرف دنیل پرت کرد:
- بگیرش پسر، جیره امروزته.
دنیل خم شد تا بسته را بردارد. خیلی حالش خراب بود. وقتی از فرستادن کیسی خیالش راحت شد تازه فهمید چه کار سختی را انجام داده است. از وقتی کیسی دور شده بود، غمگین بود و مدام شب ها کابوس می‌دید.
- فقط امیدارم هر جا باشه خوب باشه.
گازی به ساندویچش زد و باعث شد ژامبون درونش کمی بیرون بپرد. سرش را بالا گرفت و با ولع مشغول جویدن غذایش شد که چشمش به او افتاد. همان دختری که در کل لباس مشکی پوشیده‌ بود و روی صورتش هم پارچه‌ای سیاه انداخته بود. لقمه‌اش را به زور قورت داد. چند وقت بود که این دختر را همه‌جا می دید. و شاید فقط خودش می‌توانست ببیندش چرا که کسی به آن دختر واکنشی نشان نمی‌داد. همان‌طور خیره به دختر مانده بود. آخرین باری که او را دیده بود کنار درِ یک سالن تئاتر بود. دختر اول میان جمعیت انبوه عابران که در رفت و آمد بودند ایستاده بود. بعد، آرام‌آرام خودش را به دنیل نزدیک کرد. دنیل از خودش پرسید یعنی کسی او را نمی‌بیند؟
دختر دست نحیف و لاغرش را به سمت دنیل دراز کرد و دستش را گرفت. دنیل پلک زد، احساسی بد مثل خون درون وجودش جریان پیدا کرد. انگار تمام منطق و عقلش این دختر را با تمام وجود پس می‌زدند. قلبش تپشی وحشتناک گرفت؛ نه از روی عشق بلکه از روی ترس. چرا که پشت آن حریر نازک سیاه، چهره زخمی و درهم دختر معلوم بود. دختر آرام دستانش را از دنیل جدا کرد و رفت. اما دنیل نفهمید تا زمانی‌که یک مرد و زنی جوان به او تنه زدند و رفتند. دنیل درون دستش را نگاهی انداخت. یک کاغذ تا شده بود. بازش کرد. عکسی از یک زن در کنار دو دختر بود. صورت‌های دو دختر ماهرانه از عکس بریده شده بود اما چهره زن مثل روز روشن بود. عکس زیاد قدیمی نبود و چهره زن برایش آشنا به نظر می آمد. موهای فرش و چشمان بی‌حالتش او را یاد کسی یا چیزی می‌انداخت.
دنیل آرام از تپه پایین آمد و به طرف انبوه درختان کاجی رفت که دختر زیرشان بود. وقتی به دختر رسید، با کنجکاوی دختر را نگاه کرد. مشت بسته و رنگ پریده دخترک روی دستش فرود آمد و کاغذی دیگر انداخت. دنیل با صدای آرامی پرسید:
- اسمت چیه؟ چرا این‌ها رو به من میدی؟
بادی ملایم از کنار گوشش حرکت کرد، سرد و خنک بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sofi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
12
47
مدال‌ها
1
دختر سعی کرد پاسخ مناسبی دهد:
- او، بهم بگو.
دنیل جا خورد. این دختر حتی جمله بندی را درست نمی‌دانست.
زمزمه دخترک دوباره بلند شد:
- چون به تو اعتماد دارم. تو می‌تونی این کار رو کنی.
- کدوم کار؟
- پیدا کردن حقیقت.
صدای فریادهای رئیسش که نامش را صدا می‌زد او را مجبور کرد که دختر را تنها بگذارد و به سمت محل کارش بدود. مجبور بود، مجبور! به آن پول اندکِ کارش نیاز داشت و خیلی از این اخطارها شنیده بود. سریع به جایگاه خودش برگشت. رئیس به چشم غره‌ای اکتفا کرد.
- رفیق، با اون چه‌کار داشتی؟
دنیل متعجب به طرف تام برگشت:
- تو اونو می‌بینی؟
تام خنده‌ای کرد:
- منظورت از این سوال چیه؟ فکر کردی اون یک روحه که فقط تو قادر به دیدنشی؟
دنیل با خجالت به تام نگاه کرد. حس کرد گوش‌هایش کمی سرخ شدند. تام برگشت و به جای خالی دخترک در آن‌سو، نگاه متفکرانه‌ای انداخت‌‌.
- اون دختر یک علامت سوالی است که هنوز کسی جوابش را نمی‌‌دونه. اما خانواده‌اش رو همه می‌شناسند. اون‌ها خانواده‌ای پولدار و سرشناسی بودند. افرادی که آزاری نداشتند و شاید هم عجیب بودند، دقیقا فردای همون روزی که جسد پسر کوچیکشون تو دریاچه پیدا شد، محو شدند. رفتند به یکی از خیابون‌های انتهای شهر؛ بیچاره جک پسرشون، چشم هاش رو از کاسه درآورده بودند.
دنیل آب دهانش را قورت داد. یعنی آن خانواده ربطی به یتیم خانه داشتند؟ یا این یک روش عادی بین همه قاتل‌ها بود؟ خواست از تام سوالی بپرسد که دست بزرگ و پینه بسته تام را روی شانه‌اش احساس کرد.
- حالا هم رئیس داره از کله‌اش آتیش می‌زنه بیرون، بهتره بریم سرکار.
دانیل به کارگران و کارش نگاهی انداخت. قرار بود یکی از کاخ‌های یک خانواده انگلیسی را به درخواست ارشد خانواده، به یک مهمان‌خانه تبدیل کنند. شانس آورده بود این کار را برداشته بود. وگرنه معلوم نبود چه بلایی به سرش می‌آمد. به عکسی که دختر به او داده بود نگاهی کرد.‌ این‌بار عکس از یک پسر کنار دریاچه بود. پسر قد متوسطی داشت و کنارش سگی از نژاد گُلدَن رِتریور نسبتاً بزرگی قرار داشت. لبخندی بزرگ به صورتش چسبیده بود و سگ هم به پاهایش تکیه داده بود. این رابطه صمیمی‌شان را نشان می‌داد. روپوش پسرک شیک بود و رویش حرف ج دوخته شده بود. چرا این پسر برای دنیل آشنا می‌آمد؟ انگار این خانواده را دنیل جایی دیده بود. عکس را برگرداند. دست خط لرزان را در ذهنش خواند:
- جک به قتل نرسیده، برادرم خودکشی کرده است. عمه‌ام مجبورش کرد. او.
کلمه آخر نشان می‌داد چه کسی این متن را برایش نوشته است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sofi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
12
47
مدال‌ها
1
زمستان بود. برف به شدت خودش را روی زمین پخش و پلا می‌کرد. دنیل روی تخت چوبی‌اش دراز کشیده‌ بود و به صدای چکه آب از سقف گوش می‌داد. تام علاوه بر دوست خوب، پدر مهربانی هم بود. اتاق زیر شیروانی‌اش را به او داده بود. به او غذا، کار و جای گرمی بخشیده بود. این‌ها برایش معجزه بود. سرش را کمی کج کرد و پتویش را تا زیر چانه‌اش بالا آورد. همان‌طور که از پنجره دایره شکل روبه‌رویش رقص برف‌ها را تماشا می‌کرد، تصمیم گرفت فکر کند. اول به کیسی فکر کرد. حسی به او می‌گفت که به مین رسیده‌ است. سه ماهی از آخرین دیدارشان گذشته بود. یک جورهایی می‌توانست اعتراف کند خوشحال بود که کیسی را از این جای شوم دور کرده‌ بود . بعد ذهنش به سمت یتیم‌خانه کشیده شد. یاد روزهای زندگی پوچش در آن‌جا که افتاد، ستون فقراتش لرزیدند. هیچ‌وقت نمی‌توانست فرار و گم شدن دوستش رایان را درک کند. نمی‌توانست حرف‌های دروغ فاستر رو باور کند. از فاستر متنفر بود. همیشه؛ با آن عینک بادامی مشکی رنگی که می‌زد صد برابر نفرت‌ انگیزتر می‌شد. البته خانم فاستر هم علاقه خاصی به دنیل نداشت. مخصوصاً وقت‌هایی که می‌دید او، دور و بر کیسی می‌پلکد. اما خانم فاستر نمی‌دانست کیسی برای او حکم خانواده‌ای را داشت که تازه از دستشان داده‌ بود و پا در آن جهنم گذاشته بود. گرچه هیچ‌ک.س نمی‌تواند با پسر بچه‌ای که پدرش او را به یتیم‌خانه می‌برد، درست رفتار کند. فکرهای دیگران تیری را به سمت او پرتاب می‌کردند که او بدجنس، شرور و عوضی است. اما هیچ‌ک.س به جز کیسی خود واقعی‌اش را ندید. خود واقعی او، پسر خجالتی‌ای بود که عاشق پیانو و داستان‌های سرزمین پریان بود .همان پسری که شب‌ها زیر پتویش برای مادرش گریه می‌کرد. گاهی با خودش فکر می‌کرد شاید پدرش او را گذاشته تا کاری پیدا کند و بعد بیاید و او را ببرد و تا ابد به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین