- Feb
- 12
- 47
- مدالها
- 1
اما وقتی از آقای فاستر شنید که پدرش به انگلیس رفته و تاجری پولدار گشته و ازدواج کرده است؛ چیزی درون وجودش شکست. همان پسر خجالتی مرد و دنیل جدید جایگزینش شد. همان که توان جابه جایی بلوکی را به زور داشت و بعد کارگر شد. قوی شد و شاید هم کمی نفرت انگیز. چرا که وجودش سرشار از تنفر از پدرش، زمین و آسمان شد. دنیا برایش سیاه شد و فقط این وسط نوری برای او می تابید. کیسی؛ با چشم های سبز بهاری اش و موهای قرمزش. ناگهان قیافه دختر مرموز این چند روز یادش آمد. چرا به ذهنش نیامد؟ مو های دخترک هم قرمز بود و چشمهایی چمنی داشت.
بی اختیار با فکر کردن به دختر دستش را روی گونه هایش کشید. میتوانست شیار ها و خراش های عمیق صورت دخترک را حس کند. چرا باید یک کودک چنین زخم هایی را داشته باشد؟ دستش را دراز کرد و از میز کوچک کنار تختش، صندوقچه کهنه اش را برداشت. عکس هایی که دختر این مدت به او داده بود را نگاه کرد. سه عکس که هر کدام مرموز و راز آلود بوند. آخرین عکس را با دقت بر انداز کرد. عده ای آدم دور میز گردی نشسته بودند و لبخند می زدند. همه شاد بودند به جز بچه هایی که ایستاده بودند و ناشیانه دامن های مادرانشان را سفت گرفته بودند. ترس از چشم های بزرگ و معصومشان معلوم بود. انگار، سعی مي کردند به سایه های دراز و لاغری که تا بالای سرشان کشیده شده بودند توجهی نکنند.
هالهای از سیاهی و تاریکی مانند ابری بالای سر خانواده نقش بسته بود. انگار که شیطان آنجا حضور داشت. آن طرف تر، در نقطه ای دور ک حتی بچه ها هم به آنجا دید نداشتند، سه تا بچه ایستاده بودند. دو پسر و یک دختر؛ در دست پسر چاق و کوچک تر سیبی قرار داشت. دختر چاقویی تیز و برنده ، آن یکی پسر که لاغر و قد بلند بود کتابچه چرمی شکلی در دست داشتند. هر سهشان لبهایشان کش آمده بود. انگار که لبخند بلد نبودند و ناشیانه سعی میکردند لبخند بزنند. چشمهایشان ریز شدهبود. پسر چاق او را عجیب یاد رایان می انداخت. عکس را برگرداند و خط لرزان او را خواند:
دور همی خانواده بلک
در سال ۱۸۹۰
ایالت کلرادو
و در پایین ترین قسمت کاغذ با دست خطی ریز نوشته شده بود: به کتابخانه شهر برو.
بی اختیار با فکر کردن به دختر دستش را روی گونه هایش کشید. میتوانست شیار ها و خراش های عمیق صورت دخترک را حس کند. چرا باید یک کودک چنین زخم هایی را داشته باشد؟ دستش را دراز کرد و از میز کوچک کنار تختش، صندوقچه کهنه اش را برداشت. عکس هایی که دختر این مدت به او داده بود را نگاه کرد. سه عکس که هر کدام مرموز و راز آلود بوند. آخرین عکس را با دقت بر انداز کرد. عده ای آدم دور میز گردی نشسته بودند و لبخند می زدند. همه شاد بودند به جز بچه هایی که ایستاده بودند و ناشیانه دامن های مادرانشان را سفت گرفته بودند. ترس از چشم های بزرگ و معصومشان معلوم بود. انگار، سعی مي کردند به سایه های دراز و لاغری که تا بالای سرشان کشیده شده بودند توجهی نکنند.
هالهای از سیاهی و تاریکی مانند ابری بالای سر خانواده نقش بسته بود. انگار که شیطان آنجا حضور داشت. آن طرف تر، در نقطه ای دور ک حتی بچه ها هم به آنجا دید نداشتند، سه تا بچه ایستاده بودند. دو پسر و یک دختر؛ در دست پسر چاق و کوچک تر سیبی قرار داشت. دختر چاقویی تیز و برنده ، آن یکی پسر که لاغر و قد بلند بود کتابچه چرمی شکلی در دست داشتند. هر سهشان لبهایشان کش آمده بود. انگار که لبخند بلد نبودند و ناشیانه سعی میکردند لبخند بزنند. چشمهایشان ریز شدهبود. پسر چاق او را عجیب یاد رایان می انداخت. عکس را برگرداند و خط لرزان او را خواند:
دور همی خانواده بلک
در سال ۱۸۹۰
ایالت کلرادو
و در پایین ترین قسمت کاغذ با دست خطی ریز نوشته شده بود: به کتابخانه شهر برو.