جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فن‌فیکشن [یسنا در سرزمین عجایب] اثر «یسنا نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته فن فیکشن کاربران توسط روحاء با نام [یسنا در سرزمین عجایب] اثر «یسنا نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 353 بازدید, 4 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته فن فیکشن کاربران
نام موضوع [یسنا در سرزمین عجایب] اثر «یسنا نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع روحاء
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط روحاء
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

روحاء

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,416
21,156
مدال‌ها
15
عنوان: یسنا در سرزمین عجایب
اثر: یسنا باقری
ژانر: تخیلی، اجتماعی، طنز
عضو گپ نظارت S.O.W(11)
خلاصه:
بعد از آزمایشات زیاد به محلولی دست یافتم که می‌توانست مرده را زنده کند. فلذا تصمیم گرفتم که به این جهان کامپیوتری جان دوباره بدهم.
پ.ن۱: این اثر ساخته ذهن مریض بنده است
پ.ن۲: قصد توهین به هیچ شخصی را نداشته و هرگونه اعتراض پیگرد قانونی دارد. (به جان حکیم فردوسی راست می‌گم!)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

روحاء

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,416
21,156
مدال‌ها
15
آخرین محلول را توی بشر خالی می‌کنم. کمی منتظر می‌مانم. ولی اتفاق خاصی نمی‌افتد. سرنگ را توی بشر فرو می‌کنم و چند قطره روی استخوان سفید رنگ می‌ریزم و باز هم هیچ اتفاقی نمی‌افتد. عینکم را درمی‌آورم و روی میز می‌کوبم. روپوشم را روی چوب لباسی می‌گذارم و از اتاق بیرون می‌روم.
زیر لب غرغر می‌کنم و به زمین و زمان فحش می‌دهم. ساعت‌ها و روزها و ماه‌ها و سال‌ها روی این محلول کار کردم و نتیجه‌اش شد این.
به اتاقم که می‌رسم، خودم را روی تخت پرت می‌کنم و چشم‌هایم را می‌بندم. خواب مغزم را می‌بلعد.
****
تمام محلول را روی استخوان خالی می‌کنم و روی صندلی می‌نشینم. کمی گوشت به استخوان می‌چسبد و تبدیل به پای مرغ می‌شود. جیغ می‌کشم و به پای مرغ خیره می‌شوم. انگار جان می‌گیرد و روی میز بپر بپر می‌کند. درحالی که بشکن می‌زنم، دفترچه‌ام را باز می‌کنم.
- خب دوستان عزیز، یکم از این محلول صورتیه رو با این قرمز متمایل به سبز قاطی می‌کنیم و همه محلول رو با این محلول بنفشه ترکیب می‌کنیم.
وقتی طلایی شد، یه قاشق برمی‌داریم و شروع به هم زدن می‌کنیم. محلول ما آماده‌ست. نوش جان!
دوربین را خاموش می‌کنم و در بشر را می‌بندم.
از آزمایشگاه بیرون می‌روم و در طول مسیر به کاری که می‌خواهم بکنم فکر می‌کنم.
***
هواپیما فرود می‌آید و از مسافت خیلی دور به امام رضا سلام می‌دهم. ساکم را بلند می‌کنم و سریع پیاده می‌شوم.
درحالی که می‌دوم، زیر لب می‌گویم:
- سلام حکیم ابولقاسم فردوسی، سلام اخوان ثالث، سلام ذبیح اللّه صاحبکار. سلام کهن دژ، سلام توس، سلام خراسان رضوی.
چند دقیقه بعد، منتظر به دیوار مرقد فردوسی تکیه داده‌ام. درحالی که آسمان رو به سیاهی می‌رود، دور و برم خلوت می‌شود. وقتی از خلوت بودن آنجا مطمئن می‌شوم، کنار قبر فردوسی ایستادم و نفسی می‌کشم. کمی از محلول را روی قبر می‌ریزم و منتظر می‌مانم...
 
موضوع نویسنده

روحاء

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,416
21,156
مدال‌ها
15
یکهو نفسم می‌رود. حکیم ابوالقاسم فردوسی جلویم ایستاده و متعجب به من خیره شده. جلوی دهانم را می‌گیرم که جیغ نزنم.
- عامو بیا برگرد سرجات، غلط کردم.
اخم می‌کند.
- عامو؟
سرتکان می‌دهد و به قبر خودش نگاه می‌کند.
کمی کمرش را کش و قوص می‌دهد و از قبرستان بیرون می‌رود. مجبورم می‌کند داد بزنم.
- وایسا عامو، منو با تو ببینن خونم ریختس. کجا می‌ری؟
به من توجه نمی‌کند و راه خودش را می‌رود. از توی چمدانم چادری درمی‌آورم و به سمتش می‌دوم. چادر را روی سرش می‌اندازم و نفسی می‌کشم.
وقتی برمی‌گردد، چند دقیقه متعجب نگاهم می‌کند.
نمی‌توانم خنده‌ام را نگه دارم. یک‌آن مانند ماشینی که ترمز بریده پهن زمین می‌شوم. با عصبانیت می‌گوید:
- زهر هلاهل.
این را که می‌شنوم بلندتر می‌خندم. چادر را درمی‌آورد و با غضب برمی‌گردد. قبل از اینکه قدم سوم را بردارد، صدای خادم و رفتگر قبرستان توی حیاط می‌پیچد. کنارش می‌ایستم. برایش مهم نیست. کمی نگاهم می‌کند. می‌گویم:
- من راه فرارو بلدم، بریم؟
اخم‌هایش می‌رود توی هم‌. این مرد با همه چیز مشکل دارد!
- ابوالقاسم جان بیا منطقی باشیم، اگه از اینجا نریم، این خادم بداخلاقه تو رو تحویل موزه آستان رضوی می‌ده و تا خود روز قیامت باید همون‌جا بمونی و به در و دیوار نگاه کنی.
باز هم سکوت می‌کند. اخم‌هایش روی مخم راه می‌رود.
- جان عزیزت بیا بریم‌. سکته کنم بیفتم رو دستت چکار می‌کنی؟ اصلا بلدی حرف بزنی؟
صدای خادم نزدیک‌تر می‌شود. دیگر طاقت ندارم.
لباسش را می‌کشم و می‌دوم. آن‌قدر می‌دوم تا به پنجره برسیم‌. روی بلوک پا می‌گذارم و دوباره لباس او را می‌کشم و با یک فرود ابرقهرمانانه از پنجره پایین می‌پریم. یکهو هزاران چشم به ما خیره می‌شوند.
 
موضوع نویسنده

روحاء

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,416
21,156
مدال‌ها
15
یک‌نفر دوربینش را از جیبش بیرون می‌کشد و مشغول عکس گرفتن می‌شود. نفر جفتی‌اش پهن زمین می‌شود و از حال می‌رود.
داد می‌زنم:
- اوضاع خیطه، بدو.
نمی‌دود، همان‌جا می‌ایستد و می‌گوید:
- همه‌چیز مسالمت آمیز حل می‌شود.
این را می‌گوید و جلو می‌رود. جلوی مردم علاف می‌ایستد. گلویش را صاف می‌کند.
- پراکنده شوید.
تعداد دوربین‌ها بیشتر می‌شود. ماشین پلیس و خبرنگارها هم به جمعمان ملحق می‌شوند. مجبورم دوباره پیراهن بی‌زبانش را بکشم و از میان جمعیت بیرون برویم.
- تو رو خدا، می‌بینی که رفتار مردمو. باهام راه بیا ببینم چکار می‌تونم بکنم. آخه بگو نونت کم بود، آبت کم بود، چیت کم بود این محلولو ساختی؟
می‌ایستد. سرش را پایین می‌اندازد و دوباره بالا می‌گیرد:
- خودت رو سرزنش نکن.
- ایول عامو، محاوره هم بلدی. از کجا یاد گرفتی؟
دوباره اخم می‌کند.
- ببخشید.
لبخند می‌زند. می‌گویم:
- من واقعا از شما عذر می‌خوام. نباید این کارو می‌کردم.
- هنوز دیر نشده، هیچ‌وقت دیر نمیشه.
تنم گر می‌گیرد و انگار میان گرگرفتی یخ می‌کنم.
چشم‌هایم را می‌بندم و باز می‌کنم. همه جا تاریک است. به سقف اتاقم نگاه می‌کنم.
- همشو خواب بودم؟
لبخندش جلویم جان می‌گیرد. می‌خندم.
- ببخشید. واسه ترویج فرهنگ ادبی یه فکر دیگه می‌کنم. تو هم کمک کن. باشه؟

پایان
۷ تیر ۱۴۰۲
تقدیم به: حکیم بزرگ، حکیم ابوالقاسم فردوسی.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین