جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [یکی به دو] اثر «فاطمه رادان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط FARYS با نام [یکی به دو] اثر «فاطمه رادان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,279 بازدید, 46 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [یکی به دو] اثر «فاطمه رادان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع FARYS
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط FARYS
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
48
622
مدال‌ها
2
جدیدن اشکم دم مشکم شده بود. با یه فکر یا یه حرف یا یه حرکت بغض می‌کردم و می‌زدم زیر گریه. داشتم از خود واقعیم فاصله می‌گرفتم. اصلا این وضعیت رو دوست نداشتم؛ اما می‌دونستم که دائمی نیست. حال بد فقط تا یه مدت کوتاهی همراهمه و بعدش برمی‌گردم به خود سابقم.
طنین رو صدا زدم که با هوم کوتاهی جوابم رو داد.
- تو خونه رو دیدی؟
همین حرفم کافی بود تا ذوق دوباره به صداش برگرده.
- وای آره، خیلی خونه قشنگیه، یه حیاط بزرگ داره‌. تازه دو طبقه هم هست. اتاق‌های ما طبقه بالاست. خیلی هیجان دارم برای دیدنش. من با دیدن عکس‌هاش عاشقش شدم. باور کن توم عاشقش میشی.
تا جایی که فهمیده بودم بعد از تقسیم ارث این خونه به اعتمادی رسیده بود. پدرش خیلی سال پیش‌ها فوت کرده بود.
- دیگه چی؟ باهام حرف بزن بلکه حواسم پرت شه.
دستش رو روی دستم گذاشت و شروع به حرف زدن کرد.
- وسایل اتاق تو رو من انتخاب کردم. مامان می‌گفت شاید من بهتر بدونم.
چشم‌هام کم کم داشتن گرم می‌شدن.
- مگه تو سلیقه من رو می‌دونی؟
یکم مکث کرد.
- تا یه جاهایی آره، مثلا رنگ‌های سرد رو دوست داری؛ برای همین تم اتاقت رو با رنگ‌های سبز سفارش دادیم.
انگار طنین رو دست کم گرفته بودم. فکر نمی‌کردم من رو بشناسه.
- منم می‌دونم از رنگ‌های پاستیلی خوشت میاد.
می‌تونستم لبخند عریضش رو ببینم.
- از کجا فهمیدی؟
این دختر واقعا خنگ بود.
- چون بیشتر لباس‌ها و وسایلات از همین رنگان.
راست میگی زیر لب گفت و دیگه تا نشستن هواپیما هیچکدوممون حرفی نزدیم.
- ثمین چشم‌هات رو باز کن، هواپیما فرود اومد.
در جواب حرفش می‌دونمی گفتم. بلند شدنش یه درد بود نشستنش یه درد دیگه. حالت تهوع گرفته بودم.
چشم‌هام رو که باز کردم همه درحال رفتن بودن. مامان اومد کنارمون و دستش رو روی بازوی طنین گذاشت.
کمربندم رو باز کردم و از جام بلند شدم. یکم احساس گیجی داشتم. دستم رو به صندلی بند کردم و منتظر موندم طنین بلند شه.
تا گرفتن چمدون‌ها به بازوی طنین آویزون بودم. اون بدبخت هم که حال زارمو دید هیچی نمی‌گفت. از فرودگاه که بیرون اومدیم تازه فهمیدم کجاییم. یه سری تاکسی‌ها ایستاده بودن و عده‌ی زیادی از مردم که در حال رفت و آمد بودن. اولین بار بود که میومدم تهران. شهرهای شلوغ رو دوست نداشتم.

با صدای داد یه نفر با تعجب به پسر جوونی که به سمتمون میومد نگاه کردیم.
- دایی محسن!
اعتمادی با دیدنش خنده‌ای کرد و با گفتن "ای پسر دیوونه" به سمتش رفت.
- خوش برگشتی دایی جون.
بلوز و شلوار ساده و گشاد مشکی پوشیده بود و موهاش از پشت با کش مو بسته شده بودن.
همدیگه رو بغل کردن. پسری که هنوز اسمش رو نمی‌دونستم همونجور که اعتمادی رو بغل گرفته بود با دیدن ما سه تا لبخندش عریض‌تر شد و دستی واسمون تکون داد.
- نمی‌تونم تصمیم بگیرم کدوم یکی‌تون ممکنه زن‌دایی جدیدم باشه!
هممون از این حرفش زدیم زیر خنده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
48
622
مدال‌ها
2
اعتمادی ازش جدا شد. با خنده پس گردنی نثارش کرد. آخ و اوخ کنان پشت گردنش رو ماساژ داد.
- بهشون نگفتی دست بزن داری؟ الان که خودشون دیدن!
اعتمادی بازم خندید و ساکت شو‌ای بهش گفت. گوشه‌ی لباسش رو گرفت و همونطور که به سمتمون میومدن شروع کرد به معرفیش.
- این چرب زبونی که مشاهده کردین آقا محمد هستن خواهر زاده بنده.
لبخند یک لحظه هم لباش‌ رو ترک نمی‌کرد. لباسش رو از دست اعتمادی بیرون کشید و بهمون نزدیک شد. دستش رو به سمت من که نزدیک‌تر بودم دراز کرد.
- محمد هستم، زیبا، تمیز، دوست داشتنی، قیمت دایرکت.
پشت بندش هم چشمکی زد که باعث شد خندم بلند‌تر شه. عجیب بود اما باهاش حال می‌کردم. باعث شده بود از اون حس و حال غمزده بیرون بیام. باهاش دست دادم.
- منم ثمینم، خوشبختم.
سری از احترام کج کرد و به سمت طنین که کنار من بود رفت. با دیدنش بهش زل زد و بعد مثل آدمای حیرت زده دستش رو به سمتش دراز کرد.
- واقعا زندگی هنوز قشنگی‌هاش رو داره!
طنین باهاش دست داد و دهن باز کرد تا تشکر کنه؛ ولی بهش مهلت نداد.
- حالا اسم نمی‌برم؛ مثلا یکیش خود من!
بعدش هم هر هر شروع کرد به خندیدن. نمی‌تونستم باور کنم. در حالت عادی باید از وسط دو نصفش می‌کرد؛ ولی طنین هم همراهش درحال ریسه رفتن بود. حتی مامان هم از اداهاش خندش گرفته بود.
- شوخی می‌کنم‌ها، نیومده ازم دلگیر نشی!
طنین با ته مونده‌های خندش چشم غره‌ای بهش رفت.
- فکر نکنم باهم کنار بیایم؛ ولی به هر حال، منم طنینم.
بعدی مامان بود؛ برعکس مادوتا با مامان خیلی سنگین و متین دست داد و خوش آمدگویی کرد.
عجب مارمولکی بود. قد بلند و لاغر اندام بود. چشم‌های قهوه‌ای و بادومی شکل و لب‌ها و بینی متوسطی داشت. ته ریش‌های روی صورتش هم باعث میشد چهره‌ی جذابی داشته باشه.
چمدون‌های کنار مامان رو به دست گرفت و همونطور که می‌رفت دستور داد بریم دنبالش.
- بیاین دنبالم، ماشین اونور پارک شده. اعتمادی به ستون‌ تکیه داد بود. وقتی بهش رسیدم چمدون‌های توی دستم رو ازم گرفت.
- خسته به نظر میای، بده به من.
تشکری کردم و پشت سرش به راه افتادم. از اونجایی که جا پارک نبود ماشین دورتر پارک شده بود.
- احتمال می‌دادم وسایل زیادی داشته باشین بخاطر همین یه ون اجاره کردم.
از دور می‌دیدمش. یه ون سفید بود که رانندش تقریبا داشت چرت میزد.
 
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
48
622
مدال‌ها
2
چمدون‌ها رو که داخل ون جا دادن. اومدیم سوار شیم که محمد دستش رو دور شونه اعتمادی انداخت و رو به ما گفت:
- شما سوار شین، من با دایی یکم حرف دارم‌.
اعتمادی مشکوک بهش نگاه کرد.
- اینقدر مهمه که الان باید حرف بزنیم؟
رو بهش خیلی مهمه‌ای گفت و ازمون فاصله گرفتن. مامان و طنین سوار شدن و یکم بعد منم کنارشون نشستم. از پشت شیشه بهشون نگاه می‌کردم. اولش محمد حرف میزد و اعتمادی گوش می‌کرد‌؛ اما بعدش چهره اعتمادی توی هم رفت و انگار که بهم ریخته باشه دستی به گردنش کشید و تلفنش رو از جیبش درآورد. مکثش نشون می‌داد منتظر روشن شدنشه. کنجکاو شدم؛ یعنی چی شده بود؟!
با دست مامان که روی پام قرار گرفت چشم ازشون گرفتم.
- زل نزن.
دست به سی*ن*ه سر جام نشستم. حدود ۱۵ دقیقه بعد اون دو تا هم سوار شدن. محمد شنگول بود؛ اما اعتمادی توی خودش بود و مدام گوشیش رو چک می‌کرد.
از نگاه‌های مامان معلوم بود اون هم نگران شده. خیلی ضایع داشت نشون می‌داد یه اتفاقی افتاده.
یک تا دو ساعتی که توی ترافیک بودیم اصلا به چشم نیومد. محمد مدام از چیزهای جورواجور حرف میزد و مارو می‌خندوند. گه گداری هم سر خم می‌کردم و از پشت شیشه به خیابون و ماشین‌ها زل می‌زدم. نمی‌دونستم از الان به بعد چی در انتظار خودم و زندگیمه؛ اینکه چطور ممکنه پیش بره. عادت می‌کنم یا نه، اگر بدتر شه چی یا اگر...
چشم‌هام رو بستم و سرم رو تکون دادم تا افکار مالیخولیایی رو از خودم دور کنم؛ مثل یه باتلاقه، هر چقدر بیشتر فکر کنی بیشتر توش فرو میری. نباید اجازه می‌دادم افکار منفی بهم هجوم بیارن!
با توقف ون کنار در سفیدی یکی یکی پیاده شدیم. به اطراف نگاهی می‌ندازم. خونه‌ها با فاصله قرار داشتن و نسبتا دور بودن. بعد از اینکه چمدون‌ها رو یکی یکی پیاده کردن، محمد خداحافظی کرد و رفت. اعتمادی در رو باز کرد و پشت هم وارد حیاط که چه عرض کنم وارد باغ شدیم. درخت‌های زیادی اونجا قرار داشتن. مسیر در تا خونه با سنگ‌فرش‌های بتنی کار شده بود و سمت راست حیاط هم یه تاب بزرگ و میز و صندلی‌های قشنگی چیده شده بودن. چمن‌های زمین هم کوتاه شده بودن و معلوم بود که تازگی‌ها به اینجا رسیدن. از محیط اونجا خوشم اومد بود. عاشق حیاط‌های بزرگ بودم. بعد از مدتی سکوت بالاخره یکیمون به حرف اومد.
- از عکس‌هاش هم قشنگ‌تره!
من عکس‌ها رو ندیده بودم؛ اما با طنین موافق بودم. اینجا واقعا قشنگ‌ بود.
- به خونه خودتون خوش اومدین، زود باشین بریم داخل رو نشونتون بدم.
چمدون‌ها باعث می‌شدن چهرم درهم شه. دوست داشتم زودتر جاگیر شم و تا می‌تونم بخوابم. نمای بیرون خونه طرح کلاسیکی داشت و با سنگ‌های سفید کار شده بود. جلوی خونه یه سری پله‌ها قرار داشتن و بعد از اون به در بزرگی می‌رسید که ورودی بود. سمت راست و چپ پله‌ها هم باغچه‌ی بزرگی قرار داشت که انواع و اقسام گل‌های رنگی رو توی خودشون جا داده بودن.
با کمک اعتمادی چمدون‌ها رو تا بالای پله‌ها کشیدیم و بعد از اینکه قفل کتابی روی در رو باز کرد اول مامان و بعد اون و طنین و آخرین نفر هم من وارد شدم. نمای داخل از بیرون هم حتی قشنگ‌تر بود.
 
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
48
622
مدال‌ها
2
سمت چپ خونه و چسبیده به دیوار پله‌ها قرار داشتن و از اینجا هم میشد در اتاق‌ها رو دید. چمدون‌ها رو همونجا گذاشتم و برای وارسی بیشتر قدم زنان وسط خونه ایستادم. برعکس بیرون که نمای کلاسیکی داشت، نمای داخل خونه ترکیبی از کلاسیک و مدرن بود.
فضای بزرگ پشت پله‌ها رو آشپزخونه پر کرده بود و رو به روی اون میز غذاخوری دوازده نفره‌ی کرم قهوه‌ای قرار داشت. به جز اون، قسمت بالایی خونه، در شیشه‌ای فریم دار کشویی عریضی قرار داشت که قسمت پشتی حیاط رو نشون می‌داد.
قسمت پایین خونه رو هم دو دست مبل، قطعه‌ای و راحتی به اضافه‌ی میز‌های پذیرایی و عسلی‌ها، تلویزیون دیواری، لوستر و قاب‌هایی که به دیوار وصل بودن شامل میشدن.
درکل شایستگی اون همه تعریف رو داشت. اعتمادی روی یکی از مبل‌ها نشسته بود و با اخم‌های درهم با گوشیش مشغول بود. مامان توی آشپزخونه بود و طنین هم در شیشه‌ای رو باز کرده بود و وارد قسمت پشتی شده بود. هیچکدومشون حواسشون به من نبود؛ برای همین با شصتم اشاره‌ای به قسمت بالا کردم.
- اتاق من کدوم یکیه؟
مامان طنین رو صدا زد و ازش خواست باهم بریم بالا و چمدون‌ها رو هم ببریم.
نمی‌تونستم دوتاشو باهم ببرم. برای همین دو دور رفتم و برگشتم. همونجوری که نفس نفس می‌زدم به دیوار تکیه دادم و به طنین که مشغول بالا آوردن آخرین چمدون بود نگاه کردم.
- اتاق تو همین اولیه.
طبقه بالا ساده‌تر بود. شامل سه اتاق و یه حموم و دستشویی بود. اتاق من و طنین کنار هم بود و اتاق مامان‌ اینا آخر راهرو. دستم رو به دستگیره بند کردم و پایین کشیدمش.
همونجا دم در ایستادم و نگاه گذرایی به نمای کلی انداختم. کنار در و سمت چپ میز تحریر قهوه‌ای روشنی قرار داشت، رو به روم هم کمد کشویی سبزی به همراه آینه و میز آرایشی بود. تخت دو نفره‌‌ی قهوه‌ای رنگی که وسط اتاق قرار داشت شامل روتختی با ترکیبی از رنگ‌های سبز روشن و تیره بود و سمت چپ تختم و چسبیده به دیوار کتابخونه همرنگ میز تحریرم بود که کنارش مبل دایره‌ای راحت سبز رنگی قرار داشت. کاغذ دیواری و فرش دایره‌ای سبز هم تکمیل کننده‌ بودن.
- سلیقم چطوره؟
طنین بود که پشت سرم ایستاده بود.
خوشم اومده بود! ابرویی بالا انداختم.
- ترشی نخوری یه چیزی میشی!
چشم از لبخند عریضش گرفتم و چمدون‌ها رو یکی یکی داخل بردم.
- منم میرم وسایل‌هام رو جاگیر کنم.
سری واسش تکون دادم و در اتاق رو بستم. نگاه دیگه‌ای به اتاق انداختم و تازه متوجه پنجره کشویی شدم. شال و مانتوم رو در آوردم و روی تخت انداختم و به سمتش رفتم. دسته‌ش رو گرفتم و به سمت چپ کشیدم و بازش کردم. به حیاط دید داشتم. باد خنکی که به صورتم می‌خورد باعث شد چشم‌هام رو ببندم و برای چند ثانیه فکر نکنم.
صدای نسبتا ضعیفی که از سمت چپم میومد باعث شد چشم‌هام رو باز کنم و به اعتمادی که داشت قدم زنان با تلفن حرف میزد و نگاه کنم. هر چند ثانیه یا به سرش دست می‌کشید یا به چشم‌هاش. معلوم بود عصبیه! چشم ریز کردم و سعی کردم بفهمم چی میگه. از وقتی با محمد حرف زده بود به کل بهم ریخته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
48
622
مدال‌ها
2
دست به کمر ایستاد. سرش رو بالا گرفت و با دیدن من لبخند زورکی زد و دستش رو واسم تکون داد. متقابلا منم دستی تکون دادم و چند دقیقه‌ی دیگه هم همونجا ایستادم و نگاهش کردم. هنوز هم داشت با شخص پشت تلفن بحث می‌کرد.
خمیازه کشان بدون بستن پنجره به سمت تختم رفتم و خودم رو روش پرت کردم. اونقدر خوابم میومد که حال نداشتم رفتارهای اعتمادی رو تحلیل کنم و بفهمم چیشده. فعلا اولویت خواب بود. بالشتک روی تخت رو بغل گرفتم و سرم رو زیرش مخفی کردم. برعکس تصوراتم، از بدو ورودم هیچ حس بدی نداشتم؛ برعکس خوشم اومده بود و احساس راحتی می‌کردم. امیدوارم تا آخرش این حس باهام بمونه!
باد خنکی که از بیرون پنجره میومد باعث میشد گیج و گیج‌تر شم و در نهایت از این دنیا کنده شدم و به خواب رفتم.
دستم رو به سمت بازوم بردم و خاروندمش. خارشش هی بیشتر و بیشتر میشد. احتمالا جای گاز پشه‌س. نوچ نوچ کنان و با چشم‌های نیمه باز به سمت پنجره رفتم و بستمش.
دستی به چشم‌هام کشیدم و دنبال ساعت گشتم؛ اتاق ساعت نداشت!
خمیازه‌ای کشیدم و گوشیم رو از جیب مانتوم بیرون آوردم. با دیدن صفحه‌ی خاموشش، روشنش کردم و منتظر شدم صفحه رو بالا بیاره. در همون حال هم مشغول خاروندن دستم بودم. آخرش زخمش می‌کردم.
هیچ صدایی نمیومد. به سمت پنجره رفتم و نگاهی به بیرون انداختم. هوا هنوز روشن بود. نمی‌تونستم حدس بزنم ممکنه ساعت چند باشه. نمی‌دونستم چقدر خوابیدم؛ اما دیگه اونقدر خمار نبودم.
با صدای پیامک گوشیم به سمتش رفتم و از روی تخت برداشتمش. چندین پیام از عمو ناصر و چندین تماس از بابزرگ داشتم‌.
پیام‌های عمو ناصر شامل کجایی، رسیدین، چیشد، خونتون کجاست، خوشت اومد، بهم زنگ بزن و... بود.
توی یه پیام کل اتفاقا رو واسش تعریف کردم و به قصد شستن دست و صورتم به سمت سرویس رفتم.
آب که به صورتم خورد باعث شد سرحال‌تر بشم. همونطور که به سمت اتاق می‌رفتم دستم رو با شلوارم خشک کردم.
از کنار اتاق طنین که رد شدم کنجکاوانه برگشتم و آروم در اتاقش رو باز کردم. دکوراسیون اتاقش مثل اتاق من بود با این تفاوت که رنگ‌ها فرق می‌کردن. زیر پتوی صورتی رنگ تشخیصش دادم. خواب بود! آروم در رو بستم و به اتاق خودم برگشتم. چمدون‌هام هنوز کنار کمد بودن.
از اونجایی که حوصلم سر رفته بود تصمیم گرفتم کمدم رو بچینم. یکی از چمدون‌ها رو خوابوندم و بعد از اینکه زیپش رو باز کردم شروع به جاگیر کردن لباس‌هام کردم.
کارم که تموم شد احساس می‌کردم از گردن به پایین درحال فلج شدنم. کش قوسی به بدنم دادم و بعد از ماساژ گردنم دوتا چمدون رو بالای کمد قرار دادم.
 
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
48
622
مدال‌ها
2
هنوز لباس‌های بیرون رو به تن داشتم. یه دست راحتی طوسی رنگی روی تخت گذاشتم و مشغول عوض کردن شدم. کارم که تموم شد لباس‌ها رو تا زدم و توی کمد جا دادم.
بعد از مرتب کردن موهام رفتم طبقه پایین و سرکی کشیدم. سوت و کور بود. فکر کنم خونه نبودن!
شونه‌ای بالا انداختم و به سمت حیاط راه کج کردم. تابی که ابتدای ورودم دیده بودم بهم چشمک میزد.
تاب رو که به حرکت درآوردم، پاهام رو توی شکمم جمع کردم و زانوهام رو بغل گرفتم.
سرم رو روی زانوهام گذاشتم و اجازه دادم سکوت و هوای خوب بهم آرامش بده. نمی‌دونم چقدر اونجا و روی اون تاب بودم؛ اما وقتی سرم رو بلند کردم تقریبا غروب شده بود. بلند شدم و به سمت خونه راه افتادم. همونطور که نگاهم به رو به رو بود مسیر سنگ فرشی رو طی کردم.
چند قدم مونده به پله‌‌ها، با صداهای که از پشت خونه میومد نگاهم رو به اون سمت سوق دادم. ترس و دلهره بهم هجوم آورده بود و باعث شد اخم‌هام توی هم بره. اینجا پر از درخته و غروب شده؛ نکنه روحی جنی چیزی باشه!
با این فکر به خودم لرزیدم؛ اصلا شاید اعتمادی باشه. با این فکر، با قدم‌های آروم و محتاط به اون سمت راه افتادم. قلبم هی تند و تندتر خودش رو به قفسه سینم می‌کوبید. احساس می‌کردم حالت تهوع گرفتم!
یکی یکی درخت‌ها رو رد کردم. نگاهم میخ رو به روم بود تا اگر دزدی چیزی دیدم سریع فرار کنم. تقریبا به پشت خونه رسیده بودم. سرم رو کج کرده بودم و داشتم سرو گوش آب می‌دادم. یه لحظه پایین رو نگاه کردم و متوجه گربه‌ی سفید نارنجی کنارم شدم و چون انتظارش رو نداشتم جیغی از ترس کشیدم.
یه دستم رو روی قلبم گذاشتم و دست دیگه‌م رو به درخت بند کردم تا مبادا بیوفتم. پس تموم صداها از این فسقلی بود! یکم صبر کردم تا تپش قلبم آروم بگیره، نفس آسوده‌ای کشیدم و کنارش زانو زدم.
- تو که من رو سکته دادی کوچولو!
روی دستام که بلندش کردم، میو میو کنان تقلا می‌کرد که بره. خندیدم و محکم‌تر گرفتمش.
- خوبه دیگه، طلبکار هم که هستی.
اسمش رو نارنجی گذاشتم و یه مدت اونجا باهاش سرگرم شدم. شرو شیطون بود. یا چنگ میزد یا گاز می‌گرفت که باعث شده بود یه سری خراش‌ها روی دستم بیوفته. اونقدر اونجا نشستم و باهاش بازی کردم که نفهمیدم کی هوا تاریک شد. دستی به سرش کشیدم.
- خب دوست من، وقت رفتن رسیده! امیدوارم دوباره همین‌جا ببینمت!

همون موقع دوباره یه سری صدا بلند شد. اینبار شبیه شکستن چوب ریزه‌های اطراف بود. سرم رو که برگردوندم صدا هم قطع شد. تاریک بود و نمی‌تونستم دقیق ببینم اطرافم چه خبره. همونجوری که به نوازش نارنجی ادامه می‌دادم باهاش حرف زدم.
- کوچولو، اینجا غیر از تو میوهای دیگه‌ای هم هستن؟
بازم ترس بهم رخنه کرده بود و تپش قلب گرفته بودم. نارنجی رو بغل گرفتم و بلند شدم. به سمت آلاچیق پشت خونه به راه افتادم. سعی می‌کردم توجهی به پشت سرم نکنم و امیدوار بودم فقط توهم باشه. از یه طرف خدا خدا می‌کردم در پشتی باز باشه و از طرف دیگه سعی در آروم کردن خودم داشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

FARYS

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
48
622
مدال‌ها
2
اونقدر می‌ترسیدم که گربه بیچاره رو با خودم آورده بودم. آخه چرا هیچکس خونه نیست!
به حیاط پشتی که رسیدم متوجه شدم چراغ‌های اون قسمت روشن شدن. برعکس حیاط بزرگه که تقریبا تاریک بود. باید به اعتمادی می‌گفتم چراغ وصل کنه. با دیدن چراغ‌های روشن آروم‌تر شدم و نفسم رو پر صدا بیرون فرستادم و نارنجی رو همون‌جا کنار در گذاشتم زمین.
یه لحظه سر برگردوندم تا محیطش رو وارسی کنم که احساس کردم یه سایه روی چمن‌های قسمتی که تازه ازش اومده بودم افتاده. اونقدر مشخص نبود و ممکن بود فقط توهم باشه؛ اما مغزم این حرف‌ها حالیش نبود. با هول و ولا به سمت در رفتم و دستگیره رو گرفتم و سعی کردم بازش کنم؛ اما هر چقدر تلاش می‌کردم نمیشد. نزدیک بود گریم در بیاد. ناخوداگاه دوباره به اون قسمت نگاه کردم. احساس می‌کردم سایه پررنگ‌تر شده، اینبار با شدت بیشتری به شیشه می‌زدم.
- کسی هست، مامان، طنین. یکی این در رو باز کنه.
هر بار که نگاه می‌کردم پررنگ‌تر و نزدیک‌تر میشد. داشتم از حال می‌رفتم. صدام می‌لرزید و تقریبا داشتم داد می‌زدم. یهو در کشیده شد و صورت مامان جلوم قرار گرفت.
با دیدن نفس نفس زدن‌هام و صورت رنگ پریدم. متعجب و نگران بازوم رو گرفت و منو کشید داخل. لحظه آخر، قبل از داخل رفتنم وقتی دوباره نگاه کردم هیچی نبود!
نفسم به شمار افتاده بود و نمی‌تونستم حرف بزنم. من رو که کشید توی بغلش تازه تونستم اعتمادی متعجب رو پشت سرش ببینم!


۲۰ دقیقه از جریان حیاط پشتی می‌گذشت. روی یکی از مبل‌ها دراز کشیده بودم و لیوان آب قند هم نصفه کنار دستم بود.
هر چقدر مامان اینا پرسیدن چیشده جوابی ندادم. نمی‌تونستم بگم از دیدن یه سایه که معلوم نبود توهم منه یا نه به اون حال افتادم.
فقط گفتم چون تاریک بود، می‌ترسیدم و تند دویدم که باعث شد به نفس نفس بیوفتم.
مامان ازم خواست دیگه توی تاریکی بیرون نرم و اعتمادی گفت که برای اون قسمت چراغ وصل می‌کنه. فکر کنم امشب رو نتونم تنها بخوابم!

الان هم هر دوشون مشغول اماده سازی شام امشب بودن. تا جایی که فهمیدم عصر رفته بودن برای خونه خرت و پرت بگیرن. تنهایی توی یه خونه‌ی بزرگ شبیه کابوسه!
موقع شام، میز رو چیدیم و طنین هم بالاخره بیدار شد. هر ۴ نفرمون دور هم نشسته بودیم و از خوراک مرغی که درست کرده بودن می‌خوردیم و از چیزهای مختلف حرف می‌زدیم. هر چند دقیقه یک بار ذهنم می‌رفت پی اون سایه‌ای که دیده بودم. هر بار فکر کردن بهش باعث میشد لرزی توی تنم بیوفته.
تا اتمام شام پایین بودم. یک لحظه هم نمی‌تونستم تنها بمونم. فقط برای اینکه ببینم نارنجی هنوز اونجاست یا نه سرکی داخل حیاط کشیدم و دیدم که همون اطراف خوابیده.
بدون اینکه مامان متوجه بشه باقی مونده غذا رو واسش گوشه‌ای گذاشتم و بعدش شب بخیری گفتم و رفتم طبقه بالا.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین