- Dec
- 48
- 622
- مدالها
- 2
جدیدن اشکم دم مشکم شده بود. با یه فکر یا یه حرف یا یه حرکت بغض میکردم و میزدم زیر گریه. داشتم از خود واقعیم فاصله میگرفتم. اصلا این وضعیت رو دوست نداشتم؛ اما میدونستم که دائمی نیست. حال بد فقط تا یه مدت کوتاهی همراهمه و بعدش برمیگردم به خود سابقم.
طنین رو صدا زدم که با هوم کوتاهی جوابم رو داد.
- تو خونه رو دیدی؟
همین حرفم کافی بود تا ذوق دوباره به صداش برگرده.
- وای آره، خیلی خونه قشنگیه، یه حیاط بزرگ داره. تازه دو طبقه هم هست. اتاقهای ما طبقه بالاست. خیلی هیجان دارم برای دیدنش. من با دیدن عکسهاش عاشقش شدم. باور کن توم عاشقش میشی.
تا جایی که فهمیده بودم بعد از تقسیم ارث این خونه به اعتمادی رسیده بود. پدرش خیلی سال پیشها فوت کرده بود.
- دیگه چی؟ باهام حرف بزن بلکه حواسم پرت شه.
دستش رو روی دستم گذاشت و شروع به حرف زدن کرد.
- وسایل اتاق تو رو من انتخاب کردم. مامان میگفت شاید من بهتر بدونم.
چشمهام کم کم داشتن گرم میشدن.
- مگه تو سلیقه من رو میدونی؟
یکم مکث کرد.
- تا یه جاهایی آره، مثلا رنگهای سرد رو دوست داری؛ برای همین تم اتاقت رو با رنگهای سبز سفارش دادیم.
انگار طنین رو دست کم گرفته بودم. فکر نمیکردم من رو بشناسه.
- منم میدونم از رنگهای پاستیلی خوشت میاد.
میتونستم لبخند عریضش رو ببینم.
- از کجا فهمیدی؟
این دختر واقعا خنگ بود.
- چون بیشتر لباسها و وسایلات از همین رنگان.
راست میگی زیر لب گفت و دیگه تا نشستن هواپیما هیچکدوممون حرفی نزدیم.
- ثمین چشمهات رو باز کن، هواپیما فرود اومد.
در جواب حرفش میدونمی گفتم. بلند شدنش یه درد بود نشستنش یه درد دیگه. حالت تهوع گرفته بودم.
چشمهام رو که باز کردم همه درحال رفتن بودن. مامان اومد کنارمون و دستش رو روی بازوی طنین گذاشت.
کمربندم رو باز کردم و از جام بلند شدم. یکم احساس گیجی داشتم. دستم رو به صندلی بند کردم و منتظر موندم طنین بلند شه.
تا گرفتن چمدونها به بازوی طنین آویزون بودم. اون بدبخت هم که حال زارمو دید هیچی نمیگفت. از فرودگاه که بیرون اومدیم تازه فهمیدم کجاییم. یه سری تاکسیها ایستاده بودن و عدهی زیادی از مردم که در حال رفت و آمد بودن. اولین بار بود که میومدم تهران. شهرهای شلوغ رو دوست نداشتم.
با صدای داد یه نفر با تعجب به پسر جوونی که به سمتمون میومد نگاه کردیم.
- دایی محسن!
اعتمادی با دیدنش خندهای کرد و با گفتن "ای پسر دیوونه" به سمتش رفت.
- خوش برگشتی دایی جون.
بلوز و شلوار ساده و گشاد مشکی پوشیده بود و موهاش از پشت با کش مو بسته شده بودن.
همدیگه رو بغل کردن. پسری که هنوز اسمش رو نمیدونستم همونجور که اعتمادی رو بغل گرفته بود با دیدن ما سه تا لبخندش عریضتر شد و دستی واسمون تکون داد.
- نمیتونم تصمیم بگیرم کدوم یکیتون ممکنه زندایی جدیدم باشه!
هممون از این حرفش زدیم زیر خنده.
طنین رو صدا زدم که با هوم کوتاهی جوابم رو داد.
- تو خونه رو دیدی؟
همین حرفم کافی بود تا ذوق دوباره به صداش برگرده.
- وای آره، خیلی خونه قشنگیه، یه حیاط بزرگ داره. تازه دو طبقه هم هست. اتاقهای ما طبقه بالاست. خیلی هیجان دارم برای دیدنش. من با دیدن عکسهاش عاشقش شدم. باور کن توم عاشقش میشی.
تا جایی که فهمیده بودم بعد از تقسیم ارث این خونه به اعتمادی رسیده بود. پدرش خیلی سال پیشها فوت کرده بود.
- دیگه چی؟ باهام حرف بزن بلکه حواسم پرت شه.
دستش رو روی دستم گذاشت و شروع به حرف زدن کرد.
- وسایل اتاق تو رو من انتخاب کردم. مامان میگفت شاید من بهتر بدونم.
چشمهام کم کم داشتن گرم میشدن.
- مگه تو سلیقه من رو میدونی؟
یکم مکث کرد.
- تا یه جاهایی آره، مثلا رنگهای سرد رو دوست داری؛ برای همین تم اتاقت رو با رنگهای سبز سفارش دادیم.
انگار طنین رو دست کم گرفته بودم. فکر نمیکردم من رو بشناسه.
- منم میدونم از رنگهای پاستیلی خوشت میاد.
میتونستم لبخند عریضش رو ببینم.
- از کجا فهمیدی؟
این دختر واقعا خنگ بود.
- چون بیشتر لباسها و وسایلات از همین رنگان.
راست میگی زیر لب گفت و دیگه تا نشستن هواپیما هیچکدوممون حرفی نزدیم.
- ثمین چشمهات رو باز کن، هواپیما فرود اومد.
در جواب حرفش میدونمی گفتم. بلند شدنش یه درد بود نشستنش یه درد دیگه. حالت تهوع گرفته بودم.
چشمهام رو که باز کردم همه درحال رفتن بودن. مامان اومد کنارمون و دستش رو روی بازوی طنین گذاشت.
کمربندم رو باز کردم و از جام بلند شدم. یکم احساس گیجی داشتم. دستم رو به صندلی بند کردم و منتظر موندم طنین بلند شه.
تا گرفتن چمدونها به بازوی طنین آویزون بودم. اون بدبخت هم که حال زارمو دید هیچی نمیگفت. از فرودگاه که بیرون اومدیم تازه فهمیدم کجاییم. یه سری تاکسیها ایستاده بودن و عدهی زیادی از مردم که در حال رفت و آمد بودن. اولین بار بود که میومدم تهران. شهرهای شلوغ رو دوست نداشتم.
با صدای داد یه نفر با تعجب به پسر جوونی که به سمتمون میومد نگاه کردیم.
- دایی محسن!
اعتمادی با دیدنش خندهای کرد و با گفتن "ای پسر دیوونه" به سمتش رفت.
- خوش برگشتی دایی جون.
بلوز و شلوار ساده و گشاد مشکی پوشیده بود و موهاش از پشت با کش مو بسته شده بودن.
همدیگه رو بغل کردن. پسری که هنوز اسمش رو نمیدونستم همونجور که اعتمادی رو بغل گرفته بود با دیدن ما سه تا لبخندش عریضتر شد و دستی واسمون تکون داد.
- نمیتونم تصمیم بگیرم کدوم یکیتون ممکنه زندایی جدیدم باشه!
هممون از این حرفش زدیم زیر خنده.
آخرین ویرایش: