- Jun
- 200
- 845
- مدالها
- 2
"به نام خالق نقشها"
کاپشن پفی فیروزهای رنگم را روی لباسهای مدرسهای بر تن میزنم، و با برداشتن کولهی سِتش از خانه خارج میشوم.
وارد آشپزخانهای که جدا از خانه است، میشوم. چکمههایم را از جا کفشی کنار یخچال نقرهای رنگ برمیدارم و پا میکنم.
بعد از خداحافظی کلاه کاپشن را روی سر میگذارن و با گامهای آرام مسیر طولانی مدرسه را در پیش میگیرم.
همزمان موبایلی را که به دور از چشمان مادرم آوردم تا موسیقی لایت و ملایم باران را در این هوای دلنواز گوشم را نوازش کند، به همراه هندزفری از جیب کولهام در میآورم.
حال که از بابت چمکهی مشکی و خیالم از جانب خیس نشدن جورابهایم راحت است. به دل آبهای جای گرفته در گودیهای کم جاده میزنم. با آنکه چکمه پوشیدم اما گویی حس نمیکنم این را، و فقط از برخورد آب سرد به پاهایم را حس میکنم و چشمهام را از شدت شعف و لذت میبندم و بوی خاک نم خورده را به ریههایم با عطش میفرستم.
قطرههای ریز باران آرام پایین میآیند و برای یکی شدن با آبهای جاری شده روی سطح آسفالت، برخورد با بارونی آسمونی من.
قدم برمیدارم و دکمهی پلی را میزنم ملودیِ خوشی شروع به نواختن و بعد صدای زیبای خوانندهای که گوشهایم را احاطه کرده را میشنوم.
در این جادهی خلوت در زیر بارانی که هر لحظه شدیدتر از قبل میبارد چه کسی است؟ جز منِ دیوانه!
آری دیوانه و عاشق، مگر عشق چگونه است! همینقدر زیبا و لطیف. عشق به آفرینندهات به آفرینش و زیبایی!
انگار برای منی که درس و مدرسه در اولویت است در این لحظه چیزی جز این هوا مهم نیست؟ مگر میشود هم مهم بود. این هوا بوی زندگی میدهد، بوی خاک تر شده، بوی عطر گلهای بهاری در یک روز بارانی.
من همچون یک مجنون میرقصم و میخوانم و دور خود میچرخم و با خود زمزمه میکنم:
" اندکی باید در جلد یک دیوانه زیست تا درک کرد که زندگی یعنی چه؟ دنیا چگونه است از نظر یک دیوانه!"
موش آبکشیده شدهام و سرما را با تکتک سلولهایم حس میکنم.
قدیمهای را تند نمیکنم تا در جایی به دور از باران خود را مخفی کنم تا بند آمدنش.
بیخیال میروم و میخوانم و میرقصم و دل به روح پچگانهام میدهم به دور از سن و سالی که دارم و از من گذشته.
من میمانم در این هیاهوی باران و علاقهای که موج میزند و من!
کاپشن پفی فیروزهای رنگم را روی لباسهای مدرسهای بر تن میزنم، و با برداشتن کولهی سِتش از خانه خارج میشوم.
وارد آشپزخانهای که جدا از خانه است، میشوم. چکمههایم را از جا کفشی کنار یخچال نقرهای رنگ برمیدارم و پا میکنم.
بعد از خداحافظی کلاه کاپشن را روی سر میگذارن و با گامهای آرام مسیر طولانی مدرسه را در پیش میگیرم.
همزمان موبایلی را که به دور از چشمان مادرم آوردم تا موسیقی لایت و ملایم باران را در این هوای دلنواز گوشم را نوازش کند، به همراه هندزفری از جیب کولهام در میآورم.
حال که از بابت چمکهی مشکی و خیالم از جانب خیس نشدن جورابهایم راحت است. به دل آبهای جای گرفته در گودیهای کم جاده میزنم. با آنکه چکمه پوشیدم اما گویی حس نمیکنم این را، و فقط از برخورد آب سرد به پاهایم را حس میکنم و چشمهام را از شدت شعف و لذت میبندم و بوی خاک نم خورده را به ریههایم با عطش میفرستم.
قطرههای ریز باران آرام پایین میآیند و برای یکی شدن با آبهای جاری شده روی سطح آسفالت، برخورد با بارونی آسمونی من.
قدم برمیدارم و دکمهی پلی را میزنم ملودیِ خوشی شروع به نواختن و بعد صدای زیبای خوانندهای که گوشهایم را احاطه کرده را میشنوم.
در این جادهی خلوت در زیر بارانی که هر لحظه شدیدتر از قبل میبارد چه کسی است؟ جز منِ دیوانه!
آری دیوانه و عاشق، مگر عشق چگونه است! همینقدر زیبا و لطیف. عشق به آفرینندهات به آفرینش و زیبایی!
انگار برای منی که درس و مدرسه در اولویت است در این لحظه چیزی جز این هوا مهم نیست؟ مگر میشود هم مهم بود. این هوا بوی زندگی میدهد، بوی خاک تر شده، بوی عطر گلهای بهاری در یک روز بارانی.
من همچون یک مجنون میرقصم و میخوانم و دور خود میچرخم و با خود زمزمه میکنم:
" اندکی باید در جلد یک دیوانه زیست تا درک کرد که زندگی یعنی چه؟ دنیا چگونه است از نظر یک دیوانه!"
موش آبکشیده شدهام و سرما را با تکتک سلولهایم حس میکنم.
قدیمهای را تند نمیکنم تا در جایی به دور از باران خود را مخفی کنم تا بند آمدنش.
بیخیال میروم و میخوانم و میرقصم و دل به روح پچگانهام میدهم به دور از سن و سالی که دارم و از من گذشته.
من میمانم در این هیاهوی باران و علاقهای که موج میزند و من!