جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

انشاء یک روز بارانی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته انشاء‌های کاربران توسط Asalkorkor با نام یک روز بارانی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 203 بازدید, 0 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته انشاء‌های کاربران
نام موضوع یک روز بارانی
نویسنده موضوع Asalkorkor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Asalkorkor
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Asalkorkor

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
200
845
مدال‌ها
2
"به نام خالق نقش‌ها"

کاپشن پفی فیروزه‌ای رنگم را روی لباس‌های مدرسه‌ای بر تن می‌زنم، و با برداشتن کوله‌ی سِتش از خانه خارج می‌شوم.
وارد آشپزخانه‌‌ای که جدا از خانه‌ است، می‌شوم. چکمه‌هایم را از جا کفشی کنار یخچال نقره‌ای رنگ برمی‌دارم و پا می‌کنم.
بعد از خداحافظی کلاه کاپشن را روی سر می‌گذارن و با گام‌های آرام مسیر طولانی مدرسه را در پیش می‌گیرم.
همزمان موبایلی را که به دور از چشمان مادرم آوردم تا موسیقی لایت و ملایم باران را در این هوای دلنواز گوشم را نوازش کند، به همراه هندزفری از جیب کوله‌ام در می‌آورم.
حال که از بابت چمکه‌‌ی مشکی و خیالم از جانب خیس نشدن جوراب‌هایم راحت است. به دل آب‌های جای گرفته در گودی‌های کم جاده می‌زنم. با آنکه چکمه پوشیدم اما گویی حس نمی‌کنم این را، و فقط از برخورد آب سرد به پاهایم را حس می‌کنم و چشم‌هام را از شدت شعف و لذت می‌بندم و بوی خاک نم ‌خورده را به ریه‌هایم با عطش می‌فرستم.
قطره‌های ریز باران آرام پایین می‌آیند و برای یکی شدن با آب‌های جاری شده روی سطح آسفالت، برخورد با بارونی آسمونی من.
قدم برمی‌دارم و دکمه‌ی پلی را می‌زنم ملودیِ خوشی شروع به نواختن و بعد صدای زیبای خواننده‌ای که گوش‌هایم را احاطه کرده را می‌شنوم.
در این جاده‌ی خلوت در زیر بارانی که هر لحظه شدیدتر از قبل می‌بارد چه کسی است؟ جز منِ دیوانه!
آری دیوانه و عاشق، مگر عشق چگونه است! همین‌قدر زیبا و لطیف. عشق به آفریننده‌ات به آفرینش و زیبایی!
انگار برای منی که درس و مدرسه در اولویت است در این لحظه چیزی جز این هوا مهم نیست؟ مگر می‌شود هم مهم بود. این هوا بوی زندگی می‌دهد، بوی خاک تر شده، بوی عطر گل‌های بهاری در یک روز بارانی.
من همچون یک مجنون می‌رقصم و می‌خوانم و دور خود می‌چرخم و با خود زمزمه می‌کنم:
" اندکی باید در جلد یک دیوانه زیست تا درک کرد که زندگی یعنی چه؟ دنیا چگونه است از نظر یک دیوانه!"
موش آب‌کشیده شده‌ام و سرما را با تک‌تک سلول‌هایم حس می‌کنم.
قدیم‌های را تند نمی‌کنم تا در جایی به دور از باران خود را مخفی کنم تا بند آمدنش.
بیخیال می‌روم و می‌خوانم و می‌رقصم و دل به روح پچگانه‌ام می‌دهم به دور از سن و سالی که دارم و از من گذشته.
من می‌مانم در این هیاهوی باران و علاقه‌ای که موج می‌زند و من!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین