جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [یک پک سناتور] اثر «Nafiseh_H نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دختر اخراجی؛ با نام [یک پک سناتور] اثر «Nafiseh_H نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 525 بازدید, 9 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [یک پک سناتور] اثر «Nafiseh_H نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دختر اخراجی؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,228
21,103
مدال‌ها
5
رمان: یک پک‌ سناتور
به قلم: Nafiseh_H
با همکاری: مقداد
ژانر: درام _ اجتماعی
عضو گپ نظارت(۸) S. O. W
خلاصه: از خام شدنش نمی‌گویم، چه‌گونه کوتاه آمدنش چندان جالب نیست،
روایت من، مزه‌ی پک سناتوری‌ست که دودش دودمان یک زندگی را به باد داد... .
سرانجام نوجوانی دبیرستانی که باتلاق زندگی، با‌تمام دلبری‌گل‌های نیلوفرش او را بلعیده و اسیر خود کرد... .
با یک پک سناتور!

یک شنبه؛ ۲۰/۱/۱۴۰۲
 
آخرین ویرایش:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,501
مدال‌ها
3
1681042805656.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|​
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,228
21,103
مدال‌ها
5
مقدمه:
من زیادی درد دارم!
روزها پیش، در یکی از کابوس‌هایم
زخمی شدم،
و به‌اندازه‌ی تک‌تک
اشک‌های نریخته‌ام خون ریختم،
و درد کشیدم... .
هنوز هم درد می‌کشم،
زندگی کابوس وحشت‌ناکی‌ست
که هربار سهمم از آن
جز کشیدن درد نیست... .
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,228
21,103
مدال‌ها
5
بسم هو؛
تاریخ‌ شروع ۲۰/۱/۱۴۰۲
Nafiseh_H
***
- خب... طبق جواب آزمایش‌های انجام شده... خب... .
تمام تنم می‌‌لرزد، دست‌دست کردنش را نمی‌دانم اما کاش زبان باز کند، از فرط استرس حالت تهوع هم سراغم آمده است.
- متاسفم که این رو میگم خانم، شما ایدز دارین... ‌.
دستم را بند دیوار سفید کناری‌ام می‌کنم تا مانع از سقوط بدن سر شده‌ام شوم، تمام شد؟
چه‌قدر ساده می‌گوید و تمامش می‌کند!
اشک حلقه زده درون چشم‌هایم مانع از دیدن واکنش خانم دکتری‌ست که بی‌حوصلگی‌اش را میان لحن به ظاهر نگرانش پنهان کرده است.
- خانم... حال‌تون خوبه؟
آستین مانتوی ساده‌‌ی لجنی رنگ را روی چشم‌هایم می‌کشم، بله من خوبم، بهتر از این نمی‌شوم!
تلخ‌خندی کنج لب‌های قلوه‌ای‌ام که روزی با رژ سرخ دلبری برای خودشان بودند می‌نشانم، چه‌قدر ترک‌ها و خشکی‌شان اذیتم می‌کند:
- من... من خوبم!
لیوان آبی دستم می‌دهد و با دست به صندلی کناری‌ام اشاره می‌کند تا تکیه‌ام را از میزش بگیرم. این فقط یک شوخی‌ احمقانه‌ است که من حوصله‌‌اش را ندارم.
آب خنک را ته ته می‌خورم و با چشم‌های ملتمس به چشم‌هایش خیره می‌شوم.
انگار حرفم را از نگاهم می‌خواند که در کمال بی‌رحمی کلمات را بر صورتم می‌کوبد:
- همون‌طور که عرض کردم بدن شما آلوده به ویروس ایدز شده... .
با کمی مکث ادامه می‌دهد:
- راجب این بیماری اطلاعات دارین دیگه؟
باز کاسه‌ی چشم‌هایم پر شده است، می‌خواهم لب بگشایم ولی نطقم کور شده است، کلمات را گم کرده‌ام... به تکان دادن سر اکتفا می‌کنم که ادامه‌ی صحبتش را می‌گیرد:
- علائمش رو از چه زمانیه که دارین؟
زمان زیادی‌ نیست خانم دکتر، فقط به اندازه‌ی ده سال درد کشیده‌ام... .
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,228
21,103
مدال‌ها
5
به تمام خنده‌های مَستانه‌ای که در خیابان‌ها سر می‌دادم می‌اندیشم، به‌ سلامتی‌هایی که در آن جمع کذایی با شادی سرمی‌کشیدم... .
نگاهم روی نیمکت رنگ و رو رفته‌‌ای‌ست که شاهد آن روزهایم بود.
پر شده‌ام از اشک، پر از فریادی که فقط سکوتش گوش‌هایم را کر می‌کند، پر از درد و لبریز از پشیمانی... .
کاسه‌ی سرخ چشم‌هایم باز هم پر می‌شود، این روزها چه‌قدر نسبت به ریمل و خط چشم‌هایی که دیگر برایم رنگ و بویی ندارند بی‌تفاوت شده‌ام... این هم یکی از مزیت‌های چشم‌های بی آرایش است دیگر!
لب می‌گزم تا هق نزنم، حداقل در این پارک سبزی که پر از دختر و پسرهای بی‌کار و اوباش است که تلاشم بی‌‌ثمر است... .
من هم هق زدن بلد بودم؟
مگر چه‌قدر درون لجن و کثافط فرو رفتم که حال به بن‌بست رسیدم؟
لعنت بر من سست بنیان که با یک پک درون چاه سقوط کردم!
با صدای دخترانه‌ای از‌ کنارم آستین روی چشم‌هایم می‌کشم تا واضح‌تر ببینم:
- چته؟
جوابی نمی‌دهم، یعنی حوصله‌اش را ندارم، یعنی راستش نمی‌خواهم که جواب دهم... من نمی‌توانم صحبت کنم!
- لالی؟
گویا همسن خودم است، بیست و‌ دو_سه سال بیشتر ندارد.
بینی‌ام را بالا می‌کشم و با صدای گرفته‌ای زمزمه می‌کنم:
- چی می‌خوای؟
ابرویی بالا می‌اندازد و‌ با اشاره به سر و‌ صورت‌ اشکینم می‌گوید:
- حالت خوب‌ن نیست هان!
انگار که نمک پاشیده باشند بر زخمم دیوانه می‌شوم، جیغ می‌زنم و‌ پرخاش می‌کنم:
- نه نیست... حالام برو گورت رو گم کن، من دیوونم دیوونه... .
حتماً دیوانه‌ام که پس از جیغ و داد روی زمین می‌نشینم و صدای هق‌هقم بلند می‌شود، من چه‌قدر خوشبختم خدا!
آن‌قدر حالم بد است نمی‌فهمم چه‌ موقع مردم دورم حلقه می‌زنند، یک نفر صدایم می‌زند و ک.س دیگری دست دور شانه‌ام حلقه می‌کند. بی‌کَس و کاری همین دردها را دارد دیگر... .
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,228
21,103
مدال‌ها
5
زن میان سالی روبه‌رویم زانو زده و‌ مدام حالم را می‌پرسد، انگار که جیغ می‌کشد... صدایش را دوست ندارم!
به سختی از لابه‌لای لب‌های خشکیده‌ام زمزمه می‌کنم:
- خوبم.
و آستین مانتوی جلو باز کرم رنگ را روی چشن‌هایم می‌کشم تا از شر اشک‌های مزاحم لحظه‌ای راحت شوم.
بدون توجه به صدا زدن‌های دو خانم دیگر بلند می‌شوم و‌ بدون توجه به تماس‌های بی‌پاسخی که از بچه‌ها دارم، شماره‌ی نگین را می‌گیرم.
به اولین بوق صدای حرصی‌ و نگرانش در گوشم می‌پیچد:
- کجایی نیکا؟ چرا جواب نمیدی؟
آب دهانم را قورت‌ می‌دهم و سعی می‌کنم با آرامش صحبت‌ کنم، آرامش نداشته‌ام!
- من... من بیرونم، شما کجایین؟
نگین: احمق بیرونی؟ هیچ می‌دونی چه‌قدر بهت زنگ زدیم؟ فقط یه ساعت بیمارستان تنها بودی، کجا پا شدی سرخود بیرون زدی؟
لبریزم از حرف‌ها، از این صداهای لعنتی!
کاش ساعاتی تمام مردم اطرافم خفه شوند.
بدون توجه به صدای جیغ‌ مانندش پشت تلفن با صدایی که سعی دارم لرزشش را کم‌ کنم زمزمه می‌کنم:
- باید حرف بزنیم... کجایین؟
نگین: بیمارستان در جستجوی جنابعالی، تو خودت کجایی؟
نگاه سردرگمم را به اطراف می‌دوزم، فضای سبز پارک و خیابانی نسبتاً شلوغ و آسمان ابری بالای سرم برایم ترسناک است.
گویا اولین‌بار در عمرم است که این‌جا را می‌بینم.
نگین: الو؟ میگم کجایی؟
- نمیدونم... صبر کنین دارم میام بیمارستان.
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,228
21,103
مدال‌ها
5
دلم می‌خواهد به زمین و زمان فحش بدهم، من حتی از خودم هم بدم می‌آید!
نیاز دارم مدتی خودم را ترک کنم، در تنهایی زار بزنم از پشیمانی و پشیمانی... .
نمی‌دانم چه‌گونه خودم را به بیمارستان می‌رسانم. نگاه عصبی نگین با دیدنم رنگ می‌بازد، جایش را می‌دهد به یک نگرانی، یا چیزی شبیه به استرس... .
من حتی حوصله‌ی او را هم ندارم!
نگین: خوبی نیکا؟ این چه سر و وضعیه؟!
انگار که منتظر شنیدن خبری‌ست، انگار که می‌داند!
کنارش می‌زنم و بدون حرف سمت مجیدی که با جدیت نگاهم می‌کند می‌روم، انگار او هم منتظر شنیدن این خبر است، انگار ‌که از قبل می‌داند!
نگین: چته تو؟
پس از لحظاتی جان‌ فرسا لب‌های خیس از اشکم را‌ می‌گشایم؛ عصبی هستم؟
با پوزخند می‌گویم:
- آزمایش دادم... می‌دونین دکتر چی می‌گفت؟
این‌بار نگرانی بود که در چشم‌های رنگی نگین جولان می‌داد.
با نفسی سنگین ادامه دادم:
- می‌گفت ایدز داری... من ایدز دارم؟
مجید عصبی نیشخندی زد و دست در موهایش کشید و زمزمه کرد:
- چرند نگو.
نگین: چی؟ این یعنی چی؟
من هم حالم بد است، بدتر از این دو نفر!
- چیه باورتون نمیشه؟ کثافتا می‌گم جواب آزمایشم اومده... ایدز دارم، من ایدز دارم!
با جیغ‌های هیستریکم نگاه چند نفر به سمتم جلب می‌شود، اعتنایی نمی‌کنم.
اصلاً بگذار همه بدانند چه‌قدر من بدبختم!
مجید: این امکان نداره... چه‌طور آخه؟
باز هم جوش می‌آورم، می‌زنم به سیم آخر و دست‌هایم را تخت سی*ن*ه‌اش می‌کوبم:
- از من می‌پرسی؟ لعنتی از خودت بپرس... از خودتون بپرسین چه بلایی سر من بدبخت آوردین!
بگذار هق بزنم، اصلاً پایان دنیا یعنی همین، نه راهی به پس مانده و نه راهی به پیش... من متوقف شده در زمانم، کاش یک نفر باشد تا چالم کند!
نگین: بدبخت شدیم... وای خدا!
با دست‌هایش صورتش را پوشاند تا گریه‌هایش را نبینیم؟
چه‌قدر بد زار می‌زد، چه‌قدر زشت... .
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,228
21,103
مدال‌ها
5
با صدای مجید نگاهم را از او‌می‌گیرم:
- خیل خب، توام که فعلاً خوبی... بریم.
نگین میان گریه با صدای گرفته‌ای می‌نالد:
- کجا بریم هان؟! میگه ایدز داره، ایدز داریم همه‌مون این مرض رو گرفتیم... وای خدا!
می‌دانم همه‌اس تقاص کارهای خودم است، بازویش را می‌گیرم و بلندش می‌کنم که میان گریه‌هایش باز می‌نالد:
- همه‌مون می‌میریم... من هم می‌میرم؟
تهوع دارم، سرم رو به‌ انفجار است کاش این دختر احمق بفهمد و خودش راه بیاید.
نگین: راه درمانی نداره؟ مجید... صبر کن!
با صورتی سرخ از گریه بازویش را چسبید، عصبی بودنش حال به هم‌ زن‌ترین حالت ممکنش را می‌ساخت!
بی‌خیال او می‌شوم و دستی به چشم‌های متورمم می‌کشم و فکر می‌کنم یک زن چه‌قدر می‌تواند بدبخت باشد؟
به جلو خم می‌شوم و سیگار میان انگشت‌هایش بیرون می‌کشم، بیشتر از او به این سناتور نیاز دارم!
نگین: سیگار می‌کشی چیزی حل میشه؟
نشنیده می‌گیرم و شیشه‌ی دودی ماشین را پایین می‌کشم.
نگین: همه چیز تموم میشه، انگاری ما هم قراره این‌جوری تموم بشیم.
مجید عصبی پاکت سیگار را روی داشبور می‌کوبد و من عجیب آرامم، او فریاد می‌زند و من در سکوت پک عمیقی به سناتور نیمه‌ سوخته‌ی میان انگشت‌هایم می‌زنم:
- دو دقیقه نمی‌تونی خفه شی؟ ببند... ببند نگین!
و با نگاهی سرخ بر دهان خودش می‌کوبد، نگین هم ‌ای برای خودش است، یک زن خراب‌تر از من!
با شنیدن اولین فحش از دهانش لبم کج می‌شود و با حالی داغان و کج خندی بر لب دود را از دهانم بیرون می‌فرستم، آن‌قدر ماهر شده‌ام که دیگر سرفه‌ام نگیرد، حتی گه‌گاهی می‌توانم دود را از بینی بیرون بفرستم و حیف دل و دماغش را دیگر ندارم... .
 
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,228
21,103
مدال‌ها
5
با وجود ترافیک سنگینی که مجید با فحش‌های رکیک خودش را تخلیه کرد، خیلی زودتر از آن‌چه که فکر می‌کردم رسیدیم. قبل از آن‌که دستم روی زنگ بنشیند در باز می‌شود، نگاه نگران سینا و ندا را بی‌جواب رها می‌کنم، نگین به اندازه‌ی کاف می‌تواند با جیغ و گریه حرف‌هایم را به آن‌ها حالی کند و من درمانده‌تر از آنی هستم که توان و حوصله‌ی توضیح داشته باشم... .
هنوز هم آثار مهمانی دیشب قابل مشاهده است، انگار که یادم رفته بود دوستانم بی‌عرضه و تنبل‌تر از آنی هستند که بخواهند گندهایی که زده‌اند را جمع و جور کنند... .
با پا شیشه‌های ناشی از شکسته شدن بطری م.شروب را کنار می‌زنم که صدای علی‌رضا را کنارم می‌شنوم:
- حالت بهتره؟ سردرد نداری که؟
- نه، سر درد ندارم.
دلم می‌خواست بگویم کاش تمام درد و مرضم همین سر درد بود اما نیست، انگار که در اوج روزهای جوانی‌ام پیر شده باشم.
علی‌رضا: باز مثل اون سری دردسر که نشد؟
شال ضخیمی که روی گردنم مزاحمت ایجاد کرده را روی کاناپه‌ای که لباس چهارخانه‌‌‌ی امید رویش افتاده پرت می‌کنم و مشغول کندن دکمه‌های مانتوام می‌شوم، چرا ان‌قدر گرمم است؟
سینا: نیکا این دوتا چه‌شونه؟
کی داخل شده بودند که من متوجه نشدم؟
مجید خودش را روی همان کاناپه می‌اندازد و ساعدش را روی چشم‌هایش چتر می‌کند.
جوابی نمی‌دهم و سمت آشپزخانه قدم برمی‌دارم، تشنه‌ام است!
آخرین دکمه‌ی مانتوام را که باز می‌کنم صدای ترکیدن بغض نگین باعث شل شدن دست‌هایم می‌شود، صدایش آن‌قدر واضح و بلند است که با وجود سکسکه‌‌ای که مزاحمم شده هم می‌شنومش:
- بدبخت شدیم... نیکا آزمایش داده دکتر گفته... دکتر گفته ایدز داره... سینا می‌میریم نه؟ باورم نمیشه... .
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,937
53,260
مدال‌ها
12

نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین