متفرقه •حرفای نگفته‌•

[سایه مولوی]

خسته شدم از بس همه برام مهم بودن و من برای هیچکس مهم نبودم.

 

[سایه مولوی]

از بس با همه مهربون بودم و همه بهم سخت گرفتن.از بس که سیبل آدما واسه خالی کردن اعصاب خوردیاشون بودم.

 

[سایه مولوی]

خسته شدم از تنهاییام از بی‌اعتمادی دور و بریام از سخت‌گیریاشون که من رو هر روز بیشتر از قبل از خودم و از وجودم متنفر میکنه.

 

[.AikA.]

از یه عزیزی پرسیدم یعنی یه روز میشه حال ماهم خوب بشه و از ته دل بخندیم؟
گفت:نه!
یک کلمه بود که گفت ولی به وسعت کل جهان بغض توی گلوی من شد...پشت این نه‌ای که گفت پر از درد و غم بود و لبخندی تلخ و یا شاید هم من اینطوری حس کردم:)🙂

 

[untitled]

بِی تو مواتن

 

[Tannaz]

با اینکه ماهیت انسان ها زمین تا آسمون فرق داره،چقدر هممون حرفای مشترکی داریم که نگفتیم و روی هم تلمبار شدن…
امیدوارم یه روزی تمام حرفایی که نزدین و روی دلتون سنگینی میکنه و بی محابا و فارغ از هر چیزی به زبون بیارین✨

 

[untitled]

فرار میکنم از موقعیت‌ها
دلخسته از زندگیِ هار
بی هیچ امیدِ توخالی
ثانیه‌های محض را
با طعم تلخ سیگار
از پس هم میگذرانم.

 

[untitled]

دیشب خواب دیدم که دود می‌شوم
به شکل سیگاری بر لبت
صبح که بیدار شدم
به فندکت لبخند زدم.

 

[سایه مولوی]

گاهی حتی یک باران میتواند حالت را خوب کند اما
انگار آسمان هم آن لحظه بر غم تو راضی‌تر است که
این را هم دریغ می‌کند

 

[untitled]

صدای هواپیما می‌آید، من سیگاری روشن می‌کنم و از لای پنجره‌ی طبقه چندم ناکجاآباد برایت دست تکان می‌دهم و این درست زمانی است که تو فصل تازه‌ای را آغاز خواهی کرد و من در ذهن پاییزیت کمرنگ خواهم شد. شاید که دانه‌های باران منچستر روزگاری دیر مرا بخاطرت بیاورند. همان هنگام که مورچه‌ها چشم‌های من را که هنوز به تو می‌اندیشند با ولع خواهند خورد.