- May
- 2,575
- 37,070
- مدالها
- 14
به تاریخ: 1400/10/18
احساس بچهای را دارم، که دلش عروسک میخواهد. اما مادرش با آگاهی از خالی بودن کیف پولش، هی امروز و فردا میکند.
دقیق به یاد دارم. شب اول گفتند باید تا فردا صبح، صبر کنم. فردایش گفتند حداقل تا دو روز زمان میبرد. دو روز تمام شد و گفتند یک هفته. با بدبختی یک هفته را گذراندم و گفتند دو هفته.
و حالا که دو هفته هم تمام شده، میگویند بیست و یک روز... .
بهخدا که من ایوب نیستم! صبر و تحمل هم حدی دارد.
تا همینجایش را هم شاهکار کردهام.
تمام این مدت را در سکوت گذراندهام. با هیچکس میل گفتوگو ندارم. خودم را با سکوت خفه کردهام.
باور کن بهحدی این روزها حالم آشوب است، که همه خودشان را فراموش کردهاند. یا برایم دعا میکنند و یا از امیدی میگویند که در دل خودشان مُرده است.
حرفهایم را با آب میزنم و دل نگرانیهایم را با ظرف شستن از بین میبرم. انگشتان و کف دستم پوستهپوسته شدهاند. میترسم وقتی آمدی، زبری دستانم، مجال نوازشت را ندهد.
چقدر باید از این کلیشه تکراری دلتنگیام بگویم؟
چقدر باید ضعیف شوم تا خدا دلش به رحم بیاید؟
تاوان حماقت ناشکر بودن را تا کی به دوش بکشم؟
دیروز با خودم فکر میکردم، منِ یک ماه پیش حتی سایهای از منِ امروز نیست.
منِ دیروز فکر میکرد، پول خوشبختی میآورد. فکر میکرد با پول بدبختی را میشود فروخت. فکر میکرد اگر در خیابان و بازار قدم زد و هرچه دلش خواست را توانست بخرد، خوشبخت است... .
چرا تا حدی کور بودم که نمیدیدم، همین که در خیابان شانه به شانهات قدم برمیدارم خوشبختم؟ چرا نمیفهمیدم سفرهی خالی با تو طعم بهشت میدهد؟ چرا نمیشنیدم که صدایت مسکن قلب بیقرارم میشود؟...
اینکه وقتی زنگ میزنی از دلتنگیام نمیگویم و مثل بقیه گریه نمیکنم، نکند این گمان را برایت ایجاد کند که بی تو آب از آب تکان نخورده... .
دارم جان میکنم. دارم از خودم میگذرم. بغضم را قورت میدهم. صدایم را صاف میکنم که تو بیقرار نشوی. که فکر کنی من خوبم و هیچ مشکلی ندارم.
از درون آتش میگیرم که دلت را نسوزانم.
دلی که این روزها، هر چند که کتمان کنی، هرچند که به رویت نیاوری، میدانم چقدر به درد آمده... .
الهام دیوانهی تو
بوکان
ساعت 21:42
احساس بچهای را دارم، که دلش عروسک میخواهد. اما مادرش با آگاهی از خالی بودن کیف پولش، هی امروز و فردا میکند.
دقیق به یاد دارم. شب اول گفتند باید تا فردا صبح، صبر کنم. فردایش گفتند حداقل تا دو روز زمان میبرد. دو روز تمام شد و گفتند یک هفته. با بدبختی یک هفته را گذراندم و گفتند دو هفته.
و حالا که دو هفته هم تمام شده، میگویند بیست و یک روز... .
بهخدا که من ایوب نیستم! صبر و تحمل هم حدی دارد.
تا همینجایش را هم شاهکار کردهام.
تمام این مدت را در سکوت گذراندهام. با هیچکس میل گفتوگو ندارم. خودم را با سکوت خفه کردهام.
باور کن بهحدی این روزها حالم آشوب است، که همه خودشان را فراموش کردهاند. یا برایم دعا میکنند و یا از امیدی میگویند که در دل خودشان مُرده است.
حرفهایم را با آب میزنم و دل نگرانیهایم را با ظرف شستن از بین میبرم. انگشتان و کف دستم پوستهپوسته شدهاند. میترسم وقتی آمدی، زبری دستانم، مجال نوازشت را ندهد.
چقدر باید از این کلیشه تکراری دلتنگیام بگویم؟
چقدر باید ضعیف شوم تا خدا دلش به رحم بیاید؟
تاوان حماقت ناشکر بودن را تا کی به دوش بکشم؟
دیروز با خودم فکر میکردم، منِ یک ماه پیش حتی سایهای از منِ امروز نیست.
منِ دیروز فکر میکرد، پول خوشبختی میآورد. فکر میکرد با پول بدبختی را میشود فروخت. فکر میکرد اگر در خیابان و بازار قدم زد و هرچه دلش خواست را توانست بخرد، خوشبخت است... .
چرا تا حدی کور بودم که نمیدیدم، همین که در خیابان شانه به شانهات قدم برمیدارم خوشبختم؟ چرا نمیفهمیدم سفرهی خالی با تو طعم بهشت میدهد؟ چرا نمیشنیدم که صدایت مسکن قلب بیقرارم میشود؟...
اینکه وقتی زنگ میزنی از دلتنگیام نمیگویم و مثل بقیه گریه نمیکنم، نکند این گمان را برایت ایجاد کند که بی تو آب از آب تکان نخورده... .
دارم جان میکنم. دارم از خودم میگذرم. بغضم را قورت میدهم. صدایم را صاف میکنم که تو بیقرار نشوی. که فکر کنی من خوبم و هیچ مشکلی ندارم.
از درون آتش میگیرم که دلت را نسوزانم.
دلی که این روزها، هر چند که کتمان کنی، هرچند که به رویت نیاوری، میدانم چقدر به درد آمده... .
الهام دیوانهی تو
بوکان
ساعت 21:42