جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

پاکت‌نامه ◇نامه‌ای به خون در رگ‌هایم اثر الهام فرجی کاربر انجمن رمان بوک◇

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته پاکت‌نامه توسط - گیتی - با نام ◇نامه‌ای به خون در رگ‌هایم اثر الهام فرجی کاربر انجمن رمان بوک◇ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,311 بازدید, 15 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته پاکت‌نامه
نام موضوع ◇نامه‌ای به خون در رگ‌هایم اثر الهام فرجی کاربر انجمن رمان بوک◇
نویسنده موضوع - گیتی -
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
به تاریخ: 1400/10/18
احساس بچه‌ای را دارم، که دلش عروسک می‌خواهد. اما مادرش با آگاهی از خالی بودن کیف پولش، هی امروز و فردا می‌کند.
دقیق به یاد دارم. شب اول گفتند باید تا فردا صبح، صبر کنم. فردایش گفتند حداقل تا دو روز زمان می‌برد. دو روز تمام شد و گفتند یک هفته. با بدبختی یک هفته را گذراندم و گفتند دو هفته.
و حالا که دو هفته هم تمام شده، می‌گویند بیست و یک روز... .
به‌خدا که من ایوب نیستم! صبر و تحمل هم حدی دارد.
تا همین‌جایش را هم شاهکار کرده‌ام.
تمام این مدت را در سکوت گذرانده‌ام. با هیچکس میل گفت‌وگو ندارم. خودم را با سکوت خفه کرده‌ام.
باور کن به‌حدی این روزها حالم آشوب است، که همه خودشان را فراموش کرده‌اند. یا برایم دعا می‌کنند و یا از امیدی می‌گویند که در دل خودشان مُرده است.
حرف‌هایم را با آب می‌زنم و دل نگرانی‌هایم را با ظرف شستن از بین می‌برم. انگشتان و کف دستم پوسته‌پوسته شده‌اند. می‌ترسم وقتی آمدی، زبری دستانم، مجال نوازشت را ندهد.
چقدر باید از این کلیشه تکراری دلتنگی‌ام بگویم؟
چقدر باید ضعیف شوم تا خدا دلش به رحم بیاید؟
تاوان حماقت ناشکر بودن را تا کی به دوش بکشم؟
دیروز با خودم فکر می‌کردم، منِ یک ماه پیش حتی سایه‌ای از منِ امروز نیست.
منِ دیروز فکر می‌کرد، پول خوشبختی می‌آورد. فکر می‌کرد با پول بدبختی را می‌شود فروخت. فکر می‌کرد اگر در خیابان و بازار قدم زد و هرچه دلش خواست را توانست بخرد، خوشبخت است... .
چرا تا حدی کور بودم که نمی‌دیدم، همین که در خیابان شانه به شانه‌ات قدم برمی‌دارم خوشبختم؟ چرا نمی‌فهمیدم سفره‌ی خالی با تو طعم بهشت می‌دهد؟ چرا نمی‌شنیدم که صدایت مسکن قلب بی‌قرارم می‌شود؟...
این‌که وقتی زنگ می‌زنی از دلتنگی‌ام نمی‌گویم و مثل بقیه گریه نمی‌کنم، نکند این گمان را برایت ایجاد کند که بی تو آب از آب تکان نخورده... .
دارم جان می‌کنم. دارم از خودم می‌گذرم. بغضم را قورت می‌دهم. صدایم را صاف می‌کنم که تو بی‌قرار نشوی. که فکر کنی من خوبم و هیچ مشکلی ندارم.
از درون آتش می‌گیرم که دلت را نسوزانم.
دلی که این روزها، هر چند که کتمان کنی، هرچند که به رویت نیاوری، می‌دانم چقدر به درد آمده... .
الهام دیوانه‌ی تو
بوکان
ساعت 21:42
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
یه تاریخ: 1400/10/26
این مضحک است اگر بگویم یاس و غم در وجودم ریشه دوانیده‌اند.
من خودم نماد کامل این دو هستم.
از نامه نوشتن بی‌مقصد دلگیرم... .
امروز دقیقا بیست و یک روز را تمام می‌کنیم. این وعده‌ی دروغین هم به پایان رسید و باز تو نیامدی.
قبلا حرف یک دیوانه هم برایم به منزله‌ی دلخوشی بود اما حالا اگر عاقل‌ترین فرد شهر هم برایم سخنی بگوید، قطعا پوزخندی از درد خواهم زد و گوش نخواهم داد.
این برفی که می‌بارد و همه برایش خوشحال‌اند، دارد خفه‌ام می‌کند. این هوایی که تو در آن نیستی برایم خفقان است. آفتاب آتشم می‌زند. باران به گریه‌ام می‌اندازد و امان از برف... .
حتی خواب‌هایم را هم به تاراج برده‌اند. تا خواب تو را می‌بینم و می‌خواهم کمی در پهلویت آرام بگیرم، بیدارم خواهند کرد.
کار من دیگر از داد و فریاد و آشوب هم گذشته.
مسکوت در گوشه‌ای برای خودم می‌نشینم و رویاهای به حقیقت نپیوسته را می‌بافم.
جای آدم‌هایی که دور و اطرافم هستند، جای آدم‌های بیچاره‌ای که درد خودشان را پنهان می‌کنند و سعی در برقراری ارتباط با من دارند، در مغزم با تو حرف می‌زنم.
همه‌ چیز را در مغزم به تو می‌گویم. این‌که حالم خوب نیست. این‌که دلتنگم. این‌که، که آمد و که رفت.
حقیقتا گاهی می‌ترسم. می‌ترسم آنقدر در نبودت با تو حرف بزنم، که وقتی آمدی حرف‌هایم تمام شده باشند.
البته تمام این حالت‌های روانی مختص من نیست. همه‌ی ما بدین شکل و حتی بدتر، بدیم.
همه در باتلاق ناامیدی غرق شده‌ایم اما به هم که می‌رسیم برای هم شعار ردیف می‌کنیم و از امید می‌گوییم. از رسیدن تو. از بودن دوباره‌ی تو.
ما همه مُرده‌ایم و سعی می‌کنیم هم را زنده نگه داریم... .
بازیگرهای به ظاهر قهار که از رد خط لبخندشان خون می‌چکد.
هیچکس خوب نیست و می‌دانم حال بد تو به پای هیچ‌کداممان نمی‌رسد و همین حقیقت‌ها، جانمان را خواهد گرفت... .
الهامِ بدتر از بدِ تو
بوکان
ساعت: 12:45
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
به تاریخ: 1400/10/30
سه‌شنبه در نابودترین حالت ممکن بودم. هر که مرا می‌دید، خودش را می‌باخت.
وقتی برایم حرف می‌زنند، فقط نگاه پر دردم برای سکوت کردنشان کافیست.
این حرف‌های انگیزشی و آمدن روزهای خوب، فقط به درد کسانی می‌خورد که مرفه و بی‌درد در قصر شاهانه‌ی خود نشسته‌اند. کسی را که در اوج درماندگی و ناتوانی، گوشه‌ای به تماشای عزای خود نشسته است را چگونه می‌توان با یک حرف نجات داد؟
از کدامین پنجره‌ی روشنایی می‌توان گفت برای کسی که زیر آوار خروارها امید به قتل رسیده، قصد نجات خود را ندارد؟
من هر دری را که فکر می‌کردم، ارزنی به خوشبختی وصل می‌شود را کوبیدم.
حقیقت فقط این است:
هیچ کاری از هیچ بنده‌ای ساخته نیست. فقط خدا باید بخواهد و امیدوارم خدا، همین روزها بخواهد... .
می‌گویند خوبی؟ آیا بعد از بیست و پنج روز معلق بودن، پرسیدن این سوال به‌راستی خنده‌دار نیست؟ من فقط زنده‌ام. همین...!
تنها تفاوتم با روزهای گذشته‌ام این است که سعی می‌کنم با اطرافیانم بیشتر ارتباط بگیرم تا بلکه فریادهای مغزم کمی خاموش شوند.
در این نامه نمی‌خواهم از دلتنگی‌ام بگویم. وقتی سلول به سلول تن و روحم نام تو را فریاد می‌زنند، گفتن من چه نیاز و فرقی دارد؟
از خیابان‌های شهر هم برایت نگویم... .
از وقتی که تو نیستی انگار مسافری‌ام میان یک مشت غریبه. محض رضای خدا با یک نفر هم احساس نزدیکی نمی‌کنم. این همه آدم مشغول رفت و آمدند اما در دیدگان من انگار همه کوچ کرده‌اند و فقط من مانده‌ام!
چطور می‌شود که با هر زنگ تلفن، قلبم بخواهد از جا در بیاید و با نشنیدن صدای تو، ضربانی که ریتم تند گرفته بود، بخواهد بایستد...؟
می‌ترسم دوام نمی‌آورد. تاب و تحملم به این دوری نرسد.
یا شاید بهتر است بگویم، ختم تمام حرف‌هایم فقط یک جمله است:"
ترسم چو آیی مرده باشم"... .
الهام زنده به گور تو
بوکان
ساعت 20:37
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
به تاریخ: 1400/11/06
لرزش فکم را نمی‌توانم کنترل کنم. از گوش‌هایم گرما بیرون می‌زند و دست‌هایم یخ زده‌اند. چشمانم با ناباوری به دور و بر نگاه می‌کنند و عکس‌العملی نمی‌توانند نشان دهند.
نمی‌دانم چه شده. چه اتفاقی در سیستم اعصابم رخ داده که اینگونه احساساتم به‌هم پیچیده است.
بعد از یک ماه، دقیقا بعد از یک ماه تلفن زنگ خورد. شماره‌ای ناشناس و صدایی آشنا.
تو بودی... گیانه‌کم بخدا که تو بودی! صدای تو بود.
تویی که مژده‌ی آمدنت را دادی و منی که در گوشه‌ای با ناباوری پس افتاده‌ام.
تکاپویی خانه را گرفته که نگو و نپرس. همه دیوانه شده‌اند. از شدت هیجان حواسشان نیست و چنان با صدای بلند باهم حرف می‌زنند، که هرکس از کنار در رد شود، فکر می‌کند جنگ جهانی در این خانه رخ داده است.
مادرت دائم کنار پنجره می‌رود. دستش روی سی*ن*ه‌اش می‌گذارد. دستش را روی قلب مریضش می‌گذارد و رو به آسمان با چشمان نمناکش زیرلب دعای شکر می‌خواند.
پنج دقیقه نشده همه آماده از خانه بیرون می‌زنند و من جا می‌مانم.
منی که زانوهایم را بغل کرده‌ام و به‌قدری شوکه‌ام که حتی حرف زدنم هم نمی‌آید. حتی حالا که همه چیز قطعیت دارد، من از هجوم درد دروغ‌های شنیده و امیدهای واهی این مدت، توان باور کردن را ندارم.
تلفن مدام زنگ می‌خورد. با درد سرم را می‌چرخانم. دستی را می‌خواهم که محض رضای خدا اگر دستم را هم برای بلند شدن نگیرد، سیلی محکمی در گوشم بخواباند که بدانم خواب نیستم.
خواهرانت بدتر از اهالی خانه پشت گوشی داد می‌زنند که دروغ نیست؟
من هم با صدایی که گمان می‌کردم از ته چاه می‌آید اما در واقع بدتر از آنها بلند شده بود، می‌گویم تمام شد. برگشت. او برگشت. به‌خدا برگشت.
و در آخر گریه بلندی از هردو طرف و بوق اِشغال... .
الهام ناباور تو
بوکان
ساعت 11:58
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
به تاریخ: 1400/11/09
حرف‌ها و واژه‌ها را گم کرده‌ام. اینجا ترسناک است. منطقه‌ای دور افتاده از شهر و تقریباً باید گفت ناکجا آباد.
سگ‌های گرسنه بی‌حال دراز کشیده‌اند.
تا زانو برف باریده. آب داخل کفش‌هایم آمده و پاهایم از سرما یخ زده. دندان‌هایم محکم به هم می‌خورند. اما با سماجت ایستاده‌ام و تکان نمی‌خورم.
نگهبان با التماس می‌گوید: خانم اینجا نایست وقتش که شد خودم صدایتان می‌کنم.
می‌دانم او هیچ گناهی ندارد و بدبخت‌تر و بیچاره‌تر از ماست اما با این حال، با تلاشی که برای نشکستن بغضم می‌کنم، داد می‌کشم: کارم را راه بیندازید تا بروم. دیگر گولتان را نمی‌خورم.
سری به تاسف تکان می‌دهد و می‌رود.
هنوز باورم نمی‌شود. می‌گویند اگر در باز شود تو می‌آیی. می‌گویند همه چیز تمام شد.
دورم شلوغ است اما صدای هیچکس را نمی‌شنوم. ده متر آن طرف‌تر از همه با خودم خلوت کرده‌ام.
مادرت ماتم زده روی برف‌ها نشسته و پدرت عصایش در دستانش می‌لرزد و لب‌هایش را می‌گزد تا چشمانش نگرید. نگاهم هنوز به آنهاست که ناگهان پسرعمه فریاد می‌کشد: آمد! بیایید آمد! به خدا آمد!
تمام تنم مورمور می‌شود. سرم را با شوک برمی‌گردانم. مردی خمیده با چشمان گریان به سمتم می‌آید.
بی‌توجه به برف‌های یخ زده با تمام توان می‌دوم و صدای جیغ و گریه از همه طرف بلند می‌شود... !
الهام شیواو تو
بوکان
ساعت: 14:27
 

DLNZ

سطح
7
 
🝢مدیر ارشد بخش ادبیات🝢
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار موسیقی
ناظر ادبیات
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
3,435
12,851
مدال‌ها
17
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[کادر مدیریت بخش ادبیات]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین