جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {شب‌های بی‌سحر} اثر •مبینا‌ی ایران و کاپیتان بد کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط مبینای شهر قصه ها با نام {شب‌های بی‌سحر} اثر •مبینا‌ی ایران و کاپیتان بد کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,757 بازدید, 23 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {شب‌های بی‌سحر} اثر •مبینا‌ی ایران و کاپیتان بد کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع مبینای شهر قصه ها
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ

این اثر مشترک برای شما جذاب است؟

  • بله

    رای: 18 85.7%
  • تاحدودی

    رای: 3 14.3%
  • خیر

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    21
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

کاپیتان بد

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
2,417
6,849
مدال‌ها
3
***
دلم طوفانی بی‌ موج می‌خواهد، نه آن لب‌های همیشه خاموشت را. دلم فریادهای گوش خراشت را می‌خواهد نه آن سکوت مرگ‌آورت را.
بارها پا روی غرور خود گذاشته‌ام و برای به دست آوردن دوباره دلت پا پیش گذاشته‌ام؛ اما، گویا دلت برای همیشه از من دست کشیده است. گاهی دلم می‌خواهد؛ بروم، بی‌خبر، می‌خواهم بدانم تا کجاها به دنبالم می‌آیی. اصلا سراغم را می‌گیری؟! نبودنم را حس می‌کنی؟! یا بی احساس‌تر از گذشته با نبودم زندگی‌ات را می‌کنی... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
تو دلت را به من بسپار و به سکوت‌های من راضی باش.
فرصتی نیست برای حرف‌هایم! اصرار نکن.
من می‌دانم که بی تو محال است زنده بمانم... چرا نمی‌فهمی در دل این زن چه می‌گذرد!
مرد من! تو هرگز نخواستی بدانی که روحم به امواج نگاهت محتاج است، حالا من چه کنم؟ کجا پیدایت کنم؟ کجا فریاد بزنم تا دوباره برگردی!
می‌گفتی " رفتنت چه سودی برایمان دارد؟ بدان از اینجا ماندن و عذاب دادن تو سودمندتر است ... اجبار نکن زندگی‌ات را برایم، من بی تو پر از خاموشی‌ام ولی بی توهم تنها نمی‌مانم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

کاپیتان بد

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
2,417
6,849
مدال‌ها
3
***
سپیده‌دم، وقتی ناامیدتر از همیشه! از دنیای خواب چشم گشودم نمی‌دانی آن شاخه گل رزقرمز لطیف گوشه تخت، با من و دنیای سردم چه کرد؟! به فال نیک می‌گیرم این معجزه بی‌تکرار را، و تو را با تمام دوری‌های بی پایانت در آغوش سرد این خانه حفظ می‌کنم.

***
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
تو دنیای سردت را به روح من که غرق شده در نگاهت سپردی!
خبر نداشتی که شاید دیر شده باشد، شاید گل های گلدان خشکیده باشند، شاید که اصلا باران قطع شده باشد!
از همه چیز که بگذرم از تو نمیشه گذشت ولی گاهی چنان دیر است که فقط کوله باری از خاطرات را برمیداری و دور و دورتر می شوی.
 

کاپیتان بد

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
2,417
6,849
مدال‌ها
3
***
می‌خواهم به آن روز باز گردم. همان روزی که جرقه این جدایی زده شد! و من بی‌خبر از دنیای دل‌گیر تو، غرق در افکار متعصبانه خود بودم. تو هر روز از من و دنیای من دور و دورتر شدی؛ به‌طوری که از آن عشق بی‌آلایش سایه‌ای کم‌رنگ نماند... .

***
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
هجوم یک کابوس وهم آمیز باعث جرقه شد!
جرقه ای که جدایی نام داشت، آغوش تو پر بود از آتش... و تعصب دائم من را می سوزاند.
آخرین بار را در حافظه ام پنهان کردم، همان لحظه ای که ابر روبه روی خورشید ایستاد.
 

کاپیتان بد

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
2,417
6,849
مدال‌ها
3
***
برای روزهای باتو بودن کمی انگیزه می‌خواهم. تا بتوانم تو را درلابه‌لای حسرت‌های دیرینه‌ام جست‌وجو کنم.
این روح آزرده از سختی‌های روزگار، صدای نفس‌های آرامت را می‌بوید.
این جسم سرد و خمیده، دستان پرمهرت را می‌خواهد.
این تن خسته از زخم‌های بی‌شمار، مرحم نوای صدایت را می‌بلعد.
این قلب بی‌امید، نگاه گرم گیرایت را می‌خواند... .

***
 
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
از چروک‌ها که روی پیشانی‌ام می‌رقصند، چشم برندار که هر خط آن برای تو هزار داستان دارد!
نوازش کن صدایم را، صدایی که برایت چیزی جز فریاد نبود... .
از کدام قلب برای من می‌نالی؟ قلبی که دشتی سر سبز برای من روح بی‌جانم می‌شود؟
بیا تا که نفس در سی*ن*ه دارم
برای جسمت روح ببخشم.
تا که هنوز دیر نشده است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

کاپیتان بد

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
2,417
6,849
مدال‌ها
3
***
تصمیمم را گرفته‌ام. دیریست که به آن فکر می‌کنم. می‌خواهم به زور هم که شده، دستان ظریف و بی‌رمقت را بگیرم و تو را به دنیای زیبایی که لیاقتش را داری ببرم. بیا از نو شروع کنیم. از نقطه اول. با من هم قدم می‌شوی؟! اگر دست نیازم را به سویت دراز کنم و بگویم دردانه قلبم؟ همراهم می‌آیی؟! چه پاسخم می‌دهی؟! دستان زیبایت را در دستان مردانه‌ام می‌گذاری؟! یا؛ من و زخم‌های پینه بسته قلبم را به فراموشی می‌سپاری؟!

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
آه! مگر فراموشی راحت است؟
مگر این درد درمان دارد؟
می‌توانم به تو باز هم پناه بیاورم، یا که نه! باید بی‌رمق از تو رها شوم... .
زخم‌هایت را من مرحم می‌گزارم ولی دیگر با خود فکر نکن که می‌توانم همراه تو باشم... عزیزترینم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین