جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده ● هم‌آغوش غبار اثر Aurora ●

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط سپیدخون؛ با نام ● هم‌آغوش غبار اثر Aurora ● ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 872 بازدید, 21 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع ● هم‌آغوش غبار اثر Aurora ●
نویسنده موضوع سپیدخون؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سپیدخون؛
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
Negar_1706877252370.png

نام دلنوشته: هم‌آغوش غبار
دلنویس: Aurora
ژانر: تراژدی، عاشقانه، اجتماعی
ناظر: @الههِ ماه؛
کپیست: @ARALIYA
مقدمه: بی‌تردید، مقصر من بودم. کالبدش از جنس ظرافت بال پروانه بود؛ اما انگشتان مجنون من، بی‌رحمانه لطافت شکننده‌اش را به آغوش کشیدند.
لبخند ابریشمی‌اش، شکست و آخرین درخششی که روح آزرده‌ی من دید، بازتاب ذرات پراکنده‌‌ی غبار بود که در بارقه‌ی نور می‌رقصیدند.
 

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
1683008322482.png
عرض ادب و احترام خدمت دلنویس عزیز و ضمن تشکر بابت انتخاب "رمان بوک" برای انتشار آثار ارزشمندتان.
حتما پیش از آغاز نوشتن، تاپیک زیر را مطالعه کنید تا دچار مشکل نشوید:
[قوانین تایپ دلنوشته کاربران]

پس از بیست پست، در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید:
[تاپیک جامع درخواست نقد دلنوشته]

بعد از ایجاد تاپیک نقدر شورا برای دلنوشته‌تان، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست تگ بدهید:
[درخواست تگ دلنوشته | انجمن رمان‌بوک]

پس از گذاشتن بیست پست از دلنوشته، می‌توانید در تاپیک زیر برای آن درخواست جلد دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد دلنوشته و اشعار]

و انشاءالله پس از به پایان رسیدن دلنوشته‌تان، در تاپیک زیر اعلام کنید:
[اعلام پایان - دلنوشته کاربران]

دلنویسان عزیز، هرگونه سوالی دارید؛ می‌توانید در اینجا مطرح کنید:
[سوالات و مشکلات دلنویسان]

با آرزوی موفقیت برای شما،
[تیم مدیریت تالار ادبیات]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
درب را باز می‌کنم، نگاهم به کاج باغچه دوخته می‌شود. دست هنرمند ابر، نگین‌های درخشنده‌ی برف را به تن کاج جوان نشانده است؛ گویا که کاج، از لمس سرمای این پیراهن الماس، لذت می‌برد.
در کرانه‌های چشم من، پوشش تماماً سپید رنگ زمین و سیاهی مطلق شب، خوب خودشان را به رخ یکدیگر می‌کشند! اما من حتم دارم که در انتها، ظلمات آسمان تسلیم خواهد شد؛ زیرا که همراه با دانه‌های برف، تکه‌های ستاره‌ها به این زمین باریده است.
چکمه‌های گرمم، به نیابت از کل وجودم، بوسه‌ای به پیشانی سرد برف می‌زنند. قدم مردد من، عاشقانه در قلب برف فرو می‌رود. لبخندی به خداوند سی‌ویکم دسامبر می‌زنم؛ هرسال شاهکار آخرش همین‌قدر زیباست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
پاره‌ ابرهای تیره‌رنگ، از دل آسمان رخت بسته بودند؛ اما یادگار پاکی وجودشان، قطرات منجمدی به نام «برف» است که هنوز در فرسخ‌ به‌ فرسخ شهر دیده می‌شود. عمیق‌تر در دل پالتوی مهربان و محافظه‌ کارم فرو می‌روم و اجازه می‌دهم گرمای محبتش، سی*ن*ه‌ی شادمانم را به مرز جنون برساند.
با دقت می‌نگرم. در میان رقص ستاره‌ها و طنازی سرد برف، گویا چیزی از قلم خدا فراموش شده است! متعجب و ناامید، به سی*ن*ه‌ی آسمان خیره می‌شوم؛ ماه تنها و زیبا کجا است؟ چگونه مهر معشوقه‌ی فلک، از دلش افتاده است؟
پرسش کوچکم، با دیدن چهره‌ی مادر، در نطفه خفه می‌شود. می‌خندم. ماه هم گاهی میل بازی می‌کند؛ مانند اکنون که در هلال لبخند مادرم پنهان شده و به وجودی زیباتر از خودش پناه برده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
گوشه‌ای از گرمای این خانه، پناه می‌گیرم. پدر، لبخندی مهربان به صورتم می‌پاشد؛ اما دستان تنومندش رازی را در پشت سر نگه داشته‌ اند. می‌بینم که راز برای برملا شدن تقلا می‌کند، مثل…، درخشش جسورانه‌ی کادو!
در انتها، در این جنگ نابرابر راز و دستان او، راز ناگفته پیروز می‌شود! با کنجکاوی، از پشت پدر آشکار می‌شود و به روحم سرک می‌کشد.
از شادی، فریادی می‌زنم و قلب مهربان پدرم را در آغوش می‌کشم. نوشته‌ای روی کادو خودنمایی می‌کند و کلمات می‌رقصند: «شب تولد و کریسمس مبارک، دخترم!»
کام شب کریسمس، به مهربانی نگاه پدرم، شیرین می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
عطر مهربان کاغذ کاهی، راهش را به ژرفای قلبم پیدا می‌کند. کتابی که در دستان پدر پناه گرفته است، با درخشش جلدش چشمکی می‌زند و در گوشم نجوای دوستی می‌خواند.
پدرم در قبال هدیه، از من غرامتی گزاف طلب می‌کند؛ «سهم من از شیرینی‌های زنجبیلی مادر»! سرک می‌کشم و در دل کتاب در پی نام جهانش می‌گردم. اما نام کتاب، گویا که هم‌گناه پدر باشد، با شیطنت از تیررس چشمانم فرار می‌کند. می‌خندم و با کمال میل، در زمین پدر بازی می‌کنم. ارزش کتابی با رایحه‌ی بهشت، حتی از گرمای طعم شیرینی‌ها بیشتر است…، شاید.
کتاب از آغوش پدر سُر می‌خورد و در محدوده‌ی تمنای من قرار می‌گیرد. با ذوق، نامش را نجوا می‌کنم و خطابش می‌کنم: «هفده».
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
نگاهم را نثار خطوطش می‌کنم و کلمات چهچه می‌زنند. واژگان می‌گریند و جملات، جنون خود را به شاهرگم تزریق می‌کنند. با شور و شوق فراوان، عطش مطالعه‌ی کتاب جدیدم را پس می‌زنم؛ بی‌تردید نیمه‌شب در کنارش خواهم بود.
به سوی عطر شیرینی‌های مادر پرواز می‌کنم؛ خوشمزه‌ترین‌ها. اما با لبخند پیروزمندانه‌ی پدر، نفرینی به عهدم می‌فرستم.
چشمک مادرم، نویدبخش راه چاره است. گویا که سهم دیگری از طعم جان‌ فزای دستپختش به من رسیده است! با شادی چروک مهربان گونه‌ی مادر را می‌بوسم و اجازه می‌دهم دندان‌هایم، گیوتین اعدام زندگی این شیرینی‌های زنجبیلی باشند؛ اعدامی بس‌ بی‌رحمانه و خانوادگی در کنار هم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
چراغ مطالعه، با پرتو ملایم و مهربانش، تاریکی اتاق را می‌شکند؛ گویا که همدم شب‌زنده‌داری من است. با دیدن سایه‌ی شبح‌وار پیچک، وحشتی در دلم جا خوش می‌کند و افکار کودکانه‌ بر ذهنم سایه می‌پراکنند. با دلهره و سراسیمگی، نگاهم را به کتاب قفل می‌کنم و برای تهی کردن جمجمه‌ام از ترس، بی‌فایده می‌کوشم.
مردمک لرزانم، از آن‌سوی لنز دقیق عینک، روی خطوط پشت کتاب می‌رقصد: «پسری از تبار سیه‌خون‌، با باطنی سپید. اصالت، معنای هستی روح نیست.»
نقطه‌ی پایان این مقدمه‌ی رازآلود، از علامت سوال هم سوال‌ برانگیزتر است! و خوشا به حال کنجکاوی من، که از روح پرسش‌هایم تغذیه می‌کند و برای زندگی کردن با کتاب، انگشتانم را به آتش می‌کشد. می‌خندم و کتاب را ورق می‌زنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
هنگامی که به خود برمی‌گردم، نگاهم روی ساعت دیواری قفل می‌شود که هر دو عقربه‌ی عاشق، پس از ساعت‌ها دوران، در حدود ساعت دو به آغوش هم رسیده‌اند...، دو نیمه شب.
متعجب و حیرت‌زده، به کتاب رو به رویم می‌نگرم؛ چنان روح از کالبدم کنده بود که حتی در این دیر وقت، هنوز قلبم بی‌قراری می‌کند و لمس مجدد روح داستان را طلبکار است. البته، بی‌تردید حق با او است. رقص واژگان این کاغذهای کاهی، عجیب به وجودم دلنشین می‌نماید.
مجالی به ذهنم می‌دهم، تا طعم ملس جملاتش را دوباره مزه‌ مزه کند.
لبم، بی‌اختیار به حرکت وادار می‌شود و برای تحسین این شاهکار، به کمک زبانم می‌آید. بازگو کردن داستان «هفده» برای خود، بار گرانی است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
هر نیمه‌شب، این خطوط ناهمسان کتاب، آوازه‌خوان شب می‌شوند و روایت پسری هفده ساله را به دوش می‌کشند که بی‌رحمانه نام زیبایی دارد؛ «هیروتو»! نوجوانی از جنس نازک سایه، که به ساز هر پرتوی غمناکی می‌رقصد. اندوهی پنهان، رگ خواب قهقه‌هایش شده است و در دل این جهان مزدحم، مظهر تنهایی‌ یک روح است.
هیروتو در اعماق ریشه‌های وجودش، با تار و پود خود بیگانه است. نقابی به چهره دارد که گرمای لبخند پلاستیکی و پوچش، سرمای ناراحتی نگاهش را می‌بلعد؛ شاید چون «ابراز کردن اشتعال خود واقعی»، مدت‌هاست در انبار افکار بیهوده پسرک هفده ساله، بایگانی شده است.
شاید این حجم از توجه بی‌اختیارم به او، نمودی از شباهت جالبی است که بین نقابم و نقابش می‌بینم. خواندن کتابی از پسری همسن من، با نگرش یکسان، جذاب نیست؟
 
بالا پایین