جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ Eugènie (اوژنی) | اثر فریماه

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Farim با نام Eugènie (اوژنی) | اثر فریماه ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,454 بازدید, 37 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع Eugènie (اوژنی) | اثر فریماه
نویسنده موضوع Farim
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI

خب خب تا اینجا رمان چطور بود؟

  • عالی

    رای: 5 83.3%
  • بد نیست

    رای: 1 16.7%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
تهیونگ با شنیدن این حرف شوکه شده توی جاش ایستاد... یادش اومد که موقع بی‌هوشیش باهاش حرف زده.. یعنی یادش مونده بود؟ اگر حرف‌هاش رو یادش میومد باید چی‌کار می‌کرد.
بیخیالِ بردن سینی شد و به طرفش برگشت و سینی رو روی میز کنار تخت گذاشت و خودش لبه‌ی تخت نشست و با اخمی ریز گفت:
- اینی که گفتی رو از کی شنیدی؟
بلا نگاهی بهش انداخت و کمی توی جاش نیم خیز شد و کمی فکر کرد.
- فکر می‌کنم از تو! آره آره انگار صدای تو بود!
تهیونگ کف دستش رو روی تخت گذاشت و بهش تکیه کرد و کمی روش خیمه زد و سرش رو کج کرد و گفت:
- دیگه چیا یادته؟
بلا نگاهش رو به پتوی روش داد و انگشت شصتش رو روی اون پتوی نرم کشید و بعد کمی فکر کردن گفت:
- انگار... انگار یکی دیگه هم که صداش رو درست یادم نمیاد بهم می‌گفت او... اوژ... .
تهیونگ ازش فاصله گرفت و برای این‌که چیزی متوجه نشه و یادش نیاد سریع پرید وسط حرفش و گفت:
- خواب خوبی دیدی... خوش به حالت!
و بعد آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد به ترسی که از حرفای بلا بهش دست داده بود غلبه کنه.
- من هنوز یک چیزی رو نفهمیدم.
از جاش بلند شد و به طرف پنجره رفت و پرده‌ها رو از دو طرف کنار زد و دستگیره پنجره رو تو دستش گرفت و کشیدش پایین.
- تو تو این خونه چی‌کار می‌کنی؟ مگه نگفتی اهل این دنیا نیستی؟
پنجره رو باز کرد و و سرش رو کمی بیرون برد... نسیم خنکی که به صورتش خورد باعث شد چشماش رو ببنده و نفسی عمیق بکشه... در همون حال و با چشمای بسته گفت:
- گفتم اهل این دنیا نیستم نگفتم که این‌جا زندگی نمی‌کنم!
بلا با تعجب خودش رو عقب‌تر کشید و بیش‌تر به بالشش تکیه زد.
- یعنی میگی تو روی زمین زندگی می‌کنی؟ پس چطور ژنرالی هستی که... .
پرید وسط حرفش و چشماش رو باز کرد و به طرفش برگشت و گفت:
- من تمام وقت این‌جا نیستم فقط گاهی میام زمین و دو سه روزی رو کنار مادام می‌گذرونم و بقیه‌ی وقتم رو توی ارتش و کنار سربازها هستم.
سرش رو به علامت تایید تکون داد و چشماش رو ریز کرد و به رو به روش خیره شد و درحالی که به حرفاش فکر می‌کرد گفت:
- یعنی این مادامی که میگی می‌دونه تو چی هستی؟
تهیونگ پنجره رو بست و پرده‌ها رو کشید و از پنجره فاصله گرفت و روی صندلی کنار تخت نشست و سرش رو تکون داد.
- من از بچگیم اون رو می‌شناسم و ماه‌ها کنارش زندگی می‌کنم... وقتی برای کار به زمین اومدم اون پیدام کرد و به خیال این‌که من بی‌سرپرستم من رو به خونه‌ی خودش آورد و بعده‌ها که متوجه شد من خانواده دارم هنوزم من رو مثل پسرش دوست داشت و بهم محبت می‌کرد.
خیره شد به فرش زیر پاش و انگار که تو گذشته‌ها سیر می‌کرد گفت:
- همیشه وقتی می‌خواستم برای جنگ‌ها آماده شم و برم به دنیای خودم اون نگران و دلواپس من بود.
نیش‌خندی زد و انگار که می‌خواد از اون حال و هوا فاصله بگیره سریع نگاهش رو از فرش گرفت و بلا داد.
- عجیبه... اما شانس آوردی گیر خوب آدمی افتادی و اون رازتو فاش نمی‌کنه وگرنه می‌گرفتنت و روت آزمایش می‌کردن.
تهیونگ بی‌توجه به حرفاش توجهش به نوع حرف زدنش و دوم شخص مفرد خطاب کردنش جلب شده بود و خیره به تیله‌های مشکی رنگ رو به روش گفت:
- دیگه بهم نمیگی شما.
بدون توجه به واکنش بلا و معذب شدنش سرش رو پایین انداخت و تکون داد و گفت:
- خوبه که باهام راحت‌تر حرف می‌زنی.
دوباره سرش رو بالا آورد و به چشمای خجالت زدش نگاه کرد و گفت:
- درد داری؟
بلا شوکه شده از سوال یهوییش آروم لب زد:
- فقط یکم.
تهیونگ اخمی کرد و سرش رو کج کرد و غرغرکنان گفت:
- چرا مواظب خودت نیستی؟ می‌دونی وقتی اون‌طور خونی و بی‌جون تو بغلم بی‌هوش شدی چقدر... .
حرفش رو ادامه نداد و نفس کلافش رو بیرون داد و دستش رو به صورتش کشید.
بلا اما مسخ شده بهش خیره بود و از رفتارش متعجب بود و زمزمه کرد:
- چقدر چی؟
آب دهنش رو قورت داد و سینی رو به دستش گرفت و از جاش بلند شد و به طرف در رفت.
بلا با اخم بهش نگاه کرد و گفت:
- جوابم رو نمیدی لااقل بهم یک لیوان آب بده تشنمه.
دستگیره رو پایین کشید و بدون ذره‌ای مکث و این‌که جوابش رو بده از اتاق خارج شد و در رو بست.
***
با درد لبش رو به دندونش گرفت و دستش رو به دیوار تکیه داد و از جاش بلند شد... هنوز کمی درد داشت اما نسبت به روزهای قبل بهتر شده بود و فقط جای بخیه‌هاش گزگز می‌کرد و شب‌ها موقع خواب اذیتش می‌کرد و تا ساعت‌ها خواب رو از چشماش می‌گرفت.
توی چهار روز گذشته برخورد آن‌چنانی با تهیونگ نداشت و زیاد ندیده بودش جز دو باری که اتفاقی اون رو موقع خروج از اتاقش و وقتی در اتاق باز بود دیده بود. تو این مدت هر روز مارگریت براش غذا می‌آورد و زخمش رو پانسمان می‌کرد و اتفاقاً باهاش رابطه خوبی برقرار کرده بود و در همین مدت کمی باهاش صمیمی شده بود. اما هنوز مادام و جیمین رو ندیده بود و باهاشون آشنایی‌ای نداشت.
همون‌طور که دستش رو به دیوار تکیه داده بود و راه می‌رفت در رو باز کرد و با سر توی سی*ن*ه‌ی تهیونگ که دستش رو بالا آورده بود تا دستگیره رو باز کنه فرو رفت.
با اخم دستش رو روی شکمش گذاشت و سرش رو بالا آورد و به تهیونگ نگاه کرد و از جلوی در کنار رفت و با دستش به داخل اتاق اشاره کرد.
تهیونگ وارد اتاق شد و در رو بست و با خونسردی نگاهش رو به چشمای بلا که هنوز از شدت درد جمع شده بود داد و گفت:
- اومدم پانسمانت رو عوض کنم رو تخت دراز بکش تا بانداژ بیارم!
چشماش زد بیرون و با دهن باز نگاهش کرد.
- با منی؟
به دیوار پشت سرش تکیه داد و دست به سی*ن*ه شد.
- ک.س دیگه ای جز تو این‌جاست؟
اخمی کرد و تکیش رو از چهارچوب در گرفت و به طرف تخت رفت و روی تخت نشست.
- الاناست که مارگریت بیاد پانسمانم رو عوض کنه برو بیرون.
تهیونگ هم تکیه‌اش رو از دیوار گرفت و به طرف بلا رفت و کنارش روی تخت نشست و گفت:
- امروز مارگریت مرخصی گرفته و نمی‌تونه بیاد من انجامش میدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: AYSA_
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
بلا اخمش رو غلیظ‌تر کرد و کمی ازش فاصله گرفت تا از اون فاصله‌ی نزدیک در بیاد و بتونه نگاهش کنه.
- انتظار نداری که بذارم تو انجامش بدی! اصلا خودم می‌تونم پانسمانم رو عوض کنم تو برو بیرون.
نفسش رو کلافه‌وار بیرون داد و به کمد رو به روش نگاه کرد... اون واقعا حوصله‌ی ناز کشیدن رو نداشت و می‌خواست هر چه زودتر برنامه‌ای که براش داشت رو باهاش درمیون بذاره و ببرتش.
- این‌جا اروپاست نه آسیا... توام یک دختر فرانسوی هستی پس لطفا بس کن و ادا نیا و بذار کارم رو انجام بدم.
چشماش رو ریز کرد و گفت:
- خوبه خودتم آسیایی هستی.
بی‌توجه به حرفش بحث قبلی رو ادامه داد و سعی کرد راضیش کنه.
- به نفعته بذاری من پانسمانت رو عوض کنم و لباسات رو تنت کنم... روی لباسات رد خونِ و بوی خون میده خودت هم که نمی‌تونی!
بلا با تیکه‌ی جدیدی که به حرفش اضافه کرده بود دوباره اخم کرد و گفت:
- لازم نیست.
شونه بالا انداخت و با بی‌خیالی گفت:
-باشه هر جور مایلی... .
از جاش بلند شد و درحالی که پشتش رو می‌کرد به بلا تا از اتاق خارج شه نیش‌خندی زد و ادامه داد:
- به هر حال وقتی بی‌هوش بودی من یک‌بار این کار و انجام دادم و لباسات رو عوض کردم... فکر نمی‌کنم با انجام دوبارش مشکلی پیش بیاد.
بلا ماتش برد و با بهت به رو به روش خیره شد و وقتی دید انگار چاره‌ای نداره و کسی نیست کمکش کنه لباسش رو دربیاره و پانسمانش رو عوض کنه گفت:
- با... باشه!
تهیونگ نیش‌خند دوباره‌ای زد و برگشت به طرفش و رو به روی کمد کوچیک و کوتاه کنار تخت نشست و روی دو تا پاش زانو زد... بانداژ و سرم شستشو و قیچی رو از توی کشوی کمد بیرون کشید و روی کمد گذاشت. از اتاق بیرون رفت و توی اتاق خودش که رو به روی اتاق بلا بود رفت و در کمدش رو باز کرد و تیشرت سفید رنگش رو که کوچیک سازترین لباسش بود رو از توی کمد بیرون کشید و دوباره به اتاق بلا رفت.
دکتر ویکتور موقع بخیه زدنش لباسش رو با قیچی بریده بود و قابل استفاده نبود و جز اون لباس دیگه‌ای هم نداشت و تهیونگ مجبور بود لباس‌ خودش رو به بلا بده.
لبه‌ی تخت نشست و بازوی بلا رو گرفت و اون رو کمی رو به روی خودش کشید و لباسش رو بالا داد و نفسش رو توی سینش حبس کرد... دستش رو جلوتر برد و لباس رو تا قفسه سینش بالا کشید... با برخورد دستش به پوست داغ تنش آب دهنش رو قورت داد و مکث کرد... داغی بلا از خجالت بود و گرم شدن تهیونگ از حس عجیب و ناشناخته‌ای که تازه تو دلش رخنه کرده بود... مکثش رو شکست و درحالی که سعی می‌کرد لباس رو از سرش در بیاره و از توی دستاش رد کنه نفس حبس شدش رو به بیرون داد و همین کارش باعث شد نفسش به پوست قفسه سی*ن*ه بلا بخوره و نفس اون رو هم بند بیاره.
لباسش رو کاملا در آورد و کنار تخت انداخت و دستش رو جلو برد و به قیچی روی کمد چنگ زد و اون رو برداشت... قیچی رو آروم و طوری که به پوست بلا برخورد نکنه گوشه‌ی باندش انداخت و پارش کرد و نگاهش رو به چشمای خجالت زده‌ی بلا داد.
- این‌طوری نمیشه بلند شو بریم توی حموم میخوام سرم شستشو بریزم روی زخمت این‌جا تخت کثیف میشه.
بلا سرش رو تکون داد و آب دهنش رو قورت داد و بی‌حرف به طرف حموم رفت.
تهیونگ هم به تیشرت سفید روی تخت چنگ زد و سرم و بانداژ و دستمال کاغذی رو به دست دیگش گرفت و وارد حموم شد.
در سرم شستشو رو باز کرد و درحالی که سعی می‌کرد خیلی به بدن برهنش واکنش نشون نده سرم رو روی زخمش ریخت و سریع دستمال کاغذی‌هایی که آماده کرده بود رو زیر شکمش گذاشت تا چکه نکنه.
بانداژ و قیچی رو از توی رختکن برداشت و بانداژ رو باز کرد و پشت بلا ایستاد... کمی خم شد سمتش که این باعث شد نفس‌های داغش به پوست گردن بلا بخوره و دیگه کاملا نفسش رو تو سینش حبس کنه.
بانداژ رو دور کمر باریکش تنظیم کرد و همون‌طور که بانداژ رو باز می‌کرد چنو دور دورش چرخید و باند رو دورش پیچید و بعد با قیچی بریدش و گرش زد.
دوباره به رختکن رفت و تیشرت سفیدش رو برداشت و به حموم رفت و با کمک بلا لباس رو که بهش فوق العاده گشاد بود پوشوند و بهش نگاه کرد.
لباس تا روی رونش بود و آستین‌هاش تا روی آرنجش و خیلی هم گشاد بود.
بلا نگاهی به خودش انداخت و نفسش رو کلافه‌وار بیرون داد.
تهیونگ نگاهش رو به چشمای بلا داد و با دستمال کاغذی‌ای که تو دستش بود عرق پیشونیش رو پاک کرو و گفت:
- راستی... تو چطور تونستی از دست اون مرد فرار کنی؟
بلا شونه بالا انداخت و لباس رو پایین‌تر کشید و گفت:
- با کلتی که داشت بهش شلیک کردم و زخمیش کردم!
با دقت و اخمی ریز به بلا نگاه کرد و گفت:
- تو کار با اسلحه رو بلدی؟
بلا که تازه متوجه حرفش شده بود لحظه‌ای مکث کرد و بعد تند تند گفت:
- نه نه... فقط تو فیلما دیده بودم چطوری ازش استفاده میشه!
تهیونگ که کمی به شک افتاده بود با همون اخم دست به سی*ن*ه شد و گفت:
- دیدن با انجام دادن فرق داره!
و بعد بی‌خیال سوال پیچ کردنش شد و سعی کرد جو رو تغییر بده.
- می‌خوام ببرمت یه جایی منتها بلیطش گیرم نیومده و مجبوریم یواشکی اون‌جا بریم و ممکنه گیرمون بندازن و فرار کنیم... درد که نداری؟
بلا با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- نه!
تهیونگ زیر لب باشه‌ای گفت و بانداژ و قیچی رو توی رختکن رها کرد و دست بلا رو گرفت و چشماش رو بست... جلوی چشمای از حدقه در اومده‌ی بلا و توی یک ثانیه بال‌های بزرگ و سیاه رنگش رو ظاهر کرد و دور بلا پیچید... چشماش رو باز کرد و به بلای ترسیده که هنوز به بال‌هاش عادت نداشت نگاه کرد و دستاش رو محکم دورش حلقه کرد و گفت:
- توی بغل من بمون و از جات تکون نخور خب؟
"نمی‌دونم تو خیلی بغلی و ریزه میزه بودی یا من اون‌قدر تو رو توی بغلم فشار داده بودم که تو تو آغوش من گم شده بودی اما به هر حال حس وصف نشدنی که تو بهم دادی و جوری که تو بغلم گم شدی باعث شد قلب من رنگ پرشور و پرانرژی قرمز رو به خودش بگیره و با هیجان توی سینم بتپه.
آره انگار تو می‌تونستی قلب سفید من رو رنگ بزنی و ضربان کم اون رو تند و تندتر کنی و اون رو به هیجان بندازی"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: AYSA_
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
و بعد منتظر هیچ جوابی از جانب بلا نموند و چشماش رو بست... نوری آبی رنگ دورشون و سرتاسر اتاق رو در بر گرفت به حدی که مادام و جیمین هم که توی حیاط بزرگ و سرسبز پشت خونه بودند با دیدن نور توی یکی از اتاق‌ها جیمین برای لحظه‌ای دست از خوندن کتابی که خریده بود کشید و هر دو با تعجب به طرف ساختمون برگشتن... مادام شونه بالا انداخت و رو به جیمین گفت:
- ادامه بده.
توی یک لحظه نور قطع شد و هر دو از اتاق محو شدن و توی مکان دیگه‌ای ظاهر شدن.
بلا با تعجب و درد نگاهی به فضای بزرگ و قشنگ اطرافش انداخت و سرش رو بالا آورد و به سقف زیبا و کارشده‌ی اون مکان نگاه کرد و به طرف تهیونگ که داشت از روی زمین بلند می‌شد و خودش رو می‌تکوند برگشت و گفت:
- این‌جا کجاست موسیو؟
تهیونگ که دیگه کامل از جاش بلند شده بود دستش رد به طرف بلا دراز کرد... بلا بلافاصله دستش رو توی دست تهیونگ گذاشت و با کمک دست اون پشت کمرش از جاش بلند شد و دستش رو به شکمش گرفت و به ستون خوشگل و پر طرح و نگار پشت سرش تکیه زد.
- این‌جا جنوب غربیِ پاریسِ و ما الان توی کاخ ورسای هستیم.
بلا گوشه‌ی لبش رو کمی بالا داد و تکیش رو از ستون گرفت و گفت:
- من این‌جا رو زیاد نمی‌شناسم... قبلا به پاریس اومدم اما هیچ‌وقت این‌جا نیومدم.
تهیونگ شروع به قدم زدن تو فضای کاخ کرد و درحالی که به دیوارها و ستون‌های کاخ نگاه‌ می‌کرد گفت:
- ورسای یکی از بزرگ‌ترین کاخ‌های دنیاست... ساخت این کاخ برمی‌گرده به حدودا سال 1038. این کاخ از هفت سالن با اسم‌های الهه‌های رومی تشکیل شده و بزرگ‌ترین مجموعه باغ‌ها و فضای سبزی که تو جهان ساخته شده رو داره... میشه گفت حدود 25 درصد درآمد ملی فرانسه تو اون زمان صرف ساخت این کاخ شده اما بعد از انقلاب فرانسه کاخ توسط انقلابیون اشغال شد و تمامی اثاثیه‌هاش به نفع انقلاب مصادره شد و توی حراجی‌های اروپا و آمریکا به فروش رسید... از سال 1682 تا سال 1789 به‌ اجبار انقلابیون خانواده‌ی سلطنتی به پاریس منتقل شدن، این کاخ هم محل زندگی و دربار حکومتیِ شاه‌های فرانسه بوده.
بلا با دقت به حرف‌های تهیونگ که مثل یک راهنمای گردشگری حرف میزد گوش می‌داد و سرش رو به نشونه‌ی تایید حرف‌هاش تکون می‌داد... دنبالش آروم قدم برمی‌داشت و به فضای کاخ نگاه می‌کرد و با دقت از کنار مجسمه‌های طلایی رد می‌شد و مواظب بود بهشون برخورد نکنه.
تهیونگ از حرکت ایستاد و به طرفش برگشت... بلا اما چشمش خورده بود به پنجره‌ی قدی کاخ و توجهش رو جلب کرده بود... با چشمای ذوق زدش به پنجره‌ی قدی نگاه کرد و به طرفش پاتند کرد و جلوش ایستاد.
تهیونگ لبش رو کمی کش داد و لبخند کوچیک و خسته‌ای زد و پشت سرش ایستاد و سرش رو به طرفش برد و چونش رو روی شونه‌ی بلا گذاشت و بوی عطر خوش موهاش رو به ریه‌هاش کشید و در همون حال کنار گوشش زیر لب گفت:
- موهات چه بوی خوبی میده!
بلا متعجب شد و خواست برگرده سمتش که تهیونگ دستش رو دور کمر باریکش حلقه کرد و اون رو چفت خودش کرد و نذاشت برگرده.
- چه بویی؟
خودش هم نمی‌دونست چرا انقدر دوست داره اون دختر رو لمس کنه... خودش رو به بلا نزدیک‌تر کرد و بال‌هاش رو دورش پیچید... سرش رو بین موهاش برد و نفس عمیقی کشید و عطر موهاش رو به ریه‌هاش هدیه کرد.
-نمی‌دونم!... فقط می‌دونم دوست دارم ساعت‌ها این بو رو استشمام کنم.
بعد از اتمام حرفش چشماش رو بست و به صدای نفس‌های کشیده‌ی بلا گوش سپرد.
- می‌خواستم بلیطش رو بگیرم اما امروز این‌جا بسته بود و بازدید نداشت... برای همین مجبور شدم این‌جوری بیارمت این‌جا و قانون‌شکنی کنم.
بلا خنده‌ای کرد و گفت:
- خوشم میاد می‌تونی یواشکی وارد جایی بشی اما سعی می‌کنی مثل بقیه مردم عادی وارد یک مکان بشی.
دهنش رو باز کرد تا جواب بلا رو بده اما تو همین لحظه متوجه صدای قدم‌های پایی شد و سریع دستش رو گذاشت روی دهن بلا و کشیدش سمت ستون و پشت ستون قایمش کرد.
درب بزرگ کاخ باز شد و چند نفر که لباس فرمِ بلند سرمه‌ای رنگی پوشیده شدند وارد کاخ شدن و مشغول صحبت شدن... تهیونگ نگاهش رو به بلا که با ترس نفس نفس می‌زد داد و بلا رو محکم‌تر به بغل کرد و سعی کرد بیشتر بهش نزدیک شه تا نبیننشون و به صدای ضربان قلب بلا که تند تند و مثل گنجشک میزد گوش داد.
- نگاه کن بعضی‌ها انقدر پولدارن که می‌تونن یک کاخ رو برای یک روز کامل اجاره کنن و مانع ورود مردم عادی بشن یک سری‌هام مثل ما انقدر بدبختیم که باید صبح تا شب این‌جا رو تمیز کنیم و کف سرامیک‌ها رو برق بندازیم تا دوهزار پول در بیارم.
مرد دوم سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:
- نمی‌دونم موقعی که شانس تقسیم می‌کردن ما کجا بودیم.
مرد سومی خنوه‌ی بلندی کرد و زد به شونه‌ی مرد دوم و گفت:
- پول موسیو!... پول... درستش اینِ موقعی که پول تقسیم می‌کردن ما کجا بودیم.
و بعد هر سه تاشون به این حرفشون خندیدن و صدای خندشون توی فضای بزرگ کاخ اکو شد.
تهیونگ نگاهی به بلا انداخت و وقتی دید کبود شده دستش رو از روی دهنش برداشت و هاج و واج نگاهش کرد... بلا نفس نفس زنان درحالی که سعی می‌کرد صداش رو پایین بیاره گفت:
- خفم کردی... چرا از این‌جا نمیریم؟ تو که می‌تونی طی العرض کنی.
نفسش رو کلافه‌وار بیرون داد و اون هم به تبعیت از بلا صداش رو پایین آورد.
- هر موقع می‌خوام از جایی به جای دیگه برم یک نور آبی دور بال‌هام ایجاد میشه و همه رو متوجهم می‌کنه.
بلا با درموندگی چشماش بست و لبش رو به دندونش گرفت.
نه می‌تونستن منتظر بمونن اون خدمه‌ها از اتاق خارج بشن چون برای تمیز کردن فضای کاخ اومده بودن و پیداشون می‌کردن و نه تهیونگ می‌تونست جفتشون رو از اون‌جا ببره چون اگر می‌دیدنشون که صد در صد می‌دیدن متوجه غیرعادی بونش می‌شدن و گزارش می‌دادن.
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: AYSA_
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
یکی از خدمه توجهش به یکی از ستون ها که فاصله‌ی زیادی باهاش داشت و ته سالن بود جلب شد و چشکاش رو ریز کرد تا بتونه اون‌جا رو بهتر ببینه و بعد با دست به اون‌جا اشاره کرد رو به بقیه گفت:
- اون چیه اون‌جا.
مرد دوم نگاهی به جایی که اشاره کرده بود انداخت و شونه بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم! با بوفورت برو ببین چیه!
تهیونگ با شنیدن این حرف آب دهنش رو قورت داد و پشت دستش رو به پیشونیِ عرق کردش کشید... بلا با نگرانی و ترس به طرف تهیونگ برگشت و با نگاهش بهش التماس کرد از اون‌جا ببرتش... انگار تهیونگ متوجه موقعیتی که داشتن و حرفِ توی نگاه بلا شد و دستای یخ زدش رو بیشتر دور بلا حلقه کرد و محکم‌تر بغلش کرد و بدون توجه به نفسای کشدار بلا بالش رو دورش پیچید و چشماش رو بست.
اون مرد درحال نزدیک شدن بهشون بودن که با دیدن نور آبی‌ای که از گوشه‌ی سالن میومد با ترس سر جاشون ایستادن و یکیشون دستش رو جلوی دیگری گرفت و نذاشت جلوتر بره.
- او... اون دیگه چیه؟
فرصت بیشتر دیدنِ این نور بهشون داده نشد و با محو شدن بلا و تهیونگ از اون‌جا نتونستن راجب اون نور اظهار نظر کنن.
توی اتاق بلا و روی تخت ظاهر شدن... تهیونگ نفس عمیقش رو بیرون داد و بعد چهره‌ی خونسردی به خودش گرفت و دستاش رو از دور بلا عقب کشید.
بلا آهی کشید و سرش رو با آسودگی روی بالش گذاشت و چشماش رو بست و گفت:
- یادم باشه دیگه هیچ‌وقت به طور غیرقانونی به جایی پا نذارم!
تهیونگ نگاهی بهش انداخت و گفت:
- اما روز خوبی بود.
بلا چشماش رو باز کرد و گفت:
- آره البته اگر بعدش تیتر یک روزنامه‌ها نشی.
تهیونگ شونه بالا انداخت و با خونسردی گفت:
- شدم هم عیبی نداره... مهم اینِ دوربین‌های اون‌جا خاموش بود فیلمی ازمون بیرون نمیاد.
بلا از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد و بعد نگاهش رو به دستای لطیف و نرمش داد... مکث کمی کرد و بعد حرفی که خیلی وقت بود می‌خواست بهش بزنه رو به زبون آورد.
- حتما به خاطر این‌که برای من دکتر پیدا کنی خیلی اذیت شدی.
لباش رو روی هم فشار داد و به این فکر کرد که کاش مشکلشون تنها همین بود.
- همین که دکتر آوردم بالا سرت و خواست معاینت کنه پلیس اومد خونه رو چک کنه... تو رو موقع اومدن به این خونه دیده بودن.
بلا با تعجب و یهویی سرش رو بالا آورد که همین باعث رگ به رگ شدن گردنش و جمع شدن اخماش تو هم شد.
- چطوری تونستی قایمم کنی؟
شونه بالا انداخت و گفت:
- من اون موقع طبقه پایین بودم... مادام و جیمین قایمت کردن نه من.
وقتی اسم جیمین رو که به نظرش آشنا نمیومد شنید با کنجکاوی نگاهش کرد.
- جیمین کیه؟
تهیونگ که پاهاش خسته شده بود لبه‌ی تخت نشست و کفشش رو از پاش درآورد... چهرش رو جمع کرد و با درد پاش رو که ساعت‌ها توی کفش‌ مونده بود و درد می‌کرد رو ماساژ داد.
- همخونم.
بلا نگاهش رو به دست تهیونگ که مشغول ماساژ پاهاش بود داد و گفت:
- اونم مثل تو کره ایِ؟ ببینم مگه نمیگن آسیایی‌ها موقع ورود به خونه کفشاشون رو درمیارن پس چرا تو تو خونه کفش پوشیدی؟
- آره اما اون تازه به فرانسه اومده و 4 سالی میشه برای ادامه تحصیل این‌جا زندگی می‌کنه... این‌جا اروپاست نه آسیا و من باید طبق آداب و رسوم این‌جا پیش برم.
بلا سرش رو تکون داد... تهیونگ با به یاد آوردن مطلبی به طرف بلا برگشت و از روی شونش نگاهش کرد و گفت:
- Ma vie یعنی چی؟
بلا لبخند کجی زد و گفت:
- فرانسویا به کسی که دوسش دارن میگن ma vie یعنی زندگی من، کسی که زندگی بخشه، امید بخشه!
تهیونگ سرش رو تکون داد و گفت:
- قشنگه!
- تو کره به کسی که براشون زندگی بخشِ چی میگن؟
از جاش بلند شد و به طرف در رفت.
- یومانگ هان یا نِ این سِنگ!
دوباره سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد.
تهیونگ در رو باز کرد و پاش رو از اتاق بیرون گذاشت که بلا گفت:
- میشه نری؟
به طرفش برگشت و عادی نگاهش کرد.
- میشه امشب کنارم بمونی و برام کتاب بخونی تا بخوابم؟
وقتی رنگ نگاهش رو که رو به مسخرگی می‌رفت بدون توجه به دهن باز شده‌ی تهیونگ با گفت:
- شبا از درد بخیه‌هام خوابم نمی‌بره... خواهش می‌کنم کنارم بمون و حواسم رو پرت کن بتونم بخوابم... این پنجمین شبیِ که نمی‌تونم درست بخوابم!
نفسش رو بيرون داد و سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون زد و به طرف کتاب‌خونه‌ی بزرگ مادام که ته سالن بود رفت و در کشوییش رو کنار کشید و واردش شد. نگاهی به سرتاسر اتاق بزرگ و پر از کتاب رفت و سمت یکی از قفسه‌ها رفت و جلوش ایستاد.
دستش رو جلو برد و شانسی دوتا از کتاب‌ها رو برداشت و نگاهی به جلد یکی از کتاب‌ها انداخت و زیر لب گفت:
- دزیره اثر آن ماری سلینکو.
نگاه دیگه‌ای به جلد کتاب دوم انداخت و دوباره زیر لب گفت:
- بی‌نوایان اثر ویکتور هوگو.
مکث کوتاهی کرد و بعد آهی کشید و از کتاب‌خونه بیرون زد.
وسط راه بود که یادش اومد بلا قبلا دزیره رو خونده و سر جاش ایستاد... اما با فکر به این‌که عیبی نداره براش مرورش کنه خودش رو راضی کرد و دیگه برنگشت کتاب رو سر جاش بذاره و به راهش ادامه داد... در رو باز کرد و داخل اتاق شد و بعد در رو بست و صندلی کنار تخت رو بیشتر به تخت نزدیک کرد و رو به بلا که دراز کشیده بود و پتو رو روش کشیده بود نشست.
نفسی عمیق کشید و گلوش رو صاف کرد و کتاب رو باز کرد.
کمی ورقش زد و روی یک صفحه ایستاد و نگاهی به نوشته‌های کتاب کرد... بلا نگاه پر ذوقش رو به جلد کتاب داد و گفت:
- دزیرست؟
تهیونگ سرش رو تکون داد و شروع به خوندن کرد.
بلا هم چشماش رو بست و با دقت و لذت گوش سپرد به صدای بم و جذاب تهیونگ که با جدیت تمام و بدون هیچ نرمشی کتاب رو براش می‌خوند.
- هرکس شما را ببیند فورا متوجه خواهد شد شما فقط یک دختر کوچک ، یک دخترک کوچک بسیار خوب هستید. شما نمی‌دانید خانم‌های متشخص چگونه زندگی می‌کنند شما نمی‌دانید زندگی اجتماعی درسالن های مجلل پذیرایی چگونه هدایت می‌شود. شما ظاهرا پول هم ندارید زیرا اگر پول داشتید اسکناسی در مشت آن دربان می‌گذاشتید و او شما را به منزل مادام تالیین راه می‌داد. شما یک موجود کوچک سالم و عفیف هستید و...
در یک لحظه ساکت شد و سپس با تندی و عجله گفت و... من میل دارم با شما ازدواج کنم.
بگذارید بروم مسخره‌ام نکنید.
‏به طرف جلو خم شدم و به شیشه ی پشت راننده کالسکه کوبیدم.
درشکه چی، فورا توقف کنید.
درشکه ایستاد ولی ژنرال مجددا فرمان داد فورا حرکت نمایید.
‏درشکه در سکوت شب به راه افتاد صدای او از گوشه تاریک درشکه به گوش می رسید.
شاید متوجه منظورم نشده‌اید باید مرا ببخشید ولی من تاکنون فرصت مناسبی که با دختر جوانی مانند شما ملاقات کنم نداشته‌ام حقیقت را می گویم بسیار مایلم با شما ازدواج کنم.
در اتاق پذیرایی مادام تالیین گروهی از زنان متشخص که شایسته و مناسب ژنرال‌ها هستند موج می‌زنند من شایستگی همسری ژنرال‌ها را ندارم.
بلا وسط حرفش پرید و با شوق گفت:
- این‌جا ژنرال خیلی جنتلمنانه بهش پیشنهاد ازدواج داد.
تهیونگ نگاهش رو از نوشته‌های کتاب گرفت و به بلا داد و با دیدن چشمای ستاره بارونش دلش نیومد بهش بتوپه که وسط حرفش نپره و بزنه تو ذوقش و ناراحتش کنه و به حرفش ادامه داد.
- مادمازل اگر انقلاب کبیر فرانسه رخ نمی داد من ژنرال و حتی افسر نبودم. شما خیلی جوان هستید ولی شاید بدانید قبل از انقلاب هیچ فردی از خانواده متوسط به درجه سروانی هم ارتقا نمی‌یافت. پدرم که در یک خانواده‌ی صنعت‌گر و پیشه وری به دنیا آمده بود در دفتر وکیل دعاوی نویسنده بود. دختر خانم ما مردم ساده‌ای هستیم من به اتکای خود با سعی و کوشش خود ترقی کرده‌ام. وقتی پانزده ساله بودم وارد ارتش شدم و چند سال گروهبان بودم و کم کم... حالا ژنرال و فرمانده یک لشکر هستم. مادمازل... ولی شاید من برای شما خیلی پیر و بزرگ باشم.
به خاطرم رسید که روزی ناپلئون به من گفت: هر اتفاقی رخ دهد... باز هم مرا دوست خواهی داشت و به من معتقد خواهی بود ؟ یک زن متشخص با پشت چشم بلند و آرایش شده... البته ناپلئون عزیز من منظور و مقصود تو را درک می کنم ولی رفتار تو خورد کننده و درهم شکننده است.
ژنرال به صحبت خود ادامه داد مادمازل باید سوال مهمی از شما نمایم .
- ‏ ببخشید صدای شما را نشنیدم چه پرسیدید ژنرال برنادوت؟
بلا بار دیگه حرفش رو قطع کرد و گفت:
- این‌جا... .
تهیونگ انگشتش رو وسط ورق گذاشت تا صفحه رو گم نکنه و بعد نفسش رو با کلافگی بیرون داد و گفت:
- اگر اینو حفظی بگو برم سر بعدی.
بلا که ذوقش مور شده بود با دلخوری‌ای بی‌دلیل نگاهش کرد و بغ کرده گفت:
- نه ادامه بده.
نگاه کلافش رو از چشمای ناراحت بلا گرفت و درحالی که سعی می‌کرد خیلی خودش رو درگیر ناراحتیش نکنه و خودش رو سرزنش نکنه ادامه داد.
- آیا من برای شما پیر و مسن هستم؟
نمی دانم شما چند ساله هستید؟ و سن و سال مهم نیست.
البته مهم است و خیلی مهم است شاید حقیقتا من در مقابل شما پیرمردی باشم. سی و یک ساله هستم.
به زودی شانزده ساله خواهم شد خیلی خسته هستم میل دارم به منزلم برگردم.
بله البته معذرت می خواهم من راستی بسیار بی ملاحظه و بی پروا هستم منزل شما کجا است؟
‏آدرس منزل را به او گفتم و او هم به درشکه چی دستور داد و سپس گفت آیا من طرف توجه شما هستم؟ ده روز دیگر باید به جبهه مراجعت نمایم شاید در ظرف این ده روز شما بتوانید جوابی به من بدهید.
آهسته صحبت می کرد ولی با سرعت به صحبت خود ادامه داد نام من ژان باتیست... ژان باتیست برنادوت است در مدت چند سال قسمتی از حقوقم را ذخیره کرده‌ام و می توانم خانه ی کوچکی برای شما و کودک بخرم.
‏بدون توجه و اهمیت پرسیدم کدام کودک؟
با آهنگ مصمم و پر نفوذی گفت طبعا برای طفل خودمان.
این‌بار خودش حرفش رو ادامه نداد و کتاب رو بست و به بلا که جمع شده بود یک گوشه نگاه کرد و گفت:
- نمی‌خوای بخوابی؟
فقط سرش رو تکون داد و چشماش رو بست.
تهیونگ بی‌نوایان رو از روی میز کنار تخت برداشت و کمی ورقش زد و بعد شروع کرد.
- دو زن هم‌چنان صحبت می‌داشتند.
- میشه اینجاش رو من بخونم؟
زیر لب باشه‌ای گفت و کتاب رو دستش داد و بلا با صدای گوش‌نواز و قشنگش شروع کرد به خوندن.
- دو زن هم‌چنان صحبت می‌داشتند.
اسم کوچولوی شما چیه؟
کوزت!
کوزت رل اوفرازی بخوانید. بچه‌ی فانتین اوفرازی نام داشت، اما مادرش به پیروی از آن غریزه‌ی بدیع و ملیح مادران و توده‌ی مردم که ژوزفا را په پیتا می کند و فرانسوازا را سی یت، از اوفرازی، کوزت ساخته بود. این هم یک نوع از مشتقات است که معلومات همه دانشمندان علم اشتقاق را باطل می کند. ما خود مادر بزرگی را می شناسیم که توانسته است از کلمه‌ی تئودور کلمه‌ی گنون را بسازد.
چند سال داره؟
رفته توی سه سال.
مثل بزرگه ی من.
در این هنگام سه دختر کوچک با وضعی حاکی از اضطراب و حیرت بسیار در یک نقطه جمع شده بودند حادثه ای به وقوع پیوسته بود کرم بزرگی داشت از زمین بیرون می آمد کوچولوها می‌ترسیدند و حال مجذوبیتی داشتند.
پیشانی‌های دخترانشان به یکدیگر ساییده می‌شدند پنداشتی که سه سرند که در یک هاله جای گرفته‌اند.
مادام تناردیه با تعجب گفت بچه ها چه زود هم دیگرو می شناسن! میشه قسم خورد که سه تا خواهرن! این کلمه، شراره‌ای را که شاید مادر دیگر منتظرش بود بیرون جهانید. فانتین دست مادام تناردیه را گرفت! نگاه ثابتی به وی دوخت و گفت میل دارین بچه‌ی منو واسم نگه دارین؟
زن حرکتی حیرت آلود از آن‌گونه به خود داد که نه قبول در آن احساس می شود و نه امنتاع.
برای یک لحظه حرفاش رو قطع کرد و آهی کشید و لبای آویزون شدش رو از هم فاصله داد و گفت:
- آخی طفلی از اینجا به بعد بیچاره میشه... کاش فانتین کوزتو به تناردیه نمی‌داد.
تهیونگ اما متوجه حرفش نشد و نگاهش به دهن اون بود هنوز صدای دل‌نشینش توی گوشش اکو می‌شد.


" بی‌نوایان کتاب خاص و جالبی بود یا شنیدنش از زبون تو خاص‌ترش می‌کرد.
کاش می‌شد زمان همین جا می‌ایستاد... روی چهره‌ی تو که با دقت چشمات رو ریز کرده‌ بودی و برام کتاب می‌خوندی.
روی چشمای پر ذوق تو که موقع خوندن کتاب برق می‌زد.
اون شب برای یک لحظه افسوس خوردم کاش برق این چشم‌ها مال من بود... کاش چشمات با دیدن من برق می‌زد.
کیم تهیونگ نوامبر 1990 "
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: AYSA_
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
وقتی جوابی ازش نشنید سرش رو از کتاب بلند کرد و به تهیونگ که با حالتی عجیب نگاهش می‌کرد نگاه کرد... سرش رو با حالت بامزه‌ای کج کرد و لباش رو غنچه کرد و با اخم غر زد:
- چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟چیزی شده؟ اصلا حواست هست دارم چی می‌خونم؟
تهیونگ به خودش اومد اما هنوز قصد نداشت نگاهش رو از چهره‌ی اخم آلودش بگیره... آیا بلا هم مثل تهیونگ یادش میومد؟ یعنی بلا هم تهیونگ رو به یاد آورده بود یا این حس یک طرفه بود؟
- نه چیزی نشده ادامه بده!
بلا دستی به گردنش کشید و بعد ابرو بالا انداخت و گفت:
- یک لحظه فکر کردم با چشمای مشکیم دلت رو بردم!
به سرعت نور سرش رو بالا آورد بلا همون بود؟ " هی چیشد موسیو با چشمای مشکیم دلت رو بردم؟" آب دهنش رو به سختی قورت داد و به این فکر کرد که چقدر این جمله براش آشناست... جمله‌ی آشنایی که تو ذهنش اکو شد باعث شد بیشتر به این باور نزدیک شه که قبلا دیدش... سعی کرد از این افکار دور شه و رو به بلا گفت:
- نمی‌خوای بخوابی؟
بلا نگاه کوتاهی بهش انداخت و کتاب رو بست و گفت:
- چرا اما می‌خواستم بیشتر کتاب بخونم!
- کتاب دوست داری؟
چشماش برق زد و کتاب رو روی میز کنار تخت گذاشت و با شوق لبه‌ی تخت نشست و گفت:
- خیلی.
تهیونگ سرش رو تکون داد و دو تا کتاب‌هایی که آورده بود رو به یک دستش گرفت و گفت:
- پس بریم کتاب‌خونه‌ی مادام اون‌جا کتاب‌های بیشتری هست.
و از جاش بلند شد و دستای سرد بلا رو گرفت و در رو باز کرد و از اتاق خارج شدن.
بلا با تعجب نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
- این خونه‌ی بزرگ نمی‌تونه مال یه پیرزن سال خورده باشه!
- مگه پیرزن‌های سال خورده دل ندارن جوون!
با شنیدن صدای ضعیفی به طرف مادام برگشت و تهیونگ که دهنش رو باز کرده بود تا جواب بلا رو بده هم سر جاش خشک شد و همون‌طور ایستاد.
مادام سینی توی دستش رو که حاوی دو فنجون قهوه‌ی داغ بود که ازش بخار میومد رو گوشه‌ی راهرو گذاشت و به طرف بلا رفت... نگاهی به سر تا پاش انداخت و براندازش کرد... وقتی بلا بی‌هوش بود فرصت نکرده بود درست ببینتش و حالا که خوب رویتش کرده بود از انتخاب تهیونگ خوشحال شده بود... انگار پسرخوندش خوش سلیقه بود!
لبخند پهنی صورت چروکش رو زینت داد دستش رو جلو برد و چند تره موی بلا رو که جلوی چشمش بود کنار زد و گفت:
- چه دختر جوون و زیبایی... اسمت چیه؟ چند سالته؟
بلا لبخند هولی به لب آورد و دستی به گونه‌ی سرخ شده از خجالتش کشید و گفت:
- بلا... تازه وارد 20 سالگی شدم.
مادام با حس کردن شخصی لبخندش رو محو کرد و به طرف اتاقی که لای درش کمی باز بود و جیمین که یواشکی از اون‌جا نگاهشون می‌کرد برگشت و اخمی کرد و بهش تشر زد:
- هی پسره‌ی پررو چند بار باید بهت بگم گوش وایسادن کار خوبی نیست!
به طرف تهیونگ که هنوز مثل پسربچه‌های خطاکار همون‌طور خشک شده سر جاش ایستاده بود و به طرفش برنگشته بود برگشت و با همون اخمش گفت:
- تو ام برگرد دیگه داشتی دختر می‌بردی توی کتاب‌خونه نه روی تختت!
جیمین در رو کامل باز کرد و از اتاق بیرون اومد و با اخم رو به مادام غر زد:
- یاااا مادام شما هر دفعه باید من رو جلوی غریبه‌ها ضایع کنید!
و بعد روش رو برگردوند سمت بلا و با لبخند کوچیکی چند بار خم شد و دستش رو به طرفش گرفت و گفت:
- از آشناییتون خوشبختم مادمازل!
بلا با همون لبخندش جیمین رو نگاه کرد و دستش رو گذاشت توی دستش و باهاش دست داد.
جیمین تو نگاه اول پسر مهربونی میومد و هر کسی باهاش آشنا میشد این رو از طرز نگاهش می‌فهمید.
بلا نگاهی به تهیونگ که به طرف مادام برگشته بود انداخت و بعد نگاهش رو به مادام داد و گفت:
- ما داشتیم می‌رفتیم کتاب‌خونه‌ی شما... دو تا کتاب هم بدون اجازه برداشتیم.
مادام لبخندش رو پررنگ‌تر کرد و همون‌طور که روش به بلا بود پس گردنی‌ای به جیمین که نیشش باز بود و داشت با چشم و ابرو به بلا اشاره می‌کرد و به تهیونگِ اخم کرده نگاه می‌کرد زد و گفت:
- راحت باش دخترم.
سینی قهوه رو از گوشه‌ی راهرو برداشت و به دست بلا داد و گفت:
- جیمین راه بیوفت بریم اتاقم ادامه‌ی کتاب رو برام بخون.
جیمین با اخم و زیرلب غر زد و دنبال مادام راه افتاد.
بلا نگاه شیطونی به تهیونگ انداخت و گفت:
- همیشه جلوی مادام انقدر موش میشی؟
و وقتی جوابی ازش نشنید و دید راه افتاده با دو خودش رو بهش رسوند و ابرو بالا انداخت و نگاهی به چشمای مشکیش انداخت.
- چقدر سردی موسیو! همچنین بی‌نهایت آروم! یکم شیطنت و هیجان هم برای زندگیِ بی‌رنگت خوبه!
تهیونگ طبق معمول جوابش رو نداد و در سکدت نفسش رو بیرون داد و در کشویی کتاب‌خونه رو کنار زد و هر دو وارد شدن.
بلا نگاهی به سرتاسر کتاب‌خونه‌ی بزرگ انداخت و گفت:
- این‌جا انقدر کتاب داره که می‌تونیم تا خود صبح کتاب بخونیم!
و بعد سینی رو روی میز کنار در گذاشت و به طرف میز و صندلی‌ای که جلوی پنجره‌ قدی انتهای سالن چیده شده بود رفت.
نگاهی به کتاب‌های روی میز و بعد تهیونگ که داشت از تو قفسه‌ها کتاب برمی‌داشت انداخت و گفت:
- این‌جا به اندازه‌ی کافی کتاب هست بیا بشین بخونیم.
تهیونگ به طرفش رفت و بی‌نوایان و دزیره و شازده کوچولویی که آورده بود رو روی میز گذاشت و رو به روی بلا نشست.
بلا بی‌نوایان رو برداشت و مشغول ورق زدنش شد و در همون حال گفت:
- بیا قشنگ‌ترین جمله‌ها رو بخونیم... یه متن من می‌خونم یه متن تو... خب؟
منتظر جوابی از جانب تهیونگ نموند و روی یک صفحه ایستاد و کتاب رو همون‌طور باز روی میز گذاشت و سینیِ قهوه‌ها رو از روی میز کنار در برداشت و روی میز، کنار دست تهیونگ گذاشت.
فنجون قهوش رو از توی سینی برداشت و یه قلوپ خورد و بعد شروع به خوندن کرد.
- شاید بتوان از هجوم سیل‌آسای یک ارتش ممانعت کرد اما از هجوم افکار و عقاید نمی‌توان جلوگیری نمود.
تهیونگ با یک دستش کتاب رو به سمت خودش کشید و ورقش زد و با دست دیگش قهوش رو توی دستش گرفت و مزه‌مزش کرد.
-همه جا شادمانی قشر نازکی است که روی رنج و بیچارگی کشیده‌اند.
این‌بار نوبت بلا بود که کتاب رو به سمت خودش بکشه... بعد از کمی ورق زدن مکث کوتاهی کرد و شروع کرد.
- امید در زندگانی بشر آنقدر اهمیت دارد که بال برای پرندگان.
کتاب شازده کوچولو رو برداشت و ورقش زد و روی یک صفحه ایستاد.
- روباه به شازده کوچولو: برای من تو هم مثل هزاران پسر بچه‌ی دیگه‌ای هستی که در این دنیا زندگی می‌کنن و من هیچ نیازی به تو ندارم. برای تو هم من مثل هزاران روباه دیگه‌ی این دنیا هستم.
ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود.
شازده کوچولو گفت کم کم دارد دستگیرم مى‌شود. یک گلى هست که گمانم مرا اهلى کرده.
‏بلا کمی تو فکر فرو رفت... آیا تهیونگ هم گل اون شده بود؟ تهیونگ هم اون رو اهلی کرده بود؟
از جاش بلند شد و رو به پنجره ایستاد و نگاهش رو به پنجره داد... خورشید به طرز زیبایی درحال طلوع بود و نور نارنجی_بنفش داشت آسمون رو پر می‌کرد که ابرهای تیره‌ی دورش اون رو محاصره کرد... رعد و برقی بلند زده شد و چند ثانیه بعد بارون شروع به باریدن کرد... بلا از جاش بلند شد و پنجره رو باز کرد و چشماش رو بست... نسیمی خنک توی موهاش افتاد و تکونشون داد و صورتش رو نوازش کرد و بوی خوب خاک بارون خورده توی مشامش پیچید، نفس عمیقی کشید و دستاش رو از هم باز کرد.
تهیونگ نگاهی به بلا انداخت و صندلی رو عقب کشید و قهوه و کتاب رو توی دستش گرفت و از جاش بلند شد.
پشت سر بلا ایستاد و کمی از قهوش رو مزه‌مزه کرد و کتاب رو رو به روی صورتش گرفت:
- بدتر از مرگ چيست؟ آنچه بعد از آمدنش مرگ را می‌طلبی!
بلا مکثی کرد و با چشما‌ش که رنگ غم گرفته بود به عقب برگشت و تهیونگ رو نگاه کرد و گفت:
- این یکی خیلی قشنگ بود!
تهیونگ نگاهی به چشماش که توی نور آفتاب روشن شده بود انداخت و زیر لب گفت:
- نه به قشنگی چشمای تو!
بلا بیشتر به سمتش چرخید و نگاهش رو به چشمای مشکیِ تهیونگ که توی نور قهوه‌ای شده بود داد و عین خودش زیر لب گفت:
- فقط چشمام برات قشنگه؟
بارون قطع شده بود و حالا دوباره خورشید از پشت ابرها بیرون اومده بود و داشت به صورت زیبایی طلوع می‌کرد.
نگاه تهیونگ توی چشمای بلا دو دو می‌زد سرانجام نگاهش روی لباش ایستاد و زمزمه کنان گفت:
- اگه لبات رو فاکتور بگیریم آره فقط چشمات!
بلا لبخند قشنگی روی لباش نشوند و رد نگاه تهیونگ رو که به لباش می‌رسید دنبال کرد.
تهیونگ قهوه و کتاب رو روی میز گذاشت و فاصلشون رو کمتر کرد و دستای لرزونش رو دور کمر باریک بلا حلقه کرد.
بلا چشماش رو بست و بوی عطر تن تهیونگ رو که بدون هیچ عطری انقدر خوشبو بود رو استشمام کرد و گفت:
- همیشه پیشم می‌مونی درسته؟
تهیونگ سرش رو نزدیکش کرد و بینیش رو به بینیِ بلا چسبوند.
- ‏جوابش واضح نیست؟
بلا درحالی که بینیش رو حس می‌کرد و می‌دونست اگر حرف بزنه لباشون به هم برخورد می‌کنه لباش رو از هم فاصله داد و گفت‌:
- فقط... فقط می‌خواهم بارها از تو بشنومش.
تهیونگ نگاهی به لبای قلوه‌ایِ بلا انداخت و گفت:
- لبات اجازه نمی‌دن رو حرفات تمرکز کنم.
بلا چشماش رو باز کرد و از اون فاصله‌ی نزدیک به چشمای مرد رو به روش زل زد... چرا حس می‌کرد این مرد رو می‌خواد؟ چرا اون رو انقدر زیبا و خواستنی می‌دید؟
- ‏چرا... چرا حرفات قلبمو می‌لرزونه؟
- یعنی دوستم داری.
- پس عشق این شکلیِ.. آه این عشق یکم جالبه.
تهیونگ هم چشماش رو بست و بلا رو بیشتر به خودش فشرد... چشماش رو باز کرد و درحالی که نگاهش بین چشم‌ها و لبای بلا می‌لغزید گفت:
- تا آخرش فقط به من نگاه کن فقط من... چون چشمای من همیشه روی توئه.
تهیونگ بیشتر بهش نزدیک شد و داشت فاصله بینشون رو پر می‌کرد که در بدون هیچ مکث و با شتاب باز شد و جیمین درحالی که سینیِ حاوی چای و کلوچه‌هایی که مادام پخته بود دستش بود پا به کتاب‌خونه گذاشت و گفت:
- این‌ها رو مادام گفت بیارم براتون... شام که نخوردید لااقل یه صبحو... .
با دیدن بلا و تهیونگ تو اون وضعیت که داشتن به سرعت از هم جدا می‌شدن حرفش رو نصف نیمه رها کرد و با دهن باز و لپای گل انداختش نگاهشون کرد.
سریع سینی رو روی میز کنار در گذاشت و سرش رو تکون داد و گفت:
- آه منو ببخشید دستم پر بود نتونستم در بزنم... چیزه شما ادامه بدید... نه یعنی... هر کاری دوست دارید بکنید من اصلا اینجا نبودم هیچی هم ندیدم!
تهیونگ که از رفتار جیمین و هول کردنش خندش گرفته بود زد زیر خنده... بلا اما تو یک لحظه محو خنده‌های قشنگش شد و به این فکر کرد چقدر خوشگل می‌خنده و زیر لب گفت:
- تو که انقدر قشنگ می‌خندی چرا همه رو از دیدن خنده‌هات محروم می‌کنی ژنرال.
تهیونگ که حرفش رو شنیده بود خندش رو قطع کرد و گلوش رو صاف کرد و رو به جیمین گفت:
- نیازی نیست هول کنی تو برو ما خودمون ادامه می‌دیم!
جیمین چند بار به نشونه‌ی معذرت خم شد و زیر لب عذرخواهی کرد و به سرعت از اتاق خارج شد و در رو بست... دستش رو روی قلبش گذاشت و نفسش رو با آسودگی بیرون داد و با پشت دستش دونه‌های عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت:
- آخیش.
تهیونگ نگاهی به بلا انداخت و گفت:
- بریم بخوابیم؟ راستی دیگه درد نداری؟
بلا هاج و واج نگاهی به خودش انداخت... درد؟ درد داشت؟ حتی اگر هم داشت دیگه درد رو حس نمی‌کرد... کنار تهیونگ بودن باعث شده بود درد رو فراموش کنه.
- بریم... نه!
فنجون و کتاب ‌ها رو همون‌جا رها کردن و از کتاب‌خونه خارج شدن و هر کدوم به اتاق خودشون رفتن.
بلا بدنش رو کش و قوس داد و خمیازه‌ای کشید... انگار تازه فهمیده بود خوابش میاد.
خودش رو روی تخت انداخت و به ثانیه نکشیده خوابش برد.
در اتاق باز شد و تهیونگ که می‌خواست مطلبی رو باهاش درمیون بذاره و دهنش رو باز کرده بود تا حرفش رو به زبون بیاره با دیدن بلایِ خوابیده در رو بست و به طرف تخت قدم برداشت.
لبه‌ی تخت نشست و نگاهش رو به چهره‌ی معصوم بلا داد... مژه‌های پرپشت مشکیش عین یک سایه‌بون روی گونه‌هاش ریخته بود و موهای صاف و خرماییش دورش ریخته بود و مقدار کمی از اون توی صورتش پخش شده بود... لبخند کوچیک و ناخواسته‌ای لباش رو زینت داد... لباش رو به هم فشرد و نگاه دیگه‌ای به لباش انداخت و زیر لب گفت:
‏- آخرم نتونستم بچشمشون.
به طرفش خم شد و چشماش رو بست و آروم و با احساس لبش رو کوتاه بوسید.
................
بلا دو تقه به در زد و بعد دستگیره در رو پایین کشید و یک قدم داخل اتاق گذاشت... نگاه کنجکاوش رو تو سرتاسر اتاق چرخوند و سرانجام تهیونگ رو درحالی که اون‌ور تختش نشسته بود و عینک ته استکانی مطالعه‌ای زده بود و درحال مطالعه‌ی کتاب بود پیدا کرد و قدم دیگه‌ای به جلو اومد.
- مادام گفت ناهار حاضره بیا ناهار بخوریم.
سرش رو از کتاب بلند کرد... انقدر غرق کتابش بود که متوجه حضور بلا نشده بود... سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و کتاب رو روی تخت گذاشت و از جاش بلند شد.
پیراهن سفیدش رو کمی پایین کشید و رو به روی بلا ایستاد... نگاهی به چشمای مشکیش انداخت و بعد نفس عمیقش رو بیرون داد و گفت:
- دو روز دیگه باید برم!
- کجا؟
- دنیای خوم!
نگاهش رنگ غم گرفت.
- ‏برای چی؟
- تعلیم سربازها... مذاکرت کشورمون با کشور همسایه درست پیش نرفته و امکان جنگ بالاست.
نگاه غم زدش رو به یقش داد و دستش رو جلو و برد و مشغول مرتب کردن یقه‌ی پیراهن سفید تهیونگ شد.
- اونجام تو اهل آسیا هستی؟
سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد.
نگاه ناراحت و غم زدش رو تو نگاه مشکیِ تهیونگ گره زد.
- اونجام اهل کره‌ای؟
دوباره سرش رو تکون داد.
- برمی‌گردی ژنرال؟
دستش رو روی گونش گذاشت و با انگشت شصتش نوازشش کرد و زمزمه کنان گفت:
- خیلی زود!
- ‏اگه برنگشتی چی؟
- منتظرم می‌مونی؟
- منتظرت بمونم میای؟
- ‏میام.
- قول؟
نگاهی به چشماش انداخت و لباش رو از هم فاصله داد.
- به همین چشما قسم می‌خورم برمی‌گردم.
بلا اما هنوز ناراحت بود و حواسش به نگاه خیره و عجیب تهیونگ نبود... پشتش رو بهش کرد و درو باز کرد و آهی کشید.
- کاش زودتر بهم می‌گفتی!
قدمی به جلو برداشت.
- چرا؟
- که حداقل دلم رو به بودن ژنرالی که قرار نیست بمونه خو‌ش نکنم.
لبش رو به دندون گرفت و نفسش رو بیرون فرستاد.
- آکیلا 1 ماه دیگه برمی‌گرده.
تو این چند روز به کلی آکیلا رو از یاد برده بود و حالا با شنیدن اسمش تازه یادش اومده بود برادری هم داره.
- اوایل بی‌قراری می‌کردی برای نبودنش اما حالا حتی اسمش هم نمیاری!
آب دهنش رو قورت داد و با تردید به طرفش برگشت و گفت:
- اون موقع هنوز وقتم رو با تو نگذرونده بودم که بفهمم زندگی چیزایی جز آکیلا هم هست!
این رو گفت و در رو باز کرد و از اتاق بیرون زد... پله‌ها رو تند تند پایین اومد و به آشپزخونه سرک کشید.
مادام و جیمین رو دید که غذاشون رو شروع کرده بودن... از وقتی خبر رفتن تهیونگ رو شنیده بود حالش گرفته شده بود و ناراحت بود.
لبخندی مصنوعی و پنهان کننده روی لبش نشوند و دستی به لباسش کشید و خودش رو مرتب کرد و موهاش رو پشت گوشش زد و با سلامی بلند وارد آشپزخونه شد.
جیمین سرش رو کمی به طرفش چرخوند و از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد و جوابش رو داد و مادام هم با تبسمی کوچیک سلام آرومی بهش داد و اشاره ‌ای به صندلی سمت راستش کرد.
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: AYSA_

Mina_5777

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
129
329
مدال‌ها
1
بلا نگاهی به هیبت مَرد رو به رویش انداخت و بعد روی برگرداند و پتوی روی تخت را به خودش پیچید. این اتاق بدون وجود هیچ وسیله ی گرمایشی‌ای بسیار سرد بود
جان نگاهی به تکه چوب سوخته‌ی جلوی پنجره کرد و با لبخند و لحنی مهربان گفت:
- امروز نتونستم زود بهت سر بزنم اما از فردا دیگه تنهات نمی‌ذارم.
بلا تعجب کرد اما چیزی نگفت و به لبخند کوچکی اکتفا کرد.
جان بی‌توجه به صدای افکار بلا که از لحنش متعجب بود و علامت سوال بزرگی در ذهنش نقش بسته بود چشمانش را بست و با آرامش گفت:
- فردا صبح یه خانومی رو می‌فرستم برات لباس و یه سری خرت و پرت بیاره لباس و تحویل بگیر و تا ساعت چهار عصر آماده شو.
نتوانست کنجکاوی‌اش را کنترل کند به سمت جان برگشت و با تعجب گفت:
- برای چی؟
جان نفسی عمیق کشید و نگاهی کوتاه به بلا انداخت و گفت:
- وقتش که برسه بهت میگم بهتره الان بخوابی تا برای فردا کسل نباشی.
بلا نفسش را به بیرون فرستاد و در حالی که سعی می‌کرد روی اعصابش مسلط شود گفت:
- ببخشید اما من نمی‌تونم زیاد اینجا بمونم
نگاه ذوب کننده‌اش را مستقیم به چشمان دختر داد و با خونسردی گفت:
- این منطقه پر از سربازهای منه و بهشون سپردم چهار چشمی حواسشون بهت باشه حالا اگر می‌تونی بفرما برو.
نگاهش را از بلایی که داشت از نگاه خیره‌اش از خجالت ذره‌ذره آب میشد گرفت و ادامه داد:
- ضمنا فکر اشتباه نکن من دزد نیستم، تو ام اسیرم نیستی که مجبورت کنم اینجا بمونی من از طرف آکیلا اومدم برای مراقبت از تو.
هم سوال‌های زیادی برایش پیش آمد از قبیل اینکه مگر او با ضرب و زور و همچون دزدان به سراغش نیامده بود؟ از آن گذشته اگر واقعا از طرف برادرش است پس چرا در این دو روز با او این‌گونه رفتار کرده بود؟
هم در یک لحظه ترس تمام جانش را در بر گرفت به سرش زد نکند برای برادرِ عزیزش اتفاقی افتاده باشد؟ بعد از مرگ پدرش آن هم در هشت سالگیش و همچنین مادرش کسی را نداشت و به اندازه ی کافی بی‌ بود حالا اگر تنها شخص زندگیش که برادرش بود نیز از دست می‌داد مطمئن بود دیگر امیدی به ادامه دادن ندارد.
آب دهان خشک شده‌اش را پایین فرستاد و بی‌توجه به اینکه این مرد برادرش را از کجا می‌شناسد با نگرانی گفت:
- مگه آکیلا چش شده که خودش نیومد؟
- چیزیش نیست فقط یکم درگیرِ کارای شرکتشِ و مجبوره به چند سفر خارج از کشور بره گفت تو این مدت نمی‌تونه کنارت بمونه و از من خواست مراقبت باشم.
نفسی از سر آسودگی کشید خیالش راحت شده بود
از وقتی شش ساله بود مادرش را از دست داده بود آکیلا میگفت یکبار در چهار سالگی به دنیای پریان رفته است و مادرش را ملاقات کرده اما بلا چیز زیادی به یاد نمی‌آورد جز تصاویری مبهم و تار بعد از گذشت دو سال پدرشان نیز نتوانست غم مرگ همسر عزیزش را تحمل کند و او هم از این دنیا رفت و بچه‌هایشان را تنها گذاشت.
بلا و آکیلا ک*س و کاری در زمین نداشتند. شاید روی آسمان‌ها داشتند اما روی زمین خیر
بعد از دست دادن پدر و مادرشان در همان روزها بود که آکیلای بیچاره به سختی خودش را جمع کرد و مجبور به کار کردن شد درست است که ارثیه پدری زیاد داشتند اما بعد از هر دفعه فروختن یک تکه از زمین‌ها و اجناس خانه آکیلا به این فکر افتاد دیگر باید خودش خرجشان را در آورد اینطوری نمی‌شود اگر همین‌طور پیش می‌رفتند دیگر چیزی برایشان باقی نمی‌ماند.
دیگر آکیلا برای بلا شده بود همه ک*س... همه کسی که زیر بار فشار درس و دانشگاه و کار، دیگر وقت آن‌چنانی برای بلا نداشت و تمام خودش را صرف کار کرده بود و با دور کردن بلا از زادگاهشان می‌خواست از بلا محافظت کرده باشد.
بلا با این‌که دورگه‌ی پری و انسان بود از بخت بدش حتی نیمی از قدرت های پدرش را به ارث نبرده بود و انسانی کاملا عادی بود اما هر چقدر بلا عادی بود عوضَش آکیلا یک پری کامل بود و یاد گرفته بود برای حضور در اجتماع با تغییر چهره و مخفی کردن چهره‌ی واقعی‌اش خودش را انسانی نرمال جلوه دهد.
از همان موقع بلا به دست برادرش بزرگ شد و بسیار زیاد وابسته‌اش شد گاهی به این فکر می‌کرد که اگر روزی آکیلا ازدواج کند باید چه می‌کرد؟ به هر حال آکیلا که نمی‌توانست تا ابد سایه‌ی بالا سرش باشد و خرجش را دهد او هم بالاخره روزی مزدوج و بچه دار می‌شد و این وسط بلا تنها می‌ماند.
انقدر هم که بلا آرام و بی دست و پا بود مطمئن بود هرگز نمی‌تواند روی پای خودش بایستد و باید تا ابد کنار برادرش بماند.
اخیرا هم متوجه شده بود که با بستن چند قرارداد حسابی سر برادرش شلوغ است و دیگر وقت زیادی برایش ندارد.
داستانت عالیه
 

Mina_5777

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
129
329
مدال‌ها
1
فریما جان من دنبال سایت رمان نویسی بودم و رمانت رو دیدم خیلی خوشم اومد ازش پارت هارو لطفا زودتر بزار
سال نو مبارک
اول فکر کردم رمانت درباره تهیونگه🤗خنده های مستطیلی🥺
 
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
بلا صندلی رو عقب کشید و روی صندلی نشست و چنگال رو به دستش گرفت و مشغول خوردن گوشت اردک شد... تیکه‌ای از گوشت اردک رو سر چنگالش زد و مقدار کمی از اون رو جوید.
صندلی رو به روش کنار کشیده شد و تهیونگ روی صندلی نشست و نگاهش رو به بلا داد... بلا با دیدن لباس نسکافه‌ای رنگی که تنش بود و فوق العاده جذابش کرده بود گوشت توی گلوش پرید و به سرفه افتاد.
جیمین با نگرانی از جاش بلند شد و ضربه‌ی محکمی به پشت بلا زد و گفت:
- چی‌شد؟
تهیونگ نگاهی به جیمین و بعد بلا که به شدت کبود شده بود انداخت و گفت:
- هر موقع داره چیزی می‌خوره و منو می‌بینه می‌پره تو گلوش!
جیمین از بلا فاصله گرفت و پارچ آب رو برداشت و توی یک لیوان آب ریخت... لیوان آب رو به دست بلا داد و با شیطنت رو به تهیونگ گفت:
- شاید تو رو انقدر جذاب می‌بینه که هر بار می‌بینتت غذاش می‌پره تو گلوش و ایست قلبی می‌کنه!
بلا وقتی این حرف رو شنید سریع برای این‌که این بحث ادامه پیدا نکنه و جیمین بیشتر از این حالش رو متوجه نشه لیوان رو روی میز کوبید... نگاه نگران و هول زدش رو که به سختی سعی می‌کرد کنترلش کنه به جیمین داد و گلوش رو صاف کرد و گفت:
- امروز چندمه؟
جیمین که انگار قصد ول کردن بلا و اتمام این بحث رو نداشت جرعه‌‌ای از مشروبش رو نوشید و لیوان رو روی میز گذاشت و نگاه شیطونش رو به بلا داد.
- باید بگم برای پیچوندن بحث موضوع خوبی رو پیدا نکردی مادمازل!
نگاهش رو به میز شیشه‌ای داد و لبخند شیطونی زد و گفت:
- باشه بپیچون ما که فهمیدیم نمی‌تونی جذابیت تهیونگ رو تحمل کنی.
مادام اخمی کرد و نگاهی به بلا که رنگش پریده بود و عرق کرده بود انداخت و بعد نگاه دیگه‌ای به تهیونگ که با خونسردی غذاش رو می‌خورد و به حرفای جیمین اصلا گوش نمی‌داد انداخت و نگاهش رو روی قیافه‌ی شیطون جیمین ثابت کرد و با اخم لیوانش رو روی میز کوبید و گفت:
- انقدر اذیتش نکن پسره‌ی امپولی.
جیمین که متوجه کلمه‌ی آخر حرف مادام نشده بود تیکه گوشت سر چنگالش رو با تعجب جوید و یک قلوپ نوشیدنی نوشید و گفت:
- چی گفتید؟ متوجه نشدم.
مادام لبخند مرموزی زد و کمی از مشروبش رو نوشید و گفت:
- این یک صفت فرانسوی بود!
جیمین اخمی کرد و با حرص غر زد:
- بله متوجه شدم... ولی مادام خوبه منم کره‌ای غلیظ با شما صحبت کنم و شما متوجه نشید؟
مادام با لذت به حرص خوردن پسر رو به روش خندید و لیوانش رو روی میز گذاشت و اشاره‌ای به بلا و تهیونگ که تو سکوت سرشون رو پایین انداخته بودن و غذاشون رو میخوردن کرد و گفت:
- یکم از این دوتا یاد بگیر و جای غرغر کردن غذات رو بخور.
آب‌گوشت کارسوتی که مارگریت درست کرده بود توی سکوت صرف شد و بعد از اتمام همه از مارگریت تشکر کردن و راهیِ اتاق‌هاشون شدن.
بلا در اتاقش رو باز کرد و اولین قدمش رو داخل اتاق گذاشت که صدای پارسی شنید... با تعجب به طرف تهیونگ که یونتان رو توی بغلش گرفته بود برگشت و تک‌خنده‌ای ناباورانه کرد و به طرف یونتان رفت و اون رو از بغل تهیونگ گرفت و چشماش رو بست و در مقابل پارس‌های بلند و لیس‌های یونتان زیر لب گفت:
- دلم برات شده بود فینگیلی کجا بودی تو؟
- همون روز که از ماشین بیرون زدی با خودم آوردمش خونه و مسئولیت نگهداری ازش رو به مارگریت سپردم و تا الان تو اتاق اون بود... تا این‌که الان یادم افتاد بهت برش گردونم.
بلا چشماش رو باز کرد و لبخندی زد و نگاه قدردانش رو به تهیونگ داد و صورت یونتان رو به گونش مالوند.
- اوه واقعا ممنونم که مواظبش بودی.
تهیونگ بی‌توجه به حرفش گفت:
- وقت داری؟
بلا که برگشته بود بره داخل اتاق به طرفش برگشت و با تعجب گفت:
- برای چی؟
- می‌خوام ببرمت یه جایی... این یکی نیاز به بلیط نداره.
.............
کنار چراغ برق ظاهر شد و بال‌هاش رو از دور بلا جدا کرد و نگاهی به پل انداخت و گفت:
- ما الان شمال غربیِ پاریس روی پل رود سن هستیم!
بلا سرش رو بالا آورد و سرش رو تکون داد و گفت:
- قبلا با آکیلا این‌جا اومدم خیلی خوش نگذشت.
تهیونگ ابرو بالا انداخت و کامل به سمتش چرخید و خیره به بلایی که نگاهش رو از تهیونگ می‌دزدید و به کفشاش نگاه می‌کرد گفت:
- یک بار هم با من امتحانش کن حتما بهت خوش می‌گذره.
این رو گفت و دست بلا رو گرفت و راه افتاد... نگاهی به دستای چفت شدشون انداخت و گفت:
- چقدر دستات سرده!
سرش رو تکون داد و لبای آویزون شدش رو از هم جدا کرد و گفت:
- برعکس تو.
بلا دستش رو از تو دست تهیونگ بیرون کشید و دستاش رو از هم باز کرد و چشماش رو بست و نفسی عمیق کشید... هوا ابری و خنک بود و باد درحال وزیدن بود.
صدایی توجهشون رو جلب کرد برگشتن و به اسب‌هایی که درحال تاختن بودن و درشکه‌‌ای رو به دوش می‌کشیدن نگاه کردن... بلا با تعجب رو به تهیونگ کرد و گفت:
- مگه هنوز هم کسی از درشکه استفاده می‌کنه؟
تهیونگ دستش رو توی جیب سوییشرت نسکافه‌ایش کرد و گفت:
- بعضیا که ماشین ندارن آره انگار مردم فرانسه نمی‌خوان وسایل قدیم رو کنار بذارن.
بلا شونه بالا انداخت و لبه‌ی پل ایستاد و به رود نگاه کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:
- دقیقا کِی میری؟
به طرفش قدم برداشت و پشتش ایستاد لبش رو گاز گرفت و سرش رو پایین انداخت.
- بیست و نهم.
بلا به امید این‌که منظورش ماه دیگست گفت:
- 29 فوریه؟
- ژانویه.
امیدش ناامید شد و دوباره لب و لوچش آویزون شد... لب پایینیش رو جلو داد و آهی کشید.
خودش هم نمی‌دونست چرا انقدر از رفتنِ تهیونگ ناراحته... با فکری که توی ذهنش اومد به طرفش برگشت و گفت:
- اگر جنگ بشه چی؟ تو... دیرتر میای... آره؟
دستش رو از توی جیبش درآورد و نگاهش رو به رود داد.
- نمی‌تونم بگم حتما میشه یا نمیشه... در همین حد بدون اگر جنگ بشه دسامبر برمی‌گردم.
بلا با نگرانی نگاهش کرد و یقه‌ی سوییشرتش رو صاف کرد و گفت:
- می‌تونی هر هفته بیای به این دنیا و بهم نامه بدی و از اوضاعت بگی... خواهش می‌کنم.
تهیونگ نگاهش رو از رود گرفت و به بلا داد... نفسش رو بیرون داد و یک قدم به عقب رفت و گفت:
- هر هفته برمی‌گردم اما نمی‌تونم بیام به دیدنت فقط نامه می‌نویسم میدم به دفتر پست مارسی.
بلا سرش رو تکون داد و لبخند کوچیکی زد و تشکر کرد. تهیونگ زیر لب جوابش رو داد و گفت:
- همین‌جا بمون برمی‌گردم.
و بدون این‌که منتظر جوابی از جانب بلا بمونه رفت بلا آهی کشید و نگاهش رو به کفشش داد.
- خانوم یک لحظه.
با تعجب به پشت سرش برگشت و با دیدن پلیس‌ها که باهاش فاصله داشتن و مشغول بازرسی یک زن بودن چسبید به دیواره‌ی پل.
مامور عکسی رو جلوی زن گرفت و گفت:
- شما این خانوم رو ندیدی؟
چشماش رو ریز کرد و با دیدن چهره‌ی نقاشی شدش رنگش پرید... مگه اون آدم‌هایی که باهاش برخورد کرده بود چقدر خلاف‌کار و مهم بودن که ردش رو گرفته بودن و داشتن دنبالش می‌گشتن.
سریع برگشت و پشتش رو به اون‌ها کرد.
- ندیدنت دارن میرن.
به طرف تهیونگ که صداش رو از کنار گوشش شنیده بود برگشت و نگاهی به دستش که دو تا بستنی قیفی داخلش بود برگشت... تک خنده‌ای کرد و گفت:
- تو این سرما بستنی؟
تهیونگ شونه بالا انداخت و بستنی رو به طرفش گرفت و گفت:
- می‌چسبه!
بلا ابرو بالا انداخت و بستنی رو از دستش گرفت و گفت:
- اگر سرما بخوریم بیشترم می‌چسبه!
تهیونگ گازی به بستنیش زد و گفت:
- پرحرفی نکن لذتش رو ببر توی این هوا، روی پل رود سن... حالا سرماخوردگیشم به جون می‌خریم!
بلا خنده‌ای کرد و مشغول خوردن بستنیش شد... تهیونگ نگاهی به بستنیِ بلا انداخت و به طرفش خم شد و گازی به بستنیش زد و چشماش رو بست و درحالی که بستنیِ توی دهنش رو مزه‌مزه می‌کرد رو به بلا که با تعجب نگاهش کرده بود گفت:
- مال تو بیشتر مزه میده!
خنده‌ای کرد و گفت:
- این‌جوری نمیشه منم باید مال تو رو بچشم.
این رو گفت و بستنیِ توی دست تهیونگ رو با بستنی خودش جا به جا کرد و مشغول خوردن با لذت شد.
صدایی توجهشون رو جلب کرد.
هر دو به طرف مرد ویلون‌زن برگشتن... با ته مونده‌ی نونِ بستنیش رو توی سطل آشغال کنارش انداخت و با ذوق دستاش رو به هم کوبید و با اشاره به مردم توی خیابون که جلوی مرد ویلون‌زن با خوشحالی می‌رقصیدن رو به تهیونگ گفت:
- بریم برقصیم.
و بعد دست تهیونگ رو گرفت و همراه با خودش کشید و به سمت اون طرف خیابون که مرد ویلون‌زن نشسته بود دوید و جلوش ایستاد و و دست تهیونگ رو بالا آورد و مشغول عقب جلو کردن پاهاش با ریتم ویلون شد... لبخندی مصنوعی زد و روی نوک کفشش ایستاد و کنار گوش تهیونگ خشک شده گفت:
- عین ربات یک گوشه واینسا یکم همراهی کن!
و بعد دستاش رو تکون داد.
تهیونگ که از لقبش زیاد خوشش نیومده بود فشار دستش رو بیشتر کرد و لبخند کوچیک و کم‌رنگی روی لبش نشوند و مشغول رقصوندن بلا شد.
ریتم ویلون به اوجش رسید و زوج‌ها چرخی زدن و جاشون رو با هم عوض کردن... بلا دستش رو توی مرد مسن رو به روش گذاشت و با ذوق شروع به خوندن آهنگِ ویلون و رقص پا رفتن شد... در همون حال که می‌خوند نگاهی به تهیونگ که با یک دختر مو بلوند افتاده بود و دختر هی خودش رو بهش می‌چسبوند و براش عشوه میومد انداخت... اخماش رو درهم کرد و خوندنش رو قطع کرد.
آهنگ دوباره به اوج رسید و نوبت جا به جایی زوج‌ها شد... بلا چرخی و زد و دستش رو به طرف تهیونگ دراز کرد که دستش رو بگیره و دوباره با اون بیوفته اما یکی دستش رو دور کمرش حلقه کرد و به طرفش کشیده شد.
نگاه اخم آلودش رو به مرد چاق و پیری که باهاش افتاده بود داد و مشغول زمزمه کردن متن آهنگ شد:


Where do I start

از کجا آغاز کنم ؟

with her first hello

با اولین سلامش.

She gave a meaning To this empty world of mine.

به دنیای خالیم معنا داد.

There is never be another love

عشق دیگری دوباره نخواهد بود.

Another time She came into my life And made the living fine

زمانی دیگر او به زندگیم آمد و زندگی را زیبا کرد

She fills my heart

او قلبم را پر می کند.

With very special things

او قلبم را با چیزهای خاص پر می کند.

With angel songs With wild imagining

با آوازهای فرشتگان، با تصورات وحشی.

She fills my soul With so much Love

او قلبم را با عشقی بزرگ پر می کند.

That everywhere I go I am never lonely

که هر جا می‌روم با عشق او هیچوقت تنها نیستم.
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: AYSA_
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
همراه با ریتم آهنگ پای چپش رو پشت پای راستش گذاشت و قدمی به جلو اومد و روی نوک انگشتاش ایستاد و در همون حال نگاهش رو به تهیونگ داد.. این‌بار مشغول رقص با دختری سیاه پوست بود و دستش رو از بالا گرفته بود و دختر در حال چرخ زدن بود.
With her along Who could be lonely

چه کسی می تواند تنها باشد؟

I reach for her hand It's always there

به سوی دست هایش دست دراز می کنم، او همیشه حاضر است

How long does it last

چقدر طول خواهد کشید؟

دوباره ویلون به اوج رسید و این‌بار تهیونگ زودتر جنبید و دستش رو دور کمر باریک بلا حلقه کرد و اون رو به سمت خودش کشید... بلا که مشغول رقص با پیرمرد بود از حرکت یهویی تهیونگ تعجب کرد و به طرفش برگشت و دستش رو توی دستش گذاشت... تهیونگ دستش رو بالاتر گرفت و بلا مشغول چرخ زدن توی بغلش شد و آهنگ به پایان رسید.
هر دو نفس‌نفس زنان و توی همون حالت توی بغل هم موندن و به همدیگه خیره شدن... بلا آب دهنش رو قورت داد و خواستش رو که بوسیدن گونه‌ی تهیونگ بود مهار کرد و دستش رو از توی دست تهیونگ بیرون کشید و شروع به قدم زدن روی پل کرد.
تهیونگ هم بهش رسید و کنارش مشغول قدم زدن شد، نگاهی به مامورها که گوشه‌ی چهار راه که مشغول بازرسی ماشین‌ها و درشکه‌های اسب بودن انداخت و رو به روی بلا ایستاد.
بلا ایستاد و نگاه متعجبش رو از کفشش گرفت و به تهیونگ که ناگهانی جلوش ایستاده بود داد.
- چیزی شده؟
به طرفش خم شد و جوری سرش رو برد کنار گوش بلا که صورتش برای مامورها پنهون شه و توی گوشش زمزمه کرد:
- دارن همه جا رو دنبالِ تو و اون سه تا مردی که بهت چاقو زدن می‌گردن... این‌طور که پیداست تو یک باند مهم قاچاق هستن و پلیس حالا فقط دنبال تو می‌گرده تا ببینه ازشون اطلاعاتی داری نه! بعد از رفتن من حواست به خودت باشه و زیاد از خونه خارج نشو تا نتونن پیدات کنن.
بلا سرش رو تکون داد و موشکافانه به زمین نگاه کرد و زیر لب گفت:
- پس برای همین دنبالم می‌گشتن!
سرش رو بالا آورد و کمی ازش فاصله گرفت تا بتونه توی چشماش نگاه کنه.
- تو اینا رو از کجا فهميدی!
تهیونگ ازش فاصله گرفت و دستش رو گرفت و درحالی که سعی می‌کرد بلا رو پوشش بده تا مامورا نبیننش گفت:
- وقتی بستنی می‌خریدم از یکی از مامورها که مشغول صحبت با بغل دستیش بود شنیدم.
بلا سرش رو تکون داد و هم قدم باهاش گام برداشت... لبخندی به لب آورد و گفت:
- امروز خیلی خوش گذشت.
- گفتم بودن با منو امتحان کن دیدی پشیمون نشدی!
اخمی مصنوعی کرد و به شونه‌ی تهیونگ زد و گفت:
- ژنرال ناپلئون انقدر خودخواه و مغرور نباش!
از شنیدن لقب جدیدش خندش گرفت اما خودش رو کنترل کرد و ابرو بالا انداخت و گفت:
- اوژنی دزیره می‌تونه کاری کنه من خودخواهیم رو کنار بذارم؟
بلا رو به روش ایستاد و مجبورش کرد متوقف شه... لبخند مرموزی زد و درحالی که دستش رو توی موهای تهیونگ می‌کرد و با موهاش بازی می‌کرد گفت:
- بله بله... نه تنها خودخواهیت رو بلکه یک کاری می‌کنم اون غرورتم برای من کنار بذاری!
تهیونگ سرش رو کج کرد و دوباره ابرو بالا انداخت د گفت:
- فقط برای تو؟
بلا با غرور سرش رو بالا گرفت و سرش رو تکون داد.
- فقط برای من!
تهیونگ که دیگه نمی‌تونست خودش رو کنترل کنه خندید و دستی به گونه‌ی بلا که حالتی بامزه و خواستنی به خودش گرفته بود کشید و لپش رو کشید و گفت:
- این‌جوری که خودتم خودخواه میشی دزیره!
بلا اما توجهش به تیکه‌ی آخرش جلب شد و با لبخندی کوچیک گفت:
- می‌دونی دزیره یعنی چی؟
تهیونگ نیش‌خندی زد و سرش رو پایین انداخت و سنگ جلوی پاش رو شوت کرد و از کنار بلا گذشت و گفت:
- یعنی خواستنی.
بلا که همین جواب رو ازش می‌خواست پوزخندی زد و همون‌طور سر جاش ایستاد و گفت:
- خب چرا منو دزیره صدا زدی.
تهیونگ به طرفش برگشت و سمت گوشش خم شد و زمزمه کرد:
- لابد واقعا خواستنی شدی!
و بلای خشک شده رو که مات و مبهوت به رو به روش زل زده بود رها کرد و به طرف جایی که ازش اومده بودن و خلوت بود رفت... بلا با دو خودش رو بهش رسوند و درحالی که سعی می‌کرد حرفش رو هضم کنه گفت:
- کجا... داریم میریم؟
و به این فکر کرد که اومد حالش رو بگیره ولی حال خودش گرفته شد.
تهیونگ نگاهی به اطراف انداخت و وقتی از خلوت بودنش مطمئن شد بال‌هاش رو ظاهر کرد و اون‌ها رو دور بلا پیچید و بغلش کرد و گفت:
- خونه.
...........
29 نوامبر 1990

هنوز توی فکر حرف اون روز تهیونگ و رفتنش بود و حالا ناراحت و مغموم نشسته بود کنار یونتان و باهاش حرف می‌زد... قرار شده بود تو طول نبودن تهیونگ پیش مادام بمونه و اون رو از تنهایی در بیاره.
جیمین هم که صبح که برای کافه می‌رفت تا غروب نمیومد و تو این مدت مادام تنها بود و به یه هم‌زبون نیاز داشت.
دوباره به رفتن تهیونگ فکر کرد و حالش گرفته شد... امروز تهیونگ می‌رفت و معلوم نبود کی برگرده.
سرش رو پایین انداخت و مشغول نوازش موهای یونتان شد.
- عشق اونقدرا هم که میگن قشنگ نیست.
سرش رو کج کرد و دستش رو آروم و نوازش گونه روی کمرش کشید... یونتان هم خودش رو کش داد و زبونش رو له له زنان بیرون داد و برای صاحبش دم تکون داد.
- بهش میگن درد شیرین... دردی که از کشیدنش لذت میبری.. اما پس چرا من هیچ چیز شیرینی توی این درد نمی‌بینم؟ چرا من از سوختن توی این درد لذت نمی‌برم؟ انگار این درد برای من فقط سراسر درده و هیچ شیرینی ای نداره... اون داره میره یونی من تو طول نبودنش چی‌کار کنم؟
- غر زدنت راجب عشق تموم شد یا هنوزم ادامه داره؟
با شتاب به طرف تهیونگ که پست سرش بود برگشت و طبق عادتی که تو این چند روز از جیمین بهش یاد گرفته بود لباش رو غنچه کرد و اخمی روی پیشونیش نشوند و با لحن کره‌ای‌ها غر زد.
- یااااا آروم‌تر ترسیدم... وقتی داری وارد اتاق میشی لااقل یک صدایی از خودت در بیار آدم نترسه.
ابروهاش پرید بالا و به در تکیه زد و دست به سی*ن*ه شد.
- چقدر زود همنشینیش روت اثر گذاشت!
وقتی جوابی از بلا نشنید و اون رو سر به زیر و درحال نوازش موهای یونتان دید کنارش زانو زد و گفت:
- من دارم میرم نمی‌خوای بدرقم کنی؟
وقتس دوباره جوابی ازش نشنید بهش نزدیک‌تر شد و گفت:
- می‌خوام قبل رفتنم یک یادگاری برات به جا بذارم.
بلا از جاش بلند شد و به طرف پنجره رفت و پنجره رو باز کرد و درحالی که به بیرون نگاه می‌کرد بغض توی گلوش رو با آب دهنش پایین فرستاد و سعی کرد صداش رو که مطمئن بود می‌لرزه کنترل کنه... اما انگار خیلی موفق نبود و بغض و لرزش کاملا توی صداش مشهود بود.
- یادگاریت رو نمی‌خوام.
تهیونگ لبخندی زد و از جاش بلند شد و به طرف بلا رفت و سرش رو روی شونش گذاشت و بوسه‌ای به شونه‌ی لختش که یقش کنار رفته بود زد.
- اوژنی پشت مسافر بغض نکن.
بلا دیگه سعی‌ای تو کنترل بغضش نکرد و اون رو رها کرد... اشکاش یکی پس از دیگری گونش رو خیس کردند.
تهیونگ بلا رو به سمت خودش برگردوند و با انگشت شصتش اشک روی گونش رو پاک کرد و نگاهی به چشمای لبالب اشکیش انداخت و بغلش کرد... کنار گوشش نفس عمیقی کشید و عطر خوشبوی موهاش رو به ریه‌هاش فرستاد و خوب بوش کرد تا توی این مدت بوی این موها رو از یاد نبره.
لبش رو طرف گوشش برد و لاله‌ی گوشش رو خیس بوسید و گفت:
- نمی‌خوای بس کنی؟
بلا ازش فاصله گرفت تا بتونه نگاهش کنه آب بینیش رو بالا کشید و با چشمای سرخ و اشکیش به تصویر تار تهیونگ زل زد و گفت:
- یادگاریت رو بهم بده و برو.
تهیونگ صورتش رو قاب گرفت و درحالی که خوب به جزء جزء صورتش نگاه می‌کرد تا بتونه خوب چهرش رو به خاطرش بسپره و اون رو از یاد نبره گفت:
- یادگاری‌ای که می‌خوام بهت بدم ممکنه عصبیت کنه!
بلا آب دهنش رو قورت داد و نگاهش رو از تهیونگ دزدید و به زمین نگاه کرد و گفت:
- اشکالی نداره بدش.
تهیونگ اخمی کرد و دستش رو زیر چونه‌ی بلا گذاشت و سرش رو بالا آورد و به چشماش زل زد.
- هیچوقت نگاهت رو ازم نگیر! این چشما باید موقع حرف زدنم بهم نگاه کنن.
بلا سرش رو تکون داد و مستقیم به چشماش زل زد.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت:
- منتظرم می‌مونی؟
- قبلا هم گفتم بازم میگم هر چقدر لازم باشه منتظرت میمونم.
- ناپلئونت بشم دزیرم میشی بلا؟ اوژنیِ خواستنیم میشی؟
بلا بار دیگه سرش رو تکون داد و بغضش رو فرو فرستاد.
- اگر تو طول سفرت دل به ژوزفین‌های شهر نبندی و رهام نکنی آره.
تهیونگ انگشت شصتش رو نوازش‌گونه روی گونه‌ی بلا کشید و نگاهش رو دو دو زنان به چشمای اشکیِ بلا داد.
- روز اولی که دیدمت رو یادته؟ اون روز حس خاصی نداشتم اما بعد از اون هر چقدر از دیدارمون می‌گذشت بیشتر به نظرم آشنا میومدی... هر جمله‌ای که می‌گفتی منو بیشتر به این باور نزدیک می‌کرد که قبلا ملاقاتت کردم... می‌دونی دیشب چی دیدم؟ من... من دیشب.. تو رو یادم اومد بلا... همه چیز رو یادم اومد.
بلا با کنجکاوی نگاهش کرد و گفت:
- از چی حرف می‌زنی؟
تهیونگ آب دهنش رو قورت داد و نفسش رو بیرون داد و گفت:
- نمی‌خوام بهت بگم... باید خودت یادت بیاد... هر موقع به یاد آوردی اون موقع برات میگم... الان تنها چیزی که می‌دونم و می‌خوام بگم اینِ که تو شدی دزیره‌ی من ... همون‌قدر خواستنی، همون‌قدر دوست داشتنی!
خم شد و جلوی چشمای مات مبهوت بلا بهش نزدیک شد و سرش رو کج کرد و لبای داغ بلا رو توی دهنش کشید و دستش رو پشت سرش گذاشت.
پنجه‌هاش رو توی موهای بلا فرو کرد و عمیق و خیس و طولانی بوسیدش... اما هر چقدر جلو می‌رفت سیر نمی‌شد فکرش رو نمی‌کرد لبایی که بارها تو خیالش به زیباترین شکل ممکن بوسیدتش انقدر خوشمزه باشه حتی فراتر از تصوراتش.
به سختی از لباش دل کند و ازش جدا شد و نگاه خمارش رو تو نگاه اشکیِ بلا گره زد.
بیشتر به سمتش خم شد و قدمی به جلو اومد و مجبورش کرد به دیوار پشت سرش تکیه بزنه... دستش رو کنار دیوار پشت سر بلا گذاشت و بوسه‌ای خیس روی ترقوه‌ی بلا کاشت و نگاهی بهش انداخت و گفت:
- اینم یادگاریم.
بلا که به شدت از این یادگاری خوشحال بود میونِ اشکاش خندید و گفت:
- دم رفتن مهربون شدی نکنه قراره بلایی سرت بیاد.
خودشم دلیل مهربون شدنش رو نمی‌دونست اما می‌دونست وقتی کنار بلا قرار می‌گرفت کارها و رفتارهایی ازش سر میزد که جلوی هیچکس انجام نمی‌داد انگار واقعا جلوی بلا عوض میشد... از دیوار فاصله گرفت و گفت:
- نه نگران نباش هیچکس نمی‌تونه ژنرال تهیونگ رو از پا در بیاره.
نگاهی به ساعت مچیِ مارک فسیلش که تازه وارد بازار شده بود انداخت و گفت:
- برای ساعت 6 بلیط قطار دارم باید کم‌کم راه بیوفتم.
بلا با تعجب نگاهش کرد و کمی از دیوار فاصله گرفت.
- چرا بلیط گرفتی؟
- یه مسیری رو باید تا دروازه‌ی دنیام طی کنم.
- آهان.
- ‏می‌خوام قبلش ببرمت یه جایی.
- ‏باز دیگه کجا؟
لبخند مرموزی زد و بهش نزدیک شد و بال‌هاش رو ظاهر کرد و اونا رو دور بلا پیچید و گفت:
- خودت ببین.
تو کسری از ثانیه محو شدن و توی یک مکان دیگه ظاهر شدن.
تهیونگ بال‌هاش رو از دور بلا فاصله داد و محو کرد و دستاش رو پشتش برد و قدم‌زنان گفت:
- ما الان پاریسیم روی پل عشاق.
بلا که تا حالا به اون‌جا نرفته بود اما تعریفش رو خیلی شنیده بود نگاهش رو به پل و انبوهی از قفل داد و گوش سپرد به صحبتای تهیونگ... جوری حرف میزد که انگار خودشم فرانسوی بود و بارها این‌جا رو اومده بود.
- همون‌طور که از اسمش معلومه این‌جا پل عاشق‌هاست... هر ساله گردشگرها و توریست‌های خارجی زیادی میان به فرانسه تا این‌جا رو ببینن و قفلشون رو به این پل بزنن و عشقشون رو محکم و ابدی کنن.
بلا با هیجان نگاهی به قفل‌های روی پل انداخت و برای یک لحظه غم به کل یادش رفت.
تهیونگ نیش‌خندی زد و دو جفت قفلی که توی جیب سویشرتش گذاشته بود از جیبش در آورد و جلوی بلا گرفت و گفت:
- اون روز که بردمت رود سن اینا رو خریدم تا بیارمت این‌جا و ما هم به پل قفل بزنیم.
بلا نگاه خوشحال و پر ذوقش رو از چشمای تهیونگ گرفت و قفل رو از دستش گرفت و نگاهی به کاور توی دستش که اون روز که چاقو خورده بود هم توی دستش دیده بود انداخت و گفت:
- اون چیه؟
تهیونگ شونه بالا انداخت و به طرف پل قدم برداشت و گفت:
- گاماس گاماس بلا.
بلا دو قدمی که تهیونگ رفته بود رو دوید و قفلش رو محکم توی دستش فشرد.
کنار تهیونگ که روی دو زانوش نشسته بود زانو زد و با نگاهی به همدیگه لبخند کوچیکی زدن و نگاهشون رو از صورتای هم که توی نور نارنجی رنگ غروب آفتاب روشن شده بود گرفتن و قفل رو به پل زدن.
تهیونگ از جاش بلند شد و کاور توی دستش رو به دست دیگش گرفت و مشغول در آوردن چیزی از توی کاور شد.
- حالا می‌رسیم به این.
یک دوربین از توی کاور در آورد و به دست بلا داد.
بلا با تعجب به شیء توی دستش نگاه کرد و گفت:
- این برای چیه؟
- ‏این یک دوربین پولارویده... یک هدیه از من!
- ‏آه تعریفش رو زیاد شنیدم تازه وارد بازار شده آره؟
سرش رو تکون داد و حرفش رو تایید کرد.
بلا که درحال نگاه کردن به دوربین بود با فکری که توی ذهنش اومد لبخندی تلخ زد و سرش رو بالا آورد و گفت:
- میشه کنار قفلامون وایسی؟
- برای چی؟
‌- می‌خوام عکست رو داشته باشم.
سرش رو تکون داد و کنار قفلاشون ایستاد... بلا دوربین رو جلوی صورتش گرفت و اخمی کرد و غر زد:
- آه یکم بخند یک چهره‌ی خوب ازت داشته باشم... خنده‌ام بلد نیستی؟
لباش رو کمی کش داد و به حرف بلا عمل کرد.
بلا کمی به دکمه‌های دوربین ور رفت تا طرز کار باهاش رو یاد بگیره و بعد یک دکمه رو زد و عکسی از تهیونگ گرفت و منتظر چاپ شدنش شد... تهیونگ به طرفش اومد و کنارش ایستاد و نگاهی به عکس چاپ شده انداخت... بلا عکس رو گرفت و دست تهیونگ رو گرفت بالا آورد و خم شد... نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: - ساعت ده دقیقه به شیشِ دیرت میشه.
سرش رو تکون داد و بلا رو گوشه‌ای کشید و بال‌هاش رو ظاهر کرد.
................
29 نوامبر 1990
ایستگاه راه‌آهن مارسی سن شارل

کنار چراغ برق ظاهر شدن... تهیونگ سریع بال‌هاش رو محو کرد و دستش رو بالا آورد.
- خداحافظ.
بلا هم دستش رو بالا آورد و بغضش رو قورت داد و زیر لب گفت:
- خداحافظ.
لبخند کوچیک و محوی زد و به سمت قطار که می‌خواست حرکت کنه رفت و بلیطش رو از جیبش در آورد و به مامور جلوی قطار نشون داد و وارد قطار شد.
بلا که تازه چیزی یادش اومده بود به طرف قطار که داشت راه میوفتاد دوید و داد زد:
- لااقل اسمت رو بگو که وقتی نامه دادی بتونم از کارکن‌های اداره پست تحویلش بگیرم!
تهیونگ سرش رو از پنجره‌ی قطار بیرون آورد و داد زد:
- تهیونگ... کیم تهیونگ!
و بعد قطار به سرعت ازش دور شد.
بلا سر جاش ایستاد و با لبخندی ریز زیر لب زمزمه کرد:
- کیم تهیونگ! چه اسم قشنگی!
لب‌هاش رو، ترقوه‌اش رو با سر انگشت‌های لرزونش آروم‌آروم لمس کرد... این‌جا همون‌جایی بود که اون روز ژنرالش بوسیده بود، همون روزی که ژنرالش دم از پرستیدن اوژنیش می‌زد، دم از خواستن اون.
دوباره بغض به گلوش حجوم آورد و تنها تونست چنگ بزنه به گلوش تا کمی راه نفسش باز بشه.
واقعا اون می‌تونست دوریش رو، ندیدنش رو تحمل کنه؟


" آره اوژنیِ من... واقعا با اون چشمای مشکیت دلم رو برده بودی و من غرقت شده بودم و تو هم این رو فهمیده بودی.
می‌دونی هر بار که به چشمات نگاه می‌کنم و به قول تو محوت می‌شم و به چی فکر می‌کنم؟
اینکه اگر یک روزی این چشم‌ها مال ک.س دیگه‌ای بشه یا ک.س دیگه‌ای رو نگاه کنه من باید چی‌کار بکنم؟
بودنِ من کنار تو تقریبا غیرممکنِ اما اگر واقعا نمی‌تونم کنارت باشم پس چرا بهت دل بستم؟ من که می‌دونستم باید فقط و فقط بهت نزدیک بشم و حق داشتن هیچ احساسی رو نسبت به تو ندارم اما چرا تو همین نزدیکی‌ها همه چی عوض شد؟ چرا نگاهت دلم رو لرزوند؟ "
کیم تهیونگ 20 نوامبر 1990


" زود برگرد تهیونگ من خب؟
من هر روز میام این‌جا و منتظرت می‌مونم... انقدر میام این‌جا و به انتظارت می‌ایستم که برگردی.
انقدر انتظار ژنرالم رو میکشم که برگرده پیشم... برگرده کنار اوژنیش"
‏بلا گیوم 29 نوامبر 1990
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: AYSA_
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
نگاه غمگینش رو از قطار که به یک نقطه تبدیل شده بود گرفت و به طرف خونه قدم برداشت.
.................
صندلی رو عقب کشید و پشت میز نشست... دستش رو دراز کرد به طرف قاشق و اون رو برداشت و لبه‌ی بشقابش گذاشت و تو جاش نیم خیز شد و دستش رو به طرف لیوان مشروبش دراز کرد که به قاشق برخورد کرد و قاشق افتاد روی زمین... جیمین و مادام دست از خوردن کسولشون برداشتن و نگاهی به بلا انداختن... بلا از جاش بلند شد و خم شد و قاشق رو برداشت و صاف سر جاش نشست.
جیمین نگاه متعجبش رو به عکس که از جیب بلا افتاده بود روی زمین داد و خم شد و نگاهی به عکس انداخت... عکس تهیونگ بود که پشت پل عشاق ایستاده بود و در کمال تعجب لبخند میزد... خیلی کم پیش میومد تهیونگ احساسی از خودش نشون بده و حالا جیمین با دیدن لبخندش چشماش از حدقه بیرون زده بود.
نگاه متعجبش رو به بلا که مشغول خوردن غذاش بود و متوجه افتادن عکس نشده بود داد و گفت:
- این از جیبت افتاد!
بلا نگاهش رو از کسوله‌ی رو به روش گرفت و چنگالش رو توی بشقاب رها کرد و به طرف جیمین برگشت.
مادام عینک روی چشمش رو بیشتر به چشمش نزدیک کرد و اخمی کرد و با دقت به عکس توی دست جیمین نگاه کرد و گفت:
- این تهیونگه؟
بلا سریع عکس رو از دست جیمین قاپید و توی جیب شلوار جینش گذاشت و با خونسردی چنگالش رو توی کسوله فرود کرد و تکه‌ای از گوشت اردک رو به سر چنگال زد و جوید و گفت:
- بله تهیونگه... موقعی که داشت می‌رفت ازش یک عکس گرفتم تا... تا وقتی که برمی‌گرده... .
مادام لبخند شیطونی زد و حرفش رو ادامه داد:
- تا وقتی که برمی‌گرده دل تنگیت رو با این عکس رفع کنی!
بلا با شنیدن این حرف تکه گوشت توی گلوش رو به سختی قورت داد و لیوان مشروبش رو توی دستش گرفت و فشرد.
جیمین نگاهی به بلا و واکنشش انداخت و ریز ریز خندید و قاشقش رو توی لوبیاها فرو کرد و گفت:
- تهیونگ برای هر کسی نمی‌خنده‌ها برو خوش باش برات لبخند زده!
بلا ابرو بالا انداخت و سعی کرد خجالت رو کنار بذاره و حرفش رو رک بزنه... لیوان مشروبش رو بالا آورد و کمی ازش نوشید و روی میز گذاشت و نفسش رو بیرون داد و گفت:
- منم از هر کسی عکس نمی‌گیرم اون هم باید خوش باشه که من ازش عکس گرفتم!
جیمین با ناباوری تک خنده‌ای کرد و دستش رو بالا آورد و گفت:
- ازت بعید بود جواب بدی انتظار داشتم خجالت بکشی و سرت رو بندازی پایین اما انگار همنشینی با تهیونگ روت اثر کرده.
بلا خندید و نگاهی به مادام که با لبخند و مهر به جیمین نگاه می‌کرد انداخت و تیکه گوشت سر چنگالش رو جوید و گفت:
- اونم همین رو می‌گفت!
جیمین خندید و دیگه چیزی نگفت.
بعد از اتمام غذا بلا با یک تشکر کوچیک از مارگریت جمع رو ترک کرد و به راهروی اتاق‌ها رفت و سر راهش چشمش خورد به پاکت توی راهرو.
با تعجب جلو رفت و زانو زد و پاکت رو باز کرد و نامه‌ی داخلش رو برداشت.
" اینا رو برای یونتان گرفتم... هر موقع تموم شد می‌تونی غذاش رو از خیابون چهاردهم مغازه‌ی آقای فردریس تهیه کنی"
نگاهی به داخل پاکت انداخت و با دیدن غذای سگ و یک اسباب بازی و ظرف غذا لبخندی زد و زیر لب گفت:
- به فکر یونتان هم بودی؟... جیمین فکر می‌کنه تو بی‌احساسی اما اون مهربونیت رو ندیده!
از جاش بلند شد و پاکت به دست به اتاق رفت و در رو با آرنجش باز کرد یونتان با شنیدن صدای در به طرف در برگشت و به بلا نگاه می‌کرد.
بلا ابرو بالا انداخت و با تعجب نگاهش کرد و جلوش زانو زد... در پاکت رو باز کرد و ظرف غذا رو از داخلش بیرون آورد و گفت:
- چیه؟ چرا پارس نمی‌کنی؟
یونتان زوزه‌ای کوتاه کشید و روی دو پاش ایستاد و چنگی به لبه‌ی تخت زد و روی تخت رو بو کشید و دمش رو تکون داد.
بلا نگاه متعجبش رو به تخت داد و از حرکت ایستاد و به طرف تخت خم شد و بوش کشید... با پیچیدن بوی تن تهیونگ توی مشامش از تخت فاصله گرفت و بغ کرده نگاه ناراحتی به یونتان انداخت و گفت:
- به این زودی وابستش شدی؟ منم دلم براش تنگه تانی اما خب چی‌کار میشه کرد باید صبر کنیم تا بیاد!
یونتان گوشاش رو پایین انداخت و زوزه‌ای دیگه کشید.
بلا سعی کرد به خاطر یونتان بخنده و لبخندی زد و سرش رو نوازش کرد و مشغول ریختن غذا توی ظرف شد و در همون حال گفت:
- وایسا بیاد قول میدم یک سره بندازمت تو بغلش و ازش جدات نکنم... فقط حواست باشه خیلی خودت رو براش لوس نکنی که اگر جای من رو بگیری از خونه پرتت می‌کنم بیرون.
یونتان دمش رو تکون داد و سرش رو کج کرد و نگاهش کرد... بلا نگاهی به یونتان انداخت و ظرف غذا رو به طرفش سر داد و گفت:
- اینم برای تو.
از جاش بلند شد و پنجره رو باز کرد و نگاهی به بارونی که تازه شروع به باریدن کرده بود انداخت و همون‌طور خیره به درخت‌های حیاط پشتی عکس رو از جیبش درآورد و روی به روی چشماش گرفت... لبخندی تلخ زد و سرش رو کج کرد و گفت:
- انگار آسمون هم با رفتن تو دلش گرفته... نه تنها آسمون یونتان و من هم خیلی دلمون برات تنگ شده
میشه زودتر برگردی؟ نبودنت سخته تهیونگ... من نمی‌تونم دووم بیارم.
دوباره بغض کرده بود اما نمی‌خواست گریه کنه چون دیگه تهیونگ نبود که اشکاش رو پاک کنه و ترقوش رو ببوسه.
- من... من با این‌که تازه یک هفته از رفتنت می‌گذره دل تنگتم... می‌دونی چقدر این چند روز بهم سخت گذشت؟ دارم هر روز و هر لحظه رو به تو فکر می‌کنم... فکرت، عطر تنت که روی تختم مونده، تویی که جای جای این اتاق حضور داشتی رهام نمی‌کنه!
................
رو به روی در بزرگ و کشویی ایستاد و نفس عمیقش رو بیرون داد و سرش رو بالا آورد و نگاهی به به ندیمه انداخت و گفت:
- ورودم رو اعلام کن!
ندیمه بال‌های کوچیکش رو به همدیگه زد و تعظیمی کرد و با صدایی رسا گفت:
- سرورم فرمانده تهیونگ اجازه‌ی ورود می‌خوان.
پادشاه آستین‌های گشاد لباسش رو که با یک دستش گرفته بود و نقاشی می‌کشید رو رها کرد و سرش رو بالا آورد و گفت:
- بگید داخل شن.
و بعد بال‌های بزرگ طلاییش رو به حرکت در آورد و روی صندلی بزرگش نشست... تهیونگ نفس عمیقی کشید و بعد از این‌که ندیمه در کشویی رو کنار کشید وارد سالن شد و تعظیمی کرد و سرش رو بالا گرفت و گفت:
- احضارم کردید سرورم کاری باهام داشتید؟
جونگکوک با شنیدن کلمه‌ی سرور اخمی کرد و از جاش بلند شد و به طرف تهیونگ قدم برداشت و رو به روش ایستاد و دستش رو زیر چونش گذاشت و سرش رو بالا آورد و با دقت نگاهش کرد و گفت:
- به نظرت چند هزار بار گفتم باهام راحت حرف بزن؟
تهیونگ بدون این‌که تغییری توی چهرش ایجاد کنه نگاهی به چشمای مشکیش انداخت و بدون توجه به حرف پادشاه دوباره حرفش رو تکرار کرد.
- کاری داشتید؟
جونگکوک موشکافانه نگاهش کرد و ازش فاصله گرفت و دو قدم به طرف صندلیش برداشت و در همون حال گفت:
- گزارش کاملت رو توی نامه‌ی آخری که بهم دادی خوندم... این یک هفته هم گفتم توی کاخ گیونگ مستقر بشی تا تکلیفت رو روشن کنم.
نامه‌ای رو از توی کشوی کمد کوچیک کنار صندلیش بیرون کشید و گلوش رو صاف کرد و نامه‌ رو جلگی چشمش گرفت و شروع به خوندن نامه کرد.
- طبق تحقیقاتم و بعد از یک ماه زیر نظر گرفتنش متوجه شدم بلا ربطی به قضیه‌ی آکیلا نداره و اون هنوز پاش به این ماجرا کشیده نشده اما امکان هم داره که با آکیلا هم‌دست باشه و انقدر نقشش رو خوب بازی کرده باشه که من نفهمیدم.
نامه رو کنار گرفت و خیره شد به چشمای تهیونگ که در سکوت به حرفش گوش می‌کرد.
- این نامه رو تو فرستادی! چطور بهش نزدیک شدی تهیونگ؟
با به یاد آوردن چهره‌ی بلا لبخند محوی زد و دستاش رو در هم قفل کرد.
- به سختی... یک ماه کامل طول کشید تا تونستم بهش نزدیک شم اما بلخره تونستم!
سرش رو تکون داد و موشکافانه به چهره‌ی تهیونگ که رنگ لبخند گرفته بود نگاه کرد و گفت:
- دلت رو که بهش نباختی ژنرال؟
قبل از این‌که حرفش تموم شد سریع گفت:
- نه! من یک ژنرالم حق ندارم به خواهر دشمنم دل ببندم!
واقعا این‌طور بود؟ اون خودش رو از دل بستن به بلا منع نمی‌کرد فقط داشت جلوی پادشاه وانمود می‌کرد که به بلا علاقه‌ای نداره اما اگر پادشاه ذهنش رو می‌خوند و متوجه عمق علاقه‌ی تهیونگ میشد دیگه هیچوقت این حرف رو نمی‌زد.
جونگکوک سرش رو تکون داد و دستش رو به معنی بسه جلوی خدمتکارها که با پر بادش می‌زدن بالا آورد و رو به تهیونگ گفت:
- خوبه... یادت باشه تو حق داشتن هیچ حسی رو نسبت به اون نداری و هدفت از نزدیک شدن بهش فقط دستگیر کردن برادر خائنشه خب؟
- مطمئن باشید این مسئله رو از یاد نمی‌برم من تمام مدتی که روی زمین بودم بارها این جمله رو با خودم تکرار کردم تا اینو یادم نره.
جونگکوک با سرخوشی خندید و دستش رو روی دسته‌ی صندلی گذاشت و گفت:
- خوبه که خودت همه چیز رو می‌دونی و نیازی نیست من برات چیزی رو بازگو کنم!
کمی به جلو خم شد و ادامه داد:
- چیزی از گذشته‌ی آکیلا توی این چند سال دستگیرت شد یا هنوزم مشغول پوشوندن کثافط کاریاشه؟
حرفایی که بارها توی اتاقش تمرین کرده بود تا جلوی پادشاه به زبون بیاره رو توی ذهنش مرور کرد و گفت:
- طبق تحقیقاتم بعد از 18 سالگیش که از دنیای ما رفت و وارد اون دنیا شد به محض ورودش تو یک بازارچه مشغول فروش وسایل خونشون بود که با یکی از افراد سازمان آشنا میشه و از اون زمان وارد سازمان میشه و به طور رسمی عضوی از اونا میشه.
بعد از گذشت 1 سال اونا بهش خونه و ماشین و یک شرکت توی مارسی میدن و اون و بلا رو روونه‌ی مارسی می‌کنن و تا خوده الان عضو سازمانه و براشون کار می‌کنه... من یک ماه پیش با مدارک جعلی‌ای که برام تهیه کردید خودم رو جای یک معمار کارکشته جا زدم و به بهونه‌ی ساخت یک برج توی مارسی وارد شرکتش شدم و بهش پیشنهاد شراکت دادم اما اون بی‌گدار به آب نزد و درخواستم رو قبول نکرد و گفت بهش فکر می‌کنه و دقیقا بعد از یک هفته خواهرش رو به یک روستا فرستاد و من رو به خونش دعوت کرد... بعد از کلی مذاکره و رفت و آمد تونستم باهاش انقدری صمیمی بشم که مسئولیت رسوندن خواهرش و نگهداری ازش رو بهم بسپره و بره به آمریکا برای رفتن به مقر افراد سازمان.
جونگکوک که تا الان با دقت به حرفاش گوش می‌داد لبش رو با زبونش تر کرد و به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت:
- خیلی خب خیلی خوب و دقیق گزارش دادی فرمانده اما این کافی نیست بهت گفته بودم تو باید آکیلا رو به سرزمینمون برگردونی تا مجازات شه پس چرا هنوز قدمی برنداشتی؟ چرا هنوز تو مرحله‌ی بردن دل خواهرش موندی؟
چشماش رو بست و حرفایی که می‌خواست بزنه رو کنار هم چید و بعد چشماش رو باز کرد و نفس عمیقش رو بیرون داد و با زل زدن به چشمای پادشاه گفت:
- برگردوندنش کار راحتی نیست باید اول خوب جای پام رو توی دل خواهرش سفت کنم بعد به اون‌جا هم می‌رسیم!
- می‌دونم چی میگی فرمانده اما من تا همین الان هم زیادی صبر کردم... 2 سال چیز کمی نیست من بهت 2 سال وقت دادم تا برای ترفیع درجت اون رو برگردونی به سرزمینمون الان 1 سال گذاشته و تو تازه اولین قدمت رو برداشتی!
- شما دلیل مکثم رو نمی‌دونید... اگر می‌دونستید من تو این مدت چه چیزایی از آکیلا دیدم و شما چقدر راجبش اشتباه می‌کنید این حرف رو نمی‌زدید.
چشماش رو ریز کرد و دستی به چونش کشید و یک تای ابروش رو بالا انداخت.
- یعنی میگی آکیلا کارکشته‌تر از اونیِ که فکرشو می‌کردیم؟
سر‌ش رو تکون داد و گفت:
- و بیشتر از اونی که فکر می‌کردیم داره این دنیا اون دنیا رو دست‌کاری می‌کنه!
با تعجب نگاهش کرد و لیوان نوشیدنی روی میزش رو برداشت دیوارش رو به لبش چسبوند و کمی از اون نوشید... لیوان رو از لبش فاصله داد و گفت:
- منظورت چیه!
- آکیلا علاوه‌بر قاچاق موادمخدر و به عهده داشتن ریاست یک باند و هم‌چنین جاسوسیِ ما پیش کشور دشمنمون با عبور افراد اون دنیا به این دنیا و بلعکس روی پل دو دنیا یک نوع تجارت برای خودش راه انداخته و از این کار پول خوبی نصیبش میشه!
لیوان توی دستش رو محکم فشرد و با عصبانیت اون رو روی میز رو به روش کوبید و از جاش بلند شد.
- هیچ‌کدوم از افراد دو دنیا نباید از وجود هم مطلع بشن اون داره چه غلطی می‌کنه؟ اصلا خودم هم باهات میام زمین تا با دستای خودم اون جاسوس عوضی رو بکشم!
تهیونگ سرش رو بلند کرد و به جونگکوک نگاه کرد و گفت:
- از روی احساساتتون تصمیم نگیرید... شما نمی‌تونید این دنیا رو ترک کنید براتون خطر داره!
به کلافگی سرش رو توی دستاش گرفت و مشغول قدم زدن شد.
- نمی‌تونم همین‌طور یک گوشه بشینم و تماشا کنم اون عوضی چطور داره کشورم رو نابود می‌کنه.
- همه چیز درست میشه نگران نباشید... مذاکراتتون چطور پیش رفت؟
با ناامیدی به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
- هیچ جوره کوتاه نمیان با خودخواهیِ تمام منابع نیروی ما رو می‌خوان و از خواستشون نمی‌گذرن... دیگه نمی‌دونم باید چی‌کار کنم و چطور راضیشون کنم تهیونگ اگر اوضاع همین‌طوری پیش بره جنگ میشه تو بگو چی‌کار کنم!
قدمی به جلو برداشت و گفت:
- من نمی‌دونم چطور راهنماییتون کنم... شما پادشاهید.
جونگکوک تو اون اوضاع و با اون فشاری که روش بود همین‌طوریش هم داغون بود فقط با احترام صحبت کردنای تهیونگ بیشتر عصبیش می‌کرد.
عصبی و کلافه به طرف تهیونگ برگشت و به طرفش قدم برداشت و رو به روش ایستاد و گفت:
- میشه انقدر با احترام با من صحبت نکنی؟ من از تو کوچیک‌ترم تو نباید با من این‌طوری صحبت کنی... درضمن من یه پادشاه جوون و بی‌تجربم تهیونگ، من نمی‌دونم باید چی‌کار کنم و چطور کشورم رو اداره کنم حتی نمی‌دونم الان و تو این شرایط باید به تو چه دستوری بدم!
دستش رو بالا آورد و دو دست تهیونگ رو گرفت و با عجز توی چشماش زل زد:
- تو از بچگیم کنارم بودی و همیشه مواظبم بودی، همیشه بهترین مشاوره‌‌ها رو بهم می‌دادی و تو همه‌ی امور کمکم می‌کردی... میشه الان هم مثل اون موقعا کمکم کنی؟ من برای اداره‌ی یک کشور جوون‌تر از اونم که صلاح این کشور رو بدونم.
تهیونگ نگاهی به قیافه‌ی آشفته‌ی پادشاه جوان کرد ن سرش رو پایین انداخت.
- چرا از مشاور بویونگ کمک نمی‌گیرید؟
جونگکوک که دید تهیونگ دست از رسمی حرف زدن برنمی‌داره نفس کلافش رو بیرون داد و گفت:
- نمی‌تونم بهش اعتماد کنم می‌ترسم اونم یکی از افراد آکیلا باشه و داره برای کشور همسایه جاسوسی می‌کنه!
- به هر حال من نمی‌تونم خیلی کنارتون بمونم و باید خیلی زود ترکتون کنم و به زمین برم بهتره تا اون موقع یک فرد قابل اعتماد برای خودتون پیدا کنید.
جونگکوک سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و ازش فاصله گرفت و گفت:
- پس خودت یک فرد قابل اعتماد برام پیدا کن... راستی ژنرال... .
روی صندلیش نشست و دستش رو به طرف خدمتکار کنارش دراز کرد و عینک ته استکانیش رو ازش گرفت و به چشمش زد و درحالی که نامه‌های مردم رو با دقت نگاه می‌کرد گفت:
- امروز هم صدهزار نفر از مردم برای یادگیری فنون رزمی داوطلب شدن و می‌خوان عضوی از ارتش بشن و به احتمال زیاد فرمانده دوم امروز اونا رو به قصر پشتی منتقل می‌کنه و تو باید تعلیمشون بدی... و یک چیزه دیگه تعلیم سربازها تا کجا پیش رفت؟
- درحال هزار همشون اصول اولیه‌ی رزمی رو یاد گرفتن اما باید بیشتر روشون کار بشه.
- خیلی خب ژنرال می‌تونی بری.
تعظیم دیگه‌ای کرد و با قدم‌هایی محکم و استوار به راه افتاد... جونگکوک نامه رو کنار گذاشت و همون‌طور که خیره به رفتن تهیونگ بود زیر لب گفت:
- اون مرد فکر می‌کنه من نمی‌فهمم خواهر آکیلا دلش رو برده!
و رو به خدمتکارای کنارش کرد و بلندتر گفت:
- شروع کنید.
تهیونگ از اتاق خارج شد و به سمت اقامتگاه خودش به راه افتاد و درحالی که از حیاط رد میشد نگاهی به فرمانده دوم که مشغول تعلیم سربازها بود انداخت و بعد از این‌که سربازها و فرمانده بهش احترام گذاشتن رو به روشون ایستاد و گفت:
- از الان به بعد باید سخت تمرین کنید امکان درگیری د جنگ هر لحظه داره بالاتر میره پس برای حفظ جون خانواده‌هاتون هم که شده سخت کار کنید.
با شنیدن بله قربان بلند سربازها سرش رو تکون داد و از اونا فاصله گرفت و وارد کاخ گیونگ شد و به اتاقش رفت... با خستگی روی تخت نشست و بدنش رو کش و قوس داد و نگاهی به کفشاش که روی یک روزنامه و کنار کمدش گذاشته بود انداخت و آهی کشید.
" مگه تو آسیایی نیستی؟"
لبخندی زد و دستش رو روی قلبش،روی خونه‌ای که بلا خودش صاحبخونش بود گذاشت و زیر لب گفت:
- آره من یک آسیایی‌ِ ژنرال و خودخواهم اوژنی... حتما الان سرت با یونتان گرمه و داری باهاش بازی می‌کنی می‌دونی یک وقتا به اون سگ حسودی می‌کنم که تو انقدر دوسش داری!
سرش رو پایین انداخت و انگشتاش رو تو همدیگه قفل کرد و نگاهی به کمدش انداخت و با جرقه‌ای که توی ذهنش خورد به طرف کمدش رفت و درش رو باز کرد... نوارضبطی که خریده بود و آماده کرده بود رو به همراه یک کاغذ و قلم برداشت و مشغول نوشتن شد:
" اوضاع این‌جا درست پیش نمیره و امکان جنگ بالاست... می‌دونم حواست اصلا به نبودنم نیست و سرت با یونتان گرمه اما اینو برات می‌نویسم که بدونی حالم خوبه و زندم... اگر چند وقت ازم نامه‌ای دریافت نکردی بدون مشکلی پیش اومده و به احتمال زیاد تو جنگ زخمی شدم... مواظب مادام باش و باهاش صحبت کن اون پیرزنه توداریِ و با هر کسی از دردش حرف نمی‌زنه اما مطمئنم برای تو حرفای زیادی داره... شیطونی‌ها و رو مخ رفتنای جیمین رو زیاد جدی نگیر می‌دونم الان داره از نبودن من خوب استفاده می‌کنه و اذیتت می‌کنه بهش بگو برگردم حسابش رو میرسم... و در آخر... . "
مکثی کرد و زیر لب گفت:
- دلم برات خیلی تنگ شده اوژنی! کاش الان پیشم بودی.
اما نوشت:
" و در آخر مواظب خودت باش و از خونه بیرون نرو تا مامورها گیرت نندازن دیگه هم مثل اون روز گریه نکن نمی‌خوام چشمای مشکیتو تر ببینم خب؟ این دو تا آهنگی هم که برات با نوار ضبط کردم رو گوش بده اینا معروف‌ترین آهنگای دنیای منن. "
و بعد از ظاهر کردن بال‌هاش و رفتن به دنیای بلا نامه و نوار ضبط رو به اداره پست تحویل داد.
..................
نگاهی به تابلوی بزرگ رو به روش انداخت و نفسی عمیق کشید و دستاش رو مشت کرد و وارد اداره شد و نگاه متعجبش رو به کوهی از نامه‌ها داد و رو به روی میز ایستاد... گلوش رو صاف کرد و دو تقه روی میز زد و گفت:
- ببخشید موسیو!
پیرمرد که تا کمر توی نامه‌ها خم شده بود و مشغول مرتب کردن حجم زیادی از نامه که به دستش رسیده بود، بود با شنیدن صدای نازک یک دختر سرش رو بالا آورد و دستش رو به کمرش که به شدت درد می‌کرد زد و گفت:
- بله مادمازل؟
بلا نگاه متعجبش رو به اطرافش داد و گفت:
- نامه‌ای از فردی به اسم کیم تهیونگ به دستتون نرسیده؟
پیرمرد بند عینکش رو به دستش گرفت و عینک رو روی چشمش گذاشت و اخم کرد و درِ قفسه‌ی حرف "ک" رو باز کرد و با دقت مشغول زیر و رو کردن نامه‌ها شد.
و با پیدا کردن نامه و یک پاکت با سرخوشی خندید و نامه رو بیرون آورد و روی میز گذاشت و دست به سی*ن*ه شد و گفت:
- پیداش کردم جوون همینه!
بلا درحالی که سعی می‌کرد ذوقش رو پنهون کنه لبخند ریزی زد و تشکر کرد و از اداره پست خارج شد و به سرعت به سمت خونه دوید و زنگ در رو زد.
مارگریت که پشت در بود و مشغول گردگیریش بود در رو باز کرد و با تعحب به بلا که نفس‌نفس زنان اون رو کنار میزد و وارد خونه میشد نگاه کرد و از جلوی در کنار رفت.
بلا روی زمین نشست و جیغی زد و کشدار و بلند گفت:
- نامه داده!
مادام و جیمین که توی آشپزخونه مشغول نوشیدن نسکافه بودن با شنیدن صدای جیغ بلا سراسیمه از آشپزخونه بیرون اومدن و هاج واج به بلا که با ذوق نامه رو می‌خوند نگاه کردن.
جیمین اخمی کرد و لباش رو غنچه کرد و گفت:
- آه دختر چته آروم‌تر دوست پسرت که بهت نامه نداده آخه نامه‌ی یک ژنرال اخمو و بداخلاق هم ذوق کردن داره؟
مادام سرش رو با تاسف تکون داد و به آشپزخونه برگشت بلا اما اصلا به حرف جیمین گوش نمی‌داد و با نگاه ذوق‌زده و چشمای ستاره بارونش نامه رو می‌خوند و حالا دیگه به بخش آخرش رسیده بود... جیمین با همون اخم نگاهش کرد و سرش رو با تاسف تکون داد و آهی کشید و گفت:
- نگاه نگاه چه ذوقی می‌کنه!
مادام دیواره‌ی فنجون رو به لبش چسبوند و کمی از نسکافش رو نوشید و لیوان رو روی میز گذاشت.
- انقدر چرت و پرت نگو پسر تا خودت دچار درد شیرین نشی حال بلا رو درک نمی‌کنی اون بایدم برای معشوقش ذوق کنه.
بلا بوسه‌ای به نامه زد و با لبخند چشماش رو بست و اون رو به قلبش چسبوند.
- مادام راست میگن تا تجربش نکنی متوجهش نمیشی.
جیمین شونه بالا انداخت و به طرف صندلیش رفت و روی صندلیِ رو به روی مادام نشست و با شیطنت گفت:
- فعلا یکی این‌جاست که خیلی عاشقه!
بلا که دیگه تیکه، کنایه‌های جیمین براش عادی شده بود با خونسردی چسب روی پاکت رو با ناخنش کند و باز کرد و با نیشخند گفت:
- یکی هم این‌جاست که خیلی داره سر به سرم میذاره بهتره مراقب خودش باشه!
جیمین ابرو بالا انداخت و فنجونش رو توی دستش گرفت و برای این‌که صداش به بلا برسه بلند گفت:
- چرا دقیقا؟
بلا با ذوقی که ناشی از خوندن نامه بود لبش رو به دندونش گرفت و گفت:
- ژنرالم گفته برگرده حسابت رو میرسه پس بهترا حواست به خودت باشه.
جیمین که چشماش از حدقه در اومده بود بی‌توجه به خنده‌های بلند مادام برای چهره‌ی بامزش به طرف بلا برگشت و با صدایی بلند گفت:
- گفتی اون پسره‌ی آدم فروش چی گفته؟
بلا با دیدن قیافه‌ی بامزه‌ی جیمین بلند بلند خندید و دستش رو به دلش گرفت و گفت:
- گفت می‌دونه داری اذیتم می‌کنی و برگرده حسابت رو می‌رسه.
جیمین اخمی کرد و به صندلیش تکیه داد و دست به سی*ن*ه شد و عین پسر بچه‌های تخس گفت:
- مادام هر موقع هیونگ برگشت بهش بگو حق نداره بیاد اتاقماااا تا اطلاع ثانوی چشم دیدنش رو ندارم!
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: AYSA_
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین