جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه The Unveiling | رونمایی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط DOonYa با نام The Unveiling | رونمایی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,234 بازدید, 24 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع The Unveiling | رونمایی
نویسنده موضوع DOonYa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DOonYa
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DOonYa

سطح
3
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
5,842
8,893
مدال‌ها
5
نام کتاب: رونمایی
نویسنده: تامارا لی
مترجم: دنیا احمدی
ناظر : @Pariyanik
خلاصه:
دو مرد برای تاج و تخت با هم رقابت می کنند: وارث قانونی شاه استفان غاصب، و دوک هنری جوان. در میان جنگ‌ها، اتحادها شکل می‌گیرد، وفاداری‌ها خ*یانت می‌شوند، خانواده‌ها تقسیم می‌شوند و ازدواج‌، انجام می شود.
به مدت چهار سال، لیدی آنین برتان در ذهن - انتقام قتل برادرش را همانطور که خدا ندانسته تمرین کرده است. او شایسته انجام دادن با مبدل شدن به عنوان یک سرباز است، تصمیم می گیرد تا انتقام بگیرد.
مردی که تنها با نام خانوادگی خود، ولفریث شناخته می شود. اما وقتی او را گیر می‌اندازد
سرنوشت در دستانش است، اراده‌اش متزلزل می‌شود و قلبش این را زمزمه می‌کند:
دشمن ممکن است دشمن نباشد.
بارون ولفریث، مربی مشهور شوالیه ها، اجازه نمی دهد هیچ زنی داخل شود، چیزی که او هرگز انتظار ندارد این است، مرد جوانی که برای آموزش زیر نظر او فرستاده شده، زنی است که به دنبال مرگ او است - و نه اینکه بی حجابیِ او ایمانِ جنگو و هدفش را آزمایش و حواس او را پرت می کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DOonYa

سطح
3
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
5,842
8,893
مدال‌ها
5
فصل اول
لینکلن شایر، انگلستان، اکتبر 1149

کابوسی خواب را از او گرفت و دور گلویش چرخید و گلویش را پر کرد، دهانش آنقدر پر بود که نمی توانست فریاد بزند. او که ناامید از هوا بود، چشمانش را به یکباره باز کرد
شبِ بدون ماه، او را از چهره مهاجم خود محروم کرد. سوگند به همه مقدسین! چه کسی جرات دارد؟
او ضربه ای زد، اما مهاجم دوم ظاهر شد و او را روی شکمش نشاند. گرچه پارچه کثیفی به دهانش زده شده بود، اما دستانش شل شده بود
اطراف گلویش به او اجازه می داد تا نفس خود را از طریق بینی خس کند. سپس او از پتویی که روی تختش پهن کرده بود بلند شد.
او خیلی دیر متوجه خطای اجازه دادن به بی شرمی برای تحریک او به انزوا شد، به عقب رانده شد و تقریباً رهایی یافت. دست ها او را محکم تر گرفت و به سمت چوب کشاند.
این اشرار چه کسانی بودند که حرفی نزدند؟ چه قصدی داشتند؟ آیا او را به خاطر یک خائن کتک می زنند؟ یا بدتر؟
طناب از کنار گوشش افتاد.
با احساس اینکه مرگ بر شانه هایش نشست، ترس را می دانست که از هر چیزی که او می شناخت بیشتر بود. او در برابر پارچه فریاد زد، تقلا کرد
شانه های خود را از زیر طناب بالا انداخت و دست های بی فایده اش را قلاب کرد.
خدایا کمکم کن!
دست‌های بی‌رحم از روی او افتادند، اما وقتی به طناب رسید، طناب سفت شد و چانه اش را به سی*ن*ه اش چسباند. یک لحظه بعد او را از پاهایش بلند کردند. سست شد و به گردن سرپایی اش چنگ زد، اما حتی از کوچکترین نفسی هم هوا محروم شد.
فهمید که این شب برای کاری که قصد انجامش را داشت می میرد... کاری که نکرده بود... برای هنری، مثل پسری که همیشه هق هق می کرد.
نفس، انجام این کار را انکار کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DOonYa

سطح
3
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
5,842
8,893
مدال‌ها
5
سرزنش آشنایی از او شنیده شد، نالایق!
هر چند که ماه های بسیاری بود از زمانی که او را چنین نامیده اند.
بله، بی لیاقت، زیرا من حتی نمی توانم مانند یک مرد بمیرم. او دست های لرزان خود را به مشت تبدیل کرد و همانطور که درس ها به او می آموختند، ساکت شد. توسط لرد Wulfrith از طریق ذهن او شماره گذاری شد، بزرگترین پناهگاه در خدا یافت می شود. با احساس سوسو زدن زندگی اش مانند شعله ای که آخرین جرعه خود را از فتیله می‌نوشد،آرامشی که بر او نشست را در آغوش گرفت و نگاه تاریک او را به یکی از مهاجمانش معطوف کرد که سمت راست ایستاد. اگرچه نمی توانست مطمئن باشد، اما فکر می کرد که این مرد است، پشت به او چرخید. سپس صدای خس خس یکی را شنید که او نیز دچار الف بود "کمبود نفس"
از بین همه کسانی که ممکن است این کار را کرده باشند فریادی خاموش از ناباوری لب هایش را باز کرد. هرگز باور نمی کرد - تاریکی دید او را ربود، قلبش را متورم کرد و معشوق را به یاد آورد
تصویر او قول داده بود که او را ترک نکند، اما حالا آنین تنها خواهد بود.
دعاکن من را ببخشد، او در وقت‌هایی که آنها را از هم جدا کردند، التماس کرد.
در حالی که مرگ قدرتش را بیشتر می‌کرد، او نمی‌توانست در درون خود برای آن گریه کند
حماقتی که او را به طناب مرگ فرستاده بود.
بدنش تشنج کرد و با آخرین حضور ذهنش یک بار دیگر به بهشت برگشت، خدایا اجازه نده خیلی تنها باشه.
 
موضوع نویسنده

DOonYa

سطح
3
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
5,842
8,893
مدال‌ها
5
قلعه لیلیا
آنین برتان نگاهش را از جامه بی ماهِ ستاره ها پایین آورد.
"یوناس..." دستی را روی قلبش فشار داد. این پیشگویی از کجا آمد؟ و چرا این احساس ربطی به برادرش داشت؟ چون تو به او فکر می کردی. چون آرزو میکنی اونجا نباشه.
"بانوی من؟"
او از سنگرها عقب نشینی کرد و به اطراف چرخید. ویلیام بود، هر چند او آن را فقط با صدای خشن مرد در بازو می دانست. برای مشعل های انتهای دیوار و راه رفتن، شب خیلی سیاه شد تا ویژگی های او را روشن کند.
"شما باید عابد باشید، خانم من."
مثل همیشه لبخندی در عنوانی که اعطا کرد وجود داشت. او هم مثل بقیه می دانست
او فقط یک خانم اصیل بود. که او از تخت در وسط شب دزدیده بود. آنچه را که همه در مورد نامزدی - شاید حتی ازدواج کسی در چهارده سالگی باید باشد را تایید کرد.
اگرچه در چنین شرایطی آنین تمایل داشت با ویلیام شوخی کند، اما نگرانی همچنان به او وزن می داد.
او گفت: "شب بخیر" و با عجله گذشت. قلب به گرفتن دست برای او ادامه می دهد از پله ها پایین آمد و به طرف دونژون دوید. تا زمانی که او در را بست.
در اتاقش دستش را روی قفسه سی*ن*ه‌اش گذاشت و بعد کشید.
روی تختش افتاد و کسی را صدا کرد که برادرش به او از نزدیک اطمینان داشت و همیشه هست. "پروردگار عزیز، اجازه نده که جوناس بیمار شود. یا صدمه دیده یا..."
او فکری را که خیلی وحشتناک بود کنار زد. جوناس هاله بود و‌ قول داده بود از قلعه ولفن برمی گشت. دستانش را جلوی صورتش قلاب کرد. «خدای قادرِ متعال، از تو می خواهم،
برادرم را از ولفن به زودی به خانه برسانی."
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DOonYa

سطح
3
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
5,842
8,893
مدال‌ها
5
فصل دوم
فقط یک راه برای ورود به قلعه ولفن وجود داشت. او باید خود را به شکل یک مرد در می‌آورد.
آنین به شکل خود در جایی که در میان برگ های چوب ایستاده بود نگاه کرد و اخم کرد، باید خود را پسر بسازد، زیرا پسران در آنجابودند.
بارون ولفریث پرداخته شد—صفحه هایی که آرزوی سربازان را داشتند، سربازانی که آرزو داشتند شوالیه شوند، از آنجایی که او خیلی کوچک بود و نمی‌توانست خود را به عنوان یک مستقر درآورد، یک صفحه برای او بود.
زیاد است، اما به اندازه ای طولانی است که جوناس در آن خوب باشد.
با وجود اینکه الان چهار روز از پیش‌بینی‌ها می‌گذرد، هنوز تسخیر نشده بود.
جایی تاریک در درونش حفر کرد، سرش را به سمت درخت انداخت، زیر آن پوشیده شده بود، مقاومتِ آخرین برگ های پاییزی و به نور خورشید که کمی پیدا بود خیره شد.
اگر فقط مادرش زنده بود تا به او آرامش بدهد،
اما هشت سال از مرگ لیدی النا می گذشت. هشت سال از لمس آنین که او را شناخته بود.
صدای کوبنده ای نشان می داد خرگوش حیله گر از بیشه بیرون آمده، آنین کمانش را محکم‌تر گرفت و مانند برادرش به آرامی دور درخت چرخید.
به او یاد داده بود، اگرچه هموطن کوچک ژولیده، به طور کامل ظاهر نشده بود. اما به زودی ظاهر می‌شد. او سرش را به عقب پرت کرد تا موهای ابرویش را پاک کند، کمانش را بالا آورد و آن را کشید.
پیکانی به گونه اش خورد خرگوش بلند پرش کرد.
صبر... آنین از دو تابستان گذشته، صدای جوناس را نشنید. آیا او دوباره صدای او را می شنید؟
بله، وقتی به قلعه ولفن سفر می کرد، او را می دید.
مردی گفت که او آموزش سربازی خود را با بارون ولفریث توانا به پایان رساند.
اعمال نفوذ قابل توجهی بر ارل، که زمین های خود را حفظ کرد.
آنین در حالی که به نام ولفریث فکر می کرد، اخم کرد؛ مثل صدای خُرخُر گرگ را به یاد آورد. گفته می شود با در اختیار داشتن عصبانیت وحشتناکی که این مرد داشت تصورات او واضح تر می‌شد.
از آنجایی که قبل از اینکه ویلیام نورماندی انگلستان را فتح کند، خانواده ولفریث به دلیل تربیت پسران و مردان از انگلستان و فرانسه شناخته شده بودند.
به ویژه آنهایی که به طور جدی کمبود داشتند. اگرچه در پیام ها، جوناس کمی از آموزش او حرف می‌زد. و همه می دانستند که بی رحمانه است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DOonYa

سطح
3
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
5,842
8,893
مدال‌ها
5
صدای جوناس تقریباً به اندازه کافی واقعی بود گونه او را باد می‌کند، و باعث میشود لبخند بزند.
همان طور که برادرش نیز به او یاد داده بود، گلی را روی صورتش برای انجام دادنِ شکست مالیده بود.
چشمانش را روی هم فشار داد.
سیزده ماه از زمانی که او به ولفن رفته بود گذشت.
سیزده ماه تمرین با ولفریث ترسناک که اجازه نداد
زنان درون دیوارهای او باشند.
سیزده ماه برای تبدیل شدن جوناس به مردی شایسته.
ارباب بارونی ایلیل که به عنوان وارث عمو آرتور او خواهد بود.
خرگوش تپید.
آنین تکان خورد و موجود را مبهوت کرد تا از تعجب خارج شود.
دنبالش کرد، دنبالش کرد، دنبالش کرد!
نوک پیکان را جلوتر از خرگوش تاب داد و رها کرد.
با فریادی که هر بار که یکی از خدایان را به زمین می اندازد، موجودات او را به هم می ریزند.
خرگوش بر بستری از برگ های گل آلود سقوط کرد.
آنین در حالی که به جایی که طعمه اش(گوشت روی میزش)خوابیده بود می رفت و بدون توجه به اینکه شلوار تونیک خود را کثیف کرده است، کنار آن زانو زد، و به به خوش گفت: "خداوندا"، با این امید که با کمک پدر کورنلیوس به سمت بهشت عجله کند. چنین مکانی برای حیوانات وجود ندارد. اما مردی که نمی دانست چه کرده، که چگونه لبخند بزند، و از جایگاه خدا آگاه باشد؟ خرگوش را بلند کرد و رایگان تیرش را کشید. راضی بود که نوک و پرهایش را دست نخورده پیدا کند، او ایستاد شفت تونیک خود را پاک کرد و تیر را در کتف او فرو کرد.
صید به اندازه‌ای خوب بود نه اینکه دایی آرتور او را تایید کند.
آوردن گوشت سر سفره او مانند هر یک از آنها نمایشی از مخالفت نشان می داد.
او به جنگل رفت، سپس با خوشحالی به خوردن پای خرگوش نشست. البته، آنین ابتدا باید کوک را متقاعد کند که غذا را آماده کند. اما او این کار را می کرد و اگر عجله می کرد، می شد آن را در وعده ظهر سرو کرد. کمان را روی شانه او انداخت و دوید.
اگر فقط جوناس اینجا بود، من را مجبور می کرد تا با گام بلندتر با او همخوانی داشته باشم. اگر فقط از
روی شانه اش طعنه می زد.
اطمینانی که او می خواست داشته باشد.
به من حمله کن پروردگارا، من نمی دانم چه خواهم کرد - او نگرانی خود را با یادآوری اینکه به زودی این کار را خواهد کرد کنار گذاشت.
در همین شب او موها، لباس‌هایی به رنگ مشکی
پوشید همان را که جوناس به‌عنوان یک صفحه پوشیده بود، و زیر پوشِ تاریکی بگذارید. که در کمتر از یک شب، او می‌توانست در قلعه ولفن دزدی کند، برادرش را جستجو کند و به ایلیل بازگردد.
 
موضوع نویسنده

DOonYa

سطح
3
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
5,842
8,893
مدال‌ها
5
او در لبه چوب مکث کرد و به قلعه لیلیا در آن سوی فضای باز نگاه کرد.
چمن‌زار درحال ناپدید شدن بود، او باعث ایجاد وحشت در وجود عمویش می شد، اما اگر به او خبر می داد؛ آنچه را که در نظر دارد، او اجازه‌اش را نمی دهد.
به زمین مرطوب دست زد. اگر بخواهد پیامی برای ولفن بفرستد تا یاد بگیرد
جوناس چگونه پیش رفت، این سرمایه گذاری او نیازی به انجام ندارد. با این حال، هر یک
زمانی که از عمویش پرسید، او را اذیت کرده گویا او بیش از حد نگران است.
حرکت روی پل متحرک توجه آنین را جلب کرد. یک بازدیدکننده؟ آ
پیام رسان از ولفن؟ ممکن است جوناس یک بار دیگر برای چیزی بازگشته باشد.
رفتار - اخلاق؟ او به استانداردی که سوارکار از زیر آن رد شده بود نگاه کرد
خرفه برآمده و نفس نفس زد. متعلق به ولفریث بود!
اگرچه مردان آن‌طرف دیوار معمولاً آنین را صدا می زدند و با او شوخی می کردند.
ظاهر ترسناکش، وقتی از پل متحرک رد شد و نزدیک شد اسمش روی زبان ها باز نشد.
بدون توجه به تردیدهای او، مکث کرد تا به دنبال روآن ، به عنوان کاپیتان گارد برگردد که مطمئناً بالای دروازه بود. او نبود، اما ویلیام بود.
او خرگوش را به بالا پرتاب کرد. "دفعه بعد، گراز!"
لبخند نزد. "خانم من، سریع به دونژون بروید. بارون وول-"
"میدانم! برادرم برگردانده شده است؟»
نگاهش را برگرداند. "آره، لیدی آنین، برادرت برگردانده شد."
بنابراین، بارون معروف ولفریث نیز نمی توانست دستور زندگی جوناس را بدهد. آنها ممکن است
خندیده‌ باشند، اگر نه به‌خاطر پایان آموزش برادرش است که بد بود.
اگرچه او دلش خوب بود، اما سه بار توسط بارون هایی که می توانستند به او بازگردانده شده بود
ده سال بیشتر است از عمویش که او و آنین در گذشته با او زندگی کرده بودند هدایت نمی کرد.
بنابراین، تا زمانی که عمو آرتور جوناس را به قلعه ولفن فرستاد، برادر و خواهر بیشتر با هم بودند تا جدا. به زودی آنها دوباره با هم خواهند بود.
او در سکوت با تشکر از خدا به خاطر فراهم کردن خواسته هایش، به سمت پایین حرکت کرد
پورکولیس و به بیلی بیرونی، از گذر مردم قلعه که به دنبال او خیره شده بودند
با چیزی غیر از عدم تایید به خودش می گوید که گوشتش از آن پریده است
در حالی که سرد شد، وارد بیلی داخلی شد، جایی که 12 اسب در مقابل آن ایستاده بودند
دونژون، از جمله پالفری جوناس. و یک واگن
همانطور که او نزدیک می‌شد، سربازی که افسار یک جنگنده سفیدپوست عظیم الجثه را در دست داشت
به اطراف نگاه کرد. سورپرایز! ابتدا چهره باریک خود را دوباره نشان داد، سپس با تحقی تحقیر. تو! توقف کن.
او نیازی به آینه نداشت تا بداند که بیشتر شبیه یک پسر ثابت به نظر می رسد تا یک خانم،
اما به جای اینکه اجازه دهد او را همانطور که تمایل داشت اشتباه بگیرد، گفت: «اینطور است
بانو آنین که شما خطاب می کنید، اسکوایر."
تحقیر دوباره در تعجب فرو رفت و چشمان سبز خواب آلودش بیشتر گشاد شد
وقتی خرگوش را دید "خانم؟" انگار ضربه خورده بود به کناری نگاه کرد.
 
موضوع نویسنده

DOonYa

سطح
3
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
5,842
8,893
مدال‌ها
5
آنین در کنار اسب جوناس مکث کرد و دستی به فک بزرگ او کشید. "من ممنونم که او را به خانه آوردی.» از پله ها دوید.
باربر وقتی به بالاترین فرود رسید اخم کرده بود. "بانوی من، عموی شما و بارون ولفریث منتظرند. دعا کن، سریع به آشپزخانه برو و
خودت را مرتب کن.»
بارون ولفریث در لیلیا؟ نگاهی از روی شانه اش به مرد سفیدپوست انداخت.
چگونه می تواند اهمیت آن را درک نکرده باشد؟ بارون باید عصبانی باشد.
در واقع خودش جوناس را برگردانده است. مگر اینکه- چهره بی خندان ویلیام معمولا عدم تایید توسط او نشان داده.
قوم قلعه واگن.
بدون توجه به اینکه ظاهرش ممکن است درباره او چه بگوید، به جلو رفت.
"خانم من، دعا کن..."
"الان برادرم را خواهم دید!"
دهان دربان طوری کار می کرد که انگار می خواست استدلال کند، اما سرش را تکان داد
و در را باز کرد. "متاسفم، لیدی آنین."
عذرخواهی او را بیشتر سرد کرد، او پا به داخل گذاشت.
سالن ساکت بود، صدایی نبود که حتی خدا را اذیت کند و فرشتگان او نزدیک بودند.
پلک می‌زد تا خود را با فضای داخل خانه سازگار کند، چشمش به کسانی که روی بالکن بودند افتاد.
پشت هایشان به سمت او و سرها خم شده بود، او متعجب بود که آنها که هستند.
نگاه کرد. بیشتر، جوناس کجا بود؟
پاهای عقب خرگوش راس ها را به جایی می کشاند که حیوان در پهلویش آویزان بود،
به جلوی طاقچه فشار آورد و او را روی زمین بکوبید. در تمام این مدت به خود می گفت که جوناس به زودی از آن پرنده خواهد شد.
صدای عمیقی که سکوت سالن را برانگیخت: «مرگ شرافتمندانه ای بود، لرد برتان».
آنین ایستاد و کسی که صحبت کرده بود را نگاه کرد - مردی قد بلند و عریض، موهای کوتاه شده تا شانه.
خدای عزیز از کی حرف میزنه؟
او ناامیدانه به دنبال فضای جلوی میز ارباب کنار رفت تا آن را خالی کند و آن میز را آشکار کند.
خرگوش از انگشتانش لیز خورد، کمان از روی شانه اش. مبهم و آگاه است.
از مرد بزرگ و همراهانش که در حال چرخیدن بودند، به برادرش خیره شد
نمایه ای که سایه یک روز دلگیر بود. و عمو آرتور روبروی آن ایستاده بود،
دست‌ها روی میزی که جوناس روی آن گذاشته شده بود، با سر خمیده، شانه‌ها صاف شده بود
تا گوشش قوز کرده بود.
آنین تصادفاً به دویدن افتاد و با صدای عمیقی گفت: "جوناس!"
"این چیه؟"
وقتی سر عمو بالا آمد، با دیدن اشک حلقه شده درون چشم‌هایش شکه شد.
 
موضوع نویسنده

DOonYa

سطح
3
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
5,842
8,893
مدال‌ها
5
اما فقط جوناس بود. در یک لحظه او را از روی میز بلند می کند و او با یک قفسه سی*ن*ه بریده بریده برخورد کرد و دستی که دور بازویش بسته بوداین مرد بود که صحبت کرده بود. و اگه نبود به عقب می‌افتاد.
پایش را تکان داد و به ساق پای بی حرکتش وصل شد.
او را تا انگشتان پا بالا کشید. «این کمک کیست که سالن شما را مانند یک اداره می کند
سگ، لرد برتان؟»
آنین به سمت او در جایی که خیلی بالاتر از آن ایستاده بود رسید. سرش را به عقب برد اما
نه قبل از اینکه ناخن هایش پوست گونه و فک او را کنده بکند.
با غرش، بازویش را عقب کشید.
"مکث کن! خواهرزاده من است.
مشت بالای صورتش ایستاد. "شما چه می‌گویید؟"
همانطور که آنین به بند انگشتان بزرگ خیره شده بود، تقریبا آرزو کرد که ای کاش استخوان هایش را آسیاب می کردند تا شاید درد کمتری احساس کند.
عمو با عذرخواهی گفت: خواهرزاده من، لیدی آنین برتان.
مرد صورت رگه آلود او را کنده کرد. "این یک زن است؟"
"یک دختر، لرد ولفریث."
آنین از چهار طرف به چشم‌های عصبانی روی گونه مرد به سبز خاکستری او نگاه کرد.
این ولفریث بود؟ کسی که جوناس به او سپرده شد؟ چه کسی بود از او یک مرد ساخت؟ چه کسی از او جسد ساخته بود؟
"مرا ول کن، ول کن!" او به صدای کوچک خش دار تف می داد که جوناس اغلب او را مسخره می کرد
"آنین!" عمو اعتراض کرد.
چنگ ولفریث تشدید شد و مردمک چشمانش گشاد شد.
با امتناع از تکان خوردن همانطور که جوناس به او گفته بود هرگز نباید انجام دهد، ثابت ماند.
عمویش در حالی که او می گفت: «این بارون ولفریث است که با او صحبت می کنی، بچه!
دور میز آمد، صدایش تندتر از آن چیزی که تا به حال شنیده بود.
او همچنان به چهره ای که علامت زده بود خیره شد. "این را من می دانم."
عمو دستی روی شانه ولفریت گذاشت. او ناراحت است، لرد ولفریث. نماز خواندن،
ترحم بر او حال واجب است.
آنین به عمویش خیره شد. "حیف من؟ چه کسی به برادر من رحم کند؟»
او چشم به استخر عقب نشست، درد دلی که پسر برادرش را دوست داشت باعث او شد.
ولفریث آنین را آزاد کرد. "من فکر می کنم بهتر است که من برای شما متاسفم باشم، لرد برتان."
به سختی میل به تف کردن روی او را داشت، به عقب پرید و نگاه کرد
کاملاً به صورت او: چشمان تیز، سخت، بینی کمی خمیده، گونه های مغرور، دهان سفت توسط لب پایینی پر و چانه شکافته شده. و عقب افتادن از چهره دیگران.
ممکن است با موهای نقره ای خوش تیپ به نظر بیاید - دروغ است، زیرا او سن و سالی نداشت
چنین رنگی در واقع، او نمی توانست به بیش از بیست و پنج برسد.
 
موضوع نویسنده

DOonYa

سطح
3
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
5,842
8,893
مدال‌ها
5
او با عصبانیت گفت: "اگر من مرد بودم، تو را می کشتم."
ابروهاش بالا رفت. "خوبه که تو یه دختر کوچولو هستی."
اگر دست عمو که دور شانه اش افتاد نبود، آنین یک بار دیگر او را می‌گرفت.
عمو آرتور محکم صحبت کرد:
"اشتباه می کنی بچه." جوناس در نبرد سقوط کرد. مرگ او تقصیر بر بارون نیست.»
از زیر دست او شانه هایش را بالا انداخت و از گلخانه بیرون رفت. برادر او بهترین تونیک خود را پوشیده بود، در کمر کمربند نقره‌ای می‌خیزی که از آن
با رحمت غلاف دار آویزان شد. او را برای دفن آماده کرده بودند.
دستی روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و خواست که قلبش دوباره بکوبد. اما دیگر هرگز.
"چرا جوناس؟" اولین اشک ریخت و گل خشک شده روی صورتش خیس شد.
"آنها نزدیک بودند." سخنان آهسته عمو آرتور قلب او را سوراخ کرد. «دشوار خواهد بود
تا وقتی او قبول کند.»
آنین به اطراف چرخید تا با کسانی که با تحقیر و ترحم به او خیره شده بودند روبرو شود.
"برادرم چطور مرد؟"
آیا تردید ولفریث تصور می شد؟ "این در لینکلن اتفاق افتاد."
او نفس نفس زد. دیروز آنها خبر نبرد خونین بین آنها را دریافت کرده بودند
ارتش پادشاه خودخوانده انگلستان، استفان، و هنری جوان،
نوه پادشاه فقید هنری و وارث قانونی تاج و تخت. علی رغم
درگیری‌ها، یورش‌ها، و کشته‌های متعدد، گفته شد که هیچ‌یک نمی‌توانند ادعا کنند پیروزی در لینکلن را، جوناس هم نمی توانست.
«برادرت برای من خواستگاری کرد. او هنگام تحویل رشته لنج به زمین افتاد."
آنین با وجود لرزش، نگاه ولفریث را نگه داشت. "چه چیزی او را به دام انداخت؟"
چیزی در چشمان پولادینش چرخید. "یک تیر به قلب."
همه چیز برای دفاع استفن از ادعای نادرست خود در انگلستان.
ناخن هایش را در کف دستش فرو کرد. ایستادن در کنار جوناس چقدر دردناک بود
زمانی که هنری غاصب بود از او حمایت کرد. و مطمئنا او در آن تنها نبوده است.
صرف نظر از اینکه کسی از ادعای تاج و تخت حمایت می کرد، اشراف با هم رقابت می کردند
پسران خود را در قلعه ولفن قرار دهند. درست است، ولفریث مرد استفان بود، اما اینطور بود که
گفت هیچ چیز بهتری برای تربیت شوالیه‌هایی وجود ندارد که روزی ارباب شود. اگر برای این نیست
لوسیفر مو نقره ای و پادشاه دزدش، جوناس، زنده خواهند بود.
او به مرگ شرافتمندانه ای درگذشت، لیدی آنین.
او قدمی به سمت ولفریث برداشت. او برای استفان درگذشت. به من بگو پروردگارا
ولفریث، آن مرد چه ربطی به شرافت دارد؟»
در حالی که خشم در چشمانش شعله ور شد، عمو آرتور ناله کرد. هرچند عمو هم با استفان طرف شد، او از وفاداری برادرزاده اش به هنری آگاه بود. زین پس-امید او برای تبدیل جوناس به استفان- از جمله دلایل او برای فرستادن خود برادرزاده ولفریث بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین